🌹 مــن و اصغر زیر سقف آسمان شـلمـچـه قدم میزدیم.آسمان پرستاره و سیاه بود. یکجا ایستادیم. داشتم آسمان را نگاه می کردم کـه اصغر یکدفعه دست بُرد تو یقه اش و پلاکش را کند و تو دستش گرفت.
تعجب کردم؛ گفتـم: «چیکار میکنی، اصـغـر؟!»
با حالت عجیبی که هرگز تا آن موقع ندیده بودم، گفت: «شهـادت هم یکجور شهـوته! میخوام گمنـام بمیـرم تا اسیر این شهـوت نباشم.»
🔹 این حرفهای عارفانه از اصغر بعيد نبود؛ اصغر طی طریق کرده بود؛ اما فکر نمی کردم این قدر ازدنیا دل کنده باشد. همینطور که نگاهش میکردم پلاکش را انداخت تو کانال ماهی.
با ناراحتی گفتم: «بابا! اصـغر! چیکار کردی؟ اگه طوریت بشه با همین پـلاک پیدات میکنن؛ چرا انداختیش؟» گفت:« حتی به این هم نمیخوام وابسته باشم.»
🔅 صورت اصغر، نورانی شده بود. به دلم افتاد که طوریش میشود. هیچوقت او را آنقدر روحانی و نورانی ندیده بودم؛ برگشتیم پشت خاکریز.
چند تا منور، آن دورها در آسمان روشن شد.
📚 کوچه نقاش ها / بقلم راحله صبوری
خاطرات مرحوم سـید ابوالفضل کـاظمی
#شهید_علی_اصغر_ارسنجانی
💢کانال خبری #شهدای_ایران
✅@shohadayeiran57