#پویش_عاشورانویسی
🖌محبوبه حقیقت
🚩 دعای مستجاب این شبها
▫️ اگر جایی باید از عمق دل برای فرج مولا دعا کرد، روضههای دهه محرم است.
▪️تحمل شنیدن این همه جسارت برای دل هر شیعه، مسلمان و آزادمردی سنگینتر از کوه است.
▫️ اگر هر آنچه فریاد در گلو داریم، هر آنچه آه در سینه و هر آنچه اشک در چشمها را نثار حسین بن علی(ع) کنیم، باز هم تسلای غم عظیمش نخواهد شد.
▪️تنها فریاد صاحب الزمانی بر لب و طلب فرجی از سوایدی دل، مرهمی است بر این همه مصیبت.
▫️ اگر نبود امیدی برای انتقام، چگونه شیعه و چگونه هر جنبندهای تاب میآورد این همه غم را.
▪️الهی، تنها به این امید زندهایم که پرچم خونخواهی حسینت را در رکاب مولا و صاحب عزای این روزها بر سر دست گیریم و انتقام خون بناحق ریخته اشرف مخلوقات جهان را از ظالمترین و شقیترین اولادان بشر بستانیم که برای این قافله، از همان آغاز، در جرگه بشریت نام و نشان آدمیت، زیاده بوده.
▫️و این دعاست که آمینگوی بسیار دارد
از آدم تا خاتم
از حوا تا فاطمه و اولاد فاطمه (س)
#پویش_عاشورانویسی
🖌فاطمه میری
🏴 سادات من را ببخشند؛
نمیدانم این جمله از کجا آمد و یا چه کسی این را اولین بار گفت؟ شاید مداح وقتی داشته روضه عمو را میخوانده، سیمش وصل میشود و پردهها کنار میرود. آن گوشهی مجلس امام زمان(عج) را میبیند و از حال ایشان منقلب میشود. مداح هم نمیتواند راز دل بگوید چون شنیدهاست:
هرکه را اسرار حق آموختند
مهر کردن و دهانش دوختند.
دهانش دوخته شد و با جمله سادات من را ببخشند عرض ارادت و شرمندگیاش را بیان کردهاست. خودشان فرمودند در مجلسی که روضه عمو خوانده شود، میآیند.
راستی امشب شهادتنامه عشاق امضا میشود.
امام مهدی علیه السلام در فرازی از زیارت ناحیه مقدسه عرضه میدارند:
السَّلامُ عَلَی أبى الفَضلِ العَبّاسِ بنِ أمیرِ المُؤمِنینَ، المُواسى أخاهُ بِنَفسِهِ، الآخِذِ لِغَدِهِ مِن أمسِهِ، الفادى لَهُ الواقى، السّاعى إلَیهِ بِمائِهِ، المَقطوعَةِ یَداهُ، لَعَنَ اللّه ُ قاتِلَیهِ یَزیدَ بنَ الرُّقادِ الحیتى وحَکیمَ بنَ الطُّفیلِ الطّائِىَّ
سلام بر عباس (علیه السلام) فرزند امیرمومنان (علیه السلام) که جان خویش را در راه برادرش داد از دیروزش برای فردایش توشه برگرفت، در راه برادر جانبازی کرد و خود را فدایش کرد، از او حفاظت و خود را سپر بلایش کرد، برای او آب آورد، دست هایش قطع شد. خداوند قاتلانش یزید بن وقاد و حکیم بن طفیل طایی را لعنت کند.
بحارالانوار، ج 45، ص 64 و ج 101 ص 269
پایان
#پویش_عاشورانویسی
🖌علیرضا مکتبدار
🏴 آب و آبرو
اندر مصاف عقل و جنون، با دلی بزرگ
از آب درگذشت و طلب کرد آبرو
او از عطش نمرد به صحرای تشنهگی
مشکش تهی شده بود از آبِ آبرو
پایان
#پویش_عاشورانویسی
🖌احمد اولیایی
«امتداد عشق»؛ گزارشی مختصر از مشاهدات حال و هوای تاسوعا و عاشورای حسینی در مشهد،۱۴۰۲
🔹توفیق داشتم به لطف امام رضا علیهالسلام، تاسوعا و عاشورا را در مشهد و در جوار بارگاه ملکوتیشان سپری کنم.
🔸این روزها از جامعه شناس تا روحانی و از مبلغ تا مسئول، تعداد بیشماری نگران وضعیت دینداری مردم هستند و حال آنکه «مردم» که از نظر ما «ابژه» و متعلق اندیشیدنهای ما هستند، در وسط میدان سوژه (فاعل شناسا)های جامعهاند. کنشگرند و در بزنگاهها، از راهپیمایی گرفته تا عزاداری حضور دارند.
▪️یک روضه صبح شرکت کردم؛ زیارت عاشورا و منبر و مداحی. بسیار باشکوه در یکی از حسینههای مشهد با منبر معارفی بسیار مناسب و در نهایت صبحانه نسبتا مفصل. یک عزاداری استاندارد.
▪️روضه ظهر عاشورا در یک هیأت خانگی در محله نسبتا مرفه مشهد، توفیق دیگری بود. مجلسی بسیار معنوی که حتیالامکان شأن ظهر عاشورا را توانست رعایت کند. با مردمی که حین قرائت آیات «یا أیتها النفس المطمئنه» توسط قاری در همان ابتدای جلسه اشک میریختند. نکته جالب این جلسه بانوانی بدحجاب و یکی دو مورد بیحجاب بود که به نقل اقوام، بسیار گریه میکردند و حتی بعضی از آنها میاندار مجلس بودند.
▪️مراسم خیمهسوزان عصر عاشورا در میدان احمدآباد مشهد، مراسم باشکوه دیگری بود که تنوع افراد در جامعه کاملا در آن اجتماع دیده می شد؛ از خانمهای چادری و با پوشیه تا خانمهایی که گاهی روسری از سرشان میافتاد و از مردهایی با تیشرت و تتو تا روحانی معمم. عمدتا گریه میکردند و سینه میزدند. میشد حس کرد برای دیدن یک آتشبازی نیامدهاند، بلکه آمدهاند عزاداری و با اهل بیت امام حسین علیهالسلام همدردی کنند.
▪️مراسمات عزاداری حرم امام رضا علیهالسلام هم که توفیق دیگر ما بود، سنگین و وزین. جالب آنکه مردمی که شاید همان شب کنار هم قرار گرفتهبودند، به مانند بچه هیأتیهای حرفهای در صحن پیامبر اعظم صلوات الله علیه سینه میزدند.
▪️شب عاشورا هم در مسجدی نزدیکی میدان توحید حضور داشتم. سخنران اما راضی کننده نبود. موضوع سخنرانیاش امربهمعروف بود اما ارائهاش مدل تدریس بود تا منبر. نکته خیلی منفی آن سخنرانی، شوخیهای متعدد سخنران بود که تناسبی با شب عاشورا نداشت. اما حضور مردم هم پیر و هم جوان در یک مسجد محلی قابل تقدیر بود.
▪️و اما ایستگاههای صلواتی و نذری بیداد میکرد. تعداد بالا و کیفیت بالاتر. شربت و چای و شلهمشهدی. به طور کل، فضای شهری بسیار حرفهای متبرک به بنرها و پرچمهای محرم شده بود. گویی یک هماهنگی کامل در فضاسازی شهری محرم وجود داشت. صدای مداحی از ماشینها و مواکب به وفور شنیده میشد. حتی ماشینهایی را دیدم که خانم درون آن حجاب نداشت اما صدای مداحیاش بلند بود.
🔸در کل میتوان گفت، حرارت عشق سیدالشهدا علیهالسلام حقیقتا سرد نشده و نمی شود.
با وجود تبلیغات و تهاجم فرهنگی دشمن، شبهات و اساسا زیست مخرب مجازی، وضعیت اقتصادی و دهها زمینه ی دیگر، این بعد از دینداری را پرشورتر از قبل دیدم. بنظر میرسد در میان اندیشمندان هم باید امید به وضعیت اجتماعی از حیث دینداری تقویت شود. و یک پرسش همیشه در ذهن من وجود دارد که برای بهبود وضع فرهنگی از دستگاه امام حسین علیهالسلام به مثابه کشتی نجات چقدر بهره میبریم؟!
پایان
#پویش_عاشورانویسی
🖌نعیمه وافی ( باران )
🏴 "محال است، محال"
شب عاشوراست...
بعد از اتمام مراسم عزاداری و یک دل سیر گریه برای ارباب بی کفن به خانه برگشته و گوشی به دست می شوم و چرخی در فضای ایتا می زنم و به پیام های از صبح جواب ندادهء مخاطبینم پاسخ می دهم.
سخت مشغول جواب دادنم که یکی از دوستان پیام می دهد : "سلام، خوبی؟"
پیامی عادی و تکراری !
ولی من
با پیامش ناگهان حس می کنم ضربه ای مانند پتک، محکم بر سرم می خورد !
به پیامش دقت می کنم؛
"خوبی؟"
ناگاه به خود می آیم !
من !؟
خوب باشم !؟
امشب !؟
شب عاشورا !؟
مگر می شود !؟
شب عزا و ماتم...
شب بی پناه شدن عالم و آدم...
شب نوحه و گریه و ضجه...
شب فقدان "حسین"...
مگر می شود !؟
چگونه در این شب جانسوز و دردناک، می توان خوب بود !؟
شب عاشورا و خوب بودن حال !؟
محال است، محال
تا دنیا دنیاست، مدیون حسین و خانواده اش هستیم...
مدیون مهربانی ها و دلسوزی های امام نازنین مان
مدیون خون پاکش که مظلومانه و به ناحق ریخته شد
تا ما بمانیم
تا دین بماند
تا عالم و آدم بهانه ای برای گریستن حقیقی بیابد...
آری
امشب و فردا در عالم، غوغائی ست نگفتنی و وصف نشدنی...
پس من
خوب نیستم
دلم دارد در دریای اشک هایم بر مصیبت جانکاه مولایم غرق می شود...
آتش گرفته ام...
کاش خاکستر شوم و بر باد روم...
دنیای بدون "حسین" را نمی خواهم...
پایان
#پویش_عاشورانویسی
🖌مریم اختریان
🏴 نذر خدمت
پسرک کنار دیوار ایستاده بود و منتظر بود.
همین که یکی کفشهایش را از پایش بیرون میآورد تا وارد شبستان مسجد بشود، بلافاصله میگرفت و با دستمال نمداری که سفیدیش به خاکستری میرفت تمیز میکرد و روی قفسه میگذاشت .
کتاب فارسی چهارم دبستان کنار قفسه کفشها بود و پسرک هر از گاهی که بیکار میشد به دیوار تکیه میکرد و نیم نگاهی به صفحات کتاب میانداخت.
بعد هم با دست پشت کمرش میزدتا خاک دیوار که روی پیراهن سفیدش نشسته بود بریزد.
حاج علی خادم مسجد دم در آبدارخانه صدا زد: مهدی بابا، یه چائی بیارم بخوری؟ خسته شدی.
بعد روبه مردی که روی تک صندلی فلزی سیاه کنار آبدارخانه نشسته بود و چائی داغش را هورت میکشید گفت: پارسال مادرش نذر میکنه تا وقتی آقادکتر بشه، دهه اول بیاد کفشای عزادارا رو جفت کنه.
دوتا کیک از سینی روحی که تا سرش پر کیک یزدی بود برداشت و با یک استکان از گل چایی گذاشت تو یک بشقاب استیل کوچک ، در آبدارخانه راباز کرد:
-پارسال خیلی چموشی میکرد و زیر کار در میرفت، اما امسال خداراشکر آقاشده؛
آقا.
آخرین مهمانهای قفسه، کفشهای محمد آقا پدر مهدی و شیخ مرتضی روحانی مسجد بود. محمد آقا کفشهایش را که گرفت دستی روی موهای شانه زدهی مهدی کشید و گفت: مهدی جان، من تو ماشین منتظرتم.
وقتی داشت دستمالش را زیر شیر حوض سنگی وسط حیاط میشست مسجد دیگر خالی شده بود.
مسیر تا خانه را چرت زد. ماشین روبروی در بزرگ دوتکهی قهوهای ایستاد.
از ماشین پیادهشد.
-بیا پسرم ،کلید یادت نره!
کلید را توی قفل چرخاند، لولای در کناری را بسختی بالا کشید و همراه قیژ قیژ لولای نیمه باز در که به زمین میکشید آن را تا آخر باز کرد.
-بابا برو کنار دیوار ماشین رو پات نره...
چراغ اتاق را روشن کرد و
ظرف یک بار مصرف غذا را کنار قاب عکس روی پیشخوان آشپزخانه گذاشت ،
- بیا مامان، اینم نذری امشب...
پایان
#پویش_عاشورانویسی
🖌سید عبدالله هاشمی
🏴 من و زمانه عزادار است
«من» اشکبار داغ امام غریبم
و «زمانه» دوباره مرا به ماه عزایش رسانده است.
اکنون هر دو عزاداریم.
«زمانه» مو پریشان ساخته و «من» سینه چاک کردهام.
کاش روزی موی پریشان او و قلب غمبار من در کنار خیمهگاه حسین آرام گیرد و چون حر آزاده دست نوباوگان حسین باشیم.
پایان
#پویش_عاشورانویسی
🖌شیما سهرابیان
🏴 مباهله شنیده ای...
جشن می گیریم وتهنیت می گوییم.
پیامبرمان با همه عزیزانش حقانیت راه و رسالتش را در گوش جهانیان فریاد کرد.
با همه داشته هایش ، پاره های تنش و حتی جانش...
سخن از حرف آخر بود.
و در آن وادی ، و در آن زمان با این مباهله ، آنها که باید می فهمیدند، فهمیدند و آنها که نه،طلب نگه داشتند تا کربلا....
این بار باید فریادی باشد تا هفت آسمان افلاکیان و جان خاکیان از ازل تا ابد را بیدار کند.
ترجمان حق رسالت باید از حلقوم سربداران کربلا به گوش برسد.
باید با خونشان تحریر شود.
باید تمام حق دوباره در مقابل همه باطل پرده جهل و نفاق و دنیا طلبی را فرو بیاندازد .
گویی گرد فراموشی بر ذهن های خاموش و مرده کار خود را کرده و حسین برای زنده کردن این مردگان ، باید دوباره الواح مقدس را فریاد بزند و بر صلیب ، تشنه و گرسنه و خسته و داغدار بیرق خدا را بر دوش بکشد.
و با لب های خشکیده و سری از قفا جدا شده آیات قرآن را بر بد فهمان امت جدش دوباره بخواند.
ندانستیم در همان مباهله ،پیامبر همه داشته هایش را فدا کرد ، اما ما درگذر زمان فهمیدیم و دیدیم.
نَدعُ اَبناءَنا....
نِساءَنا....
اَنفُسَنا....
وتا بلندای تاریخ و ابد ، همچنان این فرزندان پاک، مادران پاک و جان های پاکند که مباهله را به تصویر می کشند....
پایان
#پویش_عاشورانویسی
🖌محبوبه حقیقت
🏴 اثر ظلم محال است به ظالم نرسد
📌 در واپسین لحظات شهادت است که به خلف شایستهاش علیبنحسین(ع) وصیت میکند "پسرم بترس از ظلم به کسی که در برابر تو یاوری جز خدا ندارد."
انگار تمام قیام ابیعبدالله الحسین در امر به معروف و نهی از منکر خلاصه شده است. نهی از منکری همچون ظلم، که در برابر عدالت قد علم میکند و زندگی بشر را تحت الشعاع خویش قرار میدهد.
📌 اگر حق ولایت امیرالمومنین (ع) به ظلم ستانده نمیشد نه تنها حسین به مسلخ نمیرفت بلکه تمام بشریت شاهد عدالت علیوار او میشدند و تا دنیا دنیا بود زندگی بر مدار حق و حقیقت میچرخید اما دریغ و درد که بعد از علی (ع) روی خوش زندگی در محاق شد و اوج این ناخوشی کربلایی شد که هنوز که هنوز است دلها را همچون آهن گداخته میسوزاند.
امام آخرین وصیت خود را حذر از ظلم میداند؛ چون میفهمد در پس پرده آفرینش تنها خود خداست که برای آه مظلوم برگ عدالتش را رو خواهد کرد.
📌 نمیدانم اثر این وصیت بر من و توی انسان چقدر است ولی کسی این را میگوید که خود در اوج مظلومیت جانش را تقدیم معبود کرده و طعم تلخ ظلم را با ذره ذره وجود خویش چشیده است. در مدینه، مکه و در آخر کرب و بلا.
پس دور باد منکری چون ظلم از من و تو که عضو کوچکی از جامعه بزرگ انسانی هستیم و به طریق اولی از حاکمان حکومت؛ که قرآن میفرماید: "و سیعلم الذین ظلمو ای منقلب ینقلبون."
پایان
#پویش_عاشورانویسی
🖌مهتا صانعی
🏴 آفتابگردان دلم متحیر نگاه دو خورشید است.
روز بعد از شام غریبان است. سکوتی سرد صحرای محشر حسین علیه السلام را فراگرفته است. آنچه بالفعلِ ظلم بود اتفاق افتاده و مهر محتوم خورده است. چیزی به عقب بر نمیگردد. آسمان خونی و ملائکه و هفت آسمان در سکوتی که همهی ملک را بوی عدم است، به سر میبرند.
اشقیاء به دیروزشان فکر میکنند. به اینکه چیزی جا نگذاشتهاند، سری را بریدهاند، لباسی را پاره کردهاند، انگشتری را دزدیدهاند، سم اسبان دویدهاند، حرمتی را خوب شکستهاند، خیمهها را آتش زدهاند؟!
آه...نعل اسبان را تازه کردهاند و تاختهاند؟!!!!
حرمله به تیرهای سه شعبهاش که تمام کرده، شمر صدر الحسین را یادآوری میکند، به لحظه لحظهی اربا اربای مطهرات حسین، به طعنه و کنایهی زینب بر مقتل الحسین، به سیلیهای پی در پی بر خواهر حسین..... به التماس حسین که خواهر را برگرداند.....
همه فکر میکنند...به دیروز......
سُکینه به آخرین آغوش و مرحمت بابایش، زینب به آخرین لباسی که به برادر پوشاند تا غارت نشود، آه از دل رباب....به چه باید فکر کند! رقیه به دستهای کوچکش فکر میکند و چهل منزل دستهای بزرگ ساربان... به این فکر میکند که شاید یزید در راه برگشت ساربان را عوض کند.
سرها روی نیزهها به درازای آفتاب بلندند.
و سرهای اسرا پایین...مباد بلند کنند و ببینند، خدا کند که نباشد سرِ برادر زینب.
قرنها گذشته است و «ابد والله ما ننسی حسینا»
به پاره پارهی تنت سوگند، روزی منتقم خون تو خواهد آمد.
من از این همه دردِ روز بعد از عاشورا به این نگاه عاشقانهی #قیصر_امین_پور دلخوش میکنم:
به روی نيزه و شيرين زبانی
عجب نبود ز نی شکر فشانی
اگر نی پرده ای ديگر بخواند
نيستان را به آتش می کشاند
سزد گر چشمها در خون نشينند
چو دريا را به روی نيزه بينند
شگفتا بی سرو سامانی عشق
به روی نيزه سرگردانی عشق
ز دست عشق در عالم هياهوست
تمام فتنه ها زير سر اوست
پایان
#پویش_عاشورانویسی
🖌آمنه عسکری منفرد
🏴 و آه حسین...
◾️وچگونه است جدال عقل و عشق،
آنجاکه عقل میگوید بمان وعشق میگوید برو...
و حسین عاشقِعشق است که فتح خون میکند، آنجا که حتی غنچه را هم به مسلخ بردهاند تا نورِحق شعلهور نگردد وآسمان نظارهگر قربانیشدن خون خدا باشد و زمین شاهد این قربانی...
آه حسین،
و«آه» اسمِ اعظمِ حق است، آنجا که علمدار شرمندهٔ فرزند رباب، بیدست بر زمین افتاده وبر مشک التجا میکند، که آبرو بخرد عباس را،
و آنگاه که ابالفضل ندا برآرد «یا أخا أدرک أخا»....
و «سَلامٌ علی قَلبِ زینب الصَبور»...آنگاه که بوسه بر رگهای بریدهٔ حجتِخدا میزند وتنها دستِولایت است که سکینهٔ این قلب است و اینک هفتادودو گل پرپر ، هفتادودو رأس مطهر ، هفتاد ودو پیکر بیسر و آه حسین...
وعصر امروز، عقیله بنیهاشم مانده است که روایتگر این واقعه است و بارِ امانت بردوش، امامی تبدار، کاروانی از مُخَدراتِ اسیر، پریشان و داغدار، دخترکانی رنجور از داغِ پدر، برادر، عمو وگهوارهٔ بیاصغر...
و «سَلامٌ عَلی خَدِّ التَّریب و سَلامٌ عَلی شَیبِ الخَضیب »...
و آه حسین...
پایان
#پویش_عاشورانویسی
🖌فاطمه میری
🏴 روضه خانگی
یک سنجاق کوچولو و طلایی نقطه اتصال روسری مادربزرگ بود. روسریاش پر بود از سفیدی مانند موهایش، مانند قلبش. اصلا جرات نداشتیم پیشش رنگ تیره بپوشیم. همیشه میگفت سیاه فقط برای عزای ارباب، من مُردم هم حق ندارید سیاه بپوشید. تسبیح رنگیاش را همیشه در دست داشت و لبش به ذکر بود. اصلا خانهاش محل ذکر بود، محل توجه به الله، به آل الله(علیهمالسلام).
یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اذْکُرُوا اللَّهَ ذِکْراً کَثیراً . سوره احزاب آیه ۴۱
ای کسانیکه ایمان آورده اید خدا را بسیار یاد کنید.
▫️▫️▫️
در حیاط مشغول بازی بودیم که صدای تقتق عصا از کوچه باریک مادربزرگ شنیده میشد. عصاکوبان از دالان باریک خانه رد میشد و خودش را به دهلیز میرساند. یااللهی میگفت و خبر از آمدنش میداد. مادربزرگ چادر فلفلی گلریز خود را سر میکرد و گوشهاش را با دندان محکم میکرد.
- بفرمایید حاجآقا. خانمها یاالله...
خانمها خودشان را جمعوجور میکردند و آماده شنیدن روضه حاجآقا فحول میشدند.
رسم هرماهه مادربزرگ بود که پانزدهم هرماه روضه برپا کند و فامیل را از ریزودرشت مهمان خوان ارباب...
دستانش پر از خالی بود، اما دلش متصل به دریای فضل اباالفضلالعباس(ع).
▫️▫️▫️
حاجآقا روی منبر خانه مادربزرگ مینشست. منبر که نه، یک صندلی قدیمی بود که رویش چادری مشکی کشیده شده بود و جلوی آن کمدچهای قدیمی که ترمه عروسیاش را حمایلش کرده بود.
حاجآقا با ذکر یک مسأله شرعی شروع میکرد و با یک ذکر مصیبت کوچک به پایان میبرد. از گوشه خانه خانمی چادر به رویش میگرفت:
- حاجآقا یه روضه از موسیبنجعفر(ع) بخوان، گرفتار(زندانی) دارم...
حاج آقا هم شروع میکرد از زندان هارون گفتن و صدای ناله زن بلند میشد. گویی درد او بود که از زبان حاجآقا بیان میشد. شاید آن زن درد اهلبیت(ع) را با درد خود مقایسه میکرد و خجلتزده مینالید.
▫️▫️▫️
اما در پشت صحنه این مادربزرگ بود که آبروداری میکرد، سینی برنجی را میآورد، چای را در استکان کمرباریک میریخت و صله را زیر نعلبکی ماهرانه تعبيه میکرد، دوتا قند هم کنارش. میوه را کنار سینی در کیسهای میگذاشت که حاجآقا حتماً با خودش ببرد.
اواخرِ روضه، حاجآقای دیگر میرسید. به حرمت حاجآقا فحول، داخل مجلس نمیآمد، روی پله مینشست و صبر میکرد روضه تمام شود...
توپ سرگردان پسربچهها به سوی حاجآقا میپرید و چنددقیقهای حاجآقا را همبازی آنها میکرد...
تا اینکه صدای مادربزرگ میآمد
- حاجآقا بفرمایید...
به رسم ادب با حاجآقا فحول مصافحه و عرض ادب میکرد.
اینبار حاجآقای جوان از مسائل روز کشور میگفت و با روضه کوتاهی خاتمه میداد.
از آن اتاق صدای خانم همسایه بلند میشد:
حاجآقا روضه خانم رباب را زحمت بکشید.
حاجآقا هم شروع میکرد:
- لالا لالا علیاصغر... بخواب مادر، بخواب مادر...
ناله اینبار از دیوار هم شنیده میشد. صدای زن همسایه دلسوخته از بیاولادی گم میشد در میان نالهها... حالا راحتتر زار میزد...
▫️▫️▫️
آخرای روضه دوتا از نوههای بزرگتر از بازار میرسیدند. پولهای خانمها که جمع شدهبود، بچهها راهی بازار شدهبودند برای خرید آجیل مشکلگشا... عزیز آجیل را کمکم در دستان ما میریخت تا به همه بچهها به قاعده برسد. شیرینی روضه ارباب بود که با شهد آجیل بهکاممان میریخت و ما نفهمیدیم کی عاشق حسین(ع) شدیم...
▫️▫️▫️
مادربزرگ را خوب خریدند. او خادم خوبی برای فرزندان حضرت زهراء(سلاماللهعلیها) بود.
او که هر پانزدهم ماه را روضه میگرفت، عاقبت هم پانزدهم شعبان در میانه جشن و شادی اهلبیت(ع)، چشم از دنیا فروبست...
پایان
#پویش_عاشورانویسی
🏴مصائب یا معارف حسینی!
🖌هادی حمیدی
🔴نگاه عاطفی به عاشورا و توجه به گریه و عزاداری ضروری است؛ اما مهمتر از آن خروجی عملیاتی این شور و شعور حسینی یعنی آزادگی، انقلاب، جهاد، امر به معروف و نهی از منکر، سیاستورزی و حکومت دینی در لوای ولیفقیه در عصر غیبت است.
حضرت سیدالشّهداء علیه السلام مهمتر از مصائب، معارفی دارد که امت اسلامی از آن غافل یا به آن کم توجه است. برای همین کمتر کسی را مییابید که بعد از ۵۰ سال نوکری و پیرغلامی در آستان حسینی احادیثی از حضرت به خاطر داشته باشد، زیرا مصائب حسینی را بر معارفش ترجیح داده یا مصائب در نظرش ارجمندتر جلوه گری نموده است.
🔵 عاشورا در تداوم و امتدادش به اربعین میرسد که با همه ابعادش چراغ راه بشریّت در همه شئون زندگی حال و آینده اوست. نوعی زیست مومنانه همراه با عشق و ایثار، برای فراهم آوردن مقدمات ظهور حسین زمان حضرت موعود مهدی منتظر عج، که در وقت ظهور خود را با اوصاف جد غریبش، معرفی می کند که "الا یا اهل العالم ان جدی الحسین قتلوه عطشانا..."
فرهنگ نجاتبخش و هدایتگر عاشورا در ساحل اربعین لنگر می اندازد و این فرهنگ عاشوراییِ اربعین، یعنی توحید و توکل محض،نفی هر نوع ذلت و حفظ عزت، اقتدار،حکمت و ترویج ظرفیتهای آشکار و پنهان آزادگان جهان حول محور مقاومت با بهرهوری مناسب از حداقل امکانات و عدم هراس از تجهیزات و کثرت دشمن مبتنی بر اعتماد به نفس، خودباوری و ارادهی "ما می توانیم".
انهم یرونه بعیدا و نراه قریبا...
پایان
هدایت شده از نویسندگان حوزوی
.
.
💠 غیر رسمی درباره نگرانی تبلیغی رهبر انقلاب
✍️ حاشیه نویسی خانم صانعی از گعده یازدهم نویسندگان حوزوی و دانشگاهی فکرت
http://fekrat.net/?p=14884
#رهبر_انقلاب
#تبلیغ_مکتوب
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN
#روایت_شاهچراغ
روایت اول
🖊خبری که تکرار شد
💢بعد از تماس تلفنی، با دیدن حجم پیامها تعجب کردم. کمتر از نیم ساعت این همه پیام؟ چه خبره؟
با خواندن اولین نوشته، پیامها را بالا و پایین کردم. توی دل گفتم: دوباره؟
💢۴ آبان که به شاهچراغ حمله تروریستی کردند، کار اعضای دفتر شده بود هماهنگی و مصاحبه با خانواده شهدا، مجروحین و شاهدین حادثه. روزی که به دیدار آرتین و خواهرش فاطمه رفتم، هیچ جملهای به ذهنم نمیرسید تا به زبان بیاورم و از غم فاطمه کم کنم. دختری که تا دیروز سرگرم تدارکات عروسیاش بود، باید در غم از دست دادن پدر و مادر و برادرش، برای آرتین هم مادری میکرد. تا مدتها ذهنم درگیر مادر کرمانی بود که حسرت دیدن دوباره پسر بچهاش علی اصغر، بر دلش ماند یا محمدرضا که رفت شاهچراغ، شفای مادرش را بگیرد و همانجا عاقبت بخیر شد یا راستین دو ساله ای که تیر شکمش را پاره کرده بود و مدام عفونت میکرد.
💢اواخر بهمن، آقای ترابی کار مستندنگاری دادگاه متهمین حمله تروریستی به شاهچراغ را بر عهدهی من و همکارم آقای محمدی گذاشت. محیط دادگاه را تا آن روز درک نکرده بودم.
در دادگاه، محمدرامز در چندین جلسه، هماهنگی عملیات تروریستی را توضیح داد. از اجاره کردن خانه و برداشتن چمدان مهمات نظامی از زیر پل ولیعصر گفت تا کمک هایش به حامد ضارب حرم و تحویل دادن جلیقه انتحاری، خشاب، فشنگ و اسلحه به او و بردنش به شاهچراغ در روز حادثه.
در یکی از جلسات دادگاه، محمدرامز از شب بیعت و روز حادثه میگفت که مادر شهید ندیمی چادرش را روی صورتش کشید و...
نوبت به دادگاه نعیم رسید. از بقیه متهمین بزرگتر بود. در جلسات خونسرد بود و هر بار خیره به جایی نگاه میکرد. نعیم از بیست روز پناه دادن به حامد در تهران و تهیه سیم کارت و فرستادنش به شیراز گفت و حس پشیمانی نداشت. گالری گوشی نعیم پر بود از عکس کشتار مردم افغانستان. در افغانستان سرپرست فرزندان داعشی هایی بود که در عملیاتها کشته شده بودند.
من و همکارم بعد از هر جلسه دادگاه، روایت مینوشتیم و در کانالهای دفتر به اشتراک گذاشته میشد. منبع خبرگزاری ها از دادگاه متهمین شاهچراغ، شده بود روایتهای ما.
💢جلسات دادگاه قبل از عید نوروز تمام شد. حکم متهمین آمد و دو هفته مانده به محرم، محمدرامز و نعیم در ملأعام، اعدام شدند. بقیه متهمین بسته به میزان مشارکت در عملیات، محکوم به حبس شدند.
💢با اعدام محمدرامز و نعیم، قضیه را تمام شده میدانستم اما خبر جدید، خلافش را ثابت کرد. محمدرامز در مسیر فرار به افغانستان دستگیر شده بود و از مهرههای اصلی داعش در عملیات حمله تروریستی به حرم بود. دستگیری و اعدام مهرههای داعشی برای دشمنان ایران، سنگین تمام شد. این را از حملهی دوباره به حرم شاهچراغ میشود فهمید. حرمی که بعد از حادثه اول، شلوغتر از قبل شده و دشمن تاب دیدن این حجم از جمعیت دیندار در درون حرم را ندارد.
💢با لرزش گوشی، به خودم آمدم. چند تماس بی پاسخ و پیام از افراد مختلف
دنبال شنیدن یا خواندن روایتِ حادثه جدید بودند. بعضی هم گفتند از الان منتظر روایتهای دادگاه متهمین حادثه دوم خواهیم بود.
روایت زهرا قوامیفر؛ ٢٣ مرداد ١۴٠٢
#روایت_شاهچراغ
روایت دوم
🖌اگه شهید شدی ما چیکار کنیم؟
قرار بود با بچه ها برویم موکب سر کوچه. کالسکه را باز کردم و دخترم را نشاندم. گوشیام شارژ نداشت اما نمیدانم چی شد بله را باز کردم. وارد گروه همکاران شدم. اولین پیام نوشته بود “دوباره به شاهچراغ حمله شده“ ناخواسته کالسکه را ول کردم و سمت همسرم رفتم تا خبر را نشانش دهم. هنوز همه پیام ها را نخوانده بودم که گوشیام خاموش شد. گفتم: خدا کنه راست نباشه. مگه میشه دوباره حمله کرده باشن؟ ریختم به هم. اعصابم خورد شد. گفتم: برگردید داخل. نمیریم موکب. بچه ها غر میزدند: چی شده؟! چرا نمیریم؟! بی اعتنا برگشتم داخل. گوشی را شارژ کردم و تلوزیون را روشن. بچهها ماجرا را فهمیدند. خاطرات حاج قاسم تو ذهنم مرور شد. آن زمان هم بچههای ۴ ساله و ۵ سالهی من، خبر شهادت حاج قاسم را از تلوزیون شنیدند.
گوشیام که کمی شارژ شد، گفتم: من باید برم حرم. مهدی ترسیده بود. مدام میگفت: میخوای بری شهید بشی؟ اگر شهید شدی ما چیکار کنیم؟ مگر نگفتی اینا میترسن و دیگه حمله نمیکنن؟ چرا دوباره اومدن؟ یک ریز حرف میزد و وسط حرفهایش مثل آلارم ساعت، تکرار میکرد:« اگر شهید شدی چی؟» اعصاب نداشتم آرامش کنم. حال حرف زدن هم نداشتم. فقط گفتم: شهادت که الکی نیست. نترس شهید نمیشم. ولی انگار گوشش بدهکار نبود. دوباره تکرار کرد:«اگر شهید شدی ما چیکار کنیم؟ »
چهره ی آرتین تو ذهنم نقش بست. اما اسمش را به زبان نیاوردم. فقط گفتم: بقیه که مامان و باباهاشون شهید میشن چیکار میکنن؟؟ تو هم مثل اونا.
همون موقع فاطمه خواهر ٩ سالهش گفت: آرتین چیکار کرد؟!
روایت زهراسادات هاشمی؛ ٢٢ مرداد ١۴٠٢
#روایت_شاهچراغ
روایت سوم
🖌روایت خادمان حرم
از خبر حمله به حرم، چند ساعتی گذشته بود. سراغ لیست خادمین رفتم. با دیدن اسامی، یاد مصاحبههایی افتادم که
در حمله قبلی به حرم، از آنها گرفتم. گیج بودم. نمیدانستم با کدامشان تماس بگیرم.
گوشی را برداشتم و یکی از شمارهها را گرفتم.
شماره دوستش را داد که امروز نوبت شیفتش بود. تماس گرفتم صدای شلوغی حرم توی گوشی پیچید. احوال پرسی کردم. با صدایی ضعیف گفت: حالم خوبه.
مکثی کردم و از حادثه پرسیدم.
-دفتر آمرین بودم نزدیک باب المهدی. سر و صدا بلند شد، اومدم بیرون. همه میدویدن و جیغ میزدن. نمیدونستم چی شده
با بغض ادامه داد:
-نمیدونم شهید شده یا نه، یه خادم آقا کنار دفتر آقایون دیدم. خون از دهن و شکمش میریخت بیرون. تا اورژانس رسید، بهش شوک دادن. دیگه نفهمیدم چه شد.
صدای یک نفر دیگر را از آن طرف خط شنیدم.
خادم آدرسش را داد و گفت: «دارن خادما رو میفرستن خونه» و تلفن را قطع کرد.
به خادم بعدی زنگ زدم.
گفت: «دفتر پاسخگویی به مسائل شرعی خواهران بودم. دفتر اون طرف حیاط قدیم، رو به روی باب المهدی هست. صدای اذان مغرب بلند شد. میخواسم درِ دفتر رو ببندم و برم نماز».
نمیتوانست درست حرف بزند اما ادامه داد: «ضارب رو که گرفته بودن از اون طرف حیاط دیدم. یه خانم تیر خورده بود زیر قلبش و افتاده بود توی حیاط.
خادمی بالای سرش بود. زخمش رو بست و بردَنِش بیمارستان».
خادمی که به زائر مجروح کمک کرده بود، کنارش ایستاده بود اما گفت حال خوبی ندارد و نمیتواند حرف بزند.
با شنیدن صدای خادمها، خدا را شکر میکردم که سالم هستند.
روایت خانم طاهره بشاورز از مصاحبه با خادم های حاضر در حرم در زمان حادثه تروریستی شاهراغ(ع)، ۲۲ مرداد ۱۴۰۲
#روایت_شاهچراغ
روایت چهارم
🖌آه از غمی که تازه شود با غمی دگر
۱۹:۴۰ حوالی شاهچراغ بودم. گوشی را باز کردم تا اسنپ بگیرم. با دیدن تعداد پیامهای گروه کاری، آن را باز کردم. پیامِ "شاهچراغ تیراندازی شده" برق از سرم پراند. زیر لب گفتم: خبر، جدیده؟!
گیج شدم، آخر این روزها در حال مصاحبه تکمیلی با خانواده شهدای شاهچراغ هستیم. با صدای آژیر آمبولانس ها، سرم را بالا آوردم. دو آمبولانس از مقابلم رد شدند و یاد محمدرضا کشاورز افتادم که ورودی حرم شهید شده بود. قرار بود همین روزها بروم شاهچراغ و به شهید کشاورز متوسل بشوم بلکه مادرش را راضی به مصاحبه کند.
نگران شدم اتفاقی برای کسی نیفتاده باشد. بی اختیار اشک ریختم. اسنپ گرفتم و منتظر شدم. کم کم مردم توی خیابان هم از تماسهایی که داشتند، از حمله باخبر شدند. بیشتر تعجب کرده بودند که دوباره به حرم حمله شده است.
اسنپ رسید. راننده پیچ رادیو را کمی بلندتر کرد تا آمار مجروحین را بشنود. خبر که تمام شد، سر صحبت را باز کرد.
-خدا لعنتشون کنه، به حرم چکار دارند؟
- باز هم وقت نماز حمله کردن!
آهی کشید و گفت: نامسلمونا. آخه وقت نماز،حرم شلوغه. خدا به خانوادههاشون رحم کنه مخصوصا شهدا، اگر بچهای یتیم شده باشه هیچ جوره جبران نمیشه. توی حادثه قبلی، ۳تاشون از فامیلای ما بودن.
گوشهایم تیز شد و پرسیدم: کدوماشون؟
_سرایداران! بیچارهها برای عروسی دخترشون اومده بودن. آرتین تنهای تنها شد، خواهرش براش هم مادره هم خواهر. زبون بسته چند روز پیش، سومین عملش بود. معلوم نیست چه خانوادههایی داغدار شدن و چند نفر دیگر اضافه میشن.
روایت میدانی فهیمه نیکخو از شب حادثه تروریستی شاهچراغ ؛ ۲۲ مرداد ۱۴۰۲
#روایت_شاهچراغ
روایت پنجم
🖌پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت
توانستیم شماره یکی از خدام داخل حرم را گیر بیاوریم. سیدحامد زنگش زد. ازش پرسید لحظه حمله کجا بوده. راوی ما شروع کرد:
قرار بود گروهی از فیروزاباد بیایند دارالقرآن برای استراحت. همانهایی که برای پیادهروی شاهچراغ آمده بودند. میخواستم بروم انبار مرکزی جلوی باب المهدی وسایلی را بردارم و مکان را آماده کنم. از بیرون بابالمهدی صدای تیری آمد. جلوی انبار، آقایی تیر توی کتفش خورد و افتاد. داشت ازش خون میرفت. یکی از خدام هم تیری به پایش اصابت کرد. مردم هجوم آوردند و در حال فرار بودند. نتوانستم قیافه تروریست را ببینم. دویدم سمت دارالقرآن. طبقه بالا کلاس بود. چند خانم از بالا آمدند پایین و میخواستند بروند بیرون که جلویشان را گرفتم و در را بستم.
تشکر کردیم و مکالمه تمام شد. جلوی بابالرضا نشسته بودم همین روایت را بنویسم که یکی از بچهها گفت: اینا از حج برگشتن؟
چرخیدم سمت نگاهش. ٢٠، ٣٠ نفر جوان و نوجوان سفیدپوش داشتند از در VIP میآمدند بیرون و میرفتند آن طرف خیابان. سید داد زد: نکنه اینا همون فیروزابادیها هستن؟
صبر نکردم. دویدم سمتشان. یکی دوتایشان را گیر آوردم.
-بچهها شما از فیروزآباد اومدید؟
-آره.
-داخل بودید؟ چیزی از حادثه رو هم دیدید؟
-نه. ما اون طرف بودیم برای نماز.
-امشب رو قرار بود توی حرم بمونید. درسته؟
-آره.
داشتند سوار اتوبوس واحد میشدند. ظاهرا اتوبوس را کرایه کرده بودند.
پرسیدم: حالا کجا میرید؟
مظلومانه گفت: برمیگردیم فیروزآباد.
دلم لرزید. فعلا به خیال خودشان حرم را ناامن کردهاند. اما کور خواندهاند.
«یرِیدُونَ لِیطْفِؤُا نُورَ الله بِأَفْواهِهِمْ...»
روایت محمدصادق شریفی از حادثه شاهچراغ؛ ٢٢ مرداد ١۴٠٢
#روایت_شاهچراغ
روایت ششم
🖌مظلومیت زوار یک حرم
هاج و واج بودم. نمیشد مصاحبه گرفت. احساس ضعف هم داشتم. فرزند شهید پورعیسی که چند ماهی میشود باهاش در ارتباط هستم، از دور آمد. حالش بد بود. اشک توی چشمهایش جمع شده بود. ریکوردر را روشن کردم. آقای پور عیسی گفت: _عصر خیلی دلم برای بابام تنگ شده بود. بهش گفتم کاش منم شهید میشدم. خواب رفتم. خوابشون رو دیدم. بهم چیزی گفت تو خواب. از خواب بیدار شدم و خبر حادثه امشب رو شنیدم. خودم رو رسوندم حرم. چون از نیروهای خادم حرم هستم وارد شدم و الان دلم خیلی گرفته. حالم بده ولی دوست دارم از شرایط امروز بگم.
فقط به دشمن ها و تروریست ها میگم ما پای انقلاب و شهدا وایسادیم. _
آخر گفتگو تشکر کردم و گفتم: دعا کنید بتونیم مظلومیت شهدا و زوار آقاشاهچراغ رو نشون بدیم.
یک انگشتر عقیق قرمز بهم داد. گفت: به نیت پدر گرفته بودم و هدیه به شما.
روایت سیدمحمد هاشمی از مصاحبه با فرزند شهید پورعیسی در حرم مطهر شاهچراغ؛ ٢٢ مرداد ١۴٠٢
#روایت_شاهچراغ
روایت هفتم
🖌باکیم نیست
رفتیم سمتش. لباسش خونی شده بود. سلام کردم. دست داد. صدایش میلرزید ولی حالش خوب بود.
-شما اونجا بودین؟
-آره. من همون ورودی بودم. رفته بودم انگشت بزنم که صدای رگبار آمد. سربرگرداندم. یک خانم چادری تیر به کلیهاش خورده بود.
مردک اسلحهاش را گرفته بود سمت مردم و تیراندازی میکرد. هنوز اسلحهام را تحویل نگرفته بودم. تنها کاری که از دستم برمیآمد این بود که مردم را هل میدادیم توی حرم و خودمان را حائل کرده بودیم که اگر قرار بود تیری بخورد به ما بخورد نه مردم.
داشتم مردم را هل میدادم که چشمم خورد به پیرزنی که نمیتوانست راه برود. اسلحه را سمتش گرفته بود که دویدم و توی بغل گرفتمش و از تیررس دورش کردم.
تا انداختمش توی کانکس. مردم هجوم آوردند و زیر دستوپا افتادم.
داشت توضیح میداد که خواهرش رسید و با گریه توی بغلش گرفت:
-باکیم نیس آبجی. باکیم نیس. این خونها هم که روی پیرهنمه مال مردمه.
رو کرد به من:
-دور بدن خانمی که تیر خورده بود به کلیهاش، چادر پیچیدیم تا خون بند بیاید.
طرف قیافهاش ایرانی نبود. اسلحه را گرفت سمت مردم تا شلیک کند. یکی از بچهها با دفاع شخصی، اسلحهاش را انداخت و دستگیرش کرد.
روایت محمدحسین عظیمی از یکی از مجروحان حاضر در بیمارستان نمازی؛ ٢٢ مرداد ١۴٠٢
#روایت_شاهچراغ
روایت هشتم
🖌صدای تیر
پنج شش تا زن و مرد جوان آنطرف خیابان ایستادهاند. خانمی جوان با حالت هیستریک توضیح میدهد:
-تا صدای تیر رو شنیدم دویدم سمت خیابان. خودم رو انداختم توی یه پرایدی و رسوندم سر شازده قاسم. مردم خودشان را میانداختند داخل اتوبوس واحد. جوری شده بود که یکطرف اتوبوس چپ شده بود.
نگهبان آمد سمتشان. فکر کردم دوباره دعوایشان شده:
-پسر بزرگتر خونواده کیه؟
-منم
-پدرتون حالش خوبه. شما بیاید بالای سرش.
کارت شناساییاش را میگیرد و مشخصاتش را چک میکند.
نزدیک میروم. از پسر دیگر خانواده میپرسم:
-مجروح از آشنایان شما بوده؟
-آره. بابام بوده.
-رفته بوده برای زیارت؟
-نه. حراست اونجا بوده. تیر زدن توی پاش.
روایت محمدحسین عظیمی مقابل بیمارستان مسلمین؛ ٢٢ مرداد ١۴۰۲
#روایت_شاهچراغ
روایت نهم
🖌باور تکرار حادثه
گوشیم زنگ خورد.
گفتند دوباره شاهچراغ تیراندازی شده. باورش برایم سخت بود.
دوباره زنگ زدم رسول محمدی.
رسول کسی بود که دفعه قبل سریع رفته بود حرم و اولین روایت از ماجرا را تولید کرده بود.
اینبار هم گفت: دارم میرم.
من هم با موتور خودم را رساندم سمت بابالمهدی. راهم ندادند.
زنگ زدم رسول. گفتم: کجایی؟
- بابالرضا...
از پشت بینالحرمین رفتم بابالرضا. رسول را دیدم.
تو مسیر هم زنگ میزدم به سیدمحمد و سیدمهدی بلکه برایم فیلم یا روایت دقیقی بفرستند.
فیلمها خیلی گویا نبود.
من و رسول را هم راه ندادند داخل. رسول گیج بود. شاید یاد روزهایی افتاده بود که میرفت دادگاه متهمین حادثه شاهچراغ و روایت دادگاه را مینوشت.
گفتم: رسول انگار امروز چهلمین روز اعدام قاتلین حادثه شاهچراغ هست.
گویا تحجر در چهلمین روز اعدامش و تجدد بعد از شکست هشتگ نه به اعدامش اینبار میخواست انتقام محرم حماسی شاهچراغ رو از ما بگیرد.
روایت میدانی سیدحامد ترابی
۲۲مرداد ۱۴۰۲
#روایت_شاهچراغ
روایت دهم
🖌اولین دقایق
دنبال موتورسیکلت بودیم. کسی پیدا نشد. داشت دیر میشد. زدیم به راه. دوان دوان کوچهها و خیابانها را رد کردیم.
اول چهارراه پیروزی، صدای گریه خانمی توجهم را جلب کرد. برگشتم سمتش. ظاهر سادهای داشت و آرام میرفت سمت حرم.
هرچه نزدیک حرم میشدیم، خیابانها از ماشین خلوت و جولانگاه موتورها میشد.
خیابان ٩دی را رد کردیم. جلوی بابالرضا غلغله بود.
تا رسیدیم خانمی به کمک آقایی که احتمالا از محارمش بود، کشان کشان راه میرفت و گریه میکرد. چند نفری دورش جمع شدند. من هم رفتم جلو. صدایش به گوشم نرسید.
از یکی که لباس عملیاتی تنش بود و آنجا ایستاده بود، پرسیدم: حاج خانم توی حرم بوده؟
-آره. میگه یکی جلوش تیر خورد و افتاد.
- چند نفر خوردن؟ نمیدونی؟
-ظاهرا دو نفر.
حواسم رفت سمت یکی از درها. لای در باز بود. چند نفری هجوم بردند سمتش. در بسته شد. رفتم جلو تا شاید یکی از کسانی که داخل بوده را ببینم. کسی بیرون نیامد. چند نفری کارت نشان دادند و رفتند تو.
روایت میدانی محمدصادق شریفی از اولین دقایق حادثه تروریستی شاهچراغ؛ ٢٢ مرداد ١۴٠٢