eitaa logo
کانال شهید حمید رضا باب الخانی
323 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
300 ویدیو
3 فایل
کانالی از دستنوشته ها📝و استوری های 💍همسران شهدا مخصوصا #شهیدحمیدرضاباب‌الخانی 💕 میلاد: ۱۷ دی ۱۳۶۷ شهادت: ۲۸ بهمن ۱۳۹۸ محل شهادت: حلب_سوریه نام جهادی: حاج ابراهیم مزار: گلستان شهدای اصفهان خادم @Oshagheshahidan
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 به تو از دور حرم امام رضا ڪانال رسمی ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ ❥ @Hamidreza_babalkhanii
کانال شهید حمید رضا باب الخانی
*رفیقِ خوب ، خیلی خوبه !!* رفیق خوب اونیه که دست آدمُ بگیره ، او دست من رو به گرمی گرفت .... چند وقتی بود که باهاش رفیق شده بودم ، تمام فکر و ذکرمُ به خودش مشغول کرده بود ، به جز باطن با صفا و نورانیش ، چهره ی زیبا و دلربایی هم داشت که به سختی کسی می‌تونست مات و مبهوت نگاه نافذش نشه ، لبخند ابراهیم وارش خستگی عالم رو از تن میکند و روح آدم رو میبرد به آسمون هاا .... استاداش هم خیلی ازش راضی بودن به حدی که اسمش به عنوان یک دانشجو شاخص سر زبونا بود ، خلاصه یه چریک همه فن حریف که همتایی نداشت ... یه روزی که دلم خیلی براش تنگ شده بود و اصلا حوصله نداشتم و به شدت کلافه بودم شروع کردم به قُر زدن... که مَشتی اینهمه من به یاد تو هستم و لحظه به لحظه‌ی عُمرم رو با تو توی آلبوم خاطرات آرشیو کردم ، هیچ وقت شده از ما سراغی بگیری ؟!، بالاخره رفاقتی گفتن ، نمیخوای از ما تَفَقُدی کنی؟! ، ای بابا اصلا ما رو به عنوان رفیق قبول داری یا نه ؟! دلِ دیگه ، بعضی وقتا به تنگ میاد ، همون شب به خوابم اومد ، رؤیای زیبایی بود که زبان کوچکم از وصف عظمت بیکرانش عاجزه .... سوار یه اتوبوس شدم ، یه اتوبوس بسیار قدیمی ولی خیلی مرتب ، هیچ کس از مسافرا رو نمی‌شناختم و یک بار هم ندیده بودمشون ، حتی نمی‌دونستم کجا قراره برم و یا اصلا برای چی سوار شدم ، تنها یه چیزی رو خوب یادم مونده که میون اون مسافرای اتوبوس دنبال یه نفر بودم که لااَقل بشناسمش و به احساس غُربتم در اون لحظات پایان بده ، همون طور که از راهرو وسط اتوبوس قدم میزدم و دنبال یه صندلی خالی بودم ، ناگهان خیره ماندم... زانو های سست و بیجانم ، تاب ایستادن را از من ربودند، آهی از کالبد خشکیده ام برمیخیزد! سکوت مرگباریست که مرا فراگرفته ، چه می‌کنی ؟! داشت بیرون اتوبوس رو نگاه میکرد که نگاهش متوجه من شد ، چشماشو به نگاه من گره زد ، خودشهِ اون حمید رضا بود ، آقا حمید رضا خودتی مرد ؟! باورم نمیشد ، بغضم شکست و بی اختیار و بی صدا اشک از چشمام جاری شد ... چهره‌ی خسته ام پر شده بود از خواهش که فقط و فقط او را تمنا میکرد... نگاه پر معنایش قلبم را به آتش کشیدِ بود ، او لبخندی مهربانانه همراه با دنیایی از آرامش را به من هدیه کرد ، نزدیک تر رفتم که همدیگر رو به آغوش کشیدیم ، چه آغوش گرم و با محبتی داشت ، صورتم خیس و آغشته به اشک شده بود که از خواب پریدم , هنوز هوا تاریک بود و آفتاب نزده بود ، چه دیدارِ ساده و بی تکلفی بود تنها دیدار من و آقا حمید رضا... ‌. مردی که هرگز پیش از این او را ندیده بودم اما دست سرنوشت مرا به همان نقطه ای از دنیا رساند که چند سال قبلتر از من ، محل تردد و نفس زدن این مرد بزرگ بوده است ، دفتر بسیج دانشجویی دانشگاه صنعتی مالک اشتر که حالا مزین است به نام شهید حمید رضا باب الخانی . * انَا لا اَنْسي اَيادِيکَ عِنْدی....* ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ ❥ @Hamidreza_babalkhanii