⤵️ #حدیث_نور
🔰 ابراهیم آدم مهماننوازی بود...
الإمام الصادق عليهالسلام:
📜 إنَّ اللّهَ عز و جل بَعَثَ أربَعَةَ أملاكٍ في إهلاكِ قَومِ لوطٍ: جَبرَئيلَ، وميكائيلَ، وإسرافِيلَ، وكَروبيلَ، فَمَرّوا بِإِبراهيمَ عليهالسلام وهُم مُعتَمّونَ...
خداوند عز و جل چهار فرشته براى نابود كردن قوم لوط فرستاد: جبرئيل، ميكائيل، اسرافيل، و كَروبيل.
✨ اين چهار فرشته، در حالى كه دستار [بر سر و صورت خود] بسته بودند، به ابراهيم عليهالسلام برخوردند و به او سلام كردند. ابراهيم عليهالسلام آنها را نشناخت ؛ امّا ديد صورت زيبايى دارند.
🍃 با خودش گفت: « اين عدّه را بايد خودم شخصا خدمت كنم.» #ابراهيم، آدم #مهماننوازى بود. او گوساله فربهى را براى آنان بريان كرد و برايشان بُرد. چون آن را در برابرشان نهاد «ديد دست هايشان به غذا دراز نمىشود، آنان را ناشناس يافت و از ايشان ترسى بر دل گرفت.»
☀️ جبرئيل چون اين [حالت ابراهيم] را ديد، دستار را از صورتش كنار زد. ابراهيم، او را شناخت و گفت: « تو هستى؟ » گفت: « آرى ».
📖 الكافی، ج ۵، ص۵۴۶
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت اول : زندگی نامه
🔸 #ابراهيم در اول ارديبهشت سال 1336 در محله شهيدآيت الله سعيدي حوالي ميدان خراسان ديده به هستي گشود.
او #چهارمين فرزند خانواده بشمار ميرفت. با اين حال پدرش، #مشهدي محمد حسين، به اوعلاقه خاصي داشت.
او نيز منزلت پدر خويش را به درستي شناخته بود. پدري که با شغل بقالي توانسته بود فرزندانش را به بهترين نحو تربيت نمايد.
🔸ابراهيم نوجوان بودکه طعم تلخ يتيمي را چشيد. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ، زندگي را به پيش برد. دوران دبستان را به مدرسه طالقاني رفت و دبيرستان را نيز در مدارس ابوريحان و کريم خان زند. سال 1355 توانست به دريافت ديپلم ادبي نائل شود. از همان سالهاي پاياني دبيرستان مطالعات غير درسي را نيز شروع كرد.
🔸حضور در هيئت جوانان وحدت اسلامي و همراهي و شاگردي استادي نظير علامه محمد تقي جعفري بسيار در رشد شخصيتي ابراهيم موثر بود.
🔸در دوران پيروزي انقلاب شجاعت هاي بسياري از خود نشان داد. او همزمان با تحصيل علم به کار در بازار تهران مشغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربيت بدني و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد.
🔸ابراهيم در آن دوران همچون معلمي فداکار به تربيت فرزندان اين مرز و بوم مشغول شد.
او اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانان يعني ورزش باستاني شروع کرد.
🔸در #واليبال وکشتي بي نظيربود. هرگز در هيچ ميداني پا پس نکشيد و مردانه مي ايستاد.
مردانگي او را مي توان در ارتفاعات سر به فلک کشيده بازي دراز و گيلان غرب تا دشت هاي سوزان جنوب مشاهده کرد.
حماسه هاي او در اين مناطق هنوز در اذهان ياران قديمي جنگ تداعي مي کند.
🔸در والفجر مقدماتي پنج روز به همراه بچه هاي گردان هاي کميل و حنظله درکانالهاي فكه مقاومت کردند. اماتسليم نشدند.
سرانجام در 22 #بهمن سال 1361 بعد از فرستادن بچه هاي باقی مانده به عقب، تنهاي تنها با خدا همراه شد. ديگركسي او را نديد.
او هميشه از خدا مي خواست گمنام بماند، چرا كه #گمنامي صفت ياران محبوب خداست.
خدا هم دعايش را مستجاب كرد. #ابراهيم سال هاست كه گمنام و غريب در فكه مانده تا خورشيدي باشد براي راهيان نور.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
https://eitaa.com/mahdixxv
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت دوم : محبت پدر
✔️ راوی : رضا هادی
🔸درخانه اي کوچک و مستاجري درحوالي ميدان خراسان تهران زندگي ميكرديم.
اولين روزهاي ارديبهشت سال 1336 بود. پدر چند روزي است كه خيلي خوشحال است.
خدا در اولين روز اين ماه، پسري به او عطا کرد. او دائماً از خدا تشكر ميكرد.
هر چند حالا در خانه سه پسر و يك دختر هستيم، ولي پدر براي اين پسر تازه متولد شده خيلي ذوق مي كند.
البته حق هم دارد. پسر خيلي با نمكي است. اسم بچه را هم انتخاب كرد: «ابراهيم »
🔸پدرمان نام پيامبري را بر او نهاد كه مظهر صبر و قهرمان توكل و #توحيد بود. و اين اسم واقعاً برازنده او بود.
بستگان و دوستان هر وقت او را مي ديدند با تعجب مي گفتند: حسين آقا، تو سه تا فرزند ديگه هم داري، چرا براي اين پسر اينقدر خوشحالي
ميكني؟!
پدر با آرامش خاصي جواب مي داد: اين پسر حالت عجيبي دارد! من مطمئن هستم كه #ابراهيم من، بنده خوب خدا م يشود، اين پسر نام من را هم زنده مي كند!
راست مي گفت. محبت پدرمان به #ابراهيم، محبت عجيبي بود.
هر چند بعد از او، #خدا يك پسر و يك دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد،اما از محبت پدرم به #ابراهيم چيزي كم نشد.
٭٭٭
🔸#ابراهيم دوران دبستان را به مدرسه طالقاني در خيابان زيبا رفت. اخلاق خاصي داشت. توي همان دوران دبستان نمازش ترك نميشد.
يكبار هم در همان سال هاي دبستان به دوستش گفته بود: باباي من آدم خيلي خوبيه. تا حالا چند بار امام زمان (عج) را توي خواب ديده.
وقتي هم كه خيلي آرزوي زيارت #كربلا داشته، حضرت عباس را در خواب ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده.
زماني هم كه سال آخر دبستان بود به دوستانش گفته بود: پدرم مي گه، آقاي #خميني كه شاه، چند ساله تبعيدش كرده آدم خيلي خوبيه.
حتي بابام مي گه: همه بايد به دستورات اون آقا عمل كنند. چون مثل دستورات امام زمانه(عج) می مونه.
🔸دوستانش هم گفته بودند: ابراهيم ديگه اين حرف ها رو نزن. آقاي ناظم بفهمه اخراجت ميكنه.
شايد براي دوستان ابراهيم شنيدن اين حرف ها عجيب بود. ولي او به حرفهاي پدر خيلي اعتقاد داشت.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
شهید #ابراهیم_هادی🌷
https://eitaa.com/mahdixxv
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت سوم : روزی حلال
✔️ راوی : خواهر شهید
🔸پيامبراعظم ميفرمايد: «فرزندانتان را در خوب شدنشان ياري كنيد، زيرا هر كه بخواهد ميتواند نافرماني را از فرزند خود بيرون كند. »
بر اين اساس پدرمان در تربيت صحيح #ابراهيم و ديگر بچه ها اصلاً كوتاهي نكرد. البته پدرمان بسيار انسان با تقوائي بود. اهل #مسجد و هيئت بود و به رزق حلال بسيار اهميت ميداد. او خوب ميدانست پيامبر ميفرمايد:
«عبادت ده جزء دارد كه نه جزء آن به دست آوردن روزي حلال است » .
🔸براي همين وقتي عده هاي از اراذل و اوباش در محله اميريه(شاپور)آن زمان، اذيتش كردند و نميگذاشتند كاسبي حلالي داشته باشد، مغاز هاي كه از ارث پدري به دست آورده بود را فروخت و به كارخانه قند رفت.
آنجا مشغول كارگري شد. صبح تا شب مقابل كوره ميايستاد. تازه آن موقع توانست خانه اي كوچك بخرد. #ابراهيم بارها گفته بود: اگر پدرم بچه هاي خوبي تربيت كرد. به خاطر سختيهائي بود كه براي رزق حلال ميكشيد.
🔸هر زمان هم از دوران كودكي خودش ياد ميكرد ميگفت: پدرم با من حفظ #قرآن را كار ميكرد. هميشه مرا با خودش به مسجد ميبرد. بيشتر وقتها به مسجد آيت الله نوري پائين چهارراه سرچشمه ميرفتيم.
آنجا هيئت حضرت علي اصغر بر پا بود. پدرم افتخار خادمي آن هيئت را داشت.
🔸يادم هست كه در همان سالهای پاياني دبستان، #ابراهيم كاري كرد كه پدر عصباني شد و گفت: ابراهيم برو بيرون، تا شب هم برنگرد.
#ابراهيم تا شب به خانه نيامد. همه خانواده ناراحت بودند كه براي ناهار چه كرده. اما روي حرف پدر حرفي نمي زدند.
🔸شب بود كه #ابراهيم برگشت. با ادب به همه سلام كرد. بلافاصله سؤال كردم: ناهار چيكار كردي داداش؟! پدر در حالي كه هنوز ناراحت نشان مي داد اما منتظر جواب #ابراهيم بود.
#ابراهيم خيلي آهسته گفت: تو كوچه راه مي رفتم، ديدم يه پيرزن كلي وسائل خريده، نمي دونه چيكار كنه و چطوري بره خونه. من هم رفتم كمك كردم.
🔸وسايلش را تا منزلش بردم. پيرزن هم كلي تشكر كرد و سكه پنج ريالي به من داد.
نمي خواستم قبول كنم ولي خيلي اصرار كرد. من هم مطمئن بودم اين پول حلاله، چون براش زحمت كشيده بودم. ظهر با همان پول نان خريدم و خوردم. پدر وقتي ماجرا را شنيد لبخندي از رضايت بر لبانش نقش بست. خوشحال
بود كه پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزي حلال اهميت ميدهد.
🔸دوستي پدر با #ابراهيم از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتي عجيب بين آن دو برقرار بود كه ثمره آن در رشد شخصيتي اين پسر مشخص بود. اما اين رابطه دوستانه زياد طولاني نشد!
#ابراهيم نوجوان بود كه طعم خوش حمايت هاي پدر را از دست داد. در يك غروب غم انگيز سايه سنگين يتيمي را بر سرش احساس كرد. از آن
پس مانند مردان بزرگ به زندگي ادامه داد. آن سال ها بيشتر دوستان و آشنايان به او توصيه مي كردند به سراغ #ورزش برود. او هم قبول كرد.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/mahdixxv
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت چهارم : ورزش باستانی ( ۱ )
✔️ راوی : جمعی از دوستان شهید
🔸اوايل دوران دبيرستان بود كه #ابراهيم با ورزش باستاني آشنا شد. او شبها به زورخانه حاج حسن ميرفت.
🔸حاج حسن توكل معروف به حاج حسن نجار، عارفي وارسته بود. او زورخانه اي نزديك دبيرستان ابوريحان داشت. #ابراهيم هم يكي از ورزشكاران اين محيط ورزشي و معنوي شد.
حاج حسن، #ورزش را با يك يا چند آيه #قرآن شروع ميكرد. سپس حديثي ميگفت و ترجمه ميكرد. بيشتر شبها، #ابراهيم را میفرستاد وسط گود، او هم در يك دور #ورزش، معمولاً يك سوره #قرآن، دعاي توسل و يا اشعاري در مورد اهل بيت میخواند و به اين ترتيب به مرشد هم كمك ميكرد.
🔸از جمله كارهاي مهم در اين مجموعه اين بود كه؛ هر زمان ورزش بچه ها به اذان مغرب ميرسيد، بچه ها #ورزش را قطع ميكردند و داخل همان گود زورخانه، پشت سر حاج حسن #نماز جماعت ميخواندند.به اين ترتيب حاج حسن در آن اوضاع قبل از #انقلاب، درس ايمان و اخلاق را در كنار #ورزش به جوانها مي آموخت.
🔸فراموش نميكنم، يكبار بچه ها پس از #ورزش در حال پوشيدن لباس و مشغول خداحافظي بودند. يكباره مردي سراسيمه وارد شد! بچه خردسالي را نيز در بغل داشت.
🔸با رنگي پريده و با صدائي لرزان گفت: حاج حسن كمكم كن. بچه ام مريضه، دكترا جوابش كردند. داره از دستم ميره. نَفَس شما حقه، تو رو خدا دعا كنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه كرد. #ابراهيم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيائيد توي گود.
🔸خودش هم آمد وسط گود. آن شب #ابراهيم در يك دور #ورزش، دعاي توسل را با بچه ها زمزمه كرد. بعد هم از سوزدل براي آن كودك دعا كرد. آن مرد هم با بچه اش در گوش هاي نشسته بود و گريه ميكرد.
🔸دو هفته بعد حاج حسن بعد از #ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت شديد! با تعجب پرسيدم: كجا !؟ گفت: بنده خدائي كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده. بعد ادامه داد: الحمدلله مشكل بچه اش برطرف شده. دكتر هم گفته بچه ات خوب شده. براي همين ناهار دعوت كرده.
🔸برگشتم و #ابراهيم را نگاه کردم. مثل کسي که چيزي نشنيده، آماده رفتن ميشد. اما من شک نداشتم، دعاي توسل اي که #ابراهيم با آن شور و حال عجيب خواند کار خودش را کرده.
٭٭٭
🔸بارها ميديدم #ابراهيم، با بچه هائي که نه ظاهر #مذهبي داشتند و نه به دنبال مسائل ديني بودند رفيق ميشد. آنها را جذب #ورزش ميکرد و به مرور به مسجد و هيئت ميكشاند.
🔸يکي از آ نها خيلي از بقيه بدتر بود. هميشه از خوردن مشروب و کارهاي خلافش ميگفت! اصلاً چيزي از دينم نميدانست. نه نماز و نه روزه، به هيچ چيز هم اهميت نميداد. حتي ميگفت: تا حالا هيچ جلسه مذهبي يا هيئت نرفته ام. به #ابراهيم گفتم: آقا ابرام اينها کي هستند دنبال خودت ميياري!؟ با تعجب پرسيد: چطور، چي شده؟!
گفتم: ديشب اين پسر دنبال شما وارد هيئت شد. بعد هم آمد وکنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت ميکرد. از مظلوميت امام حسين وکارهاي
يزيد ميگفت.
🔸اين پسرهم خيره خيره و با عصبانيت گوش ميکرد. وقتي چراغها خاموش شد. به جاي اينکه اشك بريزه، مرتب فحشهاي ناجور به يزيد ميداد!!
#ابراهيم داشتب با تعجب گوش ميکرد. يكدفعه زد زير خنده. گفت: عيبي نداره، اين پسر تا حالا هيئت نرفته و گريه نکرده. مطمئن باش با امام حسين که رفيق بشه تغيير ميكنه. ما هم اگر اين بچه ها رو مذهبي کنيم هنر کرديم.
🔸دوستي #ابراهيم با اين پسر به جايي رسيد که همه كارهاي اشتباهش را کنار گذاشت.او يکي ازبچه هاي خوب ورزشکار شد. چند ماه بعد و در يکي از روزهاي عيد، همان پسر را ديدم. بعد از ورزش يک جعبه شيريني خريد و پخش کرد.
بعدگفت: رفقا من مديون همه شما هستم، من مديون آقا ابرام هستم. از خدا خيلي ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و... .
🔸ما هم با تعجب نگاهش ميکرديم. با بچه ها آمديم بيرون، توي راه به کارهاي ابراهيم دقت ميکردم.چقدر زيبا يکي يکي بچه ها را جذب ورزش ميکرد، بعد هم آ نها را به #مسجد و هيئت ميکشاند و به قول خودش مي انداخت تو دامن امام حسين .
🔸ياد حديث #پيامبر به #اميرالمؤمنين افتادم كه فرمودند: «يا علي، اگر يک نفر به واسطه تو هدايت شود از آنچه آفتاب بر آن ميتابد بالاتر است.»
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابرهیم_هادی
🌷https://eitaa.com/mahdixxv
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت پنجم : ورزش باستانی ( ۲ )
✔️راوی : جمعی از دوستان شهید
🔸از ديگر کارهائي که در مجموعه #ورزش باستاني انجام ميشد اين بود که بچه ها به صورت گروهي به زورخانه هاي ديگر م يرفتند و آنجا ورزش ميکردند. يک شبِ ماه رمضان ما به زورخانه اي درکرج رفتيم.
🔸آن شب را فراموش نميکنم. #ابراهيم شعر ميخواند. دعا ميخواند و #ورزش ميکرد. مدتي طولاني بود که #ابراهيم در كنارگود مشغول شناي زورخانه اي بود. چند سري بچه هاي داخل گود عوض شدند، اما #ابراهيم همچنان مشغول شنا بود. اصلاً به کسي توجه نميکرد.
🔸پيرمردي در بالاي سكو نشسته بود و به #ورزش بچه ها نگاه ميکرد. پيش من آمد. #ابراهيم را نشان داد و با ناراحتي گفت: آقا، اين جوان كيه؟! با تعجب گفتم: چطور مگه!؟ گفت: «من كه وارد شدم، ايشان داشت شنا ميرفت. من
با تسبيح، شنا رفتنش را شمردم. تا الان هفت دور تسبيح رفته يعني هفتصدتا شنا! تو رو خدا بيارش بالا الان حالش به هم ميخوره. » وقتی #ورزش تمام شد #ابراهيم اصلاً احساس خستگي نميکرد. انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته! البته #ابراهيم اين کارها را براي قوي شدن انجام ميداد. هميشه ميگفت:
🔸براي خدمت به #خدا و بندگانش، بايد بدني قوي داشته باشيم. مرتب دعا ميکردكه: خدايا بدنم را براي خدمت كردن به خودت قوي كن.
#ابراهيم در همان ايام يك جفت ميل و سنگ بسيار سنگين براي خودش تهيه کرد. حسابي سرزبانها افتاده و انگشت نما شده بود. اما بعد از مدتي ديگر جلوي بچه ها چنين کارهائي را انجام نداد! ميگفت: اين کارها عامل غرور انسان می شه.
ميگفت: مردم به دنبال اين هستند كه چه کسي قويتر از بقيه است. من اگر جلوي ديگران ورزشهاي سنگين را انجام دهم باعث ضايع شدن رفقايم ميشوم. در واقع خودم را مطرح کرده ام و اين کار اشتباه است.
🔸بعد از آن وقتي مياندار #ورزش بود و ميديد که شخصي خسته شده وکم آورده، سريع #ورزش را عوض ميکرد.
اما بدن قوي #ابراهيم يکبار قدرتش را نشان داد و آن، زماني بود که سيد حسين طحامي #قهرمان کشتي جهان و يکي از ارادتمندان حاج حسن به
زورخانه آمده بود و با بچه ها #ورزش ميکرد.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/mahdixxv
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت هفتم : پهلوان ( ۲ )
✔️ راوی : حسین الله کرم
🔸داستان پهلواني هاي #ابراهيم ادامه داشت تا ماجراهاي پيروزي انقلاب پيش آمد.
بعد از آن اکثر بچه ها درگير مسائل #انقلاب شدند و حضورشان در #ورزش باستاني خيلي کمتر شد.تا اينکه ابراهيم پيشنهاد داد که صبحها در زورخانه نماز جماعت صبح را بخوانيم و بعد ورزش کنيم و همه قبول کردند.
🔸بعد ازآن هر روز صبح براي اذان در زورخانه جمع ميشديم. #نماز صبح را به جماعت ميخوانديم و ورزش را شروع ميکرديم. بعد هم صبحانه مختصري و به سر کارهايمان ميرفتيم.
#ابراهيم خيلي از اين قضيه خوشحال بود. چرا که از طرفي ورزش بچه ها تعطيل نشده بود و از طرفي بچه ها نماز صبح را به جماعت ميخواندند.
هميشه هم حديث #پيامبر گرامي اسلام را ميخواند: « اگر نماز صبح را به جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شب زنده داري تا صبح محبوبتر است. »
🔸با شروع #جنگ تحميلي فعاليت زورخانه بسيار کم شد. اکثر بچه ها در جبهه حضور داشتند.
ابراهيم هم کمتر به تهران مي آمد. يکبار هم که آمده بود، وسائل ورزش باستاني خودش را برد و در همان مناطق جنگي بساط ورزش باستاني را راه اندازي کرد.
🔸زورخانه حاج حسن توکل، در تربيت پهلوانهاي واقعي زبانزد بود. از بچه هاي آنجا به جز #ابراهيم، جوانهاي بسياري بودند که در پيشگاه خداوند پهلوانيشان اثبات شده بود!
آنها با خون خودشان ايمانشان را حفظ کردند و پهلوانهاي واقعي همينها هستند.
🔸دوران زيبا و معنوي زورخانه حاج حسن در همان سالهاي اول دفاع مقدس، با شهادت شهيد حسن شهابي مرشد زورخانه شهيد اصغررنجبران فرمانده تيپ عمار و شهيدان سيدصالحي، محمدشاهرودي، علی خرّمدل، حسن زاهدي، سيد محمد سبحاني، سيد جواد مجد پور، رضاپند، حمدالله مرادي، رضا هوريار، مجيد فريدوند، قاسم كاظمي و ابراهيم و چندين شهيد ديگر و همچنين جانبازي حاج علي نصرالله، مصطفي هرندي وعلي مقدم و همچنين درگذشت حاج حسن توکل به پايان رسيد.
مدتی بعد با تبديل محل زورخانه به ساختمان مسکوني، دوران #ورزش باستانی ما هم به خاطره ها پيوست.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/mahdixxv
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت هفتم : پهلوان ( ۲ )
✔️ راوی : حسین الله کرم
🔸داستان پهلواني هاي #ابراهيم ادامه داشت تا ماجراهاي پيروزي انقلاب پيش آمد.
بعد از آن اکثر بچه ها درگير مسائل #انقلاب شدند و حضورشان در #ورزش باستاني خيلي کمتر شد.تا اينکه ابراهيم پيشنهاد داد که صبحها در زورخانه نماز جماعت صبح را بخوانيم و بعد ورزش کنيم و همه قبول کردند.
🔸بعد ازآن هر روز صبح براي اذان در زورخانه جمع ميشديم. #نماز صبح را به جماعت ميخوانديم و ورزش را شروع ميکرديم. بعد هم صبحانه مختصري و به سر کارهايمان ميرفتيم.
#ابراهيم خيلي از اين قضيه خوشحال بود. چرا که از طرفي ورزش بچه ها تعطيل نشده بود و از طرفي بچه ها نماز صبح را به جماعت ميخواندند.
هميشه هم حديث #پيامبر گرامي اسلام را ميخواند: « اگر نماز صبح را به جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شب زنده داري تا صبح محبوبتر است. »
🔸با شروع #جنگ تحميلي فعاليت زورخانه بسيار کم شد. اکثر بچه ها در جبهه حضور داشتند.
ابراهيم هم کمتر به تهران مي آمد. يکبار هم که آمده بود، وسائل ورزش باستاني خودش را برد و در همان مناطق جنگي بساط ورزش باستاني را راه اندازي کرد.
https://eitaa.com/mahdixxv
🔸زورخانه حاج حسن توکل، در تربيت پهلوانهاي واقعي زبانزد بود. از بچه هاي آنجا به جز #ابراهيم، جوانهاي بسياري بودند که در پيشگاه خداوند پهلوانيشان اثبات شده بود!
آنها با خون خودشان ايمانشان را حفظ کردند و پهلوانهاي واقعي همينها هستند.
🔸دوران زيبا و معنوي زورخانه حاج حسن در همان سالهاي اول دفاع مقدس، با شهادت شهيد حسن شهابي مرشد زورخانه شهيد اصغررنجبران فرمانده تيپ عمار و شهيدان سيدصالحي، محمدشاهرودي، علی خرّمدل، حسن زاهدي، سيد محمد سبحاني، سيد جواد مجد پور، رضاپند، حمدالله مرادي، رضا هوريار، مجيد فريدوند، قاسم كاظمي و ابراهيم و چندين شهيد ديگر و همچنين جانبازي حاج علي نصرالله، مصطفي هرندي وعلي مقدم و همچنين درگذشت حاج حسن توکل به پايان رسيد.
مدتی بعد با تبديل محل زورخانه به ساختمان مسکوني، دوران #ورزش باستانی ما هم به خاطره ها پيوست.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی
🌷
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت
دهم : کشتي
✔️راوی : برادران شهيد
🔸هنوز مدتي از حضور ابراهيم در #ورزش باستاني نگذشته بود که به توصيه دوستان و شخص حاج حسن، به سراغ #کشتي رفت.
او در باشگاه #ابومسلم در اطراف ميدان خراسان ثبت نام کرد. او کار خود را با وزن 53 کيلو آغاز کرد. آقايان گودرزي و محمدي مربيان خوب ابراهيم درآن دوران بودند. آقاي محمدي، ابراهيم را به خاطر #اخلاق و رفتارش خيلي دوست داشت. آقاي گودرزي خيلي خوب فنون کشتي را به ابراهيم مي آموخت.
🔸هميشه ميگفت: اين پسر خيلي آرومه، اما تو کشتي وقتي زير ميگيره، چون قد بلند و دستاي کشيده و #قوي داره مثل #پلنگ حمله ميکنه! او تا امتياز نگيره ول کن نيست. براي همين اسم ابراهيم را گذاشته بود پلنگ خفته!
بارها ميگفت: يه روز، اين پسر رو تو مسابقات جهاني ميبينيد، مطمئن باشيد!
🔸سالهاي اول دهه 50 در مسابقات قهرماني نوجوانان تهران شرکت کرد. #ابراهيم همه حريفان را با اقتدار شکست داد. او در حالي که 15 سال بيشتر نداشت براي مسابقات کشوري انتخاب شد.مسابقات در روزهاي اول آبان برگزار ميشد ولي ابراهيم در اين مسابقات شرکت نکرد!
مربيها خيلي از دست او ناراحت شدند. بعدها فهميديم مسابقات در حضور #وليعهد برگزار ميشد و جوايز هم توسط او اهداء شده. براي همين ابراهيم در مسابقات شرکت نکرده بود.
🔸سال بعد ابراهيم در مسابقات قهرماني آموزشگاهها شرکت کرد و قهرمان شد. همان سال در وزن 62 کيلو در قهرماني باشگاههاي تهران شرکت کرد.در سال بعد از آن در مسابقات قهرماني آموزشگاه ها وقتي ديد #دوست صميمي خودش در وزن او، يعني 68 کيلو شرکت کرده، ابراهيم يک وزن بالاتر رفت و در 74 کيلو شرکت کرد.
🔸در آن سال #درخشش ابراهيم خيره کننده بود و جوان 18 ساله، #قهرمان 74 کيلو آموزشگاهها شد.تبحر خاص ابراهيم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحيح از دستان قوي و بلند خود باعث شده بود که به کشتي گيري تمام عيار تبديل شود.
٭٭٭
🔸صبح زود ابراهيم با وسائل کشتي از خانه بيرون رفت. من و برادرم هم راه افتاديم. هر جائي ميرفت دنبالش بوديم!
تا اينکه داخل سالنِ هفت تيرِ فعلي رفت. ما هم رفتيم توي سالن و بين تماشاگرها نشستيم. سالن شلوغ بود. ساعتي بعد مسابقات کشتي آغاز شد.
آن روز ابراهيم چندکشتي گرفت و همه را پيروز شد. تا اينکه يکدفعه نگاهش به ما افتاد. ما داخل تماشاگرها تشويقش ميکرديم. با عصبانيت به سمت ما آمد. گفت: چرا اومديد اينجا !؟
گفتيم: هيچي، دنبالت اومديم ببينيم کجا ميري.
بعد گفت: يعني چي !؟ اينجا جاي شما نيست. زود باشين بريم خونه با تعجب گفتم: مگه چي شده!؟ جواب داد: نبايد اينجا بمونين، پاشين، پاشين بريم خونه. همينطور که حرف ميزد بلندگو اعلام کرد:
🔸کشتي نيمه نهائي وزن 74 کيلو آقايان #هادي و تهراني.ابراهيم نگاهي به سمت تشک انداخت و نگاهي به سمت ما. چند لحظه سکوت کرد و رفت سمت تشک.ما هم حسابي داد ميزديم و تشويقش ميکرديم .مربي ابراهيم مرتب داد ميزد و ميگفت كه چه کاري بکن. ولي ابراهيم فقط #دفاع ميکرد. نيم نگاهي هم به ما مي انداخت. مربي که خيلي عصباني شده بود داد زد: ابرام چرا کشتي نميگيري؟ بزن ديگه.
🔸ابراهيم هم با يك فن زيبا حريف را از روي زمين بلند کرد. بعد هم يک دور چرخيد و او را محکم به تشك کوبيد. هنوز كشتي تمام نشده بود كه از جا بلند شد و از تشک خارج شد. آن روز از دست ما خيلي #عصباني بود. فکر کردم از اينکه تعقيبش کرديم ناراحت شده، وقتي در راه برگشت صحبت ميکرديم گفت: آدم بايد #ورزش را براي قوي شدن انجام بده، نه #قهرمان شدن.من هم اگه تو مسابقات شركت ميكنم ميخوام فنون مختلف رو ياد بگيرم.هدف ديگه اي هم ندارم. گفتم: مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش؟!
بعد از چند لحظه سکوت گفت: هرکس ظرفيت مشهور شدن رو نداره، از #مشهور شدن مهمتر اينه که آدم بشيم.
🔸آن روز #ابراهيم به فينال رسيد. اما قبل از مسابقه نهائي، همراه ما به خانه برگشت! او عملاً ثابت کرد که رتبه و مقام برايش اهميت ندارد. ابراهيم هميشه جمله معروف امام راحل را ميگفت: ورزش نبايد هدف زندگي شود.
شادی روحش صلوات 🌹
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی
🌷https://eitaa.com/mahdixxv
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت یازدهم : قهرمان
✔️راوی : حسين الله كرم
🔸مسابقات قهرماني 74 کيلو باشگاهها بود. #ابراهيم همه حريفان را يکي پس از ديگري شكست داد و به نيمه نهائي رسيد. آن سال ابراهيم خيلي خوب #تمرين کرده بود. اکثر حريفها را با #اقتدار شکست داد.
🔸اگر اين مسابقه را ميزد حتماً در #فينال #قهرمان ميشد. اما در نيمه نهائي خيلي بد کشتي گرفت. بالاخره با يک امتياز بازي را واگذار كرد!
آن سال ابراهيم مقام سوم را کسب کرد. اما سالها بعد، همان پسري که حريف نيمه نهائي ابراهيم بود را ديدم. آمده بود به ابراهيم سر بزند. آن آقا از خاطرات خودش با ابراهيم تعريف ميکرد. همه ما هم گوش ميکرديم.
🔸تا اينکه رسيد به ماجراي آشنائي خودش با ابراهيم و گفت: آشنائي ما بر ميگردد به نيمه نهائي کشتي باشگاهها در وزن 74 کيلو، قرار بود من با ابراهيم #کشتي بگيرم.اما هر چه خواست آن ماجرا را تعريف کند ابراهيم بحث را عوض ميکرد!
آخر هم نگذاشت كه ماجرا تعريف شود! روز بعد همان آقا را ديدم وگفتم: اگه ميشه قضيه کشتي خودتان را تعريف کنيد. او هم نگاهي به من کرد. نَفَس عميقي کشيد و گفت:
🔸آن سال من در نيمه نهائي حريف ابراهيم شدم. اما يکي از پاهايم شديداً #آسيب ديد.به ابراهيم که تا آن موقع نميشناختمش گفتم: رفيق، پاي من آسيب ديده هواي ما رو داشته باش. ابراهيم هم گفت: باشه داداش، چَشم. بازيهاي او را ديده بودم. توي كشتي #استاد بود. با اينکه شگرد ابراهيم فنهایي بود که روي پا ميزد. اما اصلاً به پاي من نزديک نشد! ولي من، در کمال نامردي يه خاک ازش گرفتم و خوشحال از اين پيروزي به #فينال رفتم.
ابراهيم با اينکه راحت ميتونست من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولي اين کار رو نکرد.
🔸بعد ادامه داد: البته فكر ميكنم او از قصد كاري كرد كه من #برنده بشم! از شکست خودش هم ناراحت نبود. چون قهرماني براي او تعريف ديگه اي داشت.ولي من خوشحال بودم. خوشحالي من بيشتر از اين بود که حريف فينال،
بچه محل خودمون بود. فکر ميکردم همه، مرام و #معرفت داش ابرام رو دارن.
🔸اما توي فينال با اينکه قبل از مسابقه به دوستم گفته بودم که پايم آسيب ديده، اما دقيقاً با اولين حرکت همان پاي آسيب ديده من را گرفت. آه از نهاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روي زمين و بالاخره من ضربه شدم. آن سال من دوم شدم و ابراهيم سوم. اما شک نداشتم #حق ابراهيم قهرماني بود. از آن روز تا حالا با او رفيقم. چيزهاي عجيبي هم از او ديد هام. #خدا را هم شکر ميکنم که چنين رفيقي نصيبم کرده.
🔸صحبتهايش که تمام شد خداحافظي کرد و رفت. من هم برگشتم. در راه فقط به صحبتهايش فکر ميکردم. يادم افتاد در مقر #سپاه گيلان غرب روي يكي از ديوارها براي هر كدام از رزمنده ها جمله اي نوشته شده بود. در مورد ابراهيم نوشته بودند:
«ابراهيم هادي رزمنده اي با خصائص پورياي ولي »
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی
شادی روحش صلوات 🌹
_____________________________
🌷https://eitaa.com/mahdixxv
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت شانزدهم : پيوند الهي
✔️راوی : رضا هادي
🔸عصر يکي از روزها بود. #ابراهيم از سر کار به خانه مي آمد. وقتي واردکوچه شد براي يك لحظه نگاهش به پسر همسايه افتاد. با دختري جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از #دختر خداحافظي کرد و رفت!
ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد.
🔸چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شد. اين بار تا ميخواست از دختر خداحافظي کند، متوجه شد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست. دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهيم شروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود. اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با #آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواد هات رو کامل ميشناسم، تو اگه واقعاً اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که...
🔸جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ...
ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستي، من امشب تو #مسجد با پدرت صحبت ميکنم. انشاءالله بتوني با اين دختر #ازدواج کني، ديگه چي ميخواي؟
جوان که سرش را پائين انداخته بود خيلي خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلي عصباني ميشه.
ابراهيم جواب داد: پدرت با من، حاجي رو من ميشناسم، آدم منطقي وخوبيه. جوان هم گفت: نميدونم چي بگم ، هر چي شما بگي. بعد هم خداحافظي کرد و رفت.
🔸شب بعد از #نماز، ابراهيم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و #همسر مناسبي پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اينصورت اگر به #حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هستند که بايد جوا نها را در اين زمينه کمک کنند. حاجي حر فهاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پسرش زده شد اخمهايش رفت تو هم!
ابراهيم پرسيد: حاجي اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو #گناه نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟
حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...
🔸يک ماه از آن قضيه گذشت، ابراهيم وقتي از بازار برميگشت شب بود. آخر کوچه چراغاني شده بود. لبخند #رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست. رضايت، بخاطر اينکه يک دوستي شيطاني را به يک پيوند الهي تبديل کرده. اين ازدواج هنوز هم پا برجاست و اين زوج زندگيشان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی🕊🌹
شادى روحش صلوات 🌹
▪️https://eitaa.com/mahdixxv
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥 قسمت هفدهم : ایام انقلاب
✔️راوی : امير ربيعي
🔸ابراهيم از دوران کودکي #عشق و ارادت خاصي به امام خميني داشت.
هر چه بزرگتر ميشد اين علاقه نيز بيشتر ميشد. تا اينکه در سالهاي قبل از #انقلاب به اوج خود رسيد. در سال 1356 بود. هنوز خبري از درگيريها و مسائل انقلاب نبود. صبح جمعه از جلسه اي #مذهبي در ميدان ژاله (شهدا) به سمت خانه برميگشتيم.
🔸از ميدان دور نشده بوديم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند. #ابراهيم شروع کرد براي ما از امام خميني تعريف کردن.
بعد هم با صداي بلند فرياد زد: «درود بر خميني »
ما هم به دنبال او ادامه داديم. چند نفر ديگر نيز با ما همراهي کردند. تا نزديک چهارراه شمس شعار داديم وحركت كرديم. دقايقي بعد چندين ماشين #پليس به سمت ما آمد. ابراهيم سريع بچه ها را متفرق کرد. در کوچه ها پخش شديم.
🔸دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بيرون آمديم. ابراهيم درگوشه ميدان جلوي #سينما ايستاد. بعد فرياد زد: درود بر خميني و ما ادامه داديم. جمعيت که از جلسه خارج ميشد همراه ما تکرار ميکرد. صحنه جالبي ايجاد شده بود.
🔸دقايقي بعد، قبل از اينکه مأمورها برسند ابراهيم #جمعيت را متفرق کرد. بعد با هم سوار تاکسي شديم و به سمت ميدان خراسان حرکت کرديم.
دو تا چهار راه جلوتر يکدفعه متوجه شدم جلوي ماشينها را ميگيرند و مسافران را تک تک بررسي ميکنند. چندين ماشين #ساواک و حدود 10 مأمور در اطراف خيابان ايستاده بودند. چهره مأموري که داخل ماشينها را نگاه ميکرد آشنا بود. او در ميدان همراه مردم بود!
🔸به ابراهيم اشاره کردم. متوجه ماجرا شد. قبل از اينکه به تاکسي ما برسند در را باز کرد و سريع به سمت پياده رو دويد. مأمور وسط #خيابان يكدفعه سرش را بالا گرفت. ابراهيم را ديد و فرياد زد: خودشه خودشه، بگيرش...
🔸مأمورها دنبال ابراهيم دويدند. ابراهيم رفت داخل کوچه، آ نها هم به دنبالش بودند. حواس مأمورها که حسابي پرت شد کرايه را دادم. از ماشين خارج شدم. به آن سوي خيابان رفتم و راهم رو ادامه دادم...
ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهيم خبري نداشتم. تا شب هم هيچ خبري از ابراهيم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آ نها هم خبري نداشتند.
خيلي نگران بودم. ساعت حدود يازده شب بود. داخل حياط نشسته بودم.
🔸يکدفعه صدائي از توي کوچه شنيدم . دويدم دم در، باتعجب ديدم ابراهيم با همان چهره و #لبخند هميشگي پشتِ در ايستاده. من هم پريدم تو بغلش. خيلي خوشحال بودم. نميدانستم
خوشحاليام را چطور ابراز کنم. گفتم: داش ابرام چطوري؟
نفس عميقي کشيد و گفت: خدا رو شکر، ميبيني که سالم و سر حال در خدمتيم.
گفتم: شام خوردي؟ گفت: نه، مهم نيست.
سريع رفتم توي خانه، سفره نان و مقداري از غذاي شام را برايش آوردم.
🔸رفتيم داخل ميدان غياثي(شهيد سعيدي)بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن قوي همين جاها به درد ميخوره. خدا كمك كرد.
با اينکه آنها چند نفر بودند اما از دستشون فرار کردم. آن شب خيلي صحبت کرديم. از انقلاب، از امام و... بعد هم قرار گذاشتيم شبها با هم برويم #مسجد لرزاده پاي صحبت حاج آقا چاووشي. شب بود که با ابراهيم و سه نفراز رفقا رفتيم مسجد لرزاده. حاج آقا چاووشي خيلي نترس بود. حرفهائي روي منبر ميزد که خيليها جرأت گفتنش را نداشتند.
🔸حديث امام موسي کاظم که ميفرمايد: «مردي از #قم مردم را به حق فرا ميخواند. گروهي استوار چون پاره هاي آهن پيرامون او جمع ميشوند »
خيلي براي مردم عجيب بود. صحبتهاي انقلابي ايشان همينطور ادامه داشت.
🔸ناگهان از سمت درب مسجد سر و صدايي شنيدم. برگشتم عقب، ديدم نيروهاي ساواک با چوب و چماق ريختند جلوي درب مسجد و همه را ميزنند.
جمعيت براي خروج از مسجد هجوم آورد. مأمورها، هر کسي را که رد ميشد با ضربات محکم باتوم ميزدند. آنها حتي به زن و بچه ها رحم نميکردند.
🔸ابراهيم خيلي #عصباني شده بود. دويد به سمت در، با چند نفر از مأمورها درگير شد. نامردها چند نفري ابراهيم را ميزدند. توي اين فاصله راه باز شد.
خيلي از زن و بچه ها از مسجد خارج شدند. ابراهيم با #شجاعت با آنها درگير شده بود. يکدفعه چند نفراز مأمورها را زد و بعد هم فرار کرد. ما هم به دنبال او از مسجد دور شديم. بعدها فهميديم که درآن شب حاج آقا راگرفتند. چندين نفر هم #شهيد و مجروح شدند.
🔸ضرباتي که آن شب به کمر ابراهيم خورده بود، #کمردرد شديدي براي او ايجاد کرد که تا پايان عمر همراهش بود. حتي در کشتي گرفتن او تأثير بسياري داشت.
با شروع حوادث سال 57 همه ذهن و فکر ابراهيم به مسئله انقلاب و امام معطوف بود. پخش نوارها، اعلامي هها و... او خيلي شجاعانه کار خود را انجام ميداد.
شهید #ابراهیم_هادی🕊🌹
شادی روح پاکش صلوات
💠https://eitaa.com/mahdixxv
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥 قسمت هجدهم : ۱۷ شهریور
✔️ راوی : امیر منجر
🔸صبح روز هفدهم بود. رفتم دنبال #ابراهيم. با موتور به همان جلسه #مذهبي رفتيم. اطراف ميدان ژاله ( شهدا ).جلسه تمام شد. سر و صداي زيادي از بيرون مي آمد.
🔸نيمه هاي شب حكومت نظامي اعلام شده بود. بسياري از مردم هيچ خبري نداشتند. سربازان و مأموران زيادي در اطراف ميدان مستقر بودند. جمعيت زيادي هم به سمت ميدان در حركت بود.
مأمورها با بلندگو اعلام ميكردند كه: متفرق شويد. ابراهيم سريع از جلسه خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت: امير، بيا ببين چه خبره؟!
🔸آمدم بيرون. تا چشم کار ميکرد از همه طرف جمعيت به سمت ميدان مي آمد. شعارها از درود بر خميني به سمت شاه رفته بود.
فرياد #مرگ بر شاه طنين انداز شده بود. جمعيت به سمت ميدان هجوم مي آورد. بعضيها ميگفتند: ساواکيها از چهار طرف ميدان را #محاصره کرده اند و...
🔸لحظاتي بعد اتفاقي افتاد که کمتر کسي باور ميکرد! از همه طرف صداي تيراندازي مي آمد. حتي از هليکوپتري که در آسمان بود و دورتر از ميدان تيراندازي مي آمد. حتي از هليکوپتري که در آسمان بود و دورتر از ميدان قرار داشت.
سريع رفتم و موتور را آوردم. از يک کوچه راه خروجي پيدا کردم. مأموري در آنجا نبود. ابراهيم سريع يکي از مجروحها را آورد. با هم رفتيم سمت #بيمارستان سوم شعبان و سريع برگشتيم.
تا نزديک ظهر حدود هشت بار رفتيم بيمارستان. مجروحها را ميرسانديم و برميگشتيم. تقريباً تمام بدن ابراهيم غرق خون شده بود.
🔸يکي از مجروحين نزديك پمپ بنزين افتاده بود. مأمورها از دور نگاه ميکردند. هيچکس جرأت برداشتن #مجروح را نداشت. ابراهيم ميخواست به سمت مجروح حرکت کند. جلويش را گرفتم. گفتم: آنها مجروح رو تله کرده اند. اگه حركت كني با تير ميزنند.
ابراهيم نگاهي به من کرد و گفت: اگه برادر خودت بود، همين رو ميگفتي!؟
🔸نميدانستم چه بگويم. فقط گفتم: خيلي مواظب باش. صداي تيراندازي کمتر شده بود. مأمورها کمي عقبتر رفته بودند. ابراهيم خيلي سريع به حالت سينه خيز رفت داخل خيابان، خوابيد کنار مجروح، بعد هم دست مجروح را گرفت و آن #جوان را انداخت روي کمرش. بعد هم به حالت سينه خيز برگشت. ابراهيم شجاعت عجيبي از خودش نشان داد.بعد هم آن مجروح را به همراه يک نفر ديگر سوار موتور من کرد و حرکت کردم. در راه برگشت، مأمورها کوچه را بستند. حکومت نظامي شديدتر شد. من هم ابراهيم را گم کردم! هر طوري بود برگشتم به خانه.
🔸عصر رفتم منزل ابراهيم. مادرش نگران بود. هيچكس خبري از او نداشت. خيلي ناراحت بوديم. آخر شب خبر دادند ابراهيم برگشته. خيلي خوشحال شدم. با آن بدن قوي توانسته بود از دست مأمورها فرار کند. روز بعد رفتيم بهشت زهرا در مراسم تشييع و تدفين #شهدا کمک کرديم. بعد از هفدهم شهريور هر شب خانه يکي از بچه ها جلسه داشتيم. براي هماهنگي در برنامه ها.
مدتي محل تشکيل جلسه پشت بام خانه ابراهيم بود. مدتي منزل مهدي و...
🔸در اين جلسات از همه چيز خصوصاً مسائل اعتقادي و مسائل #سياسي روز بحث ميشد. تا اينکه خبر آمد حضرت امام به #ايران باز ميگردند.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی🕊🌹
شادی روح پاکش صلوات
🌷https://eitaa.com/mahdixxv
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥 قسمت بیستم : جهش معنوي
✔️ راوی : جبار ستوده، حسين الله كرم
🔸در زندگي بسياري از بزرگان ترک گناهي بزرگ ديده ميشود. اين كار باعث رشد سريع #معنوي آنان ميگردد. اين کنترل #نفس بيشتر در شهوات جنسي است.
🔸حتي در مورد داستان حضرت يوسف خداوند ميفرمايد:
«هرکس #تقوا پيشه کند ودر مقابل شهوت و هوس صبر و مقاومت نمايد، خداوند پاداش نيکوکاران را ضايع نميکند. » که نشان ميدهد اين يک قانون عمومي بوده و اختصاص به حضرت يوسف ندارد.
🔸از پيروزي انقلاب يك ماه گذشت. چهره و قامت ابراهيم بسيار جذابتر شده بود .
هر روز در حالي که کت و شلوار زيبائي ميپوشيد به محل كار مي آمد. محل کار او در شمال #تهران بود. يک روز متوجه شدم خيلي گرفته و ناراحت است! کمتر حرف ميزد، تو حال خودش بود.
🔸به سراغش رفتم و با تعجب گفتم: داش ابرام چيزي شده؟! گفت: نه، چيز مهمي نيست. اما مشخص بود كه مشكلي پيش آمده.
گفتم: اگه چيزي هست بگو، شايد بتونم کمکت کنم.
کمي سکوت کرد. به آرامي گفت: «چند روزه كه دختري بي حجاب، توي اين محله به من گير داده! گفته تا تو رو به دست نيارم ولت نميکنم! »
🔸رفتم تو فكر، بعد يکدفعه خنديدم! ابراهيم با تعجب سرش را بلند کرد و پرسيد: خنده داره؟! گفتم: داش ابرام ترسيدم، فكر كردم چي شده!؟
بعد نگاهي به قد و بالاي ابراهيم انداختم و گفتم: با اين تيپ و قيافه که تو داري، اين اتفاق خيلي عجيب نيست! گفت: يعني چي؟! يعني به خاطر تيپ وقيافه ام اين حرف رو زده. لبخندي زدم وگفتم: شک نکن!
🔸روز بعد تا ابراهيم را ديدم خنده ام گرفت. با موهاي تراشيده آمده بود محل كار، بدون کت و شلوار! فرداي آن روز با پيراهن بلند به محل کار آمد! با چهره اي ژوليده تر، حتي با شلوار کردي و دمپائي آمده بود. #ابراهيم اين کار را مدتي ادامه داد. بالاخره از آن #وسوسه شيطاني رها شد.
٭٭٭
🔸ريزبيني و دقت عمل در مسائل مختلف از ويژگيهاي ابراهيم بود. اين مشخصه، او را از دوستانش متمايز ميکرد. فروردين 1358 بود. به همراه ابراهيم و بچه هاي کميته به مأموريت رفتيم. خبر رسيد، فردي که قبل از انقلاب فعاليت #نظامي داشته و مورد تعقيب ميباشد در يکي از مجتمع هاي آپارتماني ديده شده.آدرس را در اختيار داشتيم. با دو دستگاه خودرو به ساختمان اعلام شده رسيديم. وارد آپارتمان مورد نظر شديم. بدون درگيري شخص مظنون دستگيرشد.
🔸ميخواستيم از ساختمان خارج شويم. جمعيت زيادي جمع شده بودند تا ميخواستيم از ساختمان خارج شويم. جمعيت زيادي جمع شده بودند تا فرد مورد نظر را مشاهده کنند. خيلي از آنها ساکنان همان ساختمان بودند. ناگهان ابراهيم به داخل آپارتمان برگشت و گفت: صبر کنيد!
🔸با تعجب پرسيديم: چي شده!؟ چيزين گفت. فقط چفيه اي که به کمرش بسته بود را باز کرد. آن را به چهره مرد بازداشت شده بست. پرسيدم: ابرام چيکار ميکني !؟ در حالي كه صورت او را ميبست جواب داد: ما بر اساس يك تماس و خبر، اين آقا را #بازداشت کرديم، اگر آنچه گفتند درست نباشد آبرويش رفته و ديگر نميتواند اينجا زندگي کند. همه مردم اينجا به چهره يک متهم به او نگاه ميکنند. اما حالا، ديگر کسي او را نميشناسد . اگر فردا هم آزاد شود مشکلي پيشن مي آيد.
🔸وقتي از ساختمان خارج شديم کسي مظنون مورد نظر را نشناخت. به #ريزبيني ابراهيم فکر ميکردم. چقدر شخصيت و آبروي انسانها در نظرش مهم بود.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی🕊🌹
🌷https://eitaa.com/mahdixxv
☘ 🌷سلام بر ابراهیم ☘
💥 قسمت بیست و دوم: تاثیر کلام ۲
✔️ راوی : مهدی فریدوند
🔸آقا که هنوز توي حياط بود آمد جلوي در.
مردي درشت #هيکل بود. با ريش و سبيل تراشيده. با ديدن چهره ما دو نفر در آن محله خيلي تعجب کرد! نگاهي به ما كرد و گفت: بفرمائيد؟! با خودم گفتم: اگر من جاي ابراهيم بودم حسابي حالش را ميگرفتم. اما ابراهيم با #آرامش هميشگي، در حالي که لبخند ميزد سلام کرد و گفت:
🔸ابراهيم هادي هستم و چند تا سؤال داشتم، براي همين مزاحم شما شدم.
آن آقا گفت: اسم شما خيلي آشناست! همين چند روزه شنيدم، فکرکنم تو سازمان بود. بازرسي سازمان، درسته؟!
ابراهيم خنديد و گفت: بله.
🔸بنده خدا خيلي دست پاچه شد. مرتب اصرار ميکرد بفرمائيد داخل. #ابراهيم گفت: خيلي ممنون، فقط چند دقيقه با شما کار داريم ومرخص ميشويم.
ابراهيم شروع به صحبت کرد. حدود يک ساعت مشغول بود، اما گذشت زمان را اصلاً حس نميکرديم.
🔸ابراهيم از همه چيز برايش گفت. از هر موردي برايش مثال زد. ميگفت:
ببين دوست عزيز، #همسر شما براي خود شماست، نه براي نمايش دادن جلوي ديگران! ميداني چقدر از جوانان مردم با ديدن همسر بي #حجاب شما به گناه مي افتند!
يا اينکه، وقتي شما مسئول کارمندها در اداره هستي نبايد حرفهاي #زشت يا شوخيهاي نامربوط،آن هم با کارمند زن داشته باشيد!
شما قبلاً توي رشته خودت #قهرمان بودي، اما قهرمان واقعي کسي است که جلوي کار غلط رو بگيره.
🔸بعد هم از انقلاب گفت. از #خون شهدا، از امام، از دشمنان مملکت.آن آقا هم اين حرفها را تأييد ميکرد.
ابراهيم در پايان صحبتها گفت: ببين عزيز من، اين حكم انفصال از خدمت شماست.
آقاي #رئيس يکدفعه جا خورد. آب دهانش را فرو داد. بعد با تعجب به ما نگاه کرد. ابراهيم لبخندي زد و نامه را پاره کرد! بعدگفت: دوست عزيز به حرفهاي من فکر کن! بعد خداحافظي کرديم. سوار موتور شديم و راه افتاديم.
🔸از سر خيابان که رد شديم نگاهي به عقب انداختم. آن آقا هنوز داخل خانه نرفته و به ما نگاه ميکرد.
گفتم: آقا ابرام، خيلي قشنگ حرف زدي، روي من هم تأثير داشت. خنديد و گفت: اي بابا ما چيکار هايم. فقط خدا، همه اينها را خدا به زبانم انداخت. انشاءالله كه تأثير داشته باشد.
🔸بعد ادامه داد: مطمئن باش چيزي مثل برخورد خوب روي آدمها تأثير ندارد. مگر نخوانده اي، خدا در #قرآن به پيامبرش ميفرمايد:
اگر اخلاقت تند وخشن بود، همه از اطرافت ميرفتند. پس لااقل بايد اين رفتار #پيامبر را ياد بگيريم.
٭٭٭
🔸يکي دو ماه بعد ، از همان #فدراسيون گزارش جديد رسيد؛ جناب رئيس بسيار تغيير کرد! اخلاق و رفتارش در اداره خيلي عوض شده. حتي خانم اين آقا با حجاب به محل کار مراجعه ميکند!
ابراهيم را ديدم و گزارش را به دستش دادم. منتظرعکس العمل او بودم. بعد از خواندن گزارش گفت: خدا را شکر، بعد هم بحث را عوض کرد.
اما من هيچ شکي نداشتم که #اخلاص ابراهيم تأثير خودش را گذاشته بود.
كلام #خالصانه او آقاي رئيس فدراسيون را #متحول کرد.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی🕊🌹
شادی روح پاکش صلوات
🌷https://eitaa.com/mahdixxv
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥 قسمت بیست و سوم : رسيدگي به مردم
✔️راوی : جمعي از دوستان شهيد
🔸«بندگان #خانواده من هستند پس محبوبترين افراد نزد من کساني هستند که نسبت به آنها مهربانتر و در رفع #حوائج آنها بيشتر #کوشش کنند. »
عجيب بود! جمعيت زيادي در ابتداي خيابان شهيد سعيدي جمع شده بودند.
🔸با #ابراهيم رفتيم جلو، پرسيدم: چي شده!؟
گفت: اين پسر عقب مانده ذهني است، هر روز اينجاست. سطل آب کثيف را از جوي بر ميدارد و به آدمهاي خوش تيپ و قيافه ميپاشد!
مردم کم کم متفرق ميشدند. مردي با کت و شلوار #آراسته توسط پسرك خيس شده بود. مرد گفت: نميدانم با اين آدم عقب مانده چه کنم. آن آقا هم رفت. ما مانديم و آن پسر!
ابراهيم به پسرک گفت: چرا مردم رو خيس ميکني؟
پسرك خنديد و گفت: خوشم مياد. ابراهيم کمي فکر کرد و گفت:
کسي به تو ميگه آب بپاشي؟ پسرك گفت: اونها پنج ريال به من ميدن و ميگن به کي آب بپاشم. بعد هم طرف ديگر خيابان را نشان داد. سه جوان هرزه و بيکار ميخنديدند. ابراهيم ميخواست به سمت آنهابرود، اما ايستاد.کمي فکر کرد و بعد گفت: پسر، خونه شما کجاست؟
🔸پسر راه خانه شان را نشان داد. ابراهيم گفت: اگه ديگه مردم رو #اذيت نکني، من روزي ده ريال بهت ميدم، باشه؟ #پسرک قبول کرد. وقتي جلوي خانه آنها رسيديم، ابراهيم با مادر آن پسرک صحبت کرد. به اين ترتيب مشکلي را از سر راه مردم بر طرف نمود.
٭٭٭
🔸در #بازرسي تربيت بدني مشغول بوديم. بعد از گرفتن حقوق و پايان ساعت اداري، پرسيد: #موتور آوردي؟
گفتم: آره چطور!؟ گفت: اگه کاري نداري بيا با هم بريم فروشگاه. تقريباً همه حقوقش را خريد کرد. از برنج و گوشت، تا صابون و... همه چيز خريد. انگار ليستي براي خريد به او داد ه بودند! بعد با هم رفتيم سمت مجيديه، وارد کوچه شديم. ابراهيم درب خانه اي را زد.
🔸پيرزني که #حجاب درستي نداشت دم در آمد. ابراهيم همه وسائل را تحويل داد. يك صليب گردن #پيرزن بود. خيلي تعجب کردم! در راه برگشت گفتم:
داش ابرام اين خانم #ارمني بود؟! گفت: آره چطور مگه!؟ آمدم كنار خيابان. موتور را نگه داشتم و با عصبانيت گفتم: بابا، اين همه #فقير مسلمون هست، تو رفتي سراغ مسيحيا!
🔸همينطور كه پشت سر من نشسته بود گفت: مسلمونها رو کسي هست کمک کنه.
تازه، کميته امداد هم راه افتاده، کمکشون ميکنه. اما اين بنده هاي خدا کسي رو ندارند.با ين کار، هم مشکلاتشان کم ميشه، هم دلشان به امام و #انقلاب گرم ميشه.
٭٭٭
🔸26 سال از #شهادت ابراهيم گذشت. مطالب #كتاب جمع آوري و آماده چاپ شد. يكي از نمازگزاران #مسجد مرا صدا كرد و گفت: براي مراسم يادمان آقا ابراهيم هر كاري داشته باشيد ما در خدمتيم. با تعجب گفتم:
شما شهيد #هادي رو ميشناختيد!؟ ايشون رو ديده بوديد!؟
گفت: نه، من تا پارسال كه مراسم يادواره برگزار شد چيزي از شهيد هادي نميدونستم. اما آقا ابرام حق بزرگي گردن من داره!
🔸براي رفتن عجله داشتم، اما نزديكتر آمدم. باتعجب پرسيدم: چه حقي!؟
گفت: در مراسم پارسال جاسوئيچي عكس آقا ابراهيم را توزيع كرديد.
من هم گرفتم و به #سوئيچ ماشينم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت برميگشتيم. در راه جلوي يك مهمانپذير توقف كرديم.
وقتي خواستيم سوار شويم باتعجب ديدم كه سوئيچ را داخل #ماشين جا گذاشتم! درها قفل بود. به خانمم گفتم: #كليد يدكي رو داري؟ او هم گفت: نه،كيفم داخل ماشينه!
🔸خيلي #ناراحت شدم. هر كاري كردم در باز نشد. هوا خيلي سرد بود. با خودم گفتم شيشه بغل را بشكنم. اما هوا سرد بود و راه طولاني.
يكدفعه چشمم به عكس آقا ابراهيم افتاد. انگار از روي جاسوئيچي به من نگاه ميكرد. من هم كمي نگاهش كردم و گفتم:آقا ابرام، من شنيدم تا زنده بودي مشكل مردم رو حل ميكردي. شهيد هم كه هميشه زنده است. بعد گفتم: خدايا به آبروي شهيد هادي مشكلم رو حل كن.
🔸تو همين حال يكدفعه دستم داخل جيب كُتم رفت. دسته كليد منزل را برداشتم! ناخواسته يكي از كليدها را داخل قفل دَر ماشين كردم. با يك تكان، قفل باز شد.
با #خوشحالي وارد ماشين شديم و از خدا تشكر كردم. بعد به عكس آقا ابراهيم خيره شدم وگفتم: ممنونم، انشاءالله جبران كنم. هنوز حركت نكرده بودم كه خانمم پرسيد: در ماشين با كدام كليد باز شد؟
🔸با تعجب گفتم: راست ميگي، كدوم كليد بود!؟ پياده شدم و يكي يكي كليدها را امتحان كردم. چند بار هم امتحان كردم، اما هيچكدام از كليدها اصلاً وارد قفل نميشد!! همينطوركه ايستاده بودم نَفس عميقي كشيدم. گفتم:
آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشكلات مردمي.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی
شادي روح پاکش صلوات 🌹
🌷https://eitaa.com/mahdixxv
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت بیست و نهم : برخورد با دزد
✔️ راوی : عباس هادی
🔸نشسته بوديم داخل اتاق. مهمان داشتيم. صدايي از داخل کوچه آمد. ابراهيم سريع از پنجره نگاه کرد. شخصي موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود!
بگيرش... دزد... دزد! بعد هم سريع دويد دم در. يکي از بچه هاي محل لگدي به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمين شد!
🔸تکه آهنِ روي زمين دست دزد را بريد و خون جاري شد. چهره دزد پر از ترس بود و اضطراب. درد ميكشيد که #ابراهيم رسيد. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سريع سوار شو! رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را پانسمان کردند. بعد با هم رفتند مسجد! بعد از #نماز كنارش نشست؛ چرا دزدي ميكني!؟ آخه پول حرام كه...
دزد گريه ميكرد. بعد به حرف آمد: همه اينها را ميدانم. بيكارم، زن وبچه دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم.
🔸ابراهيم فكري كرد. رفت پيش يكي از نمازگزارها، با او صحبت كرد.
خوشحال برگشت و گفت: خدا را شكر، شغلي مناسب برايت فراهم شد.
از فردا برو سر كار. اين پول را هم بگير، از خدا هم بخواه كمكت كند.
هميشه به دنبال #حلال باش. مال حرام زندگي را به آتش ميكشد. پول حلال كم هم باشد #بركت دارد.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی
شادی روح پاک جمیع شهداء صلوات 🌹
🌷https://eitaa.com/mahdixxv
🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت سی و ششم : گروه شهید اندرزگو ( ۱ )
✔️ راوی : مصطفی صفار هرندی
🔸مدت كوتاهي از شروع جنگ گذشت. فرماندهي سپاه در غرب كشور جلسه اي برقرارنمود. قرار شد نيروهاي داوطلب و بچه هاي سپاه در مناطق مختلف تقسيم شوند.
لذا گروهي از بچه ها از سرپل ذهاب به سومار، گروهي به سمت مهران و صالح آباد و گروهي به سمت بستان رفتند.
🔸طبق جلسه، حسين الله كرم كه از فرماندهان مناطق عملياتي بود به عنواندفرمانده سپاه گيلا نغرب و نفتشهر انتخاب شد.
او به همراه چند گروهان از گردانهاي هشتم و نهم سپاه راهي منطقه گيلانغرب شد.
#ابراهيم كه از دوران زورخانه رفاقت ديرين هاي با حاج حسين داشت به همراه او راهي گيلانغرب شد و به عنوان معاونت عمليات #سپاه منصوب شد.
٭٭٭
🔸گيلانغرب شهري در ميان كوهستانهاي مختلف است. در 50 كيلومتري نفتشهر و خط مرزي و در 70 كيلومتري جنوب سرپ لذهاب. عراق تا نزديكي اين شهر و بيشتر ارتفاعات آن راتصرف كرده بود.
در اولين روزهاي #جنگ نيروهاي لشکر چهارم عراق وارد گيلانغرب شدند اما با مقاومت غيور مردان و شيرزنان اين شهر مجبور به فرار شدند.در جريان آن حمله يكي از #زنان اين شهر با ضربات داس دو نظامي عراقي را به هلاكت رساند!!
🔸بعد از آن عده اي از مردم شهر از آنجا رفتند. بقيه مردم روزها را به شهر مي آمدند و شبها به سياه چادرها در جاده اسلام آباد ميرفتند.
تيپ ذوالفقار #ارتش هم در منطقه «بان سيران » دراطراف گيلان غرب مستقر شده بود.
مدت كوتاهي از فعاليت سپاه گيلانغرب گذشت. در اين مدت كار بچه ها فقط پدافند در مقابل حمله هاي احتمالي دشمن بود و هيچ تحرك خاصي از نيروها ديده نميشد.
🔸جلسه اي برقرار شد. نيروها پيشنهاد كردند همانطور كه دكتر چمران جنگهاي نامنظم را در جنوب و اصغر وصالي جنگهاي چريكي را در سرپل ذهاب انجام ميدهند. يك گروه چريكي نيز در #گيلانغرب راه اندازي شود. كار راه اندازي گروه انجام شد. بعد هم مسئوليت عمليات گروه را به ابراهيم و جواد افراسيابي واگذار شد. به پيشنهاد بچه ها قرار شد نام دكتر بهشتي را براي گروه انتخاب كنند.
🔸اما در بازديدي كه شخص آيت الله بهشتي از منطقه داشت با اين كار مخالفت كرد و گفت: چون شما كار چريكي انجام ميدهيد، نام گروه را شهيد اندرزگو بگذاريد. چرا كه او بنيانگذار حركتهاي چريكي و اسلامي بود.
ابراهيم تصوير بزرگي از امام و آيت الله بهشتي و مقام معظم رهبري را در مقر گروه نصب كرد.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید#ابراهیم_هادی🕊🌹
شادی ارواح مطهر جمیع شهداء صلوات 🌹
🏴https://eitaa.com/mahdixxv
﷽؛
📝✍️ فلسفه #روزعرفه چیست؟
📖 روز عرفه از اعیاد عظیم است اگر چه به اسم عید نامیده نشده و روزی است كه حقتعالی بندگان خویش را به عبادت و طاعت خود فراخوانده و سفره های جود و احسان خود را برای ایشان گسترانیده و شیطان در این روز خوار و حقیرتر و رانده تر، و در خشمناكترین اوقات خواهد بود، و روایت شده كه حضرت امام سجاد در روز عرفه صدای سائلی را كه از مردم كمك می نمود شنید، و به او فرمود:
وای بر تو آیا از غیر خدا سوال میكنی در این روز و حال آنكه امید میرود در این روز برای بچه های در شكم كه فضل خدا شامل آنها شود و سعید گردند
پس در این روز در زیر آسمان روند و اعتراف و اقرار كنند نزد حقتعالی به گناهان خود تا سعادتمند گردند به ثواب عرفات و گناهانشان آمرزیده گردد و مشغول گردند به اعمال و ادعیه عرفه كه از حجج طاهره (ع) روایت شده است؛ برای اطلاع بیشتر به #مفاتیحالجنان #اعمالروزعرفه مراجعه نمایید
📖 #عرفات نام جایگاهی است كه حاجیان در #روزعرفه (نهم ذی الحجه) در آنجا #توقف میكنند و به #دعا و #نیایش میپردازند و پس از برگزاری نماز ظهر و عصر به مكه باز میگردند و وجه تسمیه آنرا چنین گفته اند كه #جبرئیل هنگامی كه مناسك را به #ابراهیم میآموخت، چون به #عرفه رسید به او گفت «عرفت» و او پاسخ داد آری، لذا به این نام خوانده شد.
📖 و نیز گفته اند سبب آن این استكه مردم از این جایگاه به گناه خود اعتراف میكنند و بعضی آن را جهت تحمل صبر و رنجی میدانند كه برای رسیدن به آن باید متحمل شد چرا كه یكی از معانی «عرف» صبر و شكیبایی و تحمل است
✅ حضرت آدم در #عرفات
فَتَلَقَّىٰ آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِمَاتٍ فَتَابَ عَلَيْهِ ۚ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
آدم از پروردگارش كلماتےدریافت داشت و با آن بسوےخدا بازگشت و خداوند، توبه او را پذیرفت، چون او توبه پذیر مهربان است
📖 طبق روایت امام صادق، آدم پس از خروج از جوار خداوند، و فرود به دنیا، چهل روز هر بامداد بر فرار كوه صفا با چشم گریان در حال سجود بود، جبرئیل بر آدم فرود آمد و پرسید:
👈 چرا گریه مےكنےاےآدم؟
👈 چگونه میتوانم گریه نكنم در حالیكه خداوند مرا از جوارش بیرون رانده و در دنیا فرود آورده است.
👈 ای آدم به درگاه خدا توبه كن و بسوےاو بازگرد.
👈 چگونه توبه كنم؟
👈 جبرئیل در روز هشتم ذیحجه آدم را به منی برد، آدم شب را درآنجا ماند. و صبح با جبرئیل به صحراےعرفات رفت، جبرئیل بهنگام خروج از مكه، احرام بستن را به او یاد داد و به او لبیك گفتن را آموخت و چون بعد از ظهر روز عرفه فرا رسید تلبیه را قطع كرد و به دستور جبرئیل غسل نمود و پس از نماز عصر، آدم را به وقوف در عرفات واداشت و كلماتی را كه از پروردگار دریافت كرده بود به وی تعلیم داد، این كلمات عبارت بودند از:
خداوندا با ستایشت تو را تسبیح میگویم سُبحانَكَ اللهُمَ وَ بِحمدِك
جز تو خدایی نیست لا الهَ الاّ اَنْتْ
كار بد كردم و به خود ظلم نمودم عَمِلْتُ سوء وَ ظَلَمْتُ نَفْسی
به گناه خود اعتراف میكنم وَ اِعْتَرِفْتُ بِذَنبی اِغْفرلی
تو مرا ببخش كه تو بخشنده مهربانی اِنَّكَ اَنْتَ اَلغَفور الرّحیمْ
آدم تا بهنگام غروب آفتاب همچنان دستش رو به آسمان بلند بود و با تضرع اشك می ریخت، وقتیكه آفتاب غروب كرد همراه جبرئیل روانه مشعر شد، و شب را در آنجا گذراند. و صبحگاهان در مشعر بپاخاست و در آنجا نیز با كلماتےبه دعا پرداخت و به درگاه خداوند توبه گذاشت.
✅ حضرت ابراهیم در #عرفات
در صحراےعرفات، جبرئیل، پیك وحےالهے، مناسك حج را به حضرت ابراهیم نیز آموخت و حضرت ابراهیم در برابر او می فرمود: عَرِفتُ، عَرِفتُ (شناختم، شناختم).
https://eitaa.com/maktabgoran
⇣⇣⇣⇣⇣⇣ ادامه مطلب
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت سی و نهم: ظاهر ساده
✔️ راوی : جمعی از دوستان شهید
🔸در ايام ابتداي جنگ، #ابراهيم الگوي بسياري از بچه هاي رزمنده شده بود.
خيليها به رفاقت با او افتخار ميكردند. اما او هميشه طوري رفتار ميکرد تا كمتر مطرح شود.
مثلاً به لباس نظامي توجهي نداشت، پيراهن بلند و شلوار كردي ميپوشيد. تا هم به مردم محلي آنجا نزديكتر شود، هم جلوي نفس خود را گرفته باشد. ساده و بي آلايش بود. وقتي براي اولين بار او را ديديم فكر كرديم كه او خدمتكار و... براي رزمندگان است. اما مدتي كه گذشت به شخصيت او پي برديم.
🔸ابراهيم به نوعي ساختارشكن بود. به جاي توجه به ظاهر و قيافه، بيشتر به فكر باطن بود. بچه ها هم از او تبعيت ميكردند.
هميشه ميگفت: مهمتر از اينكه براي بچه ها لباسهاي هم شكل و ظاهر نظامي درست كنيم بايد به فكر #آموزش و #معنويت نيروها باشيم و تا ميتوانيم بيشتر با بچه ها رفيق باشيم. نتيجه اين تفكر، در عملياتهاي گروه، كاملاً ديده ميشد. هر چند برخي با تفكرات او مخالفت ميكردند.
٭٭٭
🔸پارچه لباس پلنگي خريده بود. به يكي از خياطها داد وگفت: يك دست لباس كُردي برايم بدوز. روز بعد لباس را تحويل گرفت وپوشيد. بسيار زيبا شده بود. از مقر گروه خارج شد. ساعتي بعد برگشت. با لباس سربازي! پرسيدم: لباست كو!؟ گفت: يكي از بچه هاي كُرد از لباس من خوشش آمد. من هم #هديه دادم به او!
ساعتش را هم به يك شخص ديگرداده بود. آن شخص ساعت را پرسيده بود و #ابراهيم ساعت را به او بخشيده بود! اين كارهاي ساده باعث شد بسياري از كردهاي محلي مجذوب اخلاق ابراهيم شوند و به گروه اندرزگو ملحق شوند. ابراهيم در عين سادگي ظاهر، به مسائل سياسي كاملاً آگاه بود.
🔸جريانات سياسي را هم خوب تحليل ميكرد.
مدتي پس از نصب تصاوير #امام راحل و شهيد بهشتي در مقر، از طرف دفتر فرماندهي كل قوا در غرب كشور كه زير نظر بني صدر اداره ميشد دستور تعطيلي و بستن آذوقه گروه صادر گرديد، اما فرمانده ارتش در آن منطقه اعلام كرد كه حضور اين گروه در منطقه لازم است. تمامي حملات ما توسط اين گروه طراحي و اجرا ميشود.بعد از مدتي با پيگيريهاي اين فرمانده، جلوي اين حركت گرفته شد.
🔸يك روز صبح اعلام كردند كه بني صدر قصد بازديد از #كرمانشاه را دارد. ابراهيم و جواد و چند نفر از بچه ها به همراه حاج حسين عازم كرمانشاه شدند.
فرماندهان نظامي با ظاهري آراسته منتظر بني صدر بودند. اما قيافه بچه هاي اندرزگو جالب بود. با همان شلوار كردي و ظاهر هميشگي به استقبال بني صدر رفتند! هر چند هدفشان چيز ديگري بود. ميگفتند : ما ميخواهيم با اين آدم صحبت كنيم و ببينيم با كدام بينش نظامي جنگ را اداره ميكند!
🔸آن روز خيلي معطل شديم. در پايان هم اعلام كردند رئيس جمهور به علت آسيب ديدن هليكوپتر به كرمانشاه نمي آيد.
مدتي بعد حضرت آيت الله خامنه اي به كرمانشاه آمدند. ايشان در آن زمان امام جمعه #تهران بودند. ابراهيم تمام بچه ها را به همراه خود آورد.
آنها با همان ظاهر ساده و بي آلايش با حضرت آقا ملاقات كردند و بعد هم ايشان را در آغوش گرفتند و روبوسي كردند.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید#ابراهیم_هادی🕊🌹
شادی روح شهدا صلوات 🌹
🌷https://eitaa.com/mahdixxv
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#حامدات ۵ سوره است که با #"الحمدلله" آغاز میشود که از این قرارند:
🔸سوره فاتحه
🔸سوره انعام
🔸سوره کهف
🔸سبأ
🔸 فاطر.
#مسبحات عبارتند از: اسراء، حدید، حشر، صف، جمعه، تغابن و اعلی.
#آیات سجده اعم از #واجب و #مستحب ۱۵ آیه است ،که از آن میان #چهار_آیه #سجده_واجب دارد که باید به هنگام خواندن یا شنیدن آنها سجده کرد و سوره هایی را که این چهار آیه در آن هست #عزایم می نامند و این چهار سوره عبارتند از: #سجده، #فصلت، #نجم و #علق
#مفصلات عبارت است از ۶۶ سوره کوچک قرآن.
بعد از سوره #حجرات یعنی از سوره «ق» آغاز میشود تا پایان قرآن به اضافه #سوره_حمد که در اول قرآن قرار دارد .
#سبع_طُوَل یا #طِوال عبارت است از: هفت سوره از #بقره تا #توبه 🔻منهای سوره #انفال.
#مثانی در اصطلاح علوم قرآنی عبارت است از:
🔰تمام سوره هایی که بعد از سوره #شعرا تا سوره #حجرات قرار دارند و تعداد آیات آنها از ۱۰۰ کمتر است این سورهها از سوره ۲۷ #(نمل) آغاز و تا سوره ۴۹ #(حجرات) ادامه پیدا میکند 🔻به استثنای سوره #صافات که ۱۸۲آیه دارد و به اضافه ۸ سوره دیگر که تعداد آنها از ۱۰۰ کمتر است یعنی #انفال، #رعد، #ابراهیم، #حجر، #مریم، #حج، #نور، #فرقان.
#مئون/مئین سوره هایی هستند که بیش از صد آیه دارند و عبارتند از سوره #یونس تا سوره #شعرا 🔻منهای سوره های #ابراهیم، #رعد، #حجر، #مریم، #نور، #فرقان، که کمتر از صد ایه دارند به اضافه سوره #صافات، جمعا ۱۱ سوره و نام آنها از این قرار است:
🔸یونس، 🔸هود،🔸 یوسف، 🔸نحل، 🔸اسراء، 🔸طه، 🔸انبیا،🔸 مومنون، 🔸شعرا،🔸 صافات.
#دانستنیهایی_از_قرآن ⬆️⬆️⬆️
https://eitaa.com/mahdixxv
هدایت شده از محبان المهدی 1 (کانال عمومی)
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت اول : زندگی نامه
🔸 #ابراهيم در اول ارديبهشت سال 1336 در محله شهيدآيت الله سعيدي حوالي ميدان خراسان ديده به هستي گشود.
او #چهارمين فرزند خانواده بشمار ميرفت. با اين حال پدرش، #مشهدي محمد حسين، به اوعلاقه خاصي داشت.
او نيز منزلت پدر خويش را به درستي شناخته بود. پدري که با شغل بقالي توانسته بود فرزندانش را به بهترين نحو تربيت نمايد.
🔸ابراهيم نوجوان بودکه طعم تلخ يتيمي را چشيد. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ، زندگي را به پيش برد. دوران دبستان را به مدرسه طالقاني رفت و دبيرستان را نيز در مدارس ابوريحان و کريم خان زند. سال 1355 توانست به دريافت ديپلم ادبي نائل شود. از همان سالهاي پاياني دبيرستان مطالعات غير درسي را نيز شروع كرد.
🔸حضور در هيئت جوانان وحدت اسامي و همراهي و شاگردي استادي نظير علامه محمد تقي جعفري بسيار در رشد شخصيتي ابراهيم موثر بود.
🔸در دوران پيروزي انقلاب شجاعت هاي بسياري از خود نشان داد. او همزمان با تحصيل علم به کار در بازار تهران مشغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربيت بدني و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد.
🔸ابراهيم در آن دوران همچون معلمي فداکار به تربيت فرزندان اين مرز و بوم مشغول شد.
او اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانان يعني ورزش باستاني شروع کرد.
🔸در #واليبال وکشتي بي نظيربود. هرگز در هيچ ميداني پا پس نکشيد و مردانه مي ايستاد.
مردانگي او را مي توان در ارتفاعات سر به فلک کشيده بازي دراز و گيلان غرب تا دشت هاي سوزان جنوب مشاهده کرد.
حماسه هاي او در اين مناطق هنوز در اذهان ياران قديمي جنگ تداعي مي کند.
🔸در والفجر مقدماتي پنج روز به همراه بچه هاي گردان هاي کميل و حنظله درکانالهاي فكه مقاومت کردند. اماتسليم نشدند.
سرانجام در 22 #بهمن سال 1361 بعد از فرستادن بچه هاي باق يمانده به عقب، تنهاي تنها با خدا همراه شد. ديگركسي او را نديد.
او هميشه از خدا مي خواست گمنام بماند، چرا كه #گمنامي صفت ياران محبوب خداست.
خدا هم دعايش را مستجاب كرد. #ابراهيم سال هاست كه گمنام و غريب در فكه مانده تا خورشيدي باشد براي راهيان نور.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
╭┅┅┅❀🍃🌺🍃❀┅┅┅╮
https://eitaa.com/mahdixxv
╰┅┅┅❀🍃🌺🍃❀┅┅┅╯