خانم نصیری 17_mixdown.mp3
5.18M
#رمضان۹۹
#رادیو_کاشان
❤️موضوع: #زندگی_به_سبک_امیر
✅ سخنرانی سرکار خانم #نصیری
جلسه #هفدهم:
🌺خصلت #تقوا:
🔸کاش میشد یه راهی وجود میداشت که دیگه اشتباه نکنم!
🔸آثار تقوا:
۴. یا ایها الذین امنوا ان تتقوا الله یجعل لکم فرقانا و یکفر عنکم سیئاتکم
🔸فرقان یعنی نیروی تشخیص حق از باطل
🔸لجن تحویل خدا بده طلا بگیر
🔸زرتشتی که مربی رزمندگان در جبهه شد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_14
نفسی کشيدم و گفتم :
+ من با حرفت موافقم فقط باید بگم که لمس کردن جنس مخالف هم در
اسلام گناهه ، لطفا دیگه مثل امروز تو ماشين به من دست نزن .
***
+من آماده ام .
نگاهش از روسریم شروع شد و در نهایت روی کفشم تموم شد ، دوباره
نگاهش بالا اومد و اینبار به چشمام خيره شد و گفت :
- شغلت در ایران مدلينگ بود ؟
+ اوه نه
-جالبه ، پس چطور استایل و صورت قشنگی داری و همينطور در این مدت
لباسای خوش طرحی پوشيدی ؟
از صحبت صریح و بی پردش درباره اندام و صورت و لباسام خجالت کشيدم
، فکر ميکنم الان لپام گل انداخته باشه ،
سرمو ایين انداختم و گفتم :
+ خب من تا قبل از اینکه اینجا بيام 10 سال باشگاه رفتم و بدنسازی کار
کردم ، در مورد صورتم هم به خانواده مادریم شباهت دارم و لباسام مربوط
به تربيت مادرم هست که از بچگی روی این موارد حساس بود .
- حالت خوبه ؟ چرا صورتت قرمز شد ؟
خندم گرفت ، با صدایی که توش خنده موج ميزد گفتم :
+حالم خوبه ، ميشه بریم
از اینکه خندم گرفته بود تعجب کرد ولی دیگه چيزی نگفت و از در خارج
شد ،
نفسمو محکم بيرون فرستادم و خودمو تو آیينه نگاه کردم ،
مانتوی سفيد نخی که روی لبه های آستين و پایينش طرح سنتی زرشکی
داشت و قدش تا یک وجب بالای مچ پام بود با شلوار دم پا و روسری
زرشکی با طرح های سفيد به همراه کيف و کفش سفيد به نظرم گزینه
مناسبی برای رفتن به دانشگاه به منظور تکميل ثبت نام هست .
معتل نکردم و بعد از بستن در به سمت ماشين رفتم ، کارلو به ماشين تکيه
داده بود ، با دیدن من در سمت راستو باز کرد و منتظر من شد ، اوه هرچی
اخلاق بد داره ولی تنها اخلاق خوبش همين جنتلمن بودنشه .
ناخودآگاه لبخندی روی لبهام نقش بست و بعد از تشکر کردن نشستم ، درو
بست و خودشم سوار شد.
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_15
حدود بيست دقيقه طول کشيد تا رسيدیم ، هر دو پياده و وارد ساختمان شدیم ، مسيرهای داخلش برام ناآشنا بود ، مدارکو به کارلو دادم و خودم هم نقش هویج رو ایفا کردم و دقيقا مثل طفلی فقط دنبالش ميرفتم .
باورم نميشد عرض چند دقيقه کارمون تموم شده بود ، یادم نميره رفته بودم برای ثبت نام دانشگاه یه مدارکی ميخواستن که به عقل جن هم نميرسيد، بعد یه دفعه نميگفتن که همه رو ببری ، هر روز یه مدرک جدید ميخواستند.
اینقدر تعجب کرده بودم که نتوستم پنهانش کنم و کارلو فهميد و گفت :
- چرا تعجب کردی ؟
من که نميخواستم کشور خودمونو جلوی یک خارجی بی نظم جلوه بدم با گفتن هيچی اجازه ندادم دیگه چيزی بگه .
در راه برگشت به خونه بودیم و کارلو در حال توضيح درباره دانشگاه ، حمل و نقل و ... بود ، توضيحاتش تکراری بود چون قبلا خودم تو اینترنت خونده بودم ولی چيزی نگفتم، توضيحاتش که به پایان رسيد با لحن آرومی گفتم :
+امکانش هست من رو به یک مرکز خرید ببرید ؟
- نه
از پاسخ صریح و ناگهانيش شوکه شدم ، شاید چون انتظار نداشتم اینقدر رک جوابمو بده ، من نميدونم کی به این فرهنگ غریب عادت ميکنم ؟!
سعی کردم ناراحتيمو پس بزنم ، صداموصاف کردم و گفتم :
+چرا ؟
- چون کار دارم .
+چه زمانی وقت داری ؟
- فردا که آخر هفته و تعطيلاته زمان خوبيه .
+ باشه .
دلم ميخواست شيشه رو پایين بکشم ولی با روشن بودن کولر امکان پذیر نبود ، دليل اینکه تو ماشين خوابم ميگرفت رو نميدونم ، اکثر مواقع که تو ماشين ميشينيم خوابم ميگيره ، سرمو به پشتی نرم صندلی تکيه دادم و چشمامو بستم .
مقنعمو محکم کشيد و من جيغ بلندی زدم، خندید و دندونای تيز و قرمزش مشخص شد ، دستشو که نزدیک مانتوم آورد گوشامو گرفتم و بلند با گریه دادم زدم :
+ننننننننننه ، خداییییییا نننننننننننه
با دردی که توی صورتم پيچيد هوشيار شدم ، خبری از اون نبود و صورت کارلو جلوی چشمام بود ، نفس نفس ميزدم و تپش قلبم داشت گوشمو کر می کرد ، با یادآوری خوابم چونم لرزید ولی سعی کردم گریه نکنم ، دست کارلو دور شونم پيچيد و گفت :
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_16
-اوه معذرت ميخوام ، جيغ زدی هر چی صدات کردم بيدار نشدی ، تکونت دادم ولی باز بی قراری ميکردی ، با صدای بلند که گریه کردی و داد زدی، مجبور شدم تو صورتت بزنم ، الان هم آروم باش .
سعی کردم بی توجه به دستاش آروم باشم ، نفس لرزونی کشيدم و نگاهمو بالا آوردم ، فکر کنم خودش موضوع رو فهميد چون دستشو کشيد و به حالت تسليم بالا برد و گفت :
- فراموش کرده بودم ولی در این کشور این موارد جز فرهنگ محسوب ميشه ، هر کس دیگه ای هم جای تو بود عکس العمل من تغييری نمی کرد .
دستمالی از کيفم درآوردم و اشکامو پاک کردم ، در این کشور اولين مرتبهای می شد که این کابوس لعنتی دوباره به سراغم اومده بود
ماشين که در جایگاه مخصوص پارک شده بود دوباره به حرکت دراومد و من اینبار سعی کردم نخوابم و خوشبختانه تلاشم جواب داد و تا آخر مسير بيدار ولی غمگين بودم .
***
آیه الکرسی و سه توحيد خوندم آخرشم 14 تا صلوات فرستادم که دیگه کابوس نبينم ، چشمامو که بستم سعی کردم به هيچ چيزی فکر نکنم، مغزمو از همه چيز خالی کردم تا خوابم برد .
با صدای شکستن ظرف از خواب پریدم ، به ساعت نگاه کردم 1 بود و من 11 خوابيده بودم ، انگار هيچ برقی هم روشن نبود ، یعنی کارلو ظرف شکسته ؟ شاید هم دزد باشه !
ترسی وجودمو فرا گرفت ، تونيکی روی بلوز و شلوار خوابم پوشيدم ، شالمو روی سرم انداختم و سعی کردم همه موهامو بپوشونم
گلدون کوچيک روی ميز آرایش رو برداشتم و به سمت در رفتم ، گوشمو به در چسبوندم ، صدای آهنگ ملایمی ميومد و همينطور صدای حرف که واضح نبود ، درو آروم و بدون صدا باز کردم و بيرون اومدم ، چند قدمی برداشتم تا راهرو را گذراندم و به سالن رسيدم ، با دیدن صحنه پيش روم دستم شل شد و گلدون روی زمين افتاد و شکست .
با صدای شکستن گلدون توجه همه به سمتم جلب شد ، تا الان همچين صحنه ای رو از نزدیک ندیده بودم ، بغض به گلوم فشار مياورد، نميدونستم چيکار کنم !
در یک لحظه عقب گرد کردم و مسير اومده رو برگشتم ، در اتاقو که بستم فوری کليدو از روی پاتختی برداشتم و درو قفل کردم ، دستم از روی قفل ليز خورد و کنارم افتاد ، از دست چپم که به در تکيه داده بودم ليز خوردم و روی زمين نشستم
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
خانم نصیری 18_mixdown.mp3
7.41M
#رمضان۹۹
#رادیو_کاشان
❤️موضوع: #زندگی_به_سبک_امیر
✅ سخنرانی سرکار خانم #نصیری
جلسه #هیجدهم:
🌺خصلت #با_مظلومان:
♨️وصیت مهم و تاریخی امیرالمؤمنین:
✅ کونا للظالم خصما و للمظلوم عونا
♨️ قشنگ ترین ابداع حضرت امام رضوان الله تعالی علیه
♨️قرارمون یادمون نره
♨️راه درمان بدخلقی هامون با عزیزانمون
♨️دفاع همه جانبه از #قدس و مبارزه با #اسرائیل خبیث
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_17
سرمو به در تکيه دادم ، صداهاشونو به وضوح شنيدم :
+ اوه کارلو این دختره کی بود ؟
چرا شبيه کولی ها لباس پوشيده بود ؟
صدای مست کارلو ضعيف به گوشم رسيد :
- مهم نيست ، ادامه بدید .
اشکی روی گونم چکيد ، من تو این خونه امنيت داشتم ؟! نميدونم اشتباه
کردم که به جبران گذشته خواستم به حرف بابا گوش بدم ؟!
ای خدا خودت از من محافظت کن ، تو که ميدونی من فقط خواستم اعتماد
از دست رفته بابا رو به دست بيارم .
پلکام سنگين بود ولی خوابم نمی برد ، ميترسيدم تو خواب یه بلایی سرم
بياد ، عين جوجه به خودم ميلرزیدم
خاطرات گذشته باز هم به سمتم هجوم مياورد و نميزاشت لحظه ای آروم
باشم ، بنده خدا شادی ببينه نتيجه یک سال درمان من به باد رفته عصبانی
ميشه .
ههههی شادی ، یادش به خير ، در بدترین شرایط ممکن باهاش صميمی
شدم ، هرچند اون هم دست کمی از من نداشت ، هر دو مصيبت زده و داغون بودیم منتهی اون تونست خودشو کنترل کنه ولی من نتوستم چون اون روانپزشک بود .
یهو به ذهنم رسيد که بهش زنگ بزنم ، خودمو کشيدم و گوشيمو از روی
پاتختی برداشتم ،
داخل مخاطب ها رفتم ، اسم شادی پيدا کردم ، انگشتم اسمشو لمس کرد
ولی لحظه آخر پشيمون شدم ، اون بنده خدا هم زندگی خودشو داره شاید
تماس من تنها خاطرات تلخ گذشته رو براش زنده کنه ، گوشيمو روی زمين
انداختم.
با درد گردنم بيدار شدم ، پشت در اتاق خوابم برده بود ، کمی زمان برد تا
هوشيار شدم و اتفاقات شب قبل به یادم اومد .
سردرگم نميدونستم چيکار کنم ، ميرفتم مستقيم با خود کارلو حرف ميزدم
یا قبل از هر چيز به خونه زنگ ميزدم و جریانو ميگفتم ؟
کارلو که اینکارا جز فرهنگ و تربيتش محسوب ميشه پس صحبت کردن
فقط اسلامو در نظرش بدتر جلوه ميده ،
تنها گزینه زنگ زدن به خونه هست .
گوشيمو برداشتم و شماره خونه رو گرفتم ، بوق چهارم که خورد صدای
مامان پيچيد :
- بله
+ الو ، سلام مامان ، یامينم
- سلام دخترم ، خوبی ؟ چيکارا ميکنی ؟ جات راحته ؟ مشکلی نداری؟؟
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_18
+ خوبم ، جامم راحته فقط مامان یه مشکلی پيش اومده خواستم شما به بابا بگی ، دیشب کارلو پارتی گرفته بود ، اوه خيلی صحنه بدی بود دختر پسرا
جفت جفت ...
در هر صورت من اینجا احساس امنيت نميکنم ، این چيزا اینجا عادیه ولی برای من زیادی غير عادیه .
- ای وای من ، خدایا خودت مواظب دخترم باش ، با این کارای بابات من
آخر دق ميکنم، به بابات ميگم خبرشو ميدم .
بعد از خداحافظی با مامان حس کردم آرامش تو وجودم سراریز شد ، مامان
کوه آرامش و صبر بود .
لباس مناسبی پوشيدم و از اتاقم خارج شدم ، نفس عميقی کشيدم و به
سمت آشپزخونه راه افتادم ، خبری از کارلو نبود ، یه ليوان شير ریختم و
پشت ميز مشغول خوردن شدم ، همونطور که شيرو مزه ميکردم فکرم وارد منطقه ممنوعه ای که شادی برام قدغن کرده بود شد :
+ولم کنيد ، چی ازجونم ميخواید! دست از سرم بردارید ،20 سال با افکار
عقب مونده بزرگم کردید الان ميخوام برای خودم زندگی کنم ، ميخوام
نفس بکشم ، دلم ميخواد آزاد باشم .
مامان سری از تاسف تکون داد و دستشو بالا آورد به معنای سکوت مقابلم
گرفت و گفت :
- با کيا دوست شدی ؟ چقدر ازت غافل شدم ؟ شبيه لات ها حرف ميزنی ،
برای خودم متاسفم بابت داشتن همچين دختری ، خودتو تو آینه نگاه کردی
؟! مانتوت داره تو تنت پاره ميشه از بس تنگه قدش که حرفی نزنم بهتره ،
تيپت شبيه دخترای ... استغفرالله ... یامين احساس ميکنم تو دیگه دختر من
نيستی .
+اه بسه ، فهميدم من یه دختر جلف قرتی بی بند و بارم خوبه ؟! فقط دیگه
هيچی نگيد ، نميخوام چيزی بشنوم.
مامان ناباورانه به من نگاه ميکرد ، باورش نميشد که من اینقدر دریده شده
باشم ، اشک تو چشماش جمع شد و با بغض گفت :
- یامين به خداوندی خدا قسم ازت راضی نيستم ، من بابت این کارای تو
باید در درگاه خدا جوابگو باشم و گناهان کارهای تو بر روی دوش من سنگينی ميکنه .
با صدای نفس نفس زدن کسی از منطقه ممنوعه خارج شدم ، کارلو با
گرمکن شلوار ورزشی در حالی که طره ای از موهاش روی پيشونيش ریخته
بود از یخچال برای خودش ليوانی آب ریخت و آروم آروم جرعيد .
سلام آرومی کردم که اونم مثل خودم جوابمو داد ، از یخچال ليمو درآورد و
آبشو گرفت و خورد ، قهوه ای برای خودش ریخت و روبروی من نشست ،
قهوه اشو شيرین کرد
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_19
دلم نميخواست باهاش بحث کنم یا اینکه با جلو کشيدن اسلام دیدشو
نسبت به این دین بدتر بکنم ، سعی کردم تمرکز کنم ، با لحن آرومی گفتم :
+امکان داره که هر وقت برنامه پارتی داشتيد به من اطلاع بدید ؟
- من هميشه آخر هفته ها برنامه پارتی دارم .
تمام عضلات بدنم بی حس شد ، تمام جملاتی که اماده کرده بودم گم شد
، آخر هفته ها یعنی هر هفته برنامه همين بود ؟!
وای خدای بزرگ چه شکنجه ی سختی برای گناهانم در نظر گرفتی !
صدای زنگ تلفن خونه به گوشم رسيد ، از جاش بلند شد واز آشپزخونه
بيرون رفت ، ليوان شيرمو برداشتم و کم کم خوردم ، با صدای بلند کارلو
گوشم تيز شد:
- پدر اوضاع دیگه داره غيرقابل تحمل ميشه ، من دیگه نميتونم این
وضعيتو تحمل کنم .
...
- اوه یعنی چی ؟ من به خاطر این دختر با عقاید عقب افتاده و پوسيده باید
قيد پارتيای آخرهفتمو بزنم ؟!
...
- این حرفتون اصلا منطقی نيست ، واقعا زندگيم به طرز مزخرفی مسخره
شده ، اول که باید یه دخترو تو خونم اسکان بدم بعد باید به خاطرش از
سگ عزیزم دور باشم حالا هم که باید پارتيامو تو خونم نگيرم اوه من از
آینده ميترسم که موارد دیگه ای به این ليست اضافه بشه .
...
صدای کارلو آرومتر شد
باشه پدر ولی این دیگه آخرین درخواستيه که در مورد این دختر ازتون
قبول ميکنم ، به مسيح قسم که دفعه بعد تمام قول و قرارمونو فراموش
ميکنم و این دخترو از اینجا بيرون ميکنم .
دیگه صداشو نشنيدم ، نميدونستم چيکار باید بکنم ؟! با یه تصميم ناگهانی
از جام بلند شدم و آروم از آشپزخونه خارج شدم ، کارلو گوشی به دست
پشت به من ایستاده بود ، قدم هامو بدون صدا برداشتم و با آخرین سرعت
وارد اتاقم شدم ،
نميخواستم بفهمه که من حرفاشو شنيدم ، نه به خاطر اینکه شاید فکر کنه
من فضولم به این دليل که نميخوام احترام بينمون از بين بره ، اگر بفهمه
که من شنيدم با خودش فکر ميکنه این دختره چقدر بی سرو صاحبه که با
شنيدن توهينای من هنوزم اینجاست و اونوقت هرجور دلش بخواد با من
رفتار ميکنه ...
***
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_20
اینجا زیادی احساس تنهایی ميکنم ، هيچ فرد آشنایی کنارم نيست ، همه
غریبنکاش مامان بود یا شادی یا حتی بابا که نگاهمم نميکنه فقط بود همين
بودن بهم حس امنيت ميداد ،
کاش ...
قدمی برداشتم و نگاهمو دورتا دور چرخوندم ، جای دنجی نزدیک پنجره
پيدا کردم ، چند قدمی برداشتم و نشستم ،
سکوت عجيبی حکم فرما بود و هر کس سرگرم کار خودش بود ، این روزا
به طرز عجيبی احساس دلتنگی دارم ،
دلتنگ برادر ناکامم ، لبخند مادرم ، نگاه پدرم و روزهای بدون عذاب وجدانم
گاهی هم دلتنگ وطنم ميشم ولی با خودم فکر ميکنم وقتی اعتماد خانوادمو از دست دادم چه فرقی ميکنه اینجا باشم یا ایران ؟!
بعضی اوقات به اتفاقاتی که پشت سر گذاشتم فکر ميکنم تا مقصر ماجرا رو
پيدا کنم تا همه چيو گردنش بندازم تا بگم همه چيز تقصير من نبود ولی به
جز خودم به هيچکس نميرسم ...
با صدای ظریفی حواسم جمع شد :
- این صندلی جای کسی نيست ؟
چشمای کشيده عسلی رنگش در نگاه اول زیبایيشو به رخ بيننده ميکشيد ،
لبخند ناخواسته ای رو لبهام نقش بست و گفتم :
+اینطور به نظر نميرسه .
با همون لبخند شيرین اوليه نشست ، تمام حواسم پيش دخترک زیبایی بود
که کنارم نشست
بعد از چند ثانيه پرسيد :
- اسم شما چيه ؟
+ یامين هستم
- اهل چه کشوری هستيد ؟
+به نظر ميرسه اهل چه کشوری باشم ؟
- شاید مصر
+ اهل ایران هستم
- همه دختران ایرانی پوشش زیبا دارند ؟ من فکر ميکردم دختران ایرانی
دشوارترین و زشت ترین حجاب رو دارند
+ خير، اکثر دختران ایرانی پوشش زیبا دارند
- و به همين اندازه ...
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
مشاوره | حامیان خانواده 👨👩👧👦
#مسابقه #قسمت_ششم ❓❓آیا حضرت خدیجه سلام الله علیها موقع ازدواج با پیامبر اسلام دوشیزه بودن ؟ سن ایش
#مسابقه
#قسمت_هفتم
❓❓تاریخ ورود حضرت #مسلم سلام الله علیه به کوفه و علت آنرا ذکر کنید
✅لطفا منبع را هم ذکر کنید
🌹 ذکر نام و تلفن خود را فراموش نکنید
آیدی مدیریت جهت ارسال پاسخ مسابقه: 👇
@Rs1454
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade