eitaa logo
مشاوره | حامیان خانواده 👨‍👩‍👧‍👦
1.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
618 ویدیو
42 فایل
﷽ 🌱موسسہ‌مشاوره‌حامیان‌خانواده‌ڪاشان 🌱مدیریٺ:فھیمه‌نصیرۍ|مشاورخانواده 09024648315 بایدساخت‌زندگےزیبا،پویا،بانشاط‌ومٺعالےرا♥️ همسرانہ‌آقایان↯👨🏻 @hamsarane_mr همسرانہ‌بانوان↯🧕🏻 @hamsarane_lady سوالےداشتین‌درخدمٺم↯😊 @L_n1368
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان 🦋 🕯 🌿 یک کتاب زیر نور آباژور توجهش را جلب کرد ... مطمئن بود که این کتاب را تا به حال نخوانده ... کتاب را برداشت روی جلدش به زبان ایتاليایی نوشته بود : " قرآن کریم " یادش آمد این کتاب را از یامين گرفته بود ... کتابی که یامين آن شب می خواند و با شنيدنش حالش دگرگون شد ... اصلا یادش رفته بود که این کتاب را مطالعه کند ، کتاب را باز کرد صفحه اولش جمله " به نام خدا " نوشته شده بود ، با خودش فکر کرد منظور از خدا حتما خدای مسلمان هاست ... صفحه را ورق زد تنها واژه خدا با فونت بزرگ به چشم می خورد ... صفحه روبرویش را نگاه کرد " حضرت محمد " را خواند ، یعنی چه ؟ محمد شبيه به یک اسم است ... محمد چه کسی است که در ابتدای کتاب مسلمان ها و بعد از نام خدای آنها اسمش آمده ؟! صفحه را ورق زد " دعا قبل از تلاوت قرآن " و زیرش یک متن بود ... متن را خواند بار خدایا قرآن را به حق نازل کردی و بدرستی هم نازل شده، بارالاها میل و رغبت مرا به قرآن بزرگ گردان و آن را روشنایی بده و شفای دل و برنده ی غم و غصه و اندوهم قرار ده ، خداوندا زبانم را به خواندن قرآن زینت ده و چهره ام را به سبب آن نیکویی بخش و پیکرم را به پیروی آن نیرومند فرما و میزان علمم را به تبعیت آن سنگین گردان و خواندن قرآن را شب و روز با توفیق فرمانبرداری روزیم فرما و مرا با پیغمبرت حضرت محمّد )ص( و آل برگزیده اش محشور گردان . " به این فکر کرد که یعنی این کتاب را خدای مسلمان ها نوشته است ؟ خدایی که نه قابل دیدن است و نه قابل لمس کردن چگونه توانایی نوشتن دارد ؟! خدایی را که نمبينی چگونه ميتوانی از او کمک بخواهی ؟! با خودش گفت مسلمان ها خيلی ساده و زودباور هستند ، خودکاری برداشت و دور این جملات خط کشيد تا وقتی یامين برگشت به او ثابت کند که پيروان دین اسلام سرشان کلاه رفته است . *** یامین : حال بدی داشتم ، دلم زیر و رو ميشد و حالت تهوع داشتم ، رو به شادی گفتم : + من ميرم بيرون کمی هوا به صورتم بخوره ، هر وقت آوردنش صدام کن . راهرو را رد کردم و از پله های ساختمان دادگستری پایين اومدم ، چند تا نفس عميق کشيدم ... یامين به خودت مسلط باش ... امروز روز خوبيه ... روزیه که قراره تو در دادگاه شهادت بدی ... امروز سعيد محکوم ميشه و قلب تو به آرامش می رسه احساس کردم حالم بهتر شده عقب گرد کردم تا از پله ها بالا برم اما کسی اسممو صدا زد ، قدمی که به جلو گذاشته بودمو برگشتم ... باورم نمی شد ... بعد از این همه وقت ... امروز اینجا ببينمش ، جلو اومد ... تغيير زیادی نکرده بود به جز رنگ موهاش ... با ذوق گفت : - سسسسلام خانم بی معرفت ، کجایی ؟ نيستی ؟ چقدر عوض شدی ؟ + سلام شيما جان ، یعنی باید جواب همه سوالتو با هم بدم ؟! - نه عزیزم بيا بریم تو ماشين . + نمی تونم ، داخل این ساختمان کار دارم . - مشکلی برات پيش اومده ؟ م نه . - زیاد وقتتو نمی گيرم بيا تو ماشين بنشينيم ، بيا دستمو کشيد و من با اینکه ميل و رغبتی برای رفتن نداشتم اما فکر کردم از ایستادن در راهرو خفقان آودادگستری بهتره ، نزدیک یک ماشين مدل بالای مشکی رنگ ایستاد : - سوار شو . و هر دو داخل ماشين نشستيم ، در یک صدم ثانيه دستی از پشت اومد و دستمالی روی دهانم قرار داد ، تقلا کردم درو باز کنم اما قفل بود و من کم کم بيهوش شدم ... با درد زیادی که در سرم احساس می کردم هوشيار شدم ، پلک های سنگينمو به سختی باز کردم ، تاریکی مطلق بود و من نميتونستم تشخيص بدم کجا هستم ؟! دستمو روی زمين ستون کردم و به زحمت بلند شدم ، در تاریکی جلو رفتم و دست هامو به سمت جلو باز کرده بودم تا اگر دیواری چيزی بود بفهمم بالاخره دستم به یک فلز خورد ، کمی که دست زدم متوجه شدم درب اونجاست ، مگه در اتاقم عوض شده ؟! کمی فکر کردم و با یادآوری شيما و اتفاق بعدش آه از نهادم برخاست ... با دستم محکم به در کوبيدم : + درو بببباااااز کنیییییيد ... ککککککممممممک ... ککککسسسی اینجا نيییسسست ؟ ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝