رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_17
سرمو به در تکيه دادم ، صداهاشونو به وضوح شنيدم :
+ اوه کارلو این دختره کی بود ؟
چرا شبيه کولی ها لباس پوشيده بود ؟
صدای مست کارلو ضعيف به گوشم رسيد :
- مهم نيست ، ادامه بدید .
اشکی روی گونم چکيد ، من تو این خونه امنيت داشتم ؟! نميدونم اشتباه
کردم که به جبران گذشته خواستم به حرف بابا گوش بدم ؟!
ای خدا خودت از من محافظت کن ، تو که ميدونی من فقط خواستم اعتماد
از دست رفته بابا رو به دست بيارم .
پلکام سنگين بود ولی خوابم نمی برد ، ميترسيدم تو خواب یه بلایی سرم
بياد ، عين جوجه به خودم ميلرزیدم
خاطرات گذشته باز هم به سمتم هجوم مياورد و نميزاشت لحظه ای آروم
باشم ، بنده خدا شادی ببينه نتيجه یک سال درمان من به باد رفته عصبانی
ميشه .
ههههی شادی ، یادش به خير ، در بدترین شرایط ممکن باهاش صميمی
شدم ، هرچند اون هم دست کمی از من نداشت ، هر دو مصيبت زده و داغون بودیم منتهی اون تونست خودشو کنترل کنه ولی من نتوستم چون اون روانپزشک بود .
یهو به ذهنم رسيد که بهش زنگ بزنم ، خودمو کشيدم و گوشيمو از روی
پاتختی برداشتم ،
داخل مخاطب ها رفتم ، اسم شادی پيدا کردم ، انگشتم اسمشو لمس کرد
ولی لحظه آخر پشيمون شدم ، اون بنده خدا هم زندگی خودشو داره شاید
تماس من تنها خاطرات تلخ گذشته رو براش زنده کنه ، گوشيمو روی زمين
انداختم.
با درد گردنم بيدار شدم ، پشت در اتاق خوابم برده بود ، کمی زمان برد تا
هوشيار شدم و اتفاقات شب قبل به یادم اومد .
سردرگم نميدونستم چيکار کنم ، ميرفتم مستقيم با خود کارلو حرف ميزدم
یا قبل از هر چيز به خونه زنگ ميزدم و جریانو ميگفتم ؟
کارلو که اینکارا جز فرهنگ و تربيتش محسوب ميشه پس صحبت کردن
فقط اسلامو در نظرش بدتر جلوه ميده ،
تنها گزینه زنگ زدن به خونه هست .
گوشيمو برداشتم و شماره خونه رو گرفتم ، بوق چهارم که خورد صدای
مامان پيچيد :
- بله
+ الو ، سلام مامان ، یامينم
- سلام دخترم ، خوبی ؟ چيکارا ميکنی ؟ جات راحته ؟ مشکلی نداری؟؟
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_18
+ خوبم ، جامم راحته فقط مامان یه مشکلی پيش اومده خواستم شما به بابا بگی ، دیشب کارلو پارتی گرفته بود ، اوه خيلی صحنه بدی بود دختر پسرا
جفت جفت ...
در هر صورت من اینجا احساس امنيت نميکنم ، این چيزا اینجا عادیه ولی برای من زیادی غير عادیه .
- ای وای من ، خدایا خودت مواظب دخترم باش ، با این کارای بابات من
آخر دق ميکنم، به بابات ميگم خبرشو ميدم .
بعد از خداحافظی با مامان حس کردم آرامش تو وجودم سراریز شد ، مامان
کوه آرامش و صبر بود .
لباس مناسبی پوشيدم و از اتاقم خارج شدم ، نفس عميقی کشيدم و به
سمت آشپزخونه راه افتادم ، خبری از کارلو نبود ، یه ليوان شير ریختم و
پشت ميز مشغول خوردن شدم ، همونطور که شيرو مزه ميکردم فکرم وارد منطقه ممنوعه ای که شادی برام قدغن کرده بود شد :
+ولم کنيد ، چی ازجونم ميخواید! دست از سرم بردارید ،20 سال با افکار
عقب مونده بزرگم کردید الان ميخوام برای خودم زندگی کنم ، ميخوام
نفس بکشم ، دلم ميخواد آزاد باشم .
مامان سری از تاسف تکون داد و دستشو بالا آورد به معنای سکوت مقابلم
گرفت و گفت :
- با کيا دوست شدی ؟ چقدر ازت غافل شدم ؟ شبيه لات ها حرف ميزنی ،
برای خودم متاسفم بابت داشتن همچين دختری ، خودتو تو آینه نگاه کردی
؟! مانتوت داره تو تنت پاره ميشه از بس تنگه قدش که حرفی نزنم بهتره ،
تيپت شبيه دخترای ... استغفرالله ... یامين احساس ميکنم تو دیگه دختر من
نيستی .
+اه بسه ، فهميدم من یه دختر جلف قرتی بی بند و بارم خوبه ؟! فقط دیگه
هيچی نگيد ، نميخوام چيزی بشنوم.
مامان ناباورانه به من نگاه ميکرد ، باورش نميشد که من اینقدر دریده شده
باشم ، اشک تو چشماش جمع شد و با بغض گفت :
- یامين به خداوندی خدا قسم ازت راضی نيستم ، من بابت این کارای تو
باید در درگاه خدا جوابگو باشم و گناهان کارهای تو بر روی دوش من سنگينی ميکنه .
با صدای نفس نفس زدن کسی از منطقه ممنوعه خارج شدم ، کارلو با
گرمکن شلوار ورزشی در حالی که طره ای از موهاش روی پيشونيش ریخته
بود از یخچال برای خودش ليوانی آب ریخت و آروم آروم جرعيد .
سلام آرومی کردم که اونم مثل خودم جوابمو داد ، از یخچال ليمو درآورد و
آبشو گرفت و خورد ، قهوه ای برای خودش ریخت و روبروی من نشست ،
قهوه اشو شيرین کرد
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_19
دلم نميخواست باهاش بحث کنم یا اینکه با جلو کشيدن اسلام دیدشو
نسبت به این دین بدتر بکنم ، سعی کردم تمرکز کنم ، با لحن آرومی گفتم :
+امکان داره که هر وقت برنامه پارتی داشتيد به من اطلاع بدید ؟
- من هميشه آخر هفته ها برنامه پارتی دارم .
تمام عضلات بدنم بی حس شد ، تمام جملاتی که اماده کرده بودم گم شد
، آخر هفته ها یعنی هر هفته برنامه همين بود ؟!
وای خدای بزرگ چه شکنجه ی سختی برای گناهانم در نظر گرفتی !
صدای زنگ تلفن خونه به گوشم رسيد ، از جاش بلند شد واز آشپزخونه
بيرون رفت ، ليوان شيرمو برداشتم و کم کم خوردم ، با صدای بلند کارلو
گوشم تيز شد:
- پدر اوضاع دیگه داره غيرقابل تحمل ميشه ، من دیگه نميتونم این
وضعيتو تحمل کنم .
...
- اوه یعنی چی ؟ من به خاطر این دختر با عقاید عقب افتاده و پوسيده باید
قيد پارتيای آخرهفتمو بزنم ؟!
...
- این حرفتون اصلا منطقی نيست ، واقعا زندگيم به طرز مزخرفی مسخره
شده ، اول که باید یه دخترو تو خونم اسکان بدم بعد باید به خاطرش از
سگ عزیزم دور باشم حالا هم که باید پارتيامو تو خونم نگيرم اوه من از
آینده ميترسم که موارد دیگه ای به این ليست اضافه بشه .
...
صدای کارلو آرومتر شد
باشه پدر ولی این دیگه آخرین درخواستيه که در مورد این دختر ازتون
قبول ميکنم ، به مسيح قسم که دفعه بعد تمام قول و قرارمونو فراموش
ميکنم و این دخترو از اینجا بيرون ميکنم .
دیگه صداشو نشنيدم ، نميدونستم چيکار باید بکنم ؟! با یه تصميم ناگهانی
از جام بلند شدم و آروم از آشپزخونه خارج شدم ، کارلو گوشی به دست
پشت به من ایستاده بود ، قدم هامو بدون صدا برداشتم و با آخرین سرعت
وارد اتاقم شدم ،
نميخواستم بفهمه که من حرفاشو شنيدم ، نه به خاطر اینکه شاید فکر کنه
من فضولم به این دليل که نميخوام احترام بينمون از بين بره ، اگر بفهمه
که من شنيدم با خودش فکر ميکنه این دختره چقدر بی سرو صاحبه که با
شنيدن توهينای من هنوزم اینجاست و اونوقت هرجور دلش بخواد با من
رفتار ميکنه ...
***
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_20
اینجا زیادی احساس تنهایی ميکنم ، هيچ فرد آشنایی کنارم نيست ، همه
غریبنکاش مامان بود یا شادی یا حتی بابا که نگاهمم نميکنه فقط بود همين
بودن بهم حس امنيت ميداد ،
کاش ...
قدمی برداشتم و نگاهمو دورتا دور چرخوندم ، جای دنجی نزدیک پنجره
پيدا کردم ، چند قدمی برداشتم و نشستم ،
سکوت عجيبی حکم فرما بود و هر کس سرگرم کار خودش بود ، این روزا
به طرز عجيبی احساس دلتنگی دارم ،
دلتنگ برادر ناکامم ، لبخند مادرم ، نگاه پدرم و روزهای بدون عذاب وجدانم
گاهی هم دلتنگ وطنم ميشم ولی با خودم فکر ميکنم وقتی اعتماد خانوادمو از دست دادم چه فرقی ميکنه اینجا باشم یا ایران ؟!
بعضی اوقات به اتفاقاتی که پشت سر گذاشتم فکر ميکنم تا مقصر ماجرا رو
پيدا کنم تا همه چيو گردنش بندازم تا بگم همه چيز تقصير من نبود ولی به
جز خودم به هيچکس نميرسم ...
با صدای ظریفی حواسم جمع شد :
- این صندلی جای کسی نيست ؟
چشمای کشيده عسلی رنگش در نگاه اول زیبایيشو به رخ بيننده ميکشيد ،
لبخند ناخواسته ای رو لبهام نقش بست و گفتم :
+اینطور به نظر نميرسه .
با همون لبخند شيرین اوليه نشست ، تمام حواسم پيش دخترک زیبایی بود
که کنارم نشست
بعد از چند ثانيه پرسيد :
- اسم شما چيه ؟
+ یامين هستم
- اهل چه کشوری هستيد ؟
+به نظر ميرسه اهل چه کشوری باشم ؟
- شاید مصر
+ اهل ایران هستم
- همه دختران ایرانی پوشش زیبا دارند ؟ من فکر ميکردم دختران ایرانی
دشوارترین و زشت ترین حجاب رو دارند
+ خير، اکثر دختران ایرانی پوشش زیبا دارند
- و به همين اندازه ...
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
مشاوره | حامیان خانواده 👨👩👧👦
#مسابقه #قسمت_ششم ❓❓آیا حضرت خدیجه سلام الله علیها موقع ازدواج با پیامبر اسلام دوشیزه بودن ؟ سن ایش
#مسابقه
#قسمت_هفتم
❓❓تاریخ ورود حضرت #مسلم سلام الله علیه به کوفه و علت آنرا ذکر کنید
✅لطفا منبع را هم ذکر کنید
🌹 ذکر نام و تلفن خود را فراموش نکنید
آیدی مدیریت جهت ارسال پاسخ مسابقه: 👇
@Rs1454
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
سلام و ادب
برندگانی که تاکنون مشخص شده لطفا به آیدی زیر پیام دهید👇
@hamianekhanevade_admin
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_21
با ورود استاد سخن دختر زیبای غریبه که هنوز اسمش رو نميدوستم نيمه
تمام موند ،
اولين جلسه کلاسم برام به طرز عجيبی شگفت آور بود ، از ابتدا تا آخر
کلاس هيچکس هيج صحبتی نکرد و
جالب اینکه همه حواسشون فقط به درس بود ،
استاد هم برخلاف استادان ایرانی هيچ صحبتی به عنوان اولين جلسه و
آشنایی نکرد و به محض ورود تدریس شروع شد .
+ من هنوز اسم تو رو نميدونم ؟
- آنا برونو هستم .
+اهل ميلان هستی ؟
- بله
نزدیک ماشين آلبالویی رنگی ایستاد و گفت :
- مایل هستی تا خونه ات برسونمت ؟
+نه مرسی
- باشه ، خدانگهدار
+ خداحافظ
با راهنمایی های کارلو مسير خونه رو یاد گرفته بودم و حالا باید سوار مترو
ميشدم ، وارد مترو شدم ، همه چيز عجيب و غریب به نظر ميرسيد ،
طراحی جالبی داشت ،
کارتمو که کارلو برام به صورت سالانه گرفته بود درآوردم ، با اینکه رفت و
آمد زیاد بود ولی یه نظم خاصی حکم فرما بود ،
مترو رسيد و همه با صف مرتبی وارد شدیم ، همه بدون عجله روی صندلی
های خالی نشستن و بقيه ایستادن و من جز افراد نشسته بودم
نگاهم بين مردم چرخيد و نگاهم روی پسری با ظاهری عجيب و غریب
ثابت موند ، کل دستاش و گردنش خالکوبی و یه کلاه شلی روی سرش و
تی شرت گشادی تنش بود ، فاق شلوارش وسط زانوهاش زیادی به چشم ميومد ،
هنذفری تو گوشش و گوشيش تو دستش بود ، حواسش اصلا به اطرافش
نبود ، لحظه ای نگاهش بالا اومد و روی پيرمردی که با ساک خریدی
ایستاده بود ثابت موند ، در کمال تعجب از جاش بلند شد و صندليشو به
پيرمرد داد ،
این حرکت منو خيلی تحت تاثير قرار داد ، همه ما عادت کردیم از ظاهر
دیگران قضاوت کنيم و تصميم بگيریم ،
این پسر با ظاهر عجيب و غریبش کار خير و انسان دوستانه انجام داد ولی
خيلی ها با ظاهر نيکو اعمال ریاکارانه انجام ميدن ، وای بر ما انسان دو پا
***
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
خانم نصیری 19_mixdown.mp3
6.24M
#رمضان۹۹
#رادیو_کاشان
❤️موضوع: #زندگی_به_سبک_امیر
✅ سخنرانی سرکار خانم #نصیری
جلسه #نوزدهم:
🌺خصلت #با_مظلومان:
♨️مرد یک چشمی
♨️ هم با علی هم با معاویه😳
✅قرار همیشگی مان به قول حضرت امام رضوان الله تعالی: هر چه فریاد دارید بر سر آمریکا _ و البته اسرائیل _ بکشید
✅ به قول #سید_حسن_نصرالله: ما حتی طویله ای بنام اسرائیل را هم به رسمیت نمی شناسیم
✅ تنها راه رسیدن به #ظهور
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
✅با تشکر فراوان از مشارکت چشمگیر شما همراهان همیشگی
👌دقت کنید قرعه کشی فقط از میان پاسخ های صحیح انجام می شود.
#برنده امشب #قسمت_هفتم : سرکار خانم فاطمه رحیمی
تبریک عرض می کنیم خدمت ایشان
👏👏👏👏👏👏
#پاسخ_مسابقه
#قسمت_هفتم
💠پس از دعوت كوفيان از امام حسين (علیهالسلام) و ارسال نامههای بیشمار برای ایشان و درخواست از آن حضرت جهت رفتن به كوفه و برعهده گرفتن رهبری قيام بر ضد يزيد بن معاويه آن حضرت، پسرعمويش مسلم بن عقيل (علیهالسلام) را با نامهاي به سوی كوفيان اعزام كرد.
مسلم بن عقيل (علیهالسلام) در پانزدهم ماه مبارك رمضان سال 60 قمری از مكه معظمه خارج گرديد و از آن جا به مدينه منوره رفت و پس از تجديد ديدار با خانواده خويش و زيارت قبر شريف پيامبر (صلی الله علیه و آله) و وداع با آن مضجع مطهر به سوی كوفه حركت كرد و در روز پنجم شوال همان سال وارد شهر عظيم كوفه گرديد و در خانه مختار بن ابی عبيده ثقفی كه از شيعيان مبارز و از مخالفان سرسخت بنياميه بود، سكونت گزيد.
🔸مرکز علمی تحقیقاتی دار العرفان شیعی
🔸وقایع الشیعه، صفحه ۷۷
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_23
نگاهم باز هم چرخيد و روی دختر و پسری که خيلی عاشقانه با هم حرف ميزنند ثابت شد ، دختر با هيجان حرف ميزد و پسر با لبخند مليحی با عشق نگاهش ميکرد ، دستای پسر دوری شونه های دختر حلقه شده بود ، یکدفعه وسط حرفای دختر لب هاش توسط پسر شکار شد وهر دو گرم مشغول شدند.
و هيچکس حتی نگاهشونم نکرد و همه به طرز عادی مشغول کار خودشون بودن ، انگار که این صحنه خيلی معمولی باشه ،ولی من مثل همه ایرانی ها با چشمای گرد شده نگاهشون ميکردم ، بعد از چند ثانيه از شوک دراومدم و خودمو جمع و جور کردم .
چشمامو تا آخر مسير بستم ...
***
- پس بدون من حسابی بهت خوش ميگذره
+نه ولی از اینکه در شرایط فعلی اینجا هستم و ایران نيستم راضی ترم .
- چطور ؟
همونطور که هنذفری تو گوشمو جابجا ميکردم به سمت آشپزخانه راه افتادم و همزمان جواب هستی هم دادم :
خب اوایل فرهنگ مردم خيلی برام غریب و سخت بود ولی الان کنار اومدم و مزیت اینجا اینه که همه چی آرومه و هيچکس درباره من هيچی نميدونه ، حداقل از محيط متشنج ایران فعلا دورم .
- این خيلی خوبه که آرامش داری .
+ فقط دوست های ایرانی یه چيز دیگه ان ، آنا خيلی دختر خوبيه ولی تو برام از دوست فراتری و جای خواهر نداشتمی .
ليوان آبی که برای خودم ریخته بودم یه جرعه ازش نوشيدم ، فکر کنم بغض صدامو شنيد که با صدای گرفته اما شاد گفت :
- خوبه خوبه ، جمع کن هندونه هاتو ، پا شدی تنها تنها رفتی خارج پيش یه پسر خوشتيپ تنها زندگی ميکنی ، اونوقت من بدبخت هنوز دانشگاه
داغون خودمون دارم ميرم .
لبخند کم رنگی زدم و گفتم :
+ والا من اون پسر خوشتيپ رو روزی یه دفعه هم نميبينم حتی غذاهامونم جدا ميخوریم .
- برووووو ، مگه ميشه ؟
+ والا ، تایم غذاخوردنمون با هم فرق ميکنه .
- خاک بر سرت ، رفتی اونجا به جای اینکه مخ طرفو بزنی ، خدا بزنه تو
سرش بياد تو رو بگيره خودتو ازش قایم ميکنی ؟!
نميدونم چرا ولی از شوخی هستی دلم گرفت و با بغض گفتم :
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝