🧡-!﷽!-🧡
توجه کنید توجه کنید•*-*🚎🍔●
امروز تایم #چالش داریم•*-*🛵💕●
شرطِش نصب پیامرسان #گپ!*-*📒🌸●
(پیامرسان رو نصب کنید وارد لینک پایین پوستر شوید،ودر مسابقه شرکت کنید).
ظرفیت زیاد!•↯♡🧜🏻♀🥤●
جایزش #نابــــ!-*🤤💚●
《توسط!• #فیروزه_نشان*-*🍫🍓●
⏰ فرصت پایان مسابقه: #جمعه_شب
🌐|××~•با موضوعات:•~•××|🌐
#نقاشی امام(ره)
#ساخت_کلیپ امام(ره)
#مقاله_نویسی(دوبرگهA4)"پشت ورو"
#پلاکارد_نویسی امام(ره)
براێ ارسال آثار 🛍🛒...»•♪|
@hamianekhanevade_admin🌙🍃
❗️نکته:
ارسال آثار فقط در پیامرسان #گپ جایز ومورد قبول است.
در کانال خاصمون:↯•*-*🖐🏻🥤●
💙 تنها گروه #دخترانه ی فعال و دوست داشتنی
╔═💠🌸💠═════════╗
💠تنها کانال اختصاصی #دختران_فیروزه_نشان
💙اینجا دختران میدان دار عرصه فرهنگی اند
https://gap.im/firuzeneshan
╚═════════💠🌸💠═╝
🙏🏻🙏🏻عزیزان و همراهان گرامی با عرض پوزش فراوان،اما متاسفانه اگر از طریق اپلیکیشن هایی مانند: #تلگرام #ایتا اقدام فرمایید قبول نخواهیم کرد😔😔😔و فقط در اپلیکیشن گپ مورد قبول می باشد...🙏🏻🙏🏻
✅ همین الان اپلیکیشن رو نصب کنید و بدون هیچ گونه ناراحتی در مسابقه شرکت کنیدو برنده جایزه #نابـــ🎁 ما باشید.
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_26
دلم هوای اون روزها رو کرده بود ، به یاد اون روزها با صدای بلند شروع به
خوندن کردم ،نميدونم از از دل شکستم بود یا اعجاز آیه ها که بغضم شکست و اشکام روی گونه هام راه پيدا کردن و روی کلمات خداوندی می افتادند ولی من خوندن رو قطع نکردم و تا آخر ادامه دادم ،
وقتی تموم شد گریه ام شدت گرفت و سرم به سجده افتاد ، صدای کارلو با
همون زبون ایتاليایی از پشت سرم گفت :
- این چی بود ؟!
سریع تو جام نشستم و به عقب برگشتم ، کارلو روی زانوهاش روی زمين نشسته و دستش روی قلبش بود ،
اینقدر شوکه شده بودم صدام درنميومد ، به سختی گفتم :
+ قرآن
- قرآن ؟
+ کتاب ما مسلمان ها .
-اگر یه کتاب معموليه ، پس چرا حال من اینطوری شد ؟!
نميدونستم چه جوابی باید بهش بدم !
اومد جلو و قرآن رو برداشت و بازش کرد ، چند ثانيه ای مدام ورق ميزد ولی
چيزی سردرنمياورد ، آخر سر گفت :
- این کتاب ترجمه ایتاليایی نداره ؟
به علامت مثبت سرمو تکون دادم و از جام بلند شدم ، به اتاقم رفتم و قرآن
به ترجمه ایتاليایی که همراهم بود رو آوردم ،
کتابو گرفت و گفت :
+ متشکرم ، ميخونم و برميگردونم ، فقط ميتونم بپرسم این کتاب ویژگی
خاصی داره ؟
+ خب ویزگی های این کتاب همگی خاص هستند مثل معجزه بودن این
کتاب
-معجزه چه کسی ؟
+ پيامبر ما مسلمان ها .
بدون هيچ حرفی از جاش بلند و وارد اتاقش شد .
جانمازمو جمع کردم و به اتاقم رفتم ، لباسمو با لباس مناسبی عوض کردم و
به آشپزخونه رفتم ،
پياز برداشتم و بعد از پوست کندن برای تکميل سالاد شيرازی روی خيار و
گوجه خورد شده ریزش کردم ،
زیر برنج و خورشت رو خاموش کردم که کارلو وارد شد ، یه نفس عميق
کشيد و گفت :
- این بوی چيه ؟
+ بوی غذای منه
- غذای ایرانی
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_27
+ بله
- اسمش چيه ؟
+ قورمه سبزی
- بوی فوق العاده ای داره ، امکانش هست ازش تست کنم ؟
دلم ميخواست از اون جوابای رک و بی پرده خودش بهش بدم و بگم نه ،
آخه بعد از چند ماه غربت نشينی ميخواستم دو وعده غذای مورد علاقمو
بخورم ولی در مرام ایرانی جماعت نميگنجه که بشينه جلوی یه نفر غذا
بخوره و اون یه نفر فقط نگاه کنه ،
سرمو به نشونه موافقت تکون دادم و دو بشقاب برنج و خورشت جداگانه
کشيدم و یکيشو جلوی کارلو و یکيشم جلوی صندلی خودم گذاشتم ، دو
پياله هم سالاد شيرازی و پارچ دوغ دست ساز خودم تکميل کننده ميز غذا
بود
نگاه پر از سوال کارلو روی ميز بود ، شروع به توضيح دادن کردم که باید از
خورشت روی برنج بزاره ، ميتونه توی سالادش آبليمو و روغن زیتون بریزه
و ...
شروع به خوردن کرد ، تمام توجه ام به عکس العملش بود ، ولی کارلو
قاشق های بعدی هم خورد و نظری نداد ، از چهره سرد و بی روحش هم
هيچ چيزی نميشد برداشت کرد ،
نفس عميقی از حرص کشيدم و منم شروع به غذا خوردن کردم ...
با دستمال دور دهنمو پاک کردم و دستی به شکم صافم کشيدم ،
خيیییییلی چسبيد ، دستم درد نکنه ،
ولی کارلو هنوز داشت ميخورد ، ماشاالله خوش خوراکه ، پس غذاهای
خودشون خوب نيست که به اندازه معمولی ميخوره و هيکل روفرمی داره
اگر ایرانی بود مطمئنا یه شکم بزرگ زودتر از خودش وارد ميشد
از تصور کارلو با شکم بزرگ خندم گرفت سعی کردم خودمو کنترل کنم ،
نهایتا یه لبخند مليح روی لبهام شکل گرفت ، بالاخره وقتی همه برنج و
خورشت تمام شد از خوردن دست کشيد ،
من با چشمای گرد شده فقط به قابلمه های خالی نگاه ميکردم ، کم کم از
حالت تعجب به غمگينی رسيدم ، غم تمام وجودمو فرا گرفت آخه خير سرم
ميخواستم فردا ظهر هم قرمه سبزی کوفت کنم !
ظرفا رو جمع کردم و با قابلمه شستم ، آشپزخونه که مرتب شد وارد پذیرایی
شدم ، با درکمال حيرت کارلو داشت قرآنو با سردرگمی نگاه ميکرد :
+اگه وضو داشته باشی بهتره .
سرشو بلند کرد و گفت :
- چی ؟
در حالی که به سمت اتاقم ميرفتم گفتم:
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
مشاوره | حامیان خانواده 👨👩👧👦
🧡-!﷽!-🧡 توجه کنید توجه کنید•*-*🚎🍔● امروز تایم #چالش داریم•*-*🛵💕● شرطِش نصب پیامرس
فقط یک روز باقی مانده تا پایان مسابقه ارزنده😍😍😍😍
مشاوره | حامیان خانواده 👨👩👧👦
#مسابقه #قسمت_نهم ❓❓متن زیر را به دقت بخوانید و ذکر کنید منظور چه کسی است؟ ✅ لطفا منبع را هم ذکر
#پاسخ_مسابقه
#قسمت_نهم
منظور امام خمینی رضوان الله تعالی علیه هستند
در کتاب «جوان و انتخاب بزرگ» با عناوین فرعی «من کو» اثری از استاد اصغر طاهرزاده
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
مشاوره | حامیان خانواده 👨👩👧👦
🧡-!﷽!-🧡 توجه کنید توجه کنید•*-*🚎🍔● امروز تایم #چالش داریم•*-*🛵💕● شرطِش نصب پیامرس
💠پایان مسابقه💠
🕛 تا ساعت:۲۴ امشب می باشد...♥️
شرکت کنید و برنده مسابقه ارزنده ما باشید😍😍
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_28
+ هنگام خواندن قرآن وضو داشته باشی بهتره و اگر وضو نداشته باشی نباید
دستت به نوشته ها بخوره .
وارد اتاقم شدم و کتابمو برداشتم و برگشتم که بيرون برم که با کارلو سينه
به سينه شدم ، پشت سرم وارد اتاقم شده بود ،
نفس عميقی کشيدم و گفتم :
+ در کشور شما به شما یاد ندادند که وقتی ميخواید وارد مکانی بشيد ابتدا
در بزنيد ؟!
انگار گيج بود :
- اوه متاسفم اصلا حواسم نبود ... وضو چيه ؟ از کجا باید تهيه کنم ؟
خندم گرفت :
+ وضو یه کاری هست که باید انجام بدید و تهيه نميشه .
- چه کاری
فکر نميکردم یه روزی در یک کشور اروپایی به یک پسر مسيحی وضو
گرفتن یاد بدم ولی اینکارو انجام دادم ،
یک ليوان آب ریختم و ازش خواستم کنار سينک ظرفشویی بياد ، دليلشو
پرسيد گفتم
+ که وضو نياز به آب داره ،
با کلافگی دست به سينه شد و گفت :
- چرا تمام کارهایی که یک مسلمان باید انجام بده اینقدر پيچيده و سخته ؟
یک کتاب خوندن واقعا نياز به این کارا داره ؟ من فقط یک کنجکاوی
ساده کردم اونم فقط به خاطر حالی بود که از شنيدن صدات پيدا کردم .
آدم در یک شرایطی که قرار ميگيره و استرس بهش چيره ميشه ذهنش
قفل ميکنه و از هر پاسخی عاجز ميشه ،
شاید چند ثانيه ای سکوت بينمون حکم فرما شد تا تونستم کمی فکرمو
منسجم کنم ، سعی کردم با آرام ترین لحن جواب بدم :
+ابتدا من یک سوال ميپرسم ، شما وقتی ميخوای به ملاقات یک شخص
عالی رتبه بری چه تشریفاتی باید انجام بدی و از نظر ظاهری به چه شکل
باید لباس بپوشی ؟
پوزخندی زد و گفت :
- پاسخ این سوال رو یک کودک 7 ساله هم ميدونه ، برای ملاقات با یک
شخص عالی رتبه ابتدا باید وقت ملاقات گرفته بشه و بعد در اون تاریخ سر
ساعت مقرر به محل ملاقات بری و از لحاظ پوشش هم باید بسيار تميز و
آراسته باشی ، همچنين بهترین لباست رو بپوشی .
+بله این حرف شما کاملا درسته ، پس این کارها فقط برای ملاقات با یک
شخصی هست که از جنس خود شماست یعنی اون شخص هم مثل شما
انسانه و از این لحاظ برتری خاصی نسبت به شما نداره ،
حالا دیدگاه ما مسلمان ها اینه که قرآن کلام خداونده و وقتی ميخواهيم
قرآن یا نماز بخونيم به این معناست که داریم به ملاقات خداوند یعنی تنها
خالق جهان ميریم و باید تشریفات رو رعایت کنيم ، تشریفات ما اینه که
بهترین لباسمون رو بپوشيم و به وسيله وضو خودمون رو پاکيزه کنيم و بعد
به ملاقات خداوند بریم.
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
مشاوره | حامیان خانواده 👨👩👧👦
#شماره۴۸ #همسرانه 💞 حضرت آیتالله خامنهای: مهمترین کمک به همسر، این است که سعی کنید همدیگر را دین
#شماره۴۸
#همسرانه
مادرم به من میگفت
اول و آخر زندگیت فقط همسرت برات میمونه،
نه بچههات ، نه پدر و مادرت ... نه خواهر و برادرت.
❤ پس همیشه هوای همدیگر و داشته باشید
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_29
نگاه پر از فکرش توی چشمام بود ، معلوم بود داره حرفامو حلاجی ميکنه ،
یکدفعه با تمسخر گفت :
- خداوند شما کجاست ؟ اون شخص عالی رتبه رو ما ميبينم ولی خداوندی
که تو داری ازش یاد ميکنی اصلا قابل دیدن نيست ؟ شما با چه کسی واقعا
ملاقات می کنيد ؟ با یک شخص خيالی ؟ این بيشتر شبيه به خيال بافی و رویا پردازیه .
بعد هم بدون اینکه بزاره من جوابی بهش بدم از آشپزخونه بيرون رفت ،
مات و مبهوت سر جای خودم مونده بودم ...
***
-همگی شغلتون مربوط به رشتتون هست
همه دانشجوها تایيد کردند جز من چون من اصلا شغلی نداشتم ، استاد
حواسش به تک تک ما بود فوری متوجه شد من تایيد نکردم رو به من
پرسيد :
- تو شغلت مرتبط با رشتت نيست ؟
+نه ، من اصلا شغلی ندارم .
- امکان نداره ، این با قوانين کشور مغایرت داره .
+ من شهروند این کشور نيستم و برای ادامه تحصيل به اینجا اومدم .
- اهل چه کشوری هستی ؟
+ ایران .
لبخند تمسخر آميز استاد اخمامو توی هم برد :
- ایران! کشوری که کار کردن در اونجا اصلا اجباری نيست و آمار بيکاری
زیاد داره
واقعا نميدونستم چه جوابی باید بدم ، سکوت کردم ، خود استاد ادامه داد :
- پایان کلاس بيا دفترم .
تا آخر کلاس خودخوری کردم ، با حرف استاد بدجور بهم برخورده بود .
بعد از کلاس به دفترش رفتم ، چند ثانيه ای نگاهم کرد و گفت :
- شاغل شو و یک برگه تایيده از رئيست بگير و برام بيار ، این کار باعث
ميشه حداقل با رشته خودت بهتر آشنا بشی ، این موضوع روی نمره پایان
ترمت تاثيری نداره ولی مطمئن باش از انجام این کار پشيمون نميشی .
به استاد قول دادم که اینکارو انجام بدم چون واقعا خودمم قبول داشتم که
به عنوان یک دانشجوی فوق ليسانس مهندسی معماری هنوز به کارم وارد
نيستم.
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_30
باید از کارلو برای پيدا کردن کار کمک ميخواستم
باران شدیدی می بارید و سوز هوای سرد ماه دسامبر بدجور در استخون ها
رخنه می کرد ، رفت و آمد زیاد بود ، چتری که صبح با خودم برداشته بودم
حالا بالای سرم باز بود ،
خداروشکر قسمت زیادی از مسير رو با مترو سپری کردم و باقی مسيرو
سوار تاکسی شدم ، به علت بارش باران ترافيک شده بود ، هوای تاریک
بدجور دلواپسم می کرد ...
از تاکسی پياده شدم ، باید یه مسيری تا خونه رو پياده طی ميکردم ، رعد و
برق هوا بدجور دلمو آشوب کرده بود ،
هوای اون شبِ لعنتی هم دقيقا اینطور بود ، قدم هامو تند کردم ، قدم های
تندم توی چاله های آب باعث ميشد گِل به شلوارم پاشيده بشه ولی برام
اهميتی نداشت ،
خيلی وحشت زده بودم و استرس داشتم ، مدام صحنه های اونشب جلوی
چشمام رژه ميرفت
توی افکار خودم غرق بودم که اسممو شنيدم یه نفر صدا ميزنه ،
برگشتم یه ماشين کنارم ایستاده و سایه تاریک یه مرد مشخص بود ،
از وحشت زیادی که داشتم جيغ بلندی زدم که یکدفعه اون مرد از ماشين
پياده شد ،
از دیدن چهره کارلو زیر نور آرامش پيدا کردم ، یه چهره آشنا در یک کشور
غریب خيلی اتفاق خوبی به حساب مياد ،موهاش که از قطرات باران خيس می شد روی پيشانيش می ریخت ،
موهای مشکی با چشمان آبی رنگ که هر دو براق بودند هارمونی قشنگی
به وجود آورده بود ،
با صداش به خودم اومدم :
- یامين ، یامين ، نميخوای سوار بشی ؟
سریع سوار شدم و کارلو هم پشت سرم سرجاش نشست ،
از حالتش معلوم بود ميخواد یه حرفی بزنه ، بالاخره زبون باز کرد:
-اصلا قصد دخالت در برنامه های زندگيت رو ندارم اما به عنوان یک
شهروند ایتاليایی ميخوام بهت توصيه کنم وقتی هوا تاریک ميشه سعی کن
تنها بيرون نباشی .
+ درسته ولی به خاطر باران ترافيک زیاد بود به همين دليل دیر رسيدم .
به خونه که رسيدیم من زودتر از کارلو وارد خونه شدم ، لباسامو عوض کردم
و مثل هميشه به آشپزخونه رفتم تا شام بخورم ، خوشحال بودم که قرار
نيست با این حجم زیاد خستگی پخت و پز کنم چون غذامو از دیشب آماده
کرده بودم ،
کوفته رو از یخچال بيرون آوردم ، اکرم خانم از بچگی ما رو به غذاهای
سنتی و خونگی عادت داده و اگر بگم تعداد انگشت شمار در عمرم فست
فود خوردم اغراق نکردم.
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝