18.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
افزایش رزق و روزی
دعایی برای ثروتمند شدن💰
.
.
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5
راهکار آیتالله بهجت برای حل مشکل ازدواج❣️
از حضرت آیت الله بهجت (رحمه الله علیه) منقول است:
دخترانی که میخواهند ازدواج کنند و همسر دلخواهی به خواستگاری آنان نیامده است، نماز جعفر طیار (ع) بخوانند و پس از آن دعای که در زادالمعاد مجلسی آمده (این دعا از امام جعفر صادق (ع) توسط مفضل بن عمر روایت شده و در مفاتیح در ضمن نماز جعفر طیار ذکر شده است) خوانده شود و بعد از آن به سجده رود و تلاش کند که حتما گریه کند گرچه به مقدار کم و همین که چشمش را اشک گرفت حاجتش را از خدا بخواهد؛ و این اعمال را تا زمانی که حاجتش روا شود انجام دهد.
«اللهم اَغنِنی بِحلالِکَ عَن حَرامِک و بِطاعَتِکَ عَن مَعصیتِک»؛ «خدایا مرا بی نیاز کن با حلالت از حرامت و با فرمانبرداری ات از نافرمانیت». برخی از بزرگان توصیه کرده اند این دعا ۱۱۴ مرتبه در یک مکان مقدس مانند مسجد یا زیارتگاه خوانده شود.
منبع:بهجت الدعا📚
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5
30_ahd_01.mp3
1.82M
سلام امام زمان🥰❤️
آغاز روزم رو با سلام و صحبت باشما آغاز میکنم آقای خوبی ها
.
.
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5
#قرآن_بخوانیم❤️
⚘️ای پیامبر آنچه از کتاب (قرآن) به تو وحی شده است تلاوت کن».⚘️
کهف/سوره۱۸، آیه۲۷
#قرآن
#هرروز_یک_صفحه
#ثواب
#نشر_حداکثری
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🕊 #حدیث_رضوی
امام رضا علیه السلام:
إنَّ الصَّمْتَ بابٌ مِنْ أبْوابِ الْحِکْمَةِ
سکوت دری از درهای حکمت است.
📜الکافی، ج ۲، ص ۱۱۳
.
#استوری
#چهارشنبههای_زیارتی
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5
.
.
روز قشنگتون بخیررررررر👋
امروز هم مسابقه داریممم
هرروز حواست به پست های
کانال که باشه مطمئنم برنده بعدی
شمایـــــــــــــــــی🫵
.
Abozar Roohi - Harifet Manam (320).mp3
5.76M
جای این رجز این روزها
خالیه تو کانال های مذهبی
دست به دست کنید لطفا👊
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5
#رمان_جانان_من
#پارت۲۴
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
چند قدمی از او دورتر شدم.
مشغول فکر کردن بودم و قدم میزدم.
صدای نا آشنایی مرا از درون افکارم بیرون کشید.
دو پسر که سر کوچه ایستاده بودند با خنده به بقیه تیکه می انداختند و اذیت میکردند.
سعی کردم به روی خودم نیاورم و رد شوم.
با قرار گرفتن یکی از آنها سر راهم سرم را بلند کردم، با ابروهای در هم سعی کردم از کنار شخصی که جلوی من ایستاده بود عبور کنم.
پسر اول: به به حاج خانوم کجا با این عجله...
حیفه مارو نگاه نمیکنیا..
پسر دوم: داداش فکر کنم گلوش پیشت گیر کرده.. میگه اگر با من نبودش هیچ میلی..
چرا اخماش و اینجور کرد لیلی
با صدای قهقهه شیطانی شان احساس سرگیجه میکردم.
دوباره سعیم را کردم که رد شوم.
با شنیدن صدای حیدر لبخندی روی صورتم نشست. حالا او فاصله بین من و پسر مزاحم روبرویم را پر کرده بود.
از اینکه کنارم بود احساس امنیت و آرامش میکردم.
صدای منحوس خنده هایشان بریده شد.
حیدر: شما خودتون ناموس ندارین که مزاحم ناموس بقیه میشین از خدا بی خبرا؟
پسر اول: هه..آقا کی باشن.؟
به تو مربوط نیست...
با قاطعیت تمام رو کرد به هردوی آنها و گفت:
نامزدشم. حالام شرتونو کم کنین.
احساس میکردم قلبم هر لحظه ممکن است از قفسه سینه ام بیرون بزند.
آنقدر خوشحال شدم که حد و اندازه نداشت.
تا حالا ندیده بودم اینطور صحبت کند.
پسر دوم: بچه جون ما خودمون سرمون درد میکنه واسه دعوا..
پسراول:حیف شد داداش نومزد داره...
نیشخند کثیفی روی صورتشان نقش بسته بود.
دلهره وجودم را گرفته بود. دلم نمیخواست حتی یک تار مو از سر حیدر کم شود.
با هر قدمی که جلو می آمدند ترس من بیشتر می شد. اما حیدر از جایش تکان نخورد.
تلفن همراه و مدارک و انگشتر عقیقش را به من داد و خودش ایستاد.
جلو آمدند و مشت اولی که زدند به پهلوی حیدر خورد. احساس میکردم آن مشت به جان من خورده.
گریه میکردم و سرم را پایین انداخته بودم.
با صدای داد و بیداد آنها سرم را بلند کردم.
حیدر حسابی از خجالتشان در آمده بود.
با دیدن چاقویی که در دست پسر اول دیدم نفسم میان سینه ام حبس شد.
نمی توانستم خطری که جان حیدر را تهدید میکرد نادیده بگیرم.
حیدر متوجه چاقویی که در دست پسر اول بود نشده بود.
خودم را به آنها رساندم و با تمام توانم مشتی زیر دست نفر اول زدم، با افتادن چاقو روی زمین پسر دوم حیدر را مشغول کرد و پسر اول سمت من آمد.
با اینکه وحشت کرده بودم از جایم تکان نخوردم.
با شنیدن صدای چند نفر دیگر که به طرفمان دویدند. آن دو مزاحم پا به فرار گذاشتند.
دوستان حیدر با دیدن او سریعا خودشان را رساندند.
به دیوار تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم.
.
.
.
https://eitaa.com/joinchat/2467823975Ce7e198e369