رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_دوم
🌿 #پارت_91
دانای کل :
کلافه شقيقه هایش را ماساژ داد ، هر چه فکر می کرد معنی این جمله پر از تضاد را نمی فهميد !
این کتاب عجيبتر از آنچه فکر می کرد بود ... ضربه ای که به درب اتاقش
خورده شد باعث شد سرش را از ميان دستانش بلند کند و اجازه ورود دهد
کارمند ایرانی بخش حسابداری بود که وارد شد ، با خودش فکر کرد قبلا
علاقه بسياری به کارش داشت حالا چرا اصلا حوصله این شرکت و کارمند
هایش را ندارد ؟!
کارمند ایرانی پرونده ای روبرویش گذاشت و شروع به حرف زدن کرد :
+ من در بررسی این پرونده متوجه مشکلی شدم ...
دیگر حرف هایش را نمی شنيد ... چرا زودتر به ذهنش نرسيده بود ؟
باز هم به هوش و ذکاوت خودش مغرور شد ، دستش را به نشانه ی سکوت
بالا آورد :
- دین تو چيه ؟
حسابدار ایرانی وسط حرف های کاری از این سوال جا خورد اما پاسخ داد :
+ اسلام .
- پس باید قرآنو خيلی خوب بشناسی
+خيلی خوب که نه ولی می شناسم .
- چرا خيلی خوب نميشناسی ؟ مگر کتاب شما مسلمان ها قرآن نيست ؟
+ بله قرآن هست . اما مثلا شما که مسيحی هستيد کتاب انجيل را خيلی
خوب می شناسيد ؟
نه ... او کتاب انجيل را نخوانده بود ... مرد روبرویش ادامه داد :
- ما انسان ها خيلی وقت ها اینقدر خودمون رو درگير مسائل پيش افتاده
مثل کار می کنيم که از مسائل اصلی مثل دین و اعتقاد غافل می شيم .
+نمی ترسی؟
- از چی ؟
- از بابت حرف هایی که ميزنی اخراج بشی ؟
+گفتن واقعيت ترس نداره .
- ميتونی بری ، مشکل این پرونده هم با معاون شرکت در ميان بگذار
کارمندش که بيرون رفت ، کلافه تر از قبل از جایش بلند شد و موبایلش را
از جيبش خارج کرد ، وارد ليست مخاطبين شد ، روی اسم یامين مکث کرد ، یعنی این دختر ميتوانست در مورد این کتاب پر رمز و راز کمکش کند ؟
برای اینکه پشيمان نشود تماس را برقرار کرد و موبایل را روی گوشش قرار
داد ، آهنگی ایرانی پخش شد که به نظرش ملودی زیبایی داشت ، 30 ثانيه ای از آهنگ گذشته بود که صدای لرزان یامين که به ایرانی حرف ميزد به
گوشش رسيد :
+ الو ... کمک ... تو رو خدا کمکم کنيد ... من دزدیده شدم ...
از لرزش صدای دختر هميشه مغرور یک حال عجيبی پيدا کرد :
- من متوجه حرفات نمی شم ، فارسی حرف نزن
اما یامين در شرایط استرس زایی قرار داشت و تمرکز برایش سخت به نظر
می رسيد با همان زبان مادری اش هق زد :
+ من ... حالم ... خوب... نيست ...
- یامين ایتاليایی حرف بزن .
اما دختر آنسوی خط و مرز حالش آنقدری خوب نبود که بتواند به حرف
کارلو عمل کند و باز هم فارسی ناليد :
+ کمک ... خدایا ... کمک
کارلو با شنيدن ناله های دختر هميشه مقاوم کنترلش را از دست داد و فریاد
کشيد :
- فارسی نگو ، ایتاليایی بگو من بفهمم .
یامين که انگار شوکی بهش وارد شده باشه در حالی که سکسکه اش گرفته
بود به زبان ایتاليایی گفت :
+ من ، هع ، دزدیده ، هع ، شدم
-ميدونی الان کجایی ؟
م نه ، هع ، اینجا ، هع ، خيلی ، هع ، تاریکه ، هع ، من ، هع ، می ترسم .
- خيلی خب ، از هيچ چيز نترس ، تو به زودی نجات پيدا می کنی ، من
همين الان به خانوادت خبر ميدم .
***
یامین :
خدایا خواهش ميکنم زودتر از این کابوس لعنتی بيدار بشم ... با ناباوری
زمزمه کردم :
+ساسان
پوزخندی زد :
- زشت شدی .
جلو اومد و خواست بازومو بگيره که خودمو عقب کشيدم
لبخند کيثيفی زد :
- این چند روزه به اندازه ی کافی چموش بودی ، رام شو تا خانم بهت ترحم کنه.
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝