✍تنهایی
عروسکهایش را دور تا دور اتاق چیده بود. خانه سازیهایش را برداشت، اطراف عروسکها دو ردیف دیوار درست کرد. گوشی کوچکِ دستسازش را کنار گوشش گذاشت. به عروسک موطلایی زنگ زد.
- الو محیا خونهایی؟ من حلمام تو خونه تنهام. میخوام بیام پیشت!
پیکنیک کوچکی، گوشه آشپزخونه محیاست. قوری روی کتریست. خودش به جای عروسک دو تا چایی میریزد.
- بهبه چه چایی خوشمزهای! چی توش ریختی؟
هستی پشت دیوار اتاق پناه گرفته است. امروز زودتر از همیشه به خانه رسید. وقتی حلما را سرگرم بازی با عروسکهایش دید، هوس کرد بعد از مدتها دور از چشم او نگاهش کند.
وقتی دستهای کوچک و تُپُل حلما چایی توی استکان میریخت. دلش غنج میرفت. خواست جلو برود تا با در آغوش گرفتن او دلتنگی و خستگی کار از تنش یکجا فرار کند؛ ولی حرفهای حلما او را میخکوب کرد.
همین لحظات کوتاه حرفهایِ دل دخترش حلما را متوجه شد.
حلما به عروسکهایش از تنهاییهایش میگفت و اینکه دوست ندارد هیچ وقت سرکار برود.
چشمان سیاه و دُرُشت هستی، دریایی شد. پردهای از اشک جلویِ دیدش را گرفت. با پشت دستهایِ ظریف و کشیدهاش آنها را پاک کرد. طاقت ماندن و دیدن غصههای حلما را نداشت. به آرامی در زد و وارد اتاق شد:
- بهبه دختر ماه مامان! خوشبحال عروسکا که تو رو دارن تا باهاشون بازی کنی.
صورت سرخ و سفید حلما را با دستهایش قاب کرد. لبها را روی پوست لطیف و نرم او گذاشت. صورتش را غرق بوسه کرد. حلما از ته دل خندید. دستهای کوچکش را دور مادر حلقه کرد. خودش را در بغل مادر انداخت.
جسم هستی کنار دخترش است: اما ذهنش مملوء از فکر و پیشنهاد برای خود!
میتوانم با بچهدار شدن او را از تنهایی دربیاورم. میتوانم مرخصی بگیرم تا ساعات بیشتری پیش او باشم. میتوانم بیخیال کار بشوم.
#فرزندآوری
#به_قلم_افراگل