🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
آقا محمد تأکید زیادی بر حجاب زنان و خانمهای جامعه داشت و همیشه به خواهرانش میگفت:
امامحسین (ع) تا لحظهای که زنده بود، اجازه نداد لشکر دشمن به طرف خانوادهاش برود؛
ما هم که پیرو امامحسین (ع) هستیم، باید تعصّب درباره حجاب و ناموس را از امام حسین علیهالسلام بیاموزیم، دشمن از حجاب شما بیشتر میترسد تا از توپ و تانک ما.
یکی از دوستانش تعریف میکرد وقتی محمد در گشتهای ارشاد و امربهمعروف با خانم یا دختر بیحجابی برخورد میکرد، چهرهاش از ناراحتی سرخ میشد؛
با وجود این، وظیفه هدایتگری و ارشادی خود را فراموش نمیکرد و با استدلالهای عقلی بهشون میفهماند که بیحجابی، آزادی نیست بلکه تهدیدی برای سلامت و زندگی خود آنان است، پسرم تا زنده بود، بر حجاب و عفاف خانمها تأکید داشت و از این بابت نگران بود.
🌷 #شهید_محمد_جاودانی 🌷
📎 به روایت مادر شهید
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
³¹³┄┅•═༅☫ ربنـا آتنـا شـهـادت ☫༅═•┅³¹³
https://eitaa.com/hamid_roshanaei_313
7.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
🧕جانباز خانم آمنه وهابزاده .
🔫 #تک_تیرانداز_زن_ایرانی !
🏹 #شکارچی_تانکهای_رژیم_بعثی
🌷 در یکی از خطوط عملیاتی ، مورد حمله دشمن قرار گرفتیم و ترکشهای گلولههای دشمن هر دو دست رزمنده « آرپیجی زن » را قطع کرد و تانکها شتابان به طرف خاکریز ما هجوم میآوردند در همین حین آر.پی.جی آماده شلیک را دیدم و آن را برداشتم و به سمت تانک پیشرو دشمن نشان گرفتم....
🌷تانک دشمن منهدم شد و رزمندهها همه تکبیر گفتند و خودم از خوشحالی غش کردم. این حرکت باعث شد تا روند پیشروی دشمن کند و نیروهای خودی بتوانند مواضع خود را مستحکم کنند. در آن هنگام با صلوات رزمندهها تشویق شدم و شکارچی تانک نام گرفتم.
#راوی : خانم آمنه وهابزاده ، امدادگر و تکتیرانداز گروه جنگهای نامنظم شهید چمران که به دلیل تسلط به زبان عربی در عملیاتهای زیادی دوشادوش مردان مبارز جنگید و اکنون با ۷۵ درصد عارضه شیمیایی روزگارش را با یاد و هم صحبتی با شهدا و رزمندگان میگذراند.
🔹 مدیون شهدا و جانبازان سرافرازمیهن اسلامی هستیم !!!
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
³¹³┄┅•═༅☫ ربنـا آتنـا شـهـادت ☫༅═•┅³¹³
https://eitaa.com/hamid_roshanaei_313
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#مردان_بزرگ_ایستاده_میمیرند !!!
🌷ما بعد از اولین گروهان از گردان موسی بن جعفر (ع) وارد جزیره ام الرصاص شدیم. رضاعلی پشت سر من حرکت میکرد. او پیک گردان بود. سنگر تیربار کمین عراقیها در نوک ام الرصاص بود. این سنگر غیرقابل نفوذ و محکم بود. هرچه با آر.پی.جی آن را هدف قرار دادیم، نتیجه نداد. مجبور شدیم که درخواست خمپاره شصت کنیم تا از بالا آن را تخریب کنیم . تیربارچی تا آخرین تیرش را شلیک کرد. در همان تاریکی و بحرانی که داشتیم ، رضاعلی چند بار گفت : مردان بزرگ ایستاده میمیرند .
🌷داشتیم جلو میرفتیم که بیسیم مرا صدا کرد. وقتی برگشتم، دیدم گلوله ضدهوایی که علیه نفرات استفاده میکردند از جلو به سرش اصابت کرد. او همچنان سرپا ایستاده بود. لحظاتی بعد یکباره به زمین افتاد. چشمش را بستم و به راهم ادامه دادم . متأسفانه جنازهاش کشف نشد و تنها نمادی از یک قبر برای او در روستای دلازیان سمنان ساخته شده است.
روحش شاد و یادش گرامی .
🌷خاطره ای به یاد شهید جاویدالاثر رضاعلی اعرابیان
#راوی: رزمنده دلاور مهدی صفاییان
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
³¹³┄┅•═༅☫ ربنـا آتنـا شـهـادت ☫༅═•┅³¹³
https://eitaa.com/hamid_roshanaei_313
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#جواب_قاطع_اسیر_ایرانی_به_خبرنگار_فرانسوی!
🌷من را به همراه سه نفر از بچههای روستاهای تبریز و مشهد با لباسهای رزمندگیمان از موصل به سمت بغداد بردند تا طی یک مصاحبه بینالمللی با کلیه خبرنگاران خارجی باعث ضعف روحیه ملت ایران باشیم. بعثیها در بغداد از من خواستند به نمایندگی از آن چند نفر، با خبرنگاران مصاحبه کرده و به سئوالاتشان جواب بدهم و گفتند به خاطر سن کم و بیان خوب، فقط شما صحبت کن!
🌷من هم از این موقعیت استفاده کرده و به بچهها گفتم: تا من جواب ندادم، شما با هیچ خبرنگاری حرف نزنید. بچهها هم پذیرفتند. تمام خبرنگاران از من خواستند صحبت کنم. گفتم: تا حجابتان رعایت نشود هیچ کس با شما صحبت نمیکند؛ درحالیکه تمام ژنرالها حضور داشتند، یکی از خبرنگاران فرانسوی جلو آمد و از من خواست با او صحبت کنم. او به نمایندگی از بقیه خبرنگاران جلو آمده و روسری بر سر کرده بود.
🌷من هم قبول کردم و اولین سئوالش را جواب دادم. پرسید: چرا شما ایرانیها به ملت عراق میگویید کافر؟ تمام چشمها به جواب من دوخته شده بود. سرم را بالا گرفتم و با صدای رسا به همهی خبرنگاران گفتم: ایران هیچوقت نمیگوید ملت عراق کافر است، آنها مثل ما مسلمان هستند، بلکه ایران مدعی است ما با دولت عراق میجنگیم و آنها کافر هستند.
#راوی: آزاده سرافراز احمدرضا طهماسبی
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#حجاب_عفاف_نجابت
🔹 مدیون شهدا و جانبازان سرافراز میهن اسلامی هستیم !!!
↶↯🅹🅾🅸🅽🅸🅽↯↷
³¹³┄┅•═༅☫ ربنـا آتنـا شـهـادت ☫༅═•┄┅³¹³
https://eitaa.com/hamid_roshanaei_313
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#حزب_بعث_یکی_از_چهرههای_کریه_تاریخ !
🌷 در اردوگاه ۱۱ تکریت یکی از صحنههایی که بچهها را بسیار تحت تأثیر قرار داد و چهرهی خونخوار و کریه حزب بعث را بیش از پیش نمایان ساخت، شکنجه و قتل یک نوجوان بسیجی پانزده ساله بود. بعثیها ابتدا اسرا را به صف کردند. بعد نوجوان بسیجی را با ضرب و شتم به وسط محوطه اردوگاه آوردند درحالیکه سر و صورت او غرق در خون شده بود. بعد آب جوش روی بدنش پاشیدند و او را به زور روی خرده شیشه و نک غلتاندند و آنقدر ،...
🌷 و آنقدر این شکنجه ادامه پیدا کرد تا اینکه در صورت آن بسیجی معصوم حالت عروج به ملکوت اعلی هویدا شد. سرانجام، آن رزمنده به لقاء الله پیوست و صفحهی ننگین و دهشتزای دیگری بر پروندهی سیاه خونخواران بعثی افزوده شد. بعد از این عمل جنایتکارانه، پیکر مطهر شهید نوجوان را روی سیم خاردار انداختند و به گلوله بستند تا چنین وانمود کنند که وی در حین فرار کشته شده است.
#راوی: آزاده سرافراز کریم
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
❌❌ امنیت اتفاقی نبوده و نیست !
🔹 مدیون شهدا و جانبازان سرافراز میهن اسلامی هستیم !!!
↶↯🅹🅾🅸🅽🅸🅽↯↷
³¹³┄┅•═༅☫ ربنـا آتنـا شـهـادت ☫༅═•┄┅³¹³
https://eitaa.com/hamid_roshanaei_313
🌷 #هر_روز_با_شهدا ،...🌷
☄️ #شکنجهی_کوه ،...!!!
🌷 خواندن قرآن در اردوگاه ممنوع بود ، آن هم در شرايطی كه تنها مونس و آرام بخش ما در آن دنيای ظلمانی قرآن بود. در يكی از شبهای زمستان حدود ساعت هشت ، يكی از اسرا به نام مهدی ، درحالیكه پتويی بر روی سرش كشيده بود ، با خواندن قرآن با خدا راز و نياز میكرد . نگهبان آسايشگاه ناگهان در را باز كرد و با شنيدن صدای قرآن و مشاهده او ، با مشت و لگد به جانش افتاد و از اينكه امشب مجرمی را برای معرفی به افسر اردوگاه پيدا كرده است خوشحال هم بود . مهدی را بيرون بردند و در محوطه اردوگاه تمام لباسهايش را از تنش درآوردند .
🌷 سوز سرمای زمستان به حدی بود كه تا مغز استخوان نفوذ میكرد ولی نگهبانان كه بويی از انسانيت و رحم و شفقت نبرده بودند ، يك سطل آب سرد بر روی او ريختند و سپس بدن نحيف و رنجورش را زير ضربات سنگين كابل گرفتند و آنقدر او را زدند كه خسته شدند و عرق از سر و صورتشان سرازير شد اما باز هم او را رها نكردند . ما از دور شاهد اين صحنههای فجيع و دلخراش بوديم و ديديم كه او چون كوهی استوار در برابر ضربات آنان پايداری كرد و در واقع حسرت يك آه را نيز بر دلشان نشاند .
#راوی : آزاده سرافراز حسن نادری
#منبع : خبرگزاری ایسنا
𖥫𖣂🅹🅾🅸🅽🅸🅽𖣂𖥫
³¹³┄┅•═༅☫ ربنـا آتنـا شـهـادت ☫༅═•┄┅³¹³
https://eitaa.com/hamid_roshanaei_313
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#براى_عقدش_پيش_امام_نرفت ،....!!!
🌷 وقتی قرار شد قبل از عقد صحبتهایمان را انجام دهیم ، قسمم داد و گفت: «زندگی من باید همه چیزش برای خدا باشد . حالا هم شما را به خدا اگر مطمئن هستید که میخواهید با من ازدواج کنید ، صحبت کنیم !»
🌷 به حاجی گفتم : تنها درخواستی که از شما دارم ، این است که برای عقدمان برویم پیش امام . سکوت کرد و جوابم را نداد . این سکوت یکی ، دو روزی طول کشید . وقتی بالأخره حاضر شد جوابم را بدهد !!!
🌷،....گفت : « شما هر تقاضایی به جز این داشته باشید ، من انجام میدهم . اما از من نخواهید لحظهای از عمر مردی را که تمام وقتش را باید صرف امور مسلمانان کند ، به خودم اختصاص بدهم ! من بر سرِ پل صراط ، نمیتوانم جواب این کارم را بدهم !»
🌹خاطره اى به ياد سردار خيبر شهيد حاج محمدابراهيم همت
☟🅹🅾🅸🅽🅸🅽☟
³¹³┄┅•═༅☫ ربنـا آتنـا شـهـادت ☫༅═•┄┅³¹³
https://eitaa.com/hamid_roshanaei_313
🌷 #هر_روز_با_شهدا ؛؛؛🌷
#كى_میتونه_به_شهدا_جواب_پس_بده....؟!!
🌷 ایام مهر ماه بود و شروع ترم دانشگاه . پيرمرد و پيرزن ، دخترِ تنها پسر شهيدشون و به شهری غریب آوردند . یک هفته موندند و بالاخره ﺩﺧﺘﺮ شهيد تنها ماند !!! گفت : روز اول که تنها شدم ، خیلی گریه کردم و غربت شهر منو احاطه کرد . ترس هم کمی همراهم بود . شب که شد با خودم میگفتم : اگه بابام بود ،.... و با هق هق گریه خوابیدم ،.... تو خواب دیدم یه جوون با لباس رزمندگی اومد ايستاد پيشم و بهم گفت : توی این شهر مهمان ما شهدايى ، هیچ غصه نخور . اگه بابات اینجا پیشت نیست من هستم . گفتم : شما ؟ گفت : 🩸شهید محمدابراهیم موسی پسندی . صبح که شد پُرس و جو كردم و فهميدم کیه .
🌷 بعد از شروع کلاسها ،.... یکی از اساتيد كه دید من محجبهام و ولايى، خیلی بهم گیر داد و حرفهاى سیاسی رو خطاب به من میزد و با من به شدت بحث میکرد . تا اينكه در يكى از جلسات برگشت گفت : خانم فلانی دیگه حق نداری بیای سر اين کلاس . رفتم بیرون در حالی که فقط گریه میکردم ، توی دلم با بابام حرف میزدم و اشك میریختم ،.... دوباره شب دیدمش. همون شهید اومد بهم گفت : فردا برو سرِ كلاس بشین و كارى نداشته باش و به استادتون بگو : اگه ما و نسل بسیجی نبود ؛ تو اينقدر راحت و آسوده نمیتونستی ؛ حتی زندگی کنی !!! از اين به بعد اگه خودتو اصلاح نکنی به شهدا بايد جواب پس بدی ،....!!!
🌷 صبح رفتم سر كلاس . بچههای کلاس بهم گفتند : تو را به خدا خودت برو بيرون . این استاد از شماها و ،.... بدش میاد . استاد اومد يه نگاهی به کلاس و من انداخت . بعد روى تابلوی کلاس نوشت : ما هر چه آبرو و اعتبار و آسايش و امنيت داریم از شهدا داریم . و بعد سر كلاس رسماً از من معذرت خواهی کرد . از من پرسید : شما با شهيد محمدابراهیم موسی پسندی نسبتی دارید ؟ من در جواب گفتم : بله ،.... ظاهراً عين خواب من رو استاد هم دیده بود . بعد از اون هم دیگه اون استاد با قبل فرق کرده بود ،....!!
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محمدابراهیم موسی پسندی
🩸#مدیون_خون_شهدائیم 💧
🌷 #باشهـــداءتـاظهـــــــور 🍎
💐 شادی ارواح مطهر شـهدا صلوات 📿
☫« لَاحَوْلَوَلَاقُوَّةَإِلَّابِاللَّهِالْعَلِیِّالْعَظِیمِ »☫
💠 اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ 💠
💫 اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ 💫
🤲" الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ "💌
↓🅹🅾🅸🅽🅸🅽↓
³¹³┄┅•═༅☫ ربنـا آتنـا شـهـادت ☫༅═•┄┅³¹³
https://eitaa.com/hamid_roshanaei_313
🌷 #هر_روز_با_شهدا ؛؛؛🌷
#برای_همانکه_خودم_کشتم_فاتحه_خواندم ،...!!!
🌷 اردیبهشت ۱۳۶۱ در ایستگاه حسینیه ، جاده اهواز حدود ۵۰ کیلومتر مانده به خرمشهر . وقتی به داخل سنگرهای عراقی که شب قبل در نبردی سخت فتح کرده بودیم رفتم ، چشمم که به فرش و وسایل خانه هموطنان خرمشهریام افتاد که عراقیها در سنگرشان جمع کرده بودند ، خونم به جوش آمد. رگ غیرتم بدجوری تحریک شد . ساعتی بعد ، متجاوزین بعثی که هنوز امید داشتند خاک میهن ما را زیر چکمههای کثیفشان لگد مال کنند ، به ما حمله کردند . ۱۷ سالم نمیشد . آزارم به مورچه هم نمیرسید . شدیدترین کاری که تا آن زمان کرده بودم، سگی را که در کوچهمان دنبالم کرده بود ، با سنگ زدم تا فرار کند و من به نانوایی بروم .
🌷 من نخواستم ، خودش خواست . اصلاً خودش آمد . وحشی و مغرور. متکبر و متجاوز . کرور کرور آدم بود که به طرف ما حمله میکردند . دشت پر بود از عراقی . دیگر نمیشد سکوت کرد . خیلی داشتند نزدیک میشدند . یک کماندوی عراقی که لباس پلنگی تنش بود ، به صورت زیگزاگ میدوید طرف من . تا اون روز فقط توی فیلمهای سینمایی همچین چیزایی دیده بودم. اینجا دیگر فیلم نبود . میترسیدم . دستم میلرزید . نه از ترس ، از اینکه باید اولین تجربه مهم زندگیام را به انجام میرساندم . صورتش به سیاهی میزد . سبیلو بود . سبیلی کلفت. چشمانی خشن داشت و نگاهی ترسناک . همینطور میدوید طرف من .
🌷 درنگ جایز نبود ،.... بسم الله را گفتم و ،.... انگشت سبابهام را آرام روی ماشه کلاشینکف قرار دادم و ،.... شکاف رو به رو، میزان با مگسک ،.... زیر هدف مقابل و ،.... تق ،.... تق ،.... دو تا تیر بیشتر نزدم . یکی توی صورتش ، یکی توی سینهاش . با همان سرعت که به طرفم میدوید ، با صورت نقش بر زمین شد. خوشحال شدم . نه ! خوشحال نشدم . دلم خنک شد که یکی از دشمنان وحشی را کشتهام ، ولی از مرگ او خوشحال نشدم. همانجا افتاد روی زمین . دیگر زیگزاگ نمیدوید .
هیچ تکانی نخورد . نگاهی به بدن بیحرکتش انداختم . یادم آمد . عادت داشتم ، اگر در خیابان یا تصادفی ، مرده میدیدم ، همین کار را می کردم. نفس عمیقی کشیدم و ،....
🌷نفس عمیقی کشیدم و بسم الله الرحمن الرحیم ،.... الحمدلله رب العالمین ،.... شروع کردم به خواندن فاتحه . آره برای همانکه خودم کشته بودمش ! آمده بود دین و کشورم را اشغال کند؛ چه باید میکردم . فاتحه را که خواندم ، نگاهی به آسمان انداختم و با خود گفتم : خدایا ،.... من وظیفه خودم رو انجام دادم ،.... تو لطف و کرمت خیلی زیاده ،.... تو ارحم الراحمینی ،.... شاید اون بیچاره جاهل بوده و نفهم ،.... تو به بزرگیت اون رو ببخش. اون روز خیلی فاتحه خوندم !
☟🅹🅾🅸🅽🅸🅽☟
³¹³┄┅•═༅☫ ربنـا آتنـا شـهـادت ☫༅═•┄┅³¹³
https://eitaa.com/hamid_roshanaei_313
🌷 #هر_روز_با_شهدا ؛؛؛🌷
❌️❌️ بانوان گرامی بخوانید ، که برای حفظ ناموس وطن ، فرزندان این سرزمین چهها کشیدند ،...!!!
🩺 #عمل_جراحی_ترسناک ،...!!! 💉
🌷در اردوگاه عنبر یکی از آسایشگاهها را به عنوان بهداری در نظر گرفته بودند اما زمان عملیات والفجر مقدماتی به دلیل کثرت مجروحین چند آسایشگاه را برای درمانگاه اختصاص دادند؛ با این وجود مجروحین زیاد و جا کم بود . برای همین مجروحین را چند روزی در درمانگاه نگه میداشتند و بعد به آسایشگاه منتقل میکردند مگر افرادی که مجروحیتشان عمیق باشد. با توجه به مجروحیتی که داشتم مدت زیادتری در درمانگاه ماندم یک روز غروب مجروحی آوردند که پایش🦵قطع شده بود . من وقتی او را دیدم فکر کردم قسمت قطع شدهی پایش کره مالیدهاند ! خوب توجه کردم دیدم کره نیست اما چیزی مانند کاموای بافتنی کرم رنگ است. جلوتر رفتم متوجه شدم اینها 🪱کِرم بودند .
🌷دکتر مجید جلالوند آمد و طبق معمول کمی با او خوش و بش کرد و دلگرمی به او داد. بعد پرسید : اسمت چیست ؟ ایشان جواب داد : 🕊 حیدر بساوند ، اهل مهران . دکتر فوراً به بچههایی که در بهداری کار میکردند گفت: ظرف بیاورید. اونا رفتند یک غصعه (ظرف غذا) آوردند کرمها راه افتاده بودند، دکتر کرمها را با دست توی غصعه میریخت و آنقدر این کار را کرد تا قسمت قطع شده پا کمکم پیدا شد ؛ ظرف غصعه پر شده بود از کرم. با نوک قاشقی پایش را تراشیدند تا به خون رسیدند، یکی از آن بچهها بعد از دقایقی حالش بههم خورد. حیدر از هوش میرفت و دوباره بهوش میآمد وقتی بهوش میآمد صداش از شدت درد بلند میشد و داد میزد. بچهها ،....
🌷بچهها یک حوله توی دهنش گذاشته بودند که فریادش بالاتر نرود که مبادا بعثیها بشنوند. بالأخره وقتی خونها رو پاک کردند استخوانهای نوک پاش پیدا شد. دکتر گفت: بچهها دعا کنید میخوام حیدر را عمل کنم. بچهها دست به دعا شدند چه دعایی بود آن شب چه عظمالبلایی میخواندند همه از خلوص دل دعا میکردند. دکتر جلو آمد یک تیغ 🪒 ژیلت و یک 🛠انبردست در دست داشت تنها ابزار عمل دکتر اینا بودند نه داروی بیهوشی💊 نه مواد ضد عفونی🧴. دکتر دوباره رو به بچهها کرد و یواش گفت: بچهها دعا کنید حیدر شهید نشه . ما تازه متوجه شدیم دکتر مجید ، انبردستی که داره ، گویا وقتی یکبار او را بیرون از اردوگاه میبردند از یک آیفا ۱ ، یک انبردست روغنی را برمیدارد .
🌷با انبر دست تکه تکه از استخوانها را میچید صدای شکستن استخوانها میآمد حیدر از شدت درد بیهوش شده بود. آنقدر از استخوانها چید تا استخوانهای عفونتدار و سیاه شده به انتها رسیدند. بعد با تیغ، تیزیهای سر استخوانها را تراشید. وقتی تمام شد دو طرف پوست پا را گرفت و کشید تا به هم رسیدند سپس با 🪡سوزن معمولی و نخ قرقره پوست را دوخت بعد دستش رو بلند کرد و گفت : خدایا ما اینقدر تونستیم . واقعاً بچهها اون شب عنایت خدا را به چشم دیدند حیدر بزودی خوب شد و حتی از ما زودتر به آسایشگاه رفت .
🎙 #راوی : آزاده سرافراز علی بخشیزاده
♻️ #مسئولیم
🌷 مدیون شهدا و جانبازان و آزادگان سرافراز میهن اسلامی هستیم !!!
☟🅹🅾🅸🅽🅸🅽☟
³¹³┄┅•═༅☫ ربنـا آتنـا شـهـادت ☫༅═•┄┅³¹³
https://eitaa.com/hamid_roshanaei_313
🌷 #هر_روز_با_شهدا ؛؛؛
🩸#شهيد_كربلايى_بدنش_را_برهنه_كرد ،....
🌷 پدر شهید غلامرضا زمانیان نقل می کرد که : قبل از عملیات بدر غلامرضا جلو من و مادرش بدنش را برهنه کرد و گفت : نگاه کنید ! دیگر این جسم را نخواهید دید . همان طور شد و در عمليات بدر مفقود گردید . پدر شهید اضافه کرد : دوازده سال در انتظار بودم و با هر زنگ درب منزل می دویدم تا اگر او برگشته باشد اولین کسی باشم که او را می بینم . تا اينكه یک روز خبر بازگشت او را دادند ،....
🌷 فقط یک جمجمه از شهید برگشته بود كه مادرش از طریق دندان فرزند را شناخت . در نزد ما رسم است بعد از دفن ، سه روز قبر به صورت خاکی باشد مردم در تشیع جنازه او با شكوه شرکت کردند .
🌷 شبی در خواب دیدم که چند اسب سوار آمدند و شروع به حفر قبر کردند .
گفتم : چه کار می کنید؟
گفتند : مأمور هستیم او را به کربلا ببریم .
گفتم : من دوازده سال منتظر بودم چرا او را آوردید ؟
گفتند : مأموريت داریم و يك فرد نورانی را نشان من دادند . عرض کردم : آقا ! این فرزند من است .
فرمود : باید به کربلا برود. او را آوردیم تا تو آرام بگیری و بعد او را ببریم .
🌷 پدر شهید از خواب بیدار می شود با هماهنگى و اجازه ، نبش قبر صورت می گیرد می بينند ، خبری از جمجمه شهید نیست و شهيد به کربلا منتقل شده است !!!
🎤 راوی : پدر گرامی شهید غلامرضا زمانیان
📚 به نقل از سایت افلاکیان
☫« لَاحَوْلَوَلَاقُوَّةَإِلَّابِاللَّهِالْعَلِیِّالْعَظِیمِ »☫
💠 اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ 💠
💫 اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ 💫
🤲" الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ "💌
⇩🅹🅾🅸🅽🅸🅽⇩
³¹³┄┅•═༅☫ ربنـا آتنـا شـهـادت ☫༅═•┄┅³¹³
https://eitaa.com/hamid_roshanaei_313
🌷 #هر_روز_با_شهدا ؛؛؛
♻️ #ماجرای_دردناک_شهیدی_که ؛
🪙 #پول_توجیبی_برای_رفتن_به_جبهه_نداشت ،...!!!💔
🌷 دکتر عبدالله کرمانی نژاد ، برادر شهید :
شهید محسن کرمانی نژاد وقتی برای آخرین بار می خواست به جبهه برود پول توجیبی برای رفتن به جبهه را نداشت. تازه چند ماهی بود که معلم شده بود ولی هنوز حقوقی دریافت نکرده بود.
🌷 برای تهیه پول تو جیبی که آخرین توشه اش باشد بدنبال چاره ای بود. او سه عدد بن کارمندی فرهنگی داشت هر یک به قیمت هزار ریال. سوار موتور شد و به فروشگاه فرهنگیان رفت تا اگر بشود آنها را نقد کند ولی حدود بیست دقیقه ای نشد که ناامید برگشت و گفت : قبول نکردند نقد کنند.
🌷 من این سه تا بن را از او خريدم ولی هنوز هزینه رفتن به جبهه اش تأمين نشده بود. با کمی تأمل چاره ای دیگر کرد. او دفترچه پس انداز بانک ملی داشت که در آن پنج هزار ریال موجودی داشت مردد بود آن را برداشت کند یا نه. می گفت: روم نمیشه برم بردارم میگن اینقدر نداره که اومده این را برداره.
🌷 اما ضرورت رفتن به جبهه چنان بود که دفترچه اش را برداشت و با شرمندگی رفت بانک که حسابش را ببندد و آن پانصد تومن را بردارد ولی کارمند بانک فقط چهارصد تومانش را به او داد و گفت : بهتره در دفترچه ات صد تومانی بماند .
🌷 شهید محسن در نهایت با جمع آوری هفتصد تومان یعنی هفت هزار ریال به جبهه رفت و دیگر برنگشت . خدا مى خواست تا او آخرين اندوخته اش را در راه جهاد در راه خدا هزینه کند .
منبع : صفحه اینستاگرام دکتر عبدالله کرمانی نژاد .
🌷 #شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
➡️🇯🇴🇮🇳⤵️
³¹³┄┅•═༅☫ ربنـا آتنـا شـهـادت ☫༅═•┄┅³¹³
https://eitaa.com/hamid_roshanaei_313