eitaa logo
همنشین مولا علی(علیه السلام)
8.6هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
657 ویدیو
26 فایل
اگر عاشق آقایی و به امیرالمومنین ارادت ویژه داری❤️ خوش اومدی💐😍 با شماییم با: ✔️آیات و روایات ✔️کلمات قصار ✔️حکایت ✔️ دلنوشته ✍️دریافت مطالب ارزنده شما🌺 @bamoola تبلیغات: @tablighat_hamneshin_moola ✅️ادمین تبلیغات @admin_drkanal 🖨کپی مجاز با صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
همنشین مولا علی(علیه السلام)
#رمان_جانان_من #پارت۴۶ ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 در آرامش چشمانش غرق شده بودم.
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 با شنیدن صدای ریحانه لبخند روی لبم نشست. ریحانه: سلااام وای نرگسسس زنده ای؟ کجایی این مدت خبری ازت نیستتتتت دختترررر.. مردم از نگرانییی چیکارا میکنی..چه خبراااا... نرگس:سلاام ریحاننن..والا فعلا که تو محو شدی از رو زمین انگار...خخخ... والا اتفاقات این مدت منو باید کتابش کنن حقیقتش یه چیزی میخواستم بهت بگم ریحانه: نمیریییی تو ...خخ..جانننن بگوووو چییییشده.. نرگس:ریحان من ازدواج کردم البته هنوز نامزدیم.. با صدای جیغ بلندی که کشید کمی تلفنم را از خودم دور کردم نرگس: آراممم باش بچه کر شدم ریحانه: نرگسسسسس شوخی میکنننننیییی؟؟؟؟ الااااان به من میگییییی لعنتییی مبارکککککککههه آخ جووووون شیرینی افتادیمممم نرگس: قربونتتت عشقولم آره خلاصههه مام رفتیم قاطی مرغا..خخخ بعد از کلی صحبت کردن تلفن را قطع کردم. وارد پذیرایی که شدم مادرم هنوز مشغول تلفنی صحبت کردن بود. از روی استرسی که چهره اش داشت فهمیدم که اتفاقی افتاده‌. تلفن را قطع کرد. نرگس: کی بود مامان؟ چیشده؟ مادر: خالت بود مامان جان.. بهش گفتم نامزد کردی..خیلی ناراحت شد تبریکم گفت خودتو اصلا ناراحت نکنیا کم کم فراموش میکنه در کمال آرامش و با لحن آرامی گفتم: مهم نیست مامان جانم گناه که نکردم خوشم نیومده از پسرش مادرم لبخندی زد و گفت: حق با توئه عزیزم خودتو ناراحت نکن تصمیم گرفتم کمی پیاده روی کنم با مادرم صحبت کردم و به حیدر هم پیام دادم و اطلاع دادم. آنقدر خسته بود که حدس میزدم خوابش برده باشد. لباس هایم را پوشیدم و چادرم را سر کردم کلید خانه را داخل کیفم گذاشتم و از خانه بیرون آمدم. چند قدمی که از در خانه فاصله گرفتم صدای سلمان آرامشم را به دلهره تبدیل کرد. سلمان: نرگس خانم..وایسا کارت دارم با اکراه و بی حوصلگی قدم هایم را آرام کردم و به سمتش چرخیدم. نرگس: فکر میکنم همه چیز واضح و روشن باشه.کاری نداریم باهم. سلمان: شاید تو نداشته باشی.. اما من دارم..مگه من چم بود که منو رد کردی.. چیه اون مرتیکه از من بهتره؟؟ با حرفی که به حیدر زد گر گرفتم و ناخودآگاه سیلی به صورت سلمان زدم. با عصبانیت به چشمانش نگاه کردم: حتی جراتشم نکن که بخوای یکبار دیگه به همسرم بگی مرتیکه و توهین کنی.. حداقل چیزی که تو نداری ادبه..نمیخوام دیگه هیچ وقت صداتم بشنوم دستش را روی صورتش کشید و نگاهی به من انداخت. چند قدم به سمتم آمد. با نیشخندی گفت: امیدوارم انتخابت ارزششو داشته باشه.. از انتخابت پشیمون نشی.. بدون اینکه معطل کند سوار ماشینش شد و رفت. اعصابم را حسابی بهم ریخت. دلم میخواست حقش را کف دستش بگذارم.. مسیرم را عوض کردم و به خانه برگشتم. با دیدن سلمان اصلا حال و حوصله ی پیاده روی را نداشتم. . .
همنشین مولا علی(علیه السلام)
#رمان_جانان_من #پارت_۴۷ ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 با شنیدن صدای ریحانه لبخند روی لبم نشس
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 قبل از باز کردن در تلفنم زنگ خورد با دیدن اسم حیدر لبخند روی لبم نشست. انگار هرچه غم و غصه بود فراموشم شد. جواب دادم: الو سلام آقا حیدر خوبین؟ حیدر:به به سلاام حاج خانوم گل با شنیدن صدای شما بله خوبیم شما خوبی؟ بیرونین؟ نرگس: آره میخواستم برم پیاده روی حوصله نداشتم برگشتم خونه. الان جلوی در خونم. حیدر: عه خب پس اگه اشکالی نداره چند لحظه صبر کن بیام دنبالت بریم یه دوری بزنیم باهم. باشه خانوم؟ نرگس: چشم منتظرم. حیدر: پس فعلا یاعلی نرگس: یاعلی تلفنم را به قلبم فشردم و برای هزارمین بار از خدا تشکر کردم. حیدر بهترین اتفاقی است که میتوانست برای من بیفتد. تلخی دیدار سلمان با شیرینی صدای حیدر از بین رفت. نمیخواستم ذهنم را درگیر حرف های بیهوده سلمان کنم. احساس میکردم در برخورد با او زیاده روی کردم اما بی اختیار به صورتش سیلی زده بودم. در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که متوجه دست حیدر شدم که جلوی صورتم تکان میخورد. شوکه شدم و کمی عقب رفتم. حیدر: حاج خانوم خوبی؟ کجایی که اصلا متوجه نشدی من اومدم؟؟ چیزی شده؟اتفاقی افتاده؟ حالم که سر جایش آمد لبخند مصنوعی زدم و سعی کردم از بهم ریختگی های ذهنی ام چیزی به حیدر نگویم. نرگس: سلام حاج آقا. نه چیزی نیست یکم استرس و هیجان اینا دارم که خب طبیعیه مگه نه؟ میتوانستم به وضوح احساس کنم که حرفم را باور نکرده بود حق هم داشت، اما نفسش را آرام بیرون داد. حیدر:درسته عزیزم. بیا بریم سوار ماشین بشیم. حق داری همه چی خیلی یهویی شد ولی از این به بعد من همیشه کنارتم باشه؟ بهم قول بده اگه مشکلی هست بهم بگی..هر مشکلی... نرگس: چشم ممنونم که کنارمی و درکم میکنی.. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. حیدر: میدونی میخوام کجا ببرمت؟ نرگس:اومم..نه..ولی خب قطعا جای خوبیه.. لبخند که زد احساس کردم باز هم عاشقش شدم..جنس خندیدنش با همه فرق میکند..انگار وقتی میخندد چشمان مشکی جذابش هم میخندند.. حیدر: آره..خیلی جای خوبیه..یکی از پاتوقای منه..خیلی وقتا که زورم به خودم یا به مشکلاتم نمیرسه میام اینجا.. دور و برم را که خوب نگاه کردم متوجه منظورش شدم. کنار قطعه شهدای بهشت زهرا بودیم. از ماشین پیاده شدم. حیدر به طرفم آمد و آرام دم گوشم زمزمه کرد: پشت سرم بیا میخوام به یه نفر که خیلی دوستش دارم نشونت بدم عزیزم. چشمی زیر لب گفتم و دنبالش راه افتادم. نمیدانستم باید خوشحال باشم یا نگران از طرفی حسادت ریزی درونم موج میزد. با خودم گفتم: یعنی چی یکی که خیلی دوستش داره؟ نکنه قبلا کسیو دوست داشته؟ با ایستادن حیدر من هم ایستادم.. با دیدن شخصی که حیدر از او صحبت میکرد توجهم به سمتش جلب شد... . . .
همنشین مولا علی(علیه السلام)
#رمان_جانان_من #پارت_۴۸ ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 قبل از باز کردن در تلفنم زنگ خورد با
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 حیدر کنار مزار شهیدی روی زمین نشست و سرش را روی سنگ مزار گذاشت و شروع کرد به مداحی کردن با صدای آرام.. با دیدن چهره نورانی شهید متوجه حرف های حیدر شدم.. ناخودآگاه من هم کنار مزار نشستم و به صدای آرامبخش حیدر گوش دادم.. حیدر: بَده که پیش تو...موی سرم سفید نشه.. بَده که نوکرت...بمیره و شهید نشه... با قسمت آخر مداحی اش لرزیدن شانه هایش را حس کردم. با چشمانم قطره های اشکی که از صورتش روی مزار شهید می افتاد را دنبال کردم. ناخودآگاه چشمان من هم شروع به باریدن کرد و دلهره ای وجودم را فرا گرفت.. نمیدانستم برای چه میترسیدم احساس میکردم این اشک ها بوی جدایی می دهند..و بوی تنهایی.. بعد از چند لحظه حیدر سرش را بلند کرد و اشک هایش را با پارچه سبز رنگ کوچکی پاک کرد و بعد از آن پارچه را داخل گردنبدی گذاشت که به گردنش آویزان شده بود. وقتی به سمتم چرخید تازه متوجه چشم های اشکی من شد. با تعجب و کمی مضطرب دستهایم را گرفت . حیدر: عزیزم خوبی؟ چیزی شده؟ حالت خوبه؟ بغضم را به سختی فرو بردم و گفتم: ببخشید نگران شدین. دست خودم نبود گریه هاتونو که دیدم ناخودآگاه منم گریم گرفت. و اینکه میتونم یه سوال بپرسم؟ حیدر: شرمندم که باعث شدم گریه کنی جانم بپرس حاج خانوم نرگس: شما دوست دارین ..یعنی ..میخواین شهید بشین؟ سرش را پایین انداخت و آهی کشید: به خواستن من نیست.. من روسیاهم و نالایق..شهادت لیاقت میخواد که من ندارم.. اگه دست خودم بود آره.. نمیدانستم باید چه کنم و چه بگویم. چند بار صحبتش را برای خودم تکرار کردم. نرگس: یع..یعنی چی؟؟ میخواین منو تنها بزارین؟ حتی اگه ازدواج کنیم و بچه دار بشیم؟ از جمله ی آخری که گفتم خجالت کشیدم و لپ هایم سرخ شد. سرم را با ناراحتی و خجالت پایین انداخته بودم که دست حیدر زیر چانه ام قرار گرفت. حیدر: قربون خجالت کشیدنتون برم من حاج خانوم.. من کجا و شهادت کجا بعدشم کی گفته میخوام تنهاتون بزارم؟ من تازه شمارو پیدا کردم.. شما همسفر منی.. با اینکه مدت کمی از آشناییمان می گذشت اما کاملا رگ خواب مرا پیدا کرده بود. خنده ی ریزی کردم و بعد از کمی قدم زدن سوار ماشین شدیم و به سمت خانه حرکت کردیم. . .
همنشین مولا علی(علیه السلام)
#رمان_جانان_من #پارت_۴۹ ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 حیدر کنار مزار شهیدی روی زمین نشست و سرش
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥‌❤️‍🔥 با نشستن داخل ماشین ناخودآگاه داخل سیاهچاله های ذهنم فرو رفتم. حرف های سلمان، حرف های حیدر مدادم توی سرم می پیچید. آنقدر غرق در افکارم شده بودم که نفهمیدم حیدر از ماشین پیاده شده و بیست دقیقه ای لیوان آبمیوه را روبروی من گرفته و با نگرانی مرا صدا میزند. حیدر: نرگس جان مطمئنی حالت خوبه؟ چیزی شده؟ با شنیدن صدای حیدر چند لحظه سکوت کردم. نرگس: خوبم یکمی سرم گیج میره ببخشید نگرانت کردم. حیدر آبمیوه ای که برایم گرفته بود را در دستم گذاشت. حیدر:این آبمیوه رو بخور بهتر میشی. میخوای بریم دکتر حاج خانوم؟ به چشمانش نگاه کردم، با دیدن چشمانش قلبم سراسر آرامش میشد و لبخند روی لبهایم مینشست. نرگس: چشم، نه خوبم حاج آقا نگران نباش. دستم را گرفت و به چشمانم خیره شد. حیدر: حاج خانوم، هر چیزی ذهنتو مشغول کرده رو میتونی به من بگی. حق ندارین از همین الان تنهایی غصه بخوریا گفته باشم. نرگس:ممنونم که هوامو داری. برای تک تک کلماتش قند توی دلم آب میشد. آبمیوه ام را خوردم و سعی کردم دیگر به چیزی غیر از حیدر فکر نکنم. و موفق هم شدم. حیدر: بانو جان نظرتون راجب یه ناهار مفصل مهمون من چیه؟ لبخندی زدم و کمی چشمهایم را چرخاندم و گفتم: هرچی شما بگین حاج آقا با کمال میل. حیدر:به روی چشمم به سمت رستوران سنتی که کنار یک پارک سر سبز بود حرکت کردیم. . . .
همنشین مولا علی(علیه السلام)
#رمان_جانان_من #پارت_۵۰ ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥‌❤️‍🔥 با نشستن داخل ماشین ناخودآگاه داخل
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 نرگس: حاج اقا اگه میشه من اینجا پیاده میشم تا شما پارک کنی یکمی قدم بزنم اگه اشکالی نداره باشه؟ حیدر با آرامش نگاهی به من انداخت و گفت: باشه عزیزم مراقب خودت باش منم زودی میام. نرگس: ممنون از ماشین پیاده شدم و آرام آرام به سمت رستوران شروع به قدم زدن کردم. هوا دلنشین بود و رایحه گل های پارک و بوی عطر غذاهای رستوران کنارش فضا را حسابی پر کرده بود. کنار درب ورودی رستوران منتظر حیدر ایستادم و نگاهم را به دو دختر بچه کوچک که دست های پدر بزرگشان را گرفته بودند و او را به سمت پاک میکشیدند و میخندیدند دوختم. با شنیدن صدای خنده هایشان لبخند روی لبم نشست. با شنیدن صدای تلفن همراهم دستم را داخل کیفم بردم و با دیدن نام حیدر فورا جواب دادم. نرگس: الو؟ جانم حاج اقا کجایین پس؟ نفس های سنگینش را از پشت گوشی هم حس میکردم. بدون اینکه معطل کنم به سمت ماشین حرکت کردم. با دیدن حیدر که صورتش را از درد مچاله کرده بود و سرش را روی فرمان گذاشته بود خودم را به او رساندم. نرگس:حالت خوبه آقا حیدر؟ میخوای بریم دکتر.‌..چت شد یهو آخه.. اینبار من پیش قدم شدم و دستم را به طرف دستش دراز کردم و آرام دستش را نوازش کردم. حیدر سرش را بلند کرد و اینبار بر خلاف همیشه از چشم هایش عصبانیت و نگرانی میبارید.. حیدر: نرگس خانوم..ی..یه سوال میپرسم. لطفا..بهم راستشو بگین باشه؟ از لحنش که کمی با سردی قاطی بود جا خوردم و آرام دستم را از دستانش کشیدم و نگاهش کردم. نرگس: دلیلی نداره بخوام دروغ بگم بهتون. من چیزی برای قایم کردن ندارم. حیدر:این حقیقت داره که شما و آقا سلمان..استغفرالله... شما به ایشون علاقه داشتین؟؟ با شنیدن این حرف انگار از بالای دره ای به پایین سقوط کردم..حالا معنی حرف های سلمان را بهتر متوجه میشدم.. به سختی بغضم را قورت دادم. با فکر اینکه حیدر چه حرف هایی شنیده و کی و کجا سلمان را دیده عصبانی بودم. اما با فهمیدن اینکه دلیل لحن سرد حیدر باور کردن حرف های سلمان بود دلم شکست. سرم را بلند نکردم وسایلم را جمع کردم و گفتم:من هیچ علاقه ای به هیچ کس غیر از شما نداشتم و ندارم. من ایشونو به عنوان برادر قبول دارم. متاسفم که راجب من همچین فکری کردین. بیشتر از این نمیتونم اینجا بمونم در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. آنقدر عصبانی بودم که حتی نمیخواستم صدای حیدر را هم بشنوم. با شنیدن صدای حیدر که فامیلی ام را صدا میزد و سعی داشت خودش را به من برساند عصبانی تر میشدم. سوار تاکسی که جلوی پایم ایستاد شدم و حرکت کردم. با شنیدن صدای زنگ تلفنم و دیدن نام حیدر تلفنم را بیصدا کردم. نمیدانستم کجا باید بروم اما قطعا انتخابم در این شرایط خانه نبود. تصمیم گرفتم پیش کسی بروم که حیدر مرا با او آشنا کرده بود.. شاید کمی آرام میشدم... . .
همنشین مولا علی(علیه السلام)
#رمان_جانان_من #پارت_۵۰ ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥‌❤️‍🔥 با نشستن داخل ماشین ناخودآگاه داخل
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 نرگس: حاج اقا اگه میشه من اینجا پیاده میشم تا شما پارک کنی یکمی قدم بزنم اگه اشکالی نداره باشه؟ حیدر با آرامش نگاهی به من انداخت و گفت: باشه عزیزم مراقب خودت باش منم زودی میام. نرگس: ممنون از ماشین پیاده شدم و آرام آرام به سمت رستوران شروع به قدم زدن کردم. هوا دلنشین بود و رایحه گل های پارک و بوی عطر غذاهای رستوران کنارش فضا را حسابی پر کرده بود. کنار درب ورودی رستوران منتظر حیدر ایستادم و نگاهم را به دو دختر بچه کوچک که دست های پدر بزرگشان را گرفته بودند و او را به سمت پاک میکشیدند و میخندیدند دوختم. با شنیدن صدای خنده هایشان لبخند روی لبم نشست. با شنیدن صدای تلفن همراهم دستم را داخل کیفم بردم و با دیدن نام حیدر فورا جواب دادم. نرگس: الو؟ جانم حاج اقا کجایین پس؟ نفس های سنگینش را از پشت گوشی هم حس میکردم. بدون اینکه معطل کنم به سمت ماشین حرکت کردم. با دیدن حیدر که صورتش را از درد مچاله کرده بود و سرش را روی فرمان گذاشته بود خودم را به او رساندم. نرگس:حالت خوبه آقا حیدر؟ میخوای بریم دکتر.‌..چت شد یهو آخه.. اینبار من پیش قدم شدم و دستم را به طرف دستش دراز کردم و آرام دستش را نوازش کردم. حیدر سرش را بلند کرد و اینبار بر خلاف همیشه از چشم هایش عصبانیت و نگرانی میبارید.. حیدر: نرگس خانوم..ی..یه سوال میپرسم. لطفا..بهم راستشو بگین باشه؟ از لحنش که کمی با سردی قاطی بود جا خوردم و آرام دستم را از دستانش کشیدم و نگاهش کردم. نرگس: دلیلی نداره بخوام دروغ بگم بهتون. من چیزی برای قایم کردن ندارم. حیدر:این حقیقت داره که شما و آقا سلمان..استغفرالله... شما به ایشون علاقه داشتین؟؟ با شنیدن این حرف انگار از بالای دره ای به پایین سقوط کردم..حالا معنی حرف های سلمان را بهتر متوجه میشدم.. به سختی بغضم را قورت دادم. با فکر اینکه حیدر چه حرف هایی شنیده و کی و کجا سلمان را دیده عصبانی بودم. اما با فهمیدن اینکه دلیل لحن سرد حیدر باور کردن حرف های سلمان بود دلم شکست. سرم را بلند نکردم وسایلم را جمع کردم و گفتم:من هیچ علاقه ای به هیچ کس غیر از شما نداشتم و ندارم. من ایشونو به عنوان برادر قبول دارم. متاسفم که راجب من همچین فکری کردین. بیشتر از این نمیتونم اینجا بمونم در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. آنقدر عصبانی بودم که حتی نمیخواستم صدای حیدر را هم بشنوم. با شنیدن صدای حیدر که فامیلی ام را صدا میزد و سعی داشت خودش را به من برساند عصبانی تر میشدم. سوار تاکسی که جلوی پایم ایستاد شدم و حرکت کردم. با شنیدن صدای زنگ تلفنم و دیدن نام حیدر تلفنم را بیصدا کردم. نمیدانستم کجا باید بروم اما قطعا انتخابم در این شرایط خانه نبود. تصمیم گرفتم پیش کسی بروم که حیدر مرا با او آشنا کرده بود.. شاید کمی آرام میشدم... . .
همنشین مولا علی(علیه السلام)
#رمان_جانان_من #پارت_۵۱ ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 نرگس: حاج اقا اگه میشه من اینجا پیاده میشم
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 کنار مزار شهیدی که به تازگی با او آشنا شده بودم نشستم. نا خودآگاه سرم را روی مزارش گذاشتم و شروع به گریه کردن کردم. نگران حال حیدر بودم و دلم شور میزد. از طرفی هم دلم شکسته بود.. شاید اگر من هم جای او بودم با شنیدن حرفای یک آشنا کمی دچار تردید میشدم. حق با او بود چون مدت کمی است که مرا می شناسد. آنقدر عصبانی بودم که حتی فرصت حرف زدن هم به حیدر ندادم. تلفن همراهم را از کیفم بیرون آوردم. کمی آرامتر شدم نمی دانستم چرا اما اینجا حسابی مرا غرق در آرامش میکرد. نگاهی به صفحه تماس هایم انداختم. حیدر چندین بار با من تماس گرفته بود. نفس عمیقی کشیدم و شماره ی حیدر را گرفتم. تلفن همراهش در دسترس نبود و این نگرانیم را چند برابر میکرد. ناخودآگاه متوسل شدم به شهیدی که کنارش بودم. خدا را به حق شهید قسم دادم که حیدرم را به من برساند. با شنیدن صدای نفس نفس زدن های نامنظم و بلندی که در چند قدمی من بود برگشتم. با دیدن چهره آشفته و نگران حیدر سرم را پایین انداختم. با احساس گرمای دستان حیدر که دستم را گرفت به چشمانش نگاه کردم. حالا صورتش خیس از اشک بود. حیدر: نم..نمیدونی چی کشیدم تا پیدات کردم...خواهش میکنم دیگه اینجوری بی خبرم نزار.. بی اختیار من هم شروع به گریه کردن کردم. نرگس: ببخشید، نمیخواستم اینقدر اذیت بشی. حیدر: من اذیت نشدم خانومم..خیلی شرمندتم...من بد بیان کردم حرفمو.. نرگس: بگذریم..سو تفاهمی که برات پیش اومده بود برطرف شد؟ حیدر:من هیچ فکر بدی راجب شما نکردم...به مرگ خودم..بیا دیگه راجبش حرف نزنیم باشه؟ نرگس:باشه. حیدر:از خدا خواستم هرجوری شده به دلت بندازه بیای اینجا..امید آخرم بود اینجا وقتی دیدمت انگار دنیا رو بهم دادن.. هیچ وقت صبر منو اینجوری امتحان نکن.. نرگس:چشم. حیدر: الهی قربون چشماتون بشم من که به خاطر من خیس شدن..میای بریم بانو؟ لبخندی زدم و گفتم: بریم. . .