30_ahd_01.mp3
1.82M
سلام امام زمان🥰❤️
آغاز روزم رو با سلام و صحبت باشما آغاز میکنم آقای خوبی ها
.
.
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5
#قرآن_بخوانیم❤️
⚘️ای پیامبر آنچه از کتاب (قرآن) به تو وحی شده است تلاوت کن».⚘️
کهف/سوره۱۸، آیه۲۷
#قرآن
#هرروز_یک_صفحه
#ثواب
#نشر_حداکثری
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5
🟢حدیث_روز 🟢
امام حسن عسکری علیه السلام میفرمایند :
أضعَفُ الأعداءِ كَيداً مَن أظهَرَ عَداوَتَهُ .
سست انديش ترين دشمنان، كسى است كه دشمنى خود را آشكار سازد.
📚أعلام الدين :ص۳۱۳
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5
🔴خبر مهم 🔴
هرروز مسابقه هفتگی داریم🎁
این مسابقه فقط و فقط
ویژه دوستانی هست که هرروز مطالب کانال و میخونن و استفاده میکنن👌
.
.
چجوریه حالا؟؟؟
سوال رو در ساعتی از روز(زمانش متغییر) در کانال میزاریم
اولینپاسخ درست همون لحظه برنده میشه و هدیه اش و همون روز تقدیمش میکنیم😍👌
.
.
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5
همنشین مولا علی(علیه السلام)
🔴خبر مهم 🔴 هرروز مسابقه هفتگی داریم🎁 این مسابقه فقط و فقط ویژه دوستانی هست که هرروز مطالب کانال و
.
.
این پست و برای دوستانتون به اشتراک بزارید🙏
.
.
6.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند نکته طلایی درمورد فرزند پروری
.
.
استادپناهیان
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5
#رمان_جانان_من
#پارت۲۲
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
احساس شکسته شدن میکردم.
از اینکه این حس لطیف و عاشقانه یکدفعه ای از بین رفت خیلی ناراحت شدم.
چند قدمی که از خانه شان دور شدم صدای قدم های کس دیگری را کمی دور تر شنیدم.
سعی کردم آرامشم را حفظ کنم و استرس نداشته باشم.
به بهانه بستن بند کفش هایم آرام روی زمین نشستم و خودم را مشغول نشان دادم.
زیرچشمی نگاهی به پشت سرم انداختم،
با دیدن چهره ی حیدر جا خوردم و به سمت او برگشتم.
خجالت میکشیدم بپرسم چرا دنبالم آمده اما باید دلیلش را می فهمیدم.
نرگس: ببخشید جایی تشریف میبرین؟
با بنده امری دارین؟
آرام و شمرده گفت: واقعیتش نگرانتون شدم چون شیشه دستتون رو برید.
خواستم به جبران کمکی که بهم کردین اونروز ،تا دم منزلتون مراقب باشم حالتون بد نشه.
توی دلم گفتم: (نمیخوام واسه جبران اونروز بیای. یه وقت فاطمه جونتت ناراحت نشه اومدی دنبال یه غریبه.
اصنننن دیگه نمیخوام ببینمت. با این قیافه مهربونه لعن*تی)
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خیلی ممنونم، احتیاجی به جبران نیست. بفرمایید به مراسمتون برسین. خودم راه رو بلدم و میتونم برم.
حیدر: به هرحال بنده تصمیم رو دارم.
شما به راهتون ادامه بدین.
بنده هم به راهم ادامه میدم.
قیافه اش را شبیه بچه های بازیگوشی کرده بود که حرف، حرف خودشان بود.
خنده ام گرفته بود، سری تکان دادم.
گفتم: باشه هرطور راحتین.
ادامه بدین.
حیدر: بله چشم خیلی ممنون.
احساس خوشایندی داشتم از اینکه نگرانم شده بود، اما وقتی یاد چهره دختری که او را عزیزم صدا می زد می افتادم گُر میگرفتم.
نقشه ای به ذهنم رسید، لبخند مرموزی زدم و شروع کردم به دویدن.
سرعتم را لحظه به لحظه زیادتر میکردم تا او کم بیاورد و دیگر پشت سرم نیاید.
اما انگار از این حرفها پرروتر بود.
سر کوچه مان که رسیدم نفسم بند آمد کمی خم شدم و نفس های عمیق و آرام کشیدم.
خوشحال بودم از اینکه جا مانده و نتوانسته پشت سرم بیاید.
نفس نفس زنان و در حالی که قفسه سینه اش به شدت بالا و پایین میرفت سر کوچه رسید.
از حالی که داشت ترسیدم.
انگار او هم ترسیده بود که اتفاق بدی افتاده باشد و به این دلیل است که فرار میکنم.
چند لحظه که گذشت بلند شدم و چند قدم به سمتش برداشتم.
نرگس: میگم که... حالتون خوبه؟
.
.
.