eitaa logo
همسران موفقِ فاطمی❤💍
11.5هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
62 فایل
💕هدف ما #نجات جامعه از #فقردانش_جنسی رواج #همسرداری_فاطمی و #پیوندبهتربین همسران است💕 ⛔کپی‌مطالب فقط باذکرمنبع ولینک جایزاست❤ 🙏آیدی #فـقـط جهت ارسال‌ایده‌هاوتجارب @Banoo9669 🎀 #تبلیغ‌کانال‌شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋ دوستان مهربانم❤️ صبح چهار شنبه تون☕️🌹 پر از آواز خوش زندگی🌹 روزتون پربار و لحظاتون شیرین🌹 براتون روزی آرام ولی پرشور زیبا و پر از سلامتی آرزو میکنم❤️☘
- باز چی میخوای؟ + بوس بوس بده - دیشب بوست کردم بسه دیگه + واسه ظهرم بده 😉 @hamsar_ane❣ 💜 🌸💜 💜🌸💜
💕💕🛀 با ریختن چند قطره رنگ خوراکی در آب یا کف توی وان حمام کودک، حمام کردن و برای فرزندتون یه خاطره خوش کنید 🎈استفاده از رنگ انگشتی هم توی حموم و نقاشی کشیدن روی دیوارای حموم خیلی لذت بخشه بعدشم با اب خیلی راحت پاک میشه 🎀این کارها باعث میشه ترس بچه ها از حمام کردن بریزه و خلاقیتشون و پرورش بده . 🎊بازی و خلاقیت مهمترین روش برای رشد سالم روانی بچه ها هستند ❣ @hamsar_ane❣ 💜 🌸💜 💜🌸💜
💔 اگه یه وقت دلخوری پیش اومد، باید لابه‌لای محبت ذوبش کنید تا از بین بره! شما میتونید، کافی فقط امتحان کنید... 😍♥️ نباید یه حرف کوچیک همسرت‌ رو بزرگ کنی و کش بدی....☺️👏 ❣ @hamsar_ane❣ 💜 🌸💜 💜🌸💜
اگه مي خواي همسرت عاشقت باشه...❤️ پاي تلفن که داري باهاش صحبت مي کني ‼️ خشک و خالي سلام و عليک نکن! همونجا توي همون سلام کردن هم ميتوني بهش ابراز کني و روي لبهاش بياري! 😍😘 ❓چجوري اينجوري کافيه بهش بگي: سلام عزيزم... خوبي؟ 😉😍 دلم براي ديدن صورت مهربونت تنگ شده❤️ " يک بار بهش بگو! ببين چقدر اثر داره!👌 ❣ @hamsar_ane❣ 💜 🌸💜 💜🌸💜
یک زن جذاب با وجود تمام صفات جذابیت اگر نسبت به مسائل نگاهی منفی داشته باشه تمام ارزشهاش‌رو پیش نزد دیگران کم کم از دست میده... ❣ @hamsar_ane❣ 💜 🌸💜 💜🌸💜
خانما تو رابطه همسرانه رها باشید. شرم و حیا برای همسرتون نه تنها تاثیری نداره بلکه بسیار مخرب هم هست ... ❣ @hamsar_ane❣ 💜 🌸💜 💜🌸💜
کلاممان باشیم☺️ @hamsar_ane❣ 💜 🌸💜 💜🌸💜
🔅لطفا حساب هایتان را تا قبل عید تسویه کنید 🔅بوسه هایی که بدهکارین ببخشید هایی که از سر غرورتان نگفته اید شاخه گل هایی را که میتوانستید هدیه دهید و نداده اید دلی را میتوانسید به دست بیاورید و نیاورده اید ماندن را بلد بودید و رفتن را ترجیح دادید 🔅حتما نباید حسابمان مالی باشد همین ها را گفتم میتواند یک عمر خوشبختی را به تو هدیه دهد 🔅اگر اوضاع مالیمان خوب نیست حداقل حساب های عاطفی مان را تسویه کنیم👏👏👏👏 ❣ @hamsar_ane❣ 💜 🌸💜 💜🌸💜
⚾️بازی‌هایی برای کاهش هراس اجتماعی و رفع خجالت و کمرویی بچه‌ها ۱ - مسابقه گویندگی ۲ - بازی «مصاحبه تلویزیونی» ۳ - بازی «نقل خاطره، داستان، شعر، معما و لطیفه» ۴ - بازی «چه کسی می‌تواند دیگران را بخنداند» ۵ - بازی «کامل کردن یک داستان» ۶ - بازی «کامل کردن یک شعر» ۷ - بازی «تکمیل جملات» ۸ - بازی «پاسخ به پرسش‌ها» ۹ - بازی «داستان سازی با تصاویر» ۱۰ - بازی «معلم بودن» @hamsar_ane❣ 💜 🌸💜 💜🌸💜
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣9⃣1⃣ وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم. بعد از نماز، صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود. گفتم: «کاش می شد مثل روزهای اول برای ناهار می آمدی.» خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خنده ام گرفت. گفت: «نکند دلت برای حاج آقایت تنگ شده...» گفتم: «دلم برای حاج آقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی، کمتر دلتنگ می شوم.» در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: «قدم خانم! باز داری لوس می شوی ها.» چادر را از سرم درآوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد که رفت، بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. خانم های دیگر هم آمده بودند. صبحانه را آماده کردم. آمدم بچه ها را از خواب بیدار کردم. صبحانه را خوردیم. استکان ها را شستم و بچه ها را فرستادم طبقه پایین بازی کنند. در طبقه اول، اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبهه ها می فرستادند. پتوها در آن اتاق نگهداری می شد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند. گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف می رسید. بچه ها از آن ها بالا می رفتند. سر می خوردند و این طوری بازی می کردند. این تنها سرگرمی بچه ها بود. بعد از رفتن بچه ها شیر سمیه را دادم و او را خواباندم. ✫⇠ ✫⇠قسمت : 6⃣9⃣1⃣ خودم هم لباس های کثیف را توی تشتی ریختم تا ببرم حمام و بشویم که یک دفعه صدای وحشتناکی ساختمان را لرزاند. همه سراسیمه از اتاق بیرون آمدند. بچه ها از ترس جیغ می کشیدند. تشت را گذاشتم زمین و دویدم پشت پنجره. قسمتی از پادگان توی گرد و خاک گم شده بود. خانم ها سر و صدا می کردند و به این طرف و آن طرف می دویدند. نمی دانستم چه کار کنم. این اولین باری بود پادگان بمباران می شد. خواستم بروم دنبال بچه ها که دوباره صدای انفجار دیگری آمد و انگار کسی هلم داده باشد، پرت شدم به طرف پایین اتاق. سرم گیج می رفت؛ اما به فکر بچه ها بودم. تلوتلوخوران سمیه را برداشتم و بدوبدو دویدم طبقه اول. سمیه ترسیده بود. گریه می کرد و آرام نمی شد. بچه ها هنوز داشتند توی همان اتاق بازی می کردند. آن قدر سرگرم بودند که متوجه صدای بمب نشده بودند. خانم های دیگر هم سراسیمه پایین آمدند. بچه ها را صدا کردیم که دوباره صدای انفجار دیگری ساختمان را لرزاند. این بار بچه ها متوجه شدند و از ترس به ما چسبیدند. یکی از خانم ها اتاق به اتاق رفت و همه را صدا کرد وسط سالن طبقه اول. ده پانزده نفری آدم بزرگ بودیم و هفت هشت تایی هم بچه. بوی تند باروت و خودمان سالن را پر کرده بود. بچه ها گریه می کردند. ما نگران مردها بودیم. یکی از خانم ها گفت: «تا خط خیلی فاصله نداریم. اگر پادگان سقوط کند، ما اسیر می شویم.» ✫⇠ ✫⇠قسمت : 7⃣9⃣1⃣ با شنیدن این حرف دلهره عجیبی گرفتم. فکر اسارت خودم و بچه ها بدجوری مرا ترسانده بود. وقتی اوضاع کمی آرام شد، دوباره به طبقه بالا رفتیم. پشت پنجره ایستادیم و ردّ دودها را گرفتیم تا حدس بزنیم کجای پادگان بمباران شده که یک دفعه یکی از خانم ها فریاد زد: «نگاه کنید آنجا را، یا امام هشتم!» چند هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودند. ما حتی رها شدن بمب هایشان را هم دیدیم. تنها کاری که در آن لحظه از دستمان برمی آمد، این بود که دراز بکشیم روی زمین. دست ها را روی سرمان گذاشته و دهانمان را باز کرده بودیم. فریاد می زدیم: «بچه ها! دست ها را روی سرتان بگذارید. دهانتان را نبندید.» خدیجه و معصومه و مهدی از ترس به من چسبیده بودند و جیک نمی زدند. اما سمیه گریه می کرد. در همان لحظات اول، صدای گرومپ گرومپ انفجارهای پشت سر هم زمین را لرزاند. با خودم فکر می کردم دیگر همه چیز تمام شد. الان همه می میریم. یک ربعی به همان حالت دراز کشیدیم. بعد یکی یکی سرها را از روی زمین بلند کردیم. دود اتاق را برداشته بود. شیشه ها خرد شده بود، اما چسب هایی که روی شیشه ها بود، نگذاشته بود شیشه ها روی زمین یا روی ما بریزد. همان توی پنجره و لا به لای چسب ها خرد شده و مانده بود. خدا را شکر کردیم کسی طوری نشده. صداهای مبهم و جورواجوری از بیرون می آمد. ادامه دارد...✒️