#گعده_هشتم
#یادداشت_نهم
#زهرا_سبحانی
🖊"آینه و سنگ"
«باید رفت! اینجا دیگر جای ماندن نیست»
زن اینها را میگفت و با دست، چمدانش را میبست. راهی بهتر از این به ذهنش نمیرسید. گاهی هم به نقطهای خیره میشد و حرفهای «ریاح» را بالا و پایین میکرد.
دیروز ریاح برایش خبر آورده بود که گوشهایش صدای مرد را شنیده بودند. از تقلاهایش هم گفته بود که نتیجه داده بود و چشمهایش هیبت مرد را دیده بودند که با انگشت راه را نشان میداد.
اما همه، ایستاده و نشسته، فقط بِرو بِر به او نگاه میکردند.
عدهای هم اما و اگر آورده بودند؛
گفته بودند: «زبانمان نمیچرخد، چه بگوییم وقتی کمیت گندم لنگ میزند»
مرد هم پاسخشان داده بود: «گندم مهمست ولی مهمتر از آن خدای رویانندهی گندمهاست»
ریاح گفته بود:
جارچیها فقط «گندم مهم است» را با صدای بلند تکرار میکردند.
زن پوزخندی زده بود به حرفهای ریاح، نه اینکه حرفهای او، برایش بیقدر باشد، نه!
پوزخندش برای فلسفهی بِر و بر نگاه کردن بود. اولین بار نبود که سایهها خود را عاقلتر از خدا میدانستند؛ قبلتر به زمین خدا خرده گرفته بودند که موات است و بایر، جایی برای ثمر دادن دانهها نیست،
زمین که به سوگ سرسبزیاش نشست، شروع کردند به نالیدن!
حالا هم زورشان رسیده بود به ریحانهایی که به قدرت خدا، سیل بند شده بودند برای حفظ آشیانهها!
از اینکه سایهها، حرمت سروهایی که به جنگ تبر رفته بودند را میشکستند، غم در دلش، سنگینی میکرد. مثل سنگینی چمدانی که با دستهایش میکشید. چمدان به دست راهی شده بود. کجا؟، خودش هم نمیدانست.
آفتاب وسط آسمان بود، باد از لابهلای خوشههای زرد گندم رد میشد و خاک را با خود تا آسمان بلند میکرد.
زن از غبار نشسته بر کوچهها، بیخیال عبور میکرد. آفتاب هم قدم به قدم دنبال او. به نفس نفس افتاده بود. ایستاد و رویش را به آسمان داد، چشمهایش قصد آفتاب کرد و پرسید: تو از همین کوچهها طلوع میکنی، پس چرا برای یافتنات راهی مغرب شدهاند؟ آفتاب، خیره به زن مانده بود، حرفی برای گفتن نداشت.
زن گفت: «دل من خوش بود به صدایی که امان میداد دلها را، حالا نه اینکه صدا نباشد گوشهایم دیگر نمیشنوند.»
به پشت سرش نگاهی انداخت، از تکرار قصهی خلخال و کوچه رنجید، اشک از گوشهی چشمش سُرید و گونهاش را تر کرد. دلش تنگ شده بود برای شنیدن صدای آن مرد. همانی که با آرزوی مرگ خویش، سایهها را کوچک کرده بود و مرهم زخمهای خلخال شده بود.
حال غریبش و غربت افکارش، راه گلویش را بسته بود؛ برای این روزها افسوس میخورد، با چشم خودش دیده بود که چطور به آینه سنگ زده بودند، به شاخ و برگ سروها هم رحم نکرده بودند. سایهها اما برای سنگ زار میزدند. سایههایی که شبیه جسمشان نبودند.
کوچه درد میکشید و سروها شاهدش بودند.
زن با همان حال غریبش، چمدان به دست ایستاده بود؛ کدام سو باید میرفت؟
سروهای خمیده در غبار،
آفتاب وسط آسمان،
سایههای سنگ دوست و صدای مردی که گم میشد بین همهمه ها.
پایان
#گعده_نهم
#یادداشت_نهم
#همنویسی_غدیر
#علیرضا_مکتبدار
🔸جرعهنوشان غدیر
📌«غدیر» در لغت به تالاب و برکهای گویند که آب باران و سیل در آن جمع میشود.
📌اما «غدیر خم» اقیانوسی است بی پایان و بشریت در درازنای تاریخ، جرعهنوش آن.
📌در محل غدیر خم، در واپسین روزهای حیات آخرین و برترین پیام آور الهی، آیهای بر پیامبر نازل شد که از «اکمال دین» و «اتمام نعمت» سخن میگفت.
📌رسالت در شُرف پایان بود اما پیام و آموزههای آن باید به فرزندان آدم تا انتهای عمر دنیا میرسید، پس شانههایی سترگ و استوار باید سنگینی این امانت بزرگ را بر خود هموار میکرد.
📌پیامبر در میانه مکه و مدینه و بر کناره غدیر خم، خیل بیشمار حاجیان را بر ولایت علی علیه السلام گواه گرفت و ولایت و فرمانبری از او را از ایشان خواستار شد.
📌دسته دسته حاجیان، منصب ولایت را به حضرت تبریک گفتند اما تنها عده کمی نوشیدن از زلال غدیر را بر سرکشیدن جامهای زهرآگین غرور و تکبر ترجیح دادند.
📌 جانی که جرعهنوش غدیر شد، «نامیرا» شد و آنکه جامهای پی در پی هوس را سر کشید، مردار شد، هر چند در میان زندگان آمد و شد کند.
📌«ولایت» لُبّ و لباب «رسالت» است. جرعهنوشان غدیر، از رسالت به ولایت راهبر شدند و دیگران، حتی جانب رسالت را نیز فرو گذاشتند.
«بزرگداشت غدیر»، پاسداشت ولایت است و ولایت چراغ راه هدایت تا رسیدن به سرمنزل سعادت.
پایان