هدایت شده از داود بهشتـی | همســــرانه
.
🍃 #بدون_تو_هرگز (داستان واقعی)
ساعت نه و ده شب، یهو سر و کله پدرم پیدا شد .. صورت #سرخ با چشمهای پف کرده، از نگاهش خون میبارید .. اومد داخل ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو میبره و میزاره کف دست علی ..
بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش
- تو چه حقی داشتی بهش #اجازه دادی بره #مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟
از #نعره های پدرم، دخترم به شدت ترسید،
زد زیر #گریه و محکم لباسم رو چنگ زد!!
تمام بدنم #یخ کرده بود و میلرزید ...
علی عین همیشه #آروم بود .. همونطور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم،
- دختر شما متاهله یا مجرد؟!
- میدونید قانونا و شرعا اجازه #زن فقط دست شوهرشه؟
همین که این جمله از دهنش در اومد
رنگِ سرخِ پدرم، سیاه شد!!!
ادامه داستان 👇👇
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1