eitaa logo
حامیان انقلاب
274 دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
12.6هزار ویدیو
764 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❌ما دوازده مجروح برانکاردی بودیم که از بیمارستان زبیر با اتوبوس به طرف بغداد بردند. در بین راه اتوبوس در محلی بهنام ذی قار توقف کرد و سربازان عراقی برای غذا خوردن به رستوران رفتند. از آنجا که ما به شدت مجروح بودیم و نمیتوانستیم حرکتی بکنیم، عراقیها در اتوبوس را باز گذاشتند و رفتند. ذی قار همانجایی است که عایشه جنگ جمل را علیه حضرت علی ع به راه انداخت. در این هنگام دیدیم چند پسر بچه به سمت ما میآیند. یکی از بچهها که عربی بلد بود، گفت: هیچکدامتان حرفی نزنید. اگر اینها بفهمند ما ایرانی هستیم، تا سربازان بخواهند بیایند ما را میکشند. 🚌وقتی بچه ها وارد ماشین شدند، پرسیدند: شما که هستید؟ دوست ما به آنها گفت: ما مجروحیم و ایرانیها ما را به این روز انداختهاند. پسر بچهای پرسید: عمو چرا بقیه صحبت نمیکنند. او گفت: اینها را عمل کردهاند و دکتر گفته تا بیست و چهار ساعت نباید حرف بزنند. او گفت: پس چرا شما صحبت میکنی؟ دوست ما گفت: مرا دیروز عمل کردند، ولی اینها امروز صبح عمل شدهاند. اینها هم که فکر میکردند ما عراقی هستیم، شروع کردند به بوسیدن دست و صورت ما. و خوراکیهایی را که داشتند به ما دادند. ⏰بیست دقیقه بعد وقتی عراقیها آمدند، دیدند بچهها داخل ماشین هستند. یکی از سربازان پرسید: شما این جا چه کار میکنید؟ گفتند: آمدهایم عموهامان را ببینیم. گفت: این فلان فلان شدهها عموی شما نیستند. اینها ایرانیاند. تا گفت اینها ایرانی هستند، بچهها عصبانی شدند و خواستند ما را بزنند که عراقیها مانع شدند و حتی گلنگدن کشیدند و آنها را از ماشین بیرون کردند. بچهها که دیگر دستشان به ما نمیرسید به ماشین لگد میزدند. و با حرکت کردن اتوبوس، سنگ و کلوخ به سوی آن پرت کردند. عبدالله رجبی، به نقل از کتاب نهالهای برومند @sh_montazerin
✈️یکی از دوستان نیروی هوایی ارتش به نام استوار ابراهیمی میگفت: در اول اسارت محاسنم به دلیل آنکه مدت زیادی اصلاح نکرده بودم بلند شده بود. عراقیها فکر کردند من پاسدارم. برای همین خیلی کتکم زدند. 😜در حین کتک خوردن به انگلیسی میگفتم: من کادر نیروی هوایی ارتش ایران هستم. ولی عراقیها گوششان بدهکار نبود. تا بالاخره فهمیدند و دست از زدن برداشتند. و برای آنکه مطمئن شوند پاسدار نیستم، مرا داخل سرویس بهداشتی بردند و یک نصف تیغ با یک آینه شکسته دادند و گفتند: اگر واقعا پاسدار نیستی ریش هایت را بزن. ⚛من هم با زحمت زیادی محاسنم را زدم و یک سبیل بلند و غلط انداز گذاشتم و بیرون آمدم. عراقیها که مرا دیدند با تعجب گفتند: هان حالا خوب شد. معلوم شد راست میگویی و حرس خمینی نیستی. محمدجواد سالاری، به نقل از کتاب نهالهای برومند @sh_montazerin