eitaa logo
مجله مجازی همرزم
1.1هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
800 ویدیو
33 فایل
😎محتوای زیرخاکی شهدا 🕊️ 📱اطلاع رسانی برنامه های مرتبط با حوزه شهدا 🕊️ ارتباط با خادم‌الشهدا👇 @Hamrazm_mag_admin آدرس اینستاگرام ما 👇 https://www.instagram.com/hamrazm.mag
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊شهادت‌‌،در‌حال‌قنوت🤲 🌟نزدیک‌های اذان مغرب بود و شام رزمندگان را آورده بودند. به علت این‌که شب در سنگر نور کافی نبود قرار شد تا هوا روشن است شام را بخوریم. همه سر سفره نشستند و به 🕊شهید سعیدپور گفتم: بفرمائید. در جواب گفت: تا نمازم را نخوانم شام نمی‌خورم. از سنگر بیرون رفت و در کنار نهر وضو گرفت، در گوشه‌ای از سنگر مشغول خواندن نماز شد آن هم چه نمازی و با چه حالتی، مثل این که می دانست که آخرین عبادتش در این دنیاست. اطراف سنگر زیر آتش شدید دشمن بود. حسین به رکعت دوم نماز رسیده بود و بعد از خواندن سوره دست هایش را برای قنوت بالا🤲 برد و این دعا را خواند: 🤲اَللّٰهُمَّ لا تَکِلنی اِلیٰ نَفسی طَرفَةَ عَینٍ اَبَدًا 🤲خدایا مرا بر یک چشم بهم زدن به خودم وا‌مگذار در این هنگام گلوله ای پشت سنگر به زمین خورد و یکی از ترکش هایش از لا به لای گونی‌های سنگر به کمر🕊 شهید اصابت کرد و در حال قنوت🤲 بر روی زمین افتاد. 🌹 آخرین کلامی که از حسین شنیدم این بود: لاإله‌إلّااللّه 📝راوی: احمد رضایی 🕊شهیدحسین‌سعیدپور 🌹 🕊شهادت: ۱۳۶۵/۱۱/۰۳ . . . . 🌟اینجا‌منزلگاه‌عشق‌است👇 🆔@hamrazm_mag
📝آن‌سوی‌اروند 🌤نزدیک ظهر بود، خورشید در وسط آسمان و در پشت غبارهای برخاسته از دود و خاک میدان جنگ می‌درخشید. درخشش اشعه‌های خورشید با رگبارهای عراقی در هم می‌نشست. 🏍 موتور به کندی حرکت می‌کرد. سه نفر سرنشین داشت. حسن قربانی راننده و حیدرعلی جوانی و قاسم جوانی پشت سر او نشسته بودند. آهسته موتور را می‌راند تا تمام نقاط ضعف و قوت خط پدافندی را شناسایی کند. پیوسته ذکر می‌گفت. هرسه سکوت کرده بودند. فقط صدای موتور و گاهی هم صدای انفجارهای پراکنده می‌آمد. صدای الله اکبر اذان از دور به گوش می‌رسید. حسن صورتش را به سمت صدای اذان برگرداند🌷 گفت: وقتش رسیده است. حیدرعلی هم گفت: من صدای فرشتگان را می‌شنوم. ناگهان صدای سوت کش دار خمپاره‌ای با صدای اذان در هم آمیخته شد. حواس حسن به سمت محل اصابت خمپاره بود که گلوله تانک در کنار آنها به زمین خورد و با صدای سهمگین انفجار هرسه پرواز کردند🕊 هنوز حاج‌حسین‌خرازی باور نداشت، سیداحمد از راه رسید، موتور را انداخت و آرام آرام به سمت حاج حسین رفت. قدم‌هایش جلو نمی‌رفتند. حاج حسین فهمید که خبر صحت دارد. نشست و با دو دست سرش را گرفت و آرام آرام قطرات اشک از گوشه چشمش سرازیر شد. فرماندهان و همرزمانش یکی یکی باخبر شدند. پیکر بی‌جان حسن را به آن سوی اروندرود برده بودند. 🌷گردان یونس در سوز سرمایی که با هم مشق عشق کرده بودند، با فرمانده خویش وداع کرد. 🌷سردارشهیدحسن‌باقری 🕊فرمانده گردان حضرت یونس(ع) 🌷 🕊شهادت:۱۳۶۴/۱۱/۲۵ 📕منبع : کتاب روایت آخر . . . 🌟اینجا‌ قرارگاه شهداست👇 🆔@hamrazm_mag