همنشین مولا علی(علیه السلام)
#رمان_جانان_من #پارت_۵۰ ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 با نشستن داخل ماشین ناخودآگاه داخل
#رمان_جانان_من #پارت_۵۱
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
نرگس: حاج اقا اگه میشه من اینجا پیاده میشم تا شما پارک کنی یکمی قدم بزنم
اگه اشکالی نداره باشه؟
حیدر با آرامش نگاهی به من انداخت و گفت: باشه عزیزم مراقب خودت باش منم زودی میام.
نرگس: ممنون
از ماشین پیاده شدم و آرام آرام به سمت رستوران شروع به قدم زدن کردم.
هوا دلنشین بود و رایحه گل های پارک و بوی عطر غذاهای رستوران کنارش فضا را حسابی پر کرده بود.
کنار درب ورودی رستوران منتظر حیدر ایستادم و نگاهم را به دو دختر بچه کوچک که دست های پدر بزرگشان را گرفته بودند و او را به سمت پاک میکشیدند و میخندیدند دوختم.
با شنیدن صدای خنده هایشان لبخند روی لبم نشست.
با شنیدن صدای تلفن همراهم دستم را داخل کیفم بردم و با دیدن نام حیدر فورا جواب دادم.
نرگس: الو؟ جانم حاج اقا کجایین پس؟
نفس های سنگینش را از پشت گوشی هم حس میکردم. بدون اینکه معطل کنم به سمت ماشین حرکت کردم.
با دیدن حیدر که صورتش را از درد مچاله کرده بود و سرش را روی فرمان گذاشته بود خودم را به او رساندم.
نرگس:حالت خوبه آقا حیدر؟ میخوای بریم دکتر...چت شد یهو آخه..
اینبار من پیش قدم شدم و دستم را به طرف دستش دراز کردم و آرام دستش را نوازش کردم.
حیدر سرش را بلند کرد و اینبار بر خلاف همیشه از چشم هایش عصبانیت و نگرانی میبارید..
حیدر: نرگس خانوم..ی..یه سوال میپرسم.
لطفا..بهم راستشو بگین باشه؟
از لحنش که کمی با سردی قاطی بود جا خوردم و آرام دستم را از دستانش کشیدم و نگاهش کردم.
نرگس: دلیلی نداره بخوام دروغ بگم بهتون. من چیزی برای قایم کردن ندارم.
حیدر:این حقیقت داره که شما و آقا سلمان..استغفرالله... شما به ایشون علاقه داشتین؟؟
با شنیدن این حرف انگار از بالای دره ای به پایین سقوط کردم..حالا معنی حرف های سلمان را بهتر متوجه میشدم..
به سختی بغضم را قورت دادم.
با فکر اینکه حیدر چه حرف هایی شنیده و کی و کجا سلمان را دیده عصبانی بودم.
اما با فهمیدن اینکه دلیل لحن سرد حیدر باور کردن حرف های سلمان بود دلم شکست.
سرم را بلند نکردم وسایلم را جمع کردم و گفتم:من هیچ علاقه ای به هیچ کس غیر از شما نداشتم و ندارم.
من ایشونو به عنوان برادر قبول دارم.
متاسفم که راجب من همچین فکری کردین. بیشتر از این نمیتونم اینجا بمونم
در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.
آنقدر عصبانی بودم که حتی نمیخواستم صدای حیدر را هم بشنوم.
با شنیدن صدای حیدر که فامیلی ام را صدا میزد و سعی داشت خودش را به من برساند عصبانی تر میشدم.
سوار تاکسی که جلوی پایم ایستاد شدم و حرکت کردم.
با شنیدن صدای زنگ تلفنم و دیدن نام حیدر تلفنم را بیصدا کردم.
نمیدانستم کجا باید بروم اما قطعا انتخابم در این شرایط خانه نبود.
تصمیم گرفتم پیش کسی بروم که حیدر مرا با او آشنا کرده بود..
شاید کمی آرام میشدم...
.
.
همنشین مولا علی(علیه السلام)
#رمان_جانان_من #پارت_۵۱ ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 نرگس: حاج اقا اگه میشه من اینجا پیاده میشم
#رمان_جانان_من #پارت_۵۲
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
کنار مزار شهیدی که به تازگی با او آشنا شده بودم نشستم.
نا خودآگاه سرم را روی مزارش گذاشتم و شروع به گریه کردن کردم.
نگران حال حیدر بودم و دلم شور میزد.
از طرفی هم دلم شکسته بود..
شاید اگر من هم جای او بودم با شنیدن حرفای یک آشنا کمی دچار تردید میشدم.
حق با او بود چون مدت کمی است که مرا می شناسد.
آنقدر عصبانی بودم که حتی فرصت حرف زدن هم به حیدر ندادم.
تلفن همراهم را از کیفم بیرون آوردم.
کمی آرامتر شدم نمی دانستم چرا اما اینجا حسابی مرا غرق در آرامش میکرد.
نگاهی به صفحه تماس هایم انداختم.
حیدر چندین بار با من تماس گرفته بود.
نفس عمیقی کشیدم و شماره ی حیدر را گرفتم.
تلفن همراهش در دسترس نبود و این نگرانیم را چند برابر میکرد.
ناخودآگاه متوسل شدم به شهیدی که کنارش بودم.
خدا را به حق شهید قسم دادم که حیدرم را به من برساند.
با شنیدن صدای نفس نفس زدن های نامنظم و بلندی که در چند قدمی من بود
برگشتم.
با دیدن چهره آشفته و نگران حیدر سرم را پایین انداختم.
با احساس گرمای دستان حیدر که دستم را گرفت به چشمانش نگاه کردم.
حالا صورتش خیس از اشک بود.
حیدر: نم..نمیدونی چی کشیدم تا پیدات کردم...خواهش میکنم دیگه اینجوری بی خبرم نزار..
بی اختیار من هم شروع به گریه کردن کردم.
نرگس: ببخشید، نمیخواستم اینقدر اذیت بشی.
حیدر: من اذیت نشدم خانومم..خیلی شرمندتم...من بد بیان کردم حرفمو..
نرگس: بگذریم..سو تفاهمی که برات پیش اومده بود برطرف شد؟
حیدر:من هیچ فکر بدی راجب شما نکردم...به مرگ خودم..بیا دیگه راجبش حرف نزنیم باشه؟
نرگس:باشه.
حیدر:از خدا خواستم هرجوری شده به دلت بندازه بیای اینجا..امید آخرم بود اینجا
وقتی دیدمت انگار دنیا رو بهم دادن..
هیچ وقت صبر منو اینجوری امتحان نکن..
نرگس:چشم.
حیدر: الهی قربون چشماتون بشم من که به خاطر من خیس شدن..میای بریم بانو؟
لبخندی زدم و گفتم: بریم.
.
.
30_ahd_01.mp3
1.82M
سلام امام زمان🥰❤️
آغاز روزم رو با سلام و صحبت باشما آغاز میکنم آقای خوبی ها
.
.
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5
#قرآن_بخوانیم❤️
⚘️ای پیامبر آنچه از کتاب (قرآن) به تو وحی شده است تلاوت کن».⚘️
کهف/سوره۱۸، آیه۲۷
#قرآن
#هرروز_یک_صفحه
#ثواب
#نشر_حداکثری
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5
7.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چجوری تند تند میشه رفت زیارت؟
🎙حجت الاسلام والمسلمین استاد #شجاعی
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5
9.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
**
🎥تنبیه خداوند برای نمازشب خوانها
🎙حجت الاسلام والمسلمین استاد #عالی
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5
🔹 «پیامبرگرامی اسلام صلیالله علیه و آله و سلم»:
یا عمّار! اِنْ رَأَیتَ علیاً قَد سَلَکَ وادیاً و سَلَکَ الناسُ وادیاً غیرَهُ فَاسلُکْ مَعَ عَلِیٍّ وَدَعِ الناسَ.
عمار! هر وقت دیدی که علی(علیه السلام) تنها به راهی میرود و همة مردم به راهی دیگر، تو مردم را واگذار و در مسیری برو که علی(علیه السلام) میرود.
📗کنزالعمال، ج ١١، ص ٦١٣ ـ تاریخ بغداد، ج ١٣، ص ١٨٧
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5
6.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهشت را از او بخواهید....❤️
🎥مقام معظم رهبری
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ : حساسیت دین نسبت به حق الناس
🎙حجت الاسلام والمسلمین استاد #حسینی_قمی
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5
📌 وفات ابراهیم، فرزند حضرت محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم
🔹ابراهیم فرزند رسول خدا(ص) در ذیالحجه سال هشتم هجری در مدینه به دنیا آمد. مادرش، ماریه قبطیه، هدیهای از سوی حاکم اسکندریه به پیامبر (ص) بود که پس از اسلام آوردن به همسری پیامبر درآمد. پیامبر نام "ابراهیم" را به یاد جد بزرگوارش انتخاب کرد و تولد او را مایه آزادی مادرش از بردگی دانست. پیامبر (ص) ابراهیم را به امبرده، زنی از طایفه بنینجار سپرد و مرتباً به دیدارش میرفت. او شباهت ابراهیم به خود را با افتخار یاد میکرد.
🔸ابراهیم در حدود ۱۶ تا ۲۲ ماهگی بنابر نقلی در ۱۷ رجب سال دهم هجری از دنیا رفت. در همان روز خورشید گرفت، و مردم آن را نشانهای از مرگ ابراهیم دانستند، اما پیامبر (ص) این باور را رد کرد و فرمود: «خورشید و ماه برای مرگ یا زندگی کسی نمیگیرند». پیامبر در غم از دست دادن فرزندش بسیار گریست. به او گفتند: «شما هم گریه میکنید؟» فرمود: «دل میسوزد و چشم اشک میریزد، اما سخنی نمیگویم که خدا را به خشم آورد.»
🔹ابراهیم به دست امام علی (ع) غسل داده شد و کنار عثمان بن مظعون در قبرستان بقیع به خاک سپرده شد. پس از مرگ ابراهیم، منافقان به پیامبر طعنه زدند که اگر پیامبر واقعی بود، فرزندش نمیمرد و حتی ایشان را "ابتر" نامیدند. بر مزار ابراهیم در بقیع گنبدی ساخته شد که بعدها توسط وهابیان ویران گردید.
#تقویم_تاریخ
#رجب_۱۸
#ابراهیم_فرزند_پیامبر_ص
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5