هدایت شده از سردار سلیمانی
﷽ #نماز_خوبان
💠 زدیم بغل. وقت #نماز بود گفتم : «حاجی قبول باشه.» گفت: «خدا قبول کنه ان شاءالله» نگاهم کرد.
گفت: «ابراهیم! نماز خوندم که در طول عمرم توی جبهه هم نخوانده بودم»
💠 قصهاش این بود: رفته بود کاخ کرملین قرار داشت با پوتین. تا رئیس جمهور روسیه برسد وقت #اذان شد. حاجی هم بلند شد اذان و اقامه را گفت صدایش پیچید توی سالن.
💠 بعد هم ایستاد به نماز. همه نگاهش می کردند. می گفت در طول عمرم همچین لذتی از نماز نبرده بودم. پایان نماز پیشانی اش را گذاشت روی مُهر.
💠 به خدای خودش گفت: «خدایا این بود که کرامت تو یه روزی توی کاخ کرملین برای نابودی اسلام نقشه می کشیدند حالا منِ قاسم سلیمانی اومدم اینجا نماز خوندم.»
📚 کتاب سلیمانی عزیز، نشر حماسه یاران، صفحه ۱۰۹، راوی ابراهیم شهریاری
#سرداردلها #حاج_قاسم_سلیمانی #داستان
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
اللَّهُمَّ صَلِّ عِلی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
╭━═━⊰🌸🌼⊱━═━╮
https://eitaa.com/joinchat/1105526844Cf70243627e
کانال سردار سلیمانی
پایگاه محدثه شهر طالخونچه
╰━═━⊰🌸🌼⊱━═━╯
✨﷽✨#داستان
✅بزرگی میگفت:
اگر کسی برای درخواست کمک برای
حل مشکلی پیش تو آمد؛
هرگز نگو:
فلانی هم که هر وقت کاری داشته
باشه فقط ما را میشناسه!
👈 بلکه بگو:
الحمدلله که خدا به من
توفیق برطرف کردن نیازهای مردم
را عنایت کرده است.
✍آقای ما امام حسین علیهالسلام در این باره میفرمایند: "برآوردن حاجت و برطرف كردن مشكلات مردم به دست شما از نعمتهای خداوند است نسبت به شما، بنابراین با منت گذاری و اذیت آنان، جلوی این نعمت ها را نگیرید."
#داستان
یکی از غذاخوری های بین راهی بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود :
شما در این مکان غذا میل بفرمایید ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد !!!
راننده ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد .
بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود که دید گارسون درشت اندامی با صورت حسابی بلند بالا جلویش ایستاده است .
با تعجب گفت : شما خودتان نوشته اید که پول غذا را از نوه ی من می گیرید.
این صورت حساب دیگر چیست !؟
گارسون با لبخندی معنی دار جواب داد :
بله قربان ما پول غذای شما را از نوه تان در آینده خواهیم گرفت
ولی این صورت حساب مال مرحوم پدربزرگ تان است !
🌼⃟🍃
#داستان
ﺯﻧﯽ میگوﯾﺪ: ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻧﻤﺎﺯﻡ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﻃﻔﻠﻢ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺗﺐ ﻣﺮﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩﻡ.
ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﮐﻪ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ: ﺯﺷﺘﻪ، ﺻﺤﺒﺖ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﻗﻄﻊ ﻣﯿﮑﻨﯽ، ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﻻﻥ ﺑﺎ خدا ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ.!
ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻧﻢ ﺑﻪ ﻟﺮﺯﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﻭ ﻋﻈﻤﺖ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮﺵ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﻭ ﺿﻌﻒ ﮐﺮﺩﻡ.
ﻭ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ #ﻧﻤﺎﺯ ﺗﮑﺒﯿﺮ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﮐﻮﺩﮐﻢ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﻭ ﮔﻮﺷﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯿﺸﺪ.
#داستان
یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟
قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود.
چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر".
از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند.
نوشته بودند که "فقر" خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند.
" عادت کرده بودند مزیت فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.
فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر".
انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود.
نوشته بود عطر حس هایی را در آدم بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است.
برگرفته از رويای تبت