🕊
به تو از دور #سلام
#تاسوعا حرم امام رضا
#ارسالی
ڪانال رسمی
#شهید_حمیدرضا_باب_الخانی
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
❥ @Hamidreza_babalkhanii
کانال شهید حمید رضا باب الخانی
*رفیقِ خوب ، خیلی خوبه !!*
رفیق خوب اونیه که دست آدمُ بگیره ،
او دست من رو به گرمی گرفت ....
چند وقتی بود که باهاش رفیق شده بودم ، تمام فکر و ذکرمُ به خودش مشغول کرده بود ، به جز باطن با صفا و نورانیش ، چهره ی زیبا و دلربایی هم داشت که به سختی کسی میتونست مات و مبهوت نگاه نافذش نشه ، لبخند ابراهیم وارش خستگی عالم رو از تن میکند و روح آدم رو میبرد به آسمون هاا ....
استاداش هم خیلی ازش راضی بودن به حدی که اسمش به عنوان یک دانشجو شاخص سر زبونا بود ،
خلاصه یه چریک همه فن حریف که همتایی نداشت ...
یه روزی که دلم خیلی براش تنگ شده بود و اصلا حوصله نداشتم و به شدت کلافه بودم شروع کردم به قُر زدن...
که مَشتی اینهمه من به یاد تو هستم و لحظه به لحظهی عُمرم رو با تو توی آلبوم خاطرات آرشیو کردم ،
هیچ وقت شده از ما سراغی بگیری ؟!،
بالاخره رفاقتی گفتن ، نمیخوای از ما تَفَقُدی کنی؟! ،
ای بابا اصلا ما رو به عنوان رفیق قبول داری یا نه ؟!
دلِ دیگه ، بعضی وقتا به تنگ میاد ،
همون شب به خوابم اومد ،
رؤیای زیبایی بود که زبان کوچکم از وصف عظمت بیکرانش عاجزه ....
سوار یه اتوبوس شدم ،
یه اتوبوس بسیار قدیمی ولی خیلی مرتب ، هیچ کس از مسافرا رو نمیشناختم و یک بار هم ندیده بودمشون ، حتی نمیدونستم کجا قراره برم و یا اصلا برای چی سوار شدم ،
تنها یه چیزی رو خوب یادم مونده که میون اون مسافرای اتوبوس دنبال یه نفر بودم که لااَقل بشناسمش و به احساس غُربتم در اون لحظات پایان بده ،
همون طور که از راهرو وسط اتوبوس قدم میزدم و دنبال یه صندلی خالی بودم ، ناگهان خیره ماندم...
زانو های سست و بیجانم ، تاب ایستادن را از من ربودند،
آهی از کالبد خشکیده ام برمیخیزد!
سکوت مرگباریست که مرا فراگرفته ،
چه میکنی ؟!
داشت بیرون اتوبوس رو نگاه میکرد که نگاهش متوجه من شد ،
چشماشو به نگاه من گره زد ،
خودشهِ اون حمید رضا بود ،
آقا حمید رضا خودتی مرد ؟!
باورم نمیشد ،
بغضم شکست و بی اختیار و بی صدا اشک از چشمام جاری شد ...
چهرهی خسته ام پر شده بود از خواهش که فقط و فقط او را تمنا میکرد...
نگاه پر معنایش قلبم را به آتش کشیدِ بود ،
او لبخندی مهربانانه همراه با دنیایی از آرامش را به من هدیه کرد ،
نزدیک تر رفتم که همدیگر رو به آغوش کشیدیم ،
چه آغوش گرم و با محبتی داشت ،
صورتم خیس و آغشته به اشک شده بود که از خواب پریدم ,
هنوز هوا تاریک بود و آفتاب نزده بود ،
چه دیدارِ ساده و بی تکلفی بود تنها دیدار من و آقا حمید رضا... .
مردی که هرگز پیش از این او را ندیده بودم اما دست سرنوشت مرا به همان نقطه ای از دنیا رساند که چند سال قبلتر از من ، محل تردد و نفس زدن این مرد بزرگ بوده است ،
دفتر بسیج دانشجویی دانشگاه صنعتی مالک اشتر که حالا مزین است به نام شهید حمید رضا باب الخانی .
* انَا لا اَنْسي اَيادِيکَ عِنْدی....*
#رفیق_خوب
#یا_زینب_کبری
#صَد_پِسَر_در_خون_بِغَلْتد_گُم_نَگَردد_دُختَری
#ارسالی
#شهید_حمیدرضا_باب_الخانی
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
❥ @Hamidreza_babalkhanii