فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 ۱۸۰ درجه اختلاف نظر بین زن و شوهر
🔴 #استاد_عباسی
❣ @hamsar_ane❣
💜
🌸💜
💜🌸💜
🍃💝🍃
🎀 #همسرداری 🎀
#سیاست_های_همسرداری
👈🏻زنان اول عاشق میشوند
و بعد میل جنسی در آنها ایجاد میشود
👈🏻ولی مردها اول میل جنسی در آنها ایجاد میشود و بعد عاشق میشوند.
❤️ پس همدیگر رو درک کنیم نه ترک ❤️
❣ @hamsar_ane❣
💜
🌸💜
💜🌸💜
🔴 #صمیمیت_و_احترام
💠 هرچقدر هم که با همسرتون #صمیمی و راحت هستید، ولی سعی کنید یه سری احترامها را همیشه حفظ کنید!
🔰 #صمیمیت جای خود
🔰 #احترام هم جای خود
💠 مثلا اگر طوری نشستید که پشتتون به همسرتون بود یه عذرخواهی بکنید!
💠 یا وقتی میخواهید چیزی به دستش بدهید از کلمهی "بفرمایید" استفاده کنید!
💠 یا وقتی صداتون کرد از کلمه "جانم و..." استفاده کنید!
❣ @hamsar_ane❣
💜
🌸💜
💜🌸💜
🍃🌺🍃
#حدیث_روز
❣ #امام_باقر عليه السلام :
✨لا شَفيعَ لِلمَرأَةِ أَنجَحُ عِندَ رَبِّها مِن رِضا زَوجِها؛
✨هيچ شفيعى براى زن نزد پروردگارش نجات بخش تر از رضايت شوهرش نيست.
📚 خصال ج2 ، ص 5۸
❣ @hamsar_ane❣
💜
🌸💜
💜🌸💜
🌸
#همسرداری
یکی از بزرگترین مشکل زوجها در روابط شان، نداشتن مهارت لازم در گفتگوی موثر با یکدیگر است.
هنگام ناراحتی به یکدیگر اجازه گفتگوی سالم و منطقی نمیدهند و اغلب با داد و فریاد و زورگویی یا لجبازی سعی در محکومکردن و خاموشکردنِ طرف مقابل دارند.
باید بدانید که بیاهمیتی به این موضوع باعث میشود زندگیتان در جهت مخالف از یکدیگر شروع به رشد و شکلگیری کند.
❣ @hamsar_ane❣
💜
🌸💜
💜🌸💜
✨﷽✨
🔴چطور هیچ وقت با همسرم دعوا نکنم؟ (خیلی کاربردیه)
✍یک روز از همکارم پرسیدم: چکار کردی که مشکلی با همسرت نداری؟ گفت :"هرکاری راهی داره" . گفتم مثلا. گفت:" مثلا وقتی میخوام برم بیرون و خانومم میگه فلان چیزو بخر، نمیگم پول ندارم چون میدونم این جمله چالش برانگیزه! فقط دست روی چشمم میذارم و میگم به روی چشممممم. وقتی هم که برمیگردم و خانوم سراغ خریداشو میگیره، محکم روی زانوم میزنم و میگم دیدی یادم رفت. استفاده از این دو عضو، یعنی "چشم " و "زانو" راز موفقیت منه".
به خونه که برگشتم تصمیم گرفتم رفتار همکارم را الگو قرار بدم و از چشم و زانو برای شیرین شدن زندگی استفاده کنم! این الگو چند وقتی خوب جواب داد تا یک روز که برای مرمت سیم سرپیچ لامپ، بالای چارپایه رفته بودم! از همسرم خواستم فیوز را بکشه! همسرم هم دست روی چشمش گذاشت و گفت: "به روی چشممم ".
رفت و من هم دست به کار مرمت سیم شدم با خیال اینکه همسرم برقو قطع کرده! که یهو در اثر برق گرفتگی از اتاق با مغز به بیرون پرتاب شدم!!! وقتی با حال زار به خانمم گفتم چرا فیوز رو نکشیدی؟ محکم روی زانوش زد و گفت: "وااااای دیدی یادم رفت.
❣ @hamsar_ane❣
💜
🌸💜
💜🌸💜
#همسرداری
ای کاش مرد زندگی ام این چند راز را میدانست.
❇️ از تو مي خواهم به حرف هايم گوش بدهي، حتي اگر برايت جذابيتي ندارد. لابد موضوع براي من اهميت دارد، وگرنه آن را با تو در ميان نمي گذاشتم.💥
🈂 وقتي ناراحت هستم و به تو مي گويم:«فقط به من گوش بده.» نيازي نيست براي بهبود اوضاع به من توصيه اي بكني؛ فقط به حرف هايم گوش بده، مرا آغوش بگير و بگو دوستم داري.💥
❇️ تا زماني كه مشكلم را بيان نكرده ام حرفم را قطع نكن تا راه حل بدهي، من به راه حل نياز ندارم. گاهي فقط نياز دارم به من گوش كني و همدلانه رفتار كني.💥
🈂 گاهي دوست دارم صدايت را بشنوم . از اين رو در طول روز به من تلفن كن تا بدانم به فكرم هستي. شايد براي تو مهم نباشد اما براي من اهميت دارد.💥
❇️ قبل از اين كه حرفي به من بزني، خوب فكر كن. حرف هايت ممكن است احساساتم را جريحه دار كند و بر من اثر منفي بگذراد.💥
🈂 احساسات و ناراحتي هايت را از من پنهان نكن و با من درباره ي حل مشكلاتت حرف بزن، با چنين كاري مي توانم از مكنونات قلبي ات آگاه شوم.
❇️ بر سرم فرياد نكش. اگر عصباني هستي علتش را به من بگو؛ البته بدون داد و فرياد.💥
🈂هر چه بلندتر فرياد بكشي كمتر به حرف هايت توجه خواهم كرد، اما اگر مي خواهي به خواسته ات برسي، بايد با مهرباني با من صحبت كني.
❇️ در پي سرزنش و ايرادگيري از من نباش.
🈂 لزومي ندارد هميشه با من موافق باشي، اما وقتي با من موافق نيستي، سعي كن موقعيتم را درك كني و به احساسم احترام بگذاري.
❣ @hamsar_ane❣
💜
🌸💜
💜🌸💜
❌تند صحبت کردن ممنوع
اصلا در جمع با هم تند صحبت نکنید. حتی اگر افرادی که در کنارتان هستند از امینترین افرادند مجوز دخالتها و تعبیرهای بد آنها را صادر نکنید!
هیچگاه اجازه ندهید خانواده یا دوستانتان از مشاجرات شما چیزی بدانند زیرا شما بخاطر عشق به یکدیگر فراموش میکنید اما هیچگاه خانواده شما فراموش نخواهند کرد و جایگاه همسرتان در خانواده پایین میآید.
❣ @hamsar_ane❣
💜
🌸💜
💜🌸💜
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم ❤️
🌸یا صاحب الزمان(عج)
ای واژه ی "انتظار" هم منتظرت
ای گردش روزگار هم منتظرت
فریاد"لثارات"،بلند است،ببین
ای قبضه ی ذوالفقار هم منتظرت
#االهم_عجل_لولیک_فرج
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣8⃣1⃣
#فصل_شانزدهم
کارتش را از شیشه ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد.
من و بچه ها با تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم.
پرسید: «می ترسی؟!»
شانه بالا انداختم و گفتم: «نه.»
گفت: «اینجا برای من مثل قایش می مانَد. وقتی اینجا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم.»
ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: «رسیدیم.»
از پله های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه پله هایش پر از دست نوشته های جورواجور بود.
گفت: «این ها یادگاری هایی است که بچه ها نوشته اند.»
توی راهروی طبقه اول پر از اتاق بود؛ اتاق هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک جور. به طبقه دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: «این اتاق ماست.»
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣8⃣1⃣
#فصل_شانزدهم
در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت. گوشه اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود.
اتاق، پنجره بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: «فعلاً این پتو را می زنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقه خودش پرده اش را درست کند.»
بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می کردند. ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه ها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن ها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچه ها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آن ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: «می روم دنبال شام. زود برمی گردم.»
روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان می آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده هایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می کرد که اتفاقاً آن خانم دوماهه باردار بود. صبح های زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار می شدیم. شوهرش ناهارها پیشش نمی آمد. یک روز صمد گفت: «من هم از امروز ناهار نمی آیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بنده خدا هم احساس تنهایی نکند.»
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 8⃣8⃣1⃣
#فصل_شانزدهم
زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد، با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود.
یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آن قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریه او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب ها پتوی پشت پنجره را کنار می زدیم. یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه اتاق و گفتم: «صمد! بچه ها را بگیر. بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران می کند.»
صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: «کو هواپیما! چرا شلوغش می کنی هیچ خبری نیست.»
هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می شد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دنده شوخی و سربه سرم می گذاشت. از شوخی هایش کلافه شده بودم و از ترس می لرزیدم.
ادامه دارد...✒️