💚 قسمت چهاردهم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
بچه ها بعد از چند ماه توی پارک حسابی بازی کردند. دیگه نای قدم برداشتنم نداشتند. اون قدری خسته که سمت مسواکم نرفتند. مامان رو کرد به بچه ها و با یه اخم ساختگی و شیرین گفت:
_مسواک فراموش نشه. دیشبم یادتون رفتا.
فاطمه جواب داد:
_مامان من حال ندارم. خیلی خسته ام.
اما علی تندی پاشد و مسواک و پودر مسواکش رو برداشت و رفت سمت روشویی.
مریم جواب فاطمه رو داد که:
_باشه مامان جان اگه حال نداری فردا صبح بزن.
فاطمه هم با بی حالی تمام و لحن کشداری گفت:
_باشه من صبح مسواک می زنم.
محمد و میثم اما طبق معمول خستگی رو خسته کرده بودند. با اینکه به خاطر بازی های بسیار توی پارک دیگه رمقی براشون نمونده بود اما بازم به روی خودشون نمی آوردند و توی اتاق در حال جست و خیز و ماشین بازی بودند. صدای خنده شونم رو به آسمون.
سعید لباساشو عوض کرد. اومد پیش بچه ها. با صدایی رسا گفت:
_خب بچه ها کی دوست داره من امشب براش قصه بگم؟
این پیشنهاد بابا گویی انرژی دوباره ای بود که در کالبد بچه ها دمیده شد. جیغ همه شون رفت هوا:
_من...... من........ من........
حرص مریم حسابی در اومده بود.گفت:
_یه کم یواش تر. همسایه ها خوابند. آقا سعید پاشو برو تو اتاق بچه ها تا بقیه هم زودتر بیان بخوابن.
شیطنت سعید اما گل کرده بود. با اینکه می دونست مریم از اذیت شدن همسایه ها ناراحت میشه ولی باز رو کرد به بچه ها و گفت:
_خب چه قصه ای بگم براتون؟
دوباره فریاد بچه ها بلند شد. هرکی شروع کرد بلند بلند پیشنهاد دادن.
فاطمه گفت:
_بابا قصه جنگل گلستان رو بگو.
علی گفت:
_بابا خاطره بگو.
محمد هم گفت:
_بابا قصه شنگول و منگول رو بگو.
مریم حسابی ناراحت بود. هم خیلی خسته بود هم این شیطنت های سعید کلافه ش کرده بود. ولی این رفتار سعید رو ندید گرفت. این طور مواقعی تغافل می کنه. برای اینکه ماجرا ادامه پیدا نکنه و سعید باز صدای بچه ها رو در نیاره، پاشد رفت تو آشپزخونه و مشغول مرتب کردن ظرف ها شد.
بچه ها به قصه گویی بابا خیلی علاقه دارند. چون سعید خیلی با هیجان و شور و نشاط تعریف می کنه. از همه مهم تر اینکه حدود چهار ماهی میشد که بابا قصه نگفته بود. بچه ها حسابی دلشون برای قصه گفتنای شبانه بابا تنگ شده بود.
علی انتهای اتاق می خوابه و محمد وسط اتاق. ابتدای اتاقم جای خواب فاطمه ست. بین رخت خواب بچه ها بین نیم تا یک متر فاصله ست. تشک و پتوی هرکدوم هم جداگانه و مختص خودشه.
سعید رو به بچه ها گفت:
_خب بیاید یواش با همدیگه تک بیاریم ببینیم که کی بگه چه قصه ای بگم؟
همه با هم با هیجانی زیاد دستاشونو بلند کردند و با هم خوندند:
_هرکی تک بیاره اون میگه بابا چه قصه ای بگه.
قرعه به نام علی افتاد. قرار شد سعید یه خاطره از دوران کودکی خودش تعریف کنه تا بچه ها کم کم خوابشون ببره.
تا همین چند ماه گذشته که سعید برای بچه ها بیشتر وقت میذاشت و براشون قصه میگفت و باهاشون بازی میکرد، بعضا خاطرات کودکی و نوجوانی اش رو برای بچه ها تعریف میکرد و با نشاط و هیجان یکسری الگوهای صحیح رفتاری رو از همین طریق به بچه ها منتقل میکرد. الگوهایی مثل دوست شدن با بچه های خوب و مودب و دور شدن از بچه هایی که حرفهای بدی میزنن و کارهای زشت میکنن. یا کمک کردن به مامان و بابا یا به موقع خوابیدن و خیلی کارهای دیگه.
اما مریم در شرایط روحی و جسمی مناسبی نیست و موعد تغییرات هورمونی ماهانه اش رسیده. درد دل و کمرش از یک طرف، شیطنت ها و اذیت های اینچنینی سعید هم از طرف دیگه قوز بالای قوز شده و حسابی مریم رو عصبی کرده... اما سعید هنوز از شروع این شرایط ماهانه مریم اطلاعی نداره.
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
ویراستار: ح. علی پور
💜 ارسال نظرات 👇
@Manamgedayefatemeh7
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
💓 eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
💚 قسمت پانزدهم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
خاطره گویی سعید تمام شد. بچه ها کم کم داشت خوابشون می برد. سعید گونه ی بچه ها رو یکی یکی بوسید. بعد طبق معمول یه مولودی شاد در مدح امام علی علیه السلام از تو گوشی پیدا کرد و گذاشت جلوی در اتاق تا برای بچه ها پخش بشه.
از اتاق اومد بیرون. دید که مریم تکیه داده به دیوار و غمگین. عجیب چهره ی پر نشاط همیشگیش حالا سرشار از حزن و ناراحتی بود. انگاری کشتی هاش غرق شده باشه. نزدیک تر که رفت دید داره گریه می کنه. گونه هاش خیس اشک بود. تعجب کرد. دستشو انداخت دور گردن مریم. به آرومی پیشونیش رو بوسید. پرسید:
_چرا گریه می کنی مریم جان؟
یه لحظه به یاد کار خودش افتاد. اینکه به شوخی صدای بچه ها رو درآورده بود و مریم رو عصبانی کرده بود. مریم رو تنگ تر به بغل گرفت و با اندکی تواضع گفت:
_ببخشید که ناراحتت کردم.
البته ته دلش می دونست مریم سرشار از انرژی مثبت او، صرفاً به خاطر سر و صدای بچه ها یا شیطنت های این چنینی سعید هیچ وقت اینجوری گریه نمی کنه.
اما باز نگران بود. نگران اینکه چه رفتاری انجام داده که اینقدر مریم رو به هم ریخته.
مریم اما هم چنان ساکت بود. با قطره قطره اشک هایی که هم چنان جاری بود.
این وضع مریم، سعید رو حسابی کلافه کرده بود. بلند شد برای مریم یه بالشت آورد. بعد بهش گفت:
_اگه بخوابی بهتر میشی ان شا الله.
مریم با همون ناراحتیش جواب داد:
_نه خوابم نمیاد هنوز.
سعید از رو نرفت و با بذله گویی ادامه داد:
_آهان فهمیدم باید آزمایش خون بدی. فکر کنم سعید خونت کم شده و مریض شدی. آخ که چقدر دلم برای ماساژ دادن خوشگل ترین خانم دنیا تنگ شده.
مریم نفس عمیقی کشید. اشکاشو پاک کرد و گفت:
_آقا سعید به خدا این طرز رفتار با این بچه ها گناهه.
سعید یک لحظه مبهوت شد. با تعجب روی تک تک کلماتی که از دهان مریم بیرون اومد سخت تمرکز کرد.
به آرومی از مریم پرسید:
_مگه چی کار کردم؟ ما که همین امشب رفتیم پارک و این همه به خودمون و بچه ها خوش گذشت. همین الانم براشون قصه گفتم تا بخوابن.
مریم صاف تر نشست و گفت:
_آقا سعید ازت خواهش می کنم منطقی باش. این بچه ها چهار ماهه باباشون رو درست و حسابی ندیدن.بابایی که قبلاً هر روز باهاشون بازی می کرد، اصلاً دیگه وقت بازی نداره و بدتر از اون دیگه براش مهم هم نیست که بچه ها به بازی با پدرشون نیاز دارن.
اصلاً حواست هست که علی وارد دوران نوجوونی شده و بیشتر از هر زمانی به رفاقت با باباش نیاز داره؟ وقتی به جای رفاقت و صمیمت با باباش، جذب دوستاش شد و کار از کار گذشت دیگه توجه کردن بهش چه فایده ای داره؟
ندیدی امشب بچه ها چطور التماس می کردن بابا با ما بازی کن، بابا شبا زودتر بیا خونه؟
عزیزم این بچه ها عصبی شدن تو این وضعیت کرونا. تعطیلی مدرسه ها و خونه موندن و دعواهای هر روزه شون که اونم از سر کلافگیه، هم بچه ها و هم منو عصبی کرده. شما هم که سرت به کارت گرمه.
باز بغض مریم ترکید و اشکش جاری شد. کلی گریه کرد. کمی که آروم تر شد ادامه داد:
_اصلاً یادت میاد آخرین بار که بهم گفتی دوستت دارم کی بوده؟ می دونی دلم تنگ شده برای اینکه شب ها سرم رو بذارم رو بازوت و با نهایت آرامش به خواب برم؟ متوجهی که چند وقته شبها قبل خواب منو نبوسیدی؟ اصلاً خبر داری که این شب ها از سر دلتنگی ساعت ها گریه می کنم و دارم افسرده میشم؟
سعید جان همه چیز که کار نیست.یه کم حواست به زندگیتم باشه.
دلم برای سعیدم تنگ شده. همون سعیدی که هرشب منو نوازش می کرد و بهم توجه نشون می داد.
تو این مدت تا اونجا که تواناییشو داشتم گفتم اشکال نداره. بذار مانع پیشرفتش نشم. بذار به خواسته ش برسه و من مزاحمش نشم. ولی الان می بینم اونقدری حواست به کارت پرت شده که به کل از من و بچه ها غافل شدی.
آقا سعید ما حاضریم شب ها نون خشک بخوریم ولی تو کنارمون باشی. اصلاً اگه ده برابر درآمد الانتو داشته باشی ولی حال دلمون اینی باشه که الان هست واقعاً ارزشش رو داره؟؟؟
سکوت محض همه فضای اتاق رو گرفته بود. فقط صدای آروم تیک تیک عقربه های ساعت بود که گذر زمان رو فریاد می زد.
سعید سراپا گوش شده بود. خیلی کم پیش اومده بود که مریم در این حد صریح از سعید انتقاد کنه. اما طعم انتقادهای مریم از سعید اصلا رنگ و بوی بی احترامی و سرزنش نداشت.
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
ویراستار: ح. علی پور
💜 ارسال نظرات 👇
@Manamgedayefatemeh7
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
💓 eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
💚 قسمت شانزدهم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
جمعه؛ وقت نماز صبح بود. مریم سعید رو برای نماز بیدار کرد. با همون ناز و نوازش همیشگی. با وجود اینکه شب قبل حسابی از دست سعید ناراحت بود و صریحاً ازش انتقاد کرده بود ولی باز مثل همیشه لبخند به لب داشت. گویی هیچ اتفاقی نیفتاده.
سعید هم مثل همیشه برخاست. سلام کرد. گونه ی مریم رو بوسید و صبح بخیر گفت. وضو گرفت و نمازش رو خوند.
بچه ها هنوز خواب بودند. سعید رفت سمت اتاق بچه ها تا علی و فاطمه رو برای نماز بیدار کنه. اول سراغ علی رفت. کمی پتو رو از روش بلند کرد و یواش و با لحنی آروم گفت:
_علی آقا. بابا صبح شده. سلام بابا. صبح بخیر. پاشو بابا جون. نمازت قضا نشه خوشگل پسرم. پاشو بابا جون. قربون پسر نماز خونم برم.
علی چشماشو کمی باز کرد و یواش گفت:
_سلام. پنج دقیقه دیگه خودم بیدار میشم بابا.
سعید هم باشه ای گفت و رفت سراغ فاطمه.
_فاطمه خانم. فاطمه خوشگل. پاشو بابا. صبح شده. دختر خوشگل بابا پا شه وضو بگیره.
فاطمه عادت داره که صبحا با قلقلک لطیف بابا بیدار بشه. سعید همزمان که از زبونش قربون صدقه می ریخت برای فاطمه، با دستاشم پهلوهاشو قلقلک می داد. فاطمه به مدد قلقلکای بابا داشت کامل بیدار می شد که چرخید به اون سمت و گفت:
_بابا من بعد از علی میرم وضو می گیرم.
دوباره چشماشو بست و خوابید.
سعید گفت پس مواظب باشید نمازتون قضا نشه ها... بعد هم بلند شد و از اتاق بچه ها اومد بیرون. متوجه شد گوشیش داره زنگ میزنه. گوشی رو برداشت و دید یادآوری سال خمسی شونه که قبلا در گوشیش ثبت کرده بود. رو به مریم گفت:
_مریم! سر سال خمسی مونه ها. بیزحمت چیزایی که تو خونه داریم رو حساب کن ببینیم چقدر باید خمس بدیم.
مریم که سر سجاده نشسته بود و داشت قرآن میخوند، با لبخندی جواب داد:
_باشه ان شا الله حساب می کنم.
بعد هم خاطره اولین سال زندگی مشترکشون تو ذهنش مرور شد. وقتی خمس مالشون رو حساب و پرداخت کردند، اونقدر برکت داشت که تو همون سال دو مرتبه به زیارت امام رضا علیه السلام مشرف شدند.
علی بالاخره بیدار شد و تلوتلو خوران سمت دستشویی رفت. از کنار مامان و بابا که رد می شد یه سلام یواشی هم کرد.
سعید با ذوق زیاد و لحنی پر انرژی جواب داد:
_سلام بابا جون. صبحت بخیر. آخ قربون پسرم برم که نمازشو سر وقت می خونه.
مامان هم با نگاه پر مهرش علی رو مشایعت کرد و بهش گفت:
_علی جان نمازتو که خوندی فاطمه رو هم صدا کن که خواب نمونه.
مریم و سعید از همون اول روی وجوهات شرعی و پرداخت خمس خیلی توجه داشتند البته اهتمام زیاد مریم و صبر و تلاشش کم کم باعث شد که سعید هم مثل خودش بشه. روز سر رسید سال خمسی شون، از قصد به صورت عیان و پیش روی بچه ها از داشتن سال خمسی و حساب کردن اون صحبت می کنند. برای اینکه بچه ها هم کاملاً در جریان این موضوع باشند و اهمیت پرداخت خمس براشون جا بیفته و نهادینه بشه. مریم عاشق حساب و کتاب سال خمسی شونه؛ اصلا با یک شور و اشتیاق خاصی میشینه و همه چیزهایی که تو خونه هست رو حساب میکنه. مریم میدونه که اگر سریعتر این کار رو انجام بده دغدغه سعید هم رفع میشه، بلند شد و یک کاغذ و قلم برداشت و دوباره نشست سر سجاده تا اون چیزهایی که در منزل هست رو یادداشت کنه. موعد شرایط ماهانه اوست و وظیفه ای برای نماز خواندن نداره ولی بخاطر اینکه برای بچه ها سوالی پیش نیاد که چرا مامان این روزها نماز نمیخونه، در این چند روز هنگام نماز سر سجاده میشینه و دعا و قرآن میخونه. اولین چیزی که به ذهنش اومد تا یادداشت کنه، برنج بود. از آخرین باری که سعید برای خونه برنج خریده بود فقط حدود ٣ کیلو مونده. سه تا شامپو کندش، چندتا مواد شوینده دیگه رو هم نوشت، گوشت و مرغ که نداشتند ولی ماست و کره و مقدار مربایی که تویخچال داشتند رو هم یادداشت کرد. ٢ تا کتاب هم خریده بود که فرصت نکرده بود مطالعه کنه و اون هم یادداشت کرد... حساب و کتاب چیزایی که توی خونه هست با مریمه و موارد دیگه مثل مقداری که تو حساب بانکی دارند و... با سعیده.
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
ویراستار: ح. علی پور
💜 ارسال نظرات 👇
@Manamgedayefatemeh7
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
💓 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
💚 قسمت هفدهم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
فاطمه هم بالاخره بیدار شد. اما نه کاملاً بیدار. از کنار مامان و بابا که رد شد هنوز داشت چشماشو می مالید بلکه یه ذره خوابی که تهش مونده بریزه بیرون. متوجه نشد که سلام کنه. رد شد که بره وضو بگیره. مامان و بابا اما سلام کردند و قربون صدقه ش رفتند.
بابا گفت:
_قربون دخترم برم. چه دختر خوشگلی دارم من....
مامان هم با لحنی سرشار از محبت گفت:
_مامان جان نمازتو خوندی دوباره بخواب.
فاطمه که انگار تازه چشماش باز شده و مامان رو دیده بود، اومد سمتش. کنار مریم ایستاد و گفت:
_سلام. داری چی می نویسی مامان؟
مریم فاطمه رو در آغوش گرفت، گونه ش رو بوسید و گفت:
_فردا سر سال خمسی مونه. دارم چیزایی که تو خونه داریم رو حساب می کنم.
یه بوس دیگه چاشنی صحبتاش کرد و ادامه داد:
_حالا پاشو نمازتو بخون و بخواب. وقتی بیدار شدی یه نگاهی بکن اگه چیزی داری که باید خمسش حساب کنیم بگو تا یادداشت کنم.
مدتی بود که مریم می خواست با سعید درباره موضوعی صحبت کنه. درباره ی علی. اینکه نزدیک سن بلوغه و سعید به عنوان پدرش باید یه سری مسائل مربوط به این دوران حساس و البته احکام دینیش رو برای علی توضیح بده.
حدودای 9 صبح بود که بچه ها بیدار شدند. طبق معمول، مستقیم رفتند پشت در اتاق مامان و بابا. در زدند و حسابی سر و صدا راه انداختند. دیگه خواب آلوده نبودند. در واقع منگی خواب از سرشون پریده بود و سرحال، آماده ی بازی و حرکت بودند.
مریم بیدار بود. اما نتونست از جاش بلند بشه. حالش خیلی خوب نبود. یواش به سعید گفت:
_آقا سعید لطفی کن محمد رو ببر دستشویی. الان جیش داره.
سعید به سختی از جا بلند شد. بعد یه هفته، تازه یه روز فرصت خوابیدن پیدا کرده بود. در اتاق رو که باز کرد، چهره ی سرشار از نشاط بچه ها رو دید. لبخند بر لبهاش نشست. سلام گرمی به بچه ها داد. رو کرد به محمد:
_بابا جیش داری؟
محمد که در مرحله ی انفجار مثانه بود، طبق معمول جواب داد:
_نه ندارم.
مریم با صدایی بلندتر گفت:
_آقا سعید، محمد جیش داره. حتماً ببرش.
سعید هم محمد رو بغل کرد و بوسید و بردش دستشویی.
علی دست و صورتشو شست. زیر کتری رو روشن کرد. لباساشو پوشید که بره برای صبحانه نون بگیره.
فاطمه هم دراز کش با کتاب داستاناش مشغول بود.
بالاخره مریم تونست بلند بشه. موهاشو شونه و مرتب کرد. هم زمان خوابی که دیده بود داشت تو ذهنش مرور می شد. خواب اینکه علی داشت فاطمه رو اذیت می کرد. تو یه جایی شبیه دشت بودند. علی یه هو افتاد توی یه دره و پاش شکست.
خدار رو شکر کرد که فقط خواب بوده و بچه ها شکرخدا صحیح و سالمند. یه مبلغی هم صدقه کنار گذاشت.
مسئولیت فاطمه مدیریت پهن کردن زیرسفره و سفره و آوردن وسایل سفره ست. جمع کردن سفره و تکوندن زیر سفره هم با علی هستش.
بعد صبحانه، علی و فاطمه رفتند سراغ تکالیف مدرسه شون. محمد و میثم هم مشغول بازی شدن.
مریم فرصت رو مغتنم شمرد. نزدیک سعید نشست و یواش بهش گفت:
_آقا سعید چند وقته قراره احکام بلوغ رو برای علی بگی. دیر نشه. مگه پسر داییش، مرتضی، شش ماه بیشتر از علی بزرگه؟ خب به بلوغ رسیده. لطفی کن هرکاری داری بذار کنار برو با علی صحبت کن.
سعید با بی حوصلگی جواب دادکه:
_حالا میگم. دیر نمیشه.
مریم دستشو گذاشت رو سر سعید و شروع کرد به نوازش موهاش. با ملایمت ادامه داد:
_آقا سعید ممکنه دیر بشه. خواهش می کنم الان برو باهاش صحبت کن. بخدا همه ش نگران علیم. می ترسم قبل اینکه شرایط و خصوصیات بلوغ رو یاد بگیره زمان بلوغش برسه. اون وقت دیگه دیره.
سعید قبول کرد که بره و با علی صحبت کنه. بلند شد . رفت سمت اتاق بچه ها. چون علی اونجا بود و داشت تمرینای ریاضیشو حل می کرد.
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
ویراستار: ح. علی پور
💜 ارسال نظرات 👇
@Manamgedayefatemeh7
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
💓 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
💚 قسمت هجدهم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
سعید پشت در اتاق بچه ها که رسید چند تا تق تق آروم به در زد. وارد که شد، علی مشغول حل تمرینای ریاضیش بود.
بیرون اتاق اما مریم دل تو دلش نبود. از طرفی خوشحال بود که بعد از کلی بی تابی و پیگیری بالاخره سعید قراره با علی که ابتدای سن بلوغه صحبت کنه. درباره ی شرایط بلوغ و احکامش البته. از طرفی هم دل نگران علیه. نکنه احکامش رو به درستی یاد نگیره.
سعید به علی نزدیک شد و آروم کنارش نشست. دستی انداخت دور شونه های علی و کشیدش سمت خودش و یه ماچ آبدارش کرد. پشت بندش گفت:
_ماشاالله پسر بابا چهارشونه شدیا.
بعد هم خنده ای سر داد. بابا در واقع می خواست فضا رو تلطیف کنه و بی مقدمه وارد بحث به این مهمی نشه. سر گپ رو باز کرد که:
_بابا جان از مدرسه و درسا چه خبر؟ امتحانات میان ترم تموم شد؟
علی سرش از روی برگه برداشت و گفت:
_داره تموم میشه. فقط یکیش مونده. اونم امتحان ریاضی یکشنبه ست.
_خب تا حالا امتحانا چطوری بوده؟ خوب بوده؟
علی نیمچه لبخندی زد و گفت:
_آره. خوب بوده.
سعید آروم زد به پشت شونه ی علی و گفت:
_آفرین بابا. الحق پسر پر تلاش خودمی. کارت درسته. میگم بابا تو کتاب پیام های آسمانی تون، احکام هم اومده؟
_آره.
_خب تا الان چه چیزایی رو یاد گرفتید؟
_تا الانِ الان احکام نماز، روزه، وضو، غسل و اینا رو خوندیم. البته مدرسه به غیر از پیام های آسمونی یه کتاب دیگه هم بهمون داده که فقط احکامه.
سعید با خوشحالی پرسید:
_چه خوب. اسمش چیه؟
_اسم کتابش احکام پسران هست.
_همون که نویسنده ش آقای فلاح زاده ست؟
_آره همون.
_اون کتابو ما هم وقتی دبیرستان بودیم خوندیم. عالیه. خب بابا گمونم هنوز به احکام بلوغ نرسیدید آره؟
_آره بابا هنوز چیزی بهمون نگفتن. البته من که هنوز 15 سالم نشده که احکام بلوغو یاد بگیرم.
_خب ببین بابا قضیه همینه. بلوغ فقط موقع رسیدن به 15 سالگی که اتفاق نمیفته. شرط بلوغ 3 تا چیزه. یکیش اینه که سن برسه به 15 سال. اگه الان وقت داری بقیه شم برات میگم.
_آره بگو بابا.
سعید بلند شد و در اتاق رو بست و برگشت نشست کنار علی. ادامه داد که:
_ببین بابا رسیدن به بلوغ و مرد شدن رو با 3 تا علامت میتونیم بفهمیم. یکیش همونی که گفتی یعنی رسیدن به 15 سالگی. یکی دیگه اینه که زیر بغل انسان مو در میاد. هم زیر بغل هم زیر دل یا همون بالای عورت. و علامت دیگه بلوغم اینه که از انسان یک مایعی که اسمش منی هست خارج بشه.
علی کمی احساس خجالت می کرد. سرش پایین بود و داشت به صحبتای بابا گوش می کرد.
سعید جهت صحبتشو کمی تغییر داد و گفت:
_بابا جان متاسفانه تو مدارس مسئله بلوغ و علائمش رو به درستی به بچه ها یاد نمیدن. برای همین خیلی از بچه ها یه زمانی متوجه میشن که چند سال قبل به بلوغ رسیده بودن و حالا کلی نماز و روزه قضا باید به جا بیارن. ببین در واقع رسیدن به 15 سال در صورتی شرط بلوغه که تا اون سن هیچ کدوم از دو شرط دیگه محقق نشده باشه. یعنی کسی که زیر بغل و زیر شکمش موی زائد رشد نکرده و از طرفی مایع منی هم از بدنش دفع نشده، اگه به 15 سال برسه دیگه سن بلوغش محقق شده و هر چیزی که به انسان بالغ واجبه بر اونم واجب میشه. از اون طرفم اگه کسی مثلاً تو 12 سالگی یکی از اون دو شرط براش محقق بشه دیگه نباید تا 15 سالگی صبر کنه و عملاً به سن بلوغ رسیده. حالا شما به 15 که نرسیدی بگو ببینم اون دو تا شرط دیگه برات اتفاق نیفتاده؟
علی تقریباً سرخ شده بود و خجالت می کشید. کمی سرش رو بالا آورد و گفت:
_نه هنوز.
بابا لبخندی زد و ادامه داد:
_تا پارسال که کرونا نیومده بود، تو استخر دیدم زیر بغلت مو نداره. ولی امسال که نتونستیم بریم دیگه خبر ندارم.
علی گفت:
_بابا من فکر می کردم پسرا تا به 15 سال نرسیدن به بلوغ نمی رسن.
سعید هم لبخند مهربونی زد و گفت:
_آره بابا جون. خیلیا اینجوری فکر می کنند و بعدها متوجه میشن. البته اشکال از سرفصل های درس های دبیرستان هم هست که متاسفانه هنوز خیلی ایراد داره.
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
ویراستار: ح. علی پور
💜 ارسال نظرات 👇
@Manamgedayefatemeh7
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
💓 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
💚 قسمت نوزدهم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
فاطمه و محمد فضولی شون گل کرده، اومده بودن پشت در و هی می کوبیدن به در. می گفتند که ما هم می خوایم بیایم داخل اتاق. سعید پا شد و در رو باز کرد. رو زانو نشست. طوری که چشم تو چشم با فاطمه و محمد صحبت کنه. به هر کدوم یه ماچ آبدار کرد و گفت:
_ نمیشه الان بیاید تو. چون داریم درباره ی یه راز صحبت می کنیم. الانم صحبت مون تموم میشه. بعدش بیاید تا با هم نقاشی بکشیم یا بازی کنیم. حالام برید پیش مامان تا بعداً ما هم بیایم.
فاطمه گفت:
_مامان رفته حموم واسه غسل جمعه.
_خب شمام بعد مامان برو غسل جمعه ت رو بکن. تا از حموم بیای بیرون ما هم آماده ایم برای بازی.
سعید پا شد. در رو بست. برگشت و نشست کنار علی. پرسید:
_بابا اگه سوالی برات پیش اومده بپرس و الا بقیه شو بگم.
_نه بابا . شما بقیه شو بگید.
_ببین بابا مایع منی که گفتم از علایم بلوغه، خودش چند تا نشونه باید داشته باشه تا منی حساب بشه. اینم بگم که منی مثل ادرار نجسه ولی رنگش مثل اون نیست و رنگ نسبتاً سفیدی داره.
به کسی که منی از او خارج بشه اصطلاحاً میگن جنب شده یا محتلم شده. کسی هم که جنب یا محتلم بشه بهش غسل واجب میشه که اسمش غسل جنابته.
سعید با کف دست آهسته به پشت کتف علی زد و ادامه داد:
_البته شما که مدت هاست که غسل جمعه رو بلدی و داری انجام میدی ماشاالله. غسل جنابت هم دقیقاً مثل غسل جمعه ست فقط نیتش فرق میکنه. اما نکته جالبش اینه که کسی که غسل جنابت براش واجب شده و میره غسل می کنه دیگه برای نماز خوندن نیاز به وضو گرفتن نداره. البته این امتیاز فقط مخصوص غسل جنابته و غسل های دیگه کفایت از وضو نمیکنه.
خب داشتم علامتای مایع منی رو می گفتم. مایعی که از بدن خارج میشه باید سه تا شرط رو داشته باشه تا منی حساب بشه و غسل جنابت واجب بشه. اول اینکه اون مایع با یه لذت خاصی از بدن خارج میشه. دوم اینکه با جهش و سرعت خارج میشه. و سوم اینکه بعد از خروجش از بدن یه حس خستگی و رخوت و بی حالی برای انسان به وجود میاد.
و اما نکته جالبش اینه که اگه مایعی که از بدن خارج شد همه ی این سه تا علامت رو با هم داشت یعنی مایع منی هست. اگه حتی یکی از این علایم رو نداشت منی نیست. مگه اینکه از طریق دیگه ای انسان به اطمینان برسه و یقین کنه که این مایعی که ازش دفع شده منی بوده. این مایع وقتی شما خواب باشی از بدن خارج میشه. گاهی انسان ممکنه خواب ببینه و در همون حین خواب متوجه بشه که مایع ازش خارج میشه.
البته متاسفانه بعضیا هم تو بیداری به بدن خودشون دست می زنند و خودشون عمداً باعث میشن مایع از بدنشون خارج بشه که این کار گناه خیلی بزرگیه. کسانی که خدای نکرده این کارها رو میکنند دچار مشکلات هم جسمی و هم روحی زیادی میشن مثل ضعیف شدن چشم، لاغر شدن صورت، ضعف اعصاب، تحلیل رفتن بدن، سر درد و سر گیجه، سرماخوردگی زود به زود، کم خونی، سست شدن زانو، سیاه شدن دور چشم، ضعف حافظه، زرد شدن صورت، ضعف و اختلال شنوایی، جوش صورت، گوشه گیری، اختلال در خواب، ایجاد حالت وسواس و تردید، افت تحصیلی، ضعیف شدن سیستم ایمنی بدن در برابر بیماری ها و خیلی مشکلات دیگه.
از همه مهم تر و بدتر اینکه دل امام زمان رو به درد میارن.
پس جنب شدن برای شما به صورت غیر ارادی و تو خواب اتفاق میفته که اگه اون سه تا علامتو داشت باید بری و غسل جنابت کنی تا بتونی نمازت رو بخونی.
ببین بابا جون اینا رو گفتم چون نوجوونای تو سن و سال شما معمولاً کم کم این اتفاقا براشون میفته. خواستم احکامت رو از قبل بدونی تا کاملاً آمادگیشو داشته باشی و دچار مشکل نشی.
علی سوالی براش پیش اومده بود که حالا با این توضیحات صمیمانه و ساده بابا خیلی راحت تر از قبل سوالش رو پرسید:
_بابا اگه کسی غسل جنابت کنه و قبل نماز خوندن بره دستشویی چطور؟
سعید جوابش داد:
_آفرین. یه سوال شدیداً فنی پرسیدی حاج علی. اگه کسی غسل جنابت کنه و مثلاً وسط انجام غسلش ادرارش بگیره و همون جا در حمام ادرار کنه و بعدش خودشو آب بکشه و ادامه غسلشو انجام بده، اینجا غسلش درسته ولی دیگه برای نماز خوندن باید وضو بگیره چون وسط غسل ادرار کرده.
دیگه اینکه اگه بعد از غسل جنابت و قبل خوندن نماز، بره دستشویی یا بخوابه یا هر اتفاقی که باعث باطل شدن وضو میشه براش اتفاق بیفته، اینجام دیگه برای نماز باید بره وضو بگیره. دیگه اون غسل، کفایت از وضو براش نمی کنه.
مامان اومد پشت در اتاق و شروع کرد به در زدن. به روی خودش نیاورد که از موضوع صحبت علی و بابا خبر داره. از همون پشت در پرسید:
_چی شده علی و بابا با هم رمز و راز دارند و به ما هم نمیگن؟!
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
ویراستار: ح. علی پور
💜 ارسال نظرات 👇
@Manamgedayefatemeh7
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
💓 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
💚 قسمت بیستم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
سعید هم از همون پشت در، بلند جواب مریم رو داد و گفت:
_صحبت خصوصی مردونه داشتیم. تمومه. کم کم داریم میایم.
مریم هم ادامه داد:
_زود باشید. غسل جمعه تونو هنوز نکردید.
سعید دستی بر شانه ی علی گذاشت و به عنوان پایان بحث گفت که:
_راستی بابا جان کسی که بخواد دو یا چند تا غسل انجام بده، میتونه برای همه شون نیت کنه و فقط یک بار غسل کنه. مثلاً صبح بیدار شد و دید محتلم شده و غسل جنابت برش واجب شده و دیگه مثلاً اون روز جمعه هم هست و اتفاقی با عید غدیر که غسل مستحبی داره هم مصادف شده، اون موقع میشه نیت کرد که برای رضای خدا غسل جنابت، غسل جمعه و غسل روز عید غدیر می کنم و یک بار غسل رو انجام میده و این کفایت از غسل واجب جنابت و غسل های مستحبی جمعه و عید غدیر می کنه و دیگه لازم نیست سه بار غسل کنه.
راستی علی جان یه خبر خوب هم برات دارم.
لب های علی به خنده باز شد و با هیجان پرسید:
_چه خبری؟
سعید ادامه داد:
_کتاب احکام پسران آقای فلاح زاده رو تا آخر درس 33 که درباره ی مبطلات روزه ست با دقت بخون. بعد من ازت می پرسم. اگه بلد بودی یه جایزه ویژه داری که خیلی خوشحالت میکنه.
علی با شوق پرسید:
_بابا میشه جایزه برام گوشی بخری؟
سعید بدون هیچ واکنش خاصی، کمی لبخند زد و گفت:
گوشی که الان به درد شما نمی خوره بابا جان.
علی صاف تر نشست و گفت:
_ولی همه دوستام دارن و فقط من ندارم. چه اشکالی داره منم داشته باشم؟
سعید جواب داد:
_می دونی بابا خیلی از پدر و مادرهایی که برای بچه هاشون گوشی می خرند متاسفانه از ضررهای گوشی برای بچه ها اطلاع ندارند و بعد مدتی هم از این کارشون پشیمون میشن. شما هر وقت برای درس و مدرسه به گوشی نیاز داشته باشی گوشی مامان در اختیار شماست. همه تون هم که یه روز در میون بیست دقیقه با گوشی مامان اجازه ی بازی دارین. دیگه چی میخوای بابا؟ کافی نیست؟ می دونی بابا این گوشی ها ذهن و استعداد خیلی از بچه ها رو از بین برده.
یکی از بچه های شرکت برامون تعریف می کرد که پسرمو که سال گذشته درسش خیلی خوب بود بردیم مدرسه جدید ثبت نام کنیم. وقتی ازش آزمون ورودی و تست هوش گرفتند، گفتند بچه ی شما مشکوک به کودن بودنه!
بعد که بچه شونو بردن و با یه روان شناس امین صحبت کردن، اون مشاور گفته بوده دلیل این حالت بچه تون اینه که خیلی زیاد با گوشی و بازی های رایانه ای در ارتباطه. جالبیش اینه که فقط در عرض چند ماه بعد از خریدن گوشی اینقدر تاثیر منفی داشته.
چند روز پیش از رادیو شنیدم که یه پسر نوجوون روزانه حدود 19 ساعت پای گوشیه و بازی می کنه. خصلت بسیار بد و بسیار مضر گوشی برای همه، تاکید می کنم برای همه، یعنی هم بچه ها و هم بزرگ ترا اینه که شدیداً اعتیادآوره. خیلی بدتر از هرچه مواد مخدر و اعتیادآور، آدم رو معتاد میکنه. بعد هم آدمو از کار و ورزش و مطالعه و خانواده و در یک کلام از زندگی و آرامش تو زندگی دور و جدا می کنه. حالا ان شا الله سر فرصت درباره ی این موضوع بیشتر صحبت می کنیم.
الانه که مامان خانم بیاد و دوباره صدامون بزنه. حالا اول شما میری غسل جمعه تو انجام میدی یا من برم؟
علی خندید و گفت:
_شما برو. بعدش من میرم. ولی بابا نگفتی جایزه مسابقه کتاب احکام چیه ها؟
سعید هم بلند شد و با لبخند گفت:
_اگه ندونی بیشتر بهت می چسبه. خب چقدر فرصت مطالعه میخوای؟
_الان که تازه امتحانام داره تموم میشه. یه کم استراحت کنم. بعد از اون.
_امروز که جمعه ست. قرارمون باشه برای جمعه سه هفته دیگه که ازت بپرسم، خوبه؟
_خوبه.
سعید در اتاقو باز کرد. با صدایی رسا و پر نشاط رو به بقیه گفت:
_خب جلسه ما تموم شد. امروز قراره کی بگه چی بازی کنیم؟
بچه ها گفتند نوبت مامانه.
سعید نیم نگاهی به مریم انداخت و گفت:
_مامان چی بازی کنیم؟
بعد هم یه چشمک مرموزانه و شیطنت آمیز به مریم زد که مریم هم مطلبو خوب گرفت و با لبخند جواب داد:
_هم میتونیم قایم باشک بازی کنیم هم وسطی بازی.
بچه ها از قایم باشک استقبال کردند و قرار شد همگی با هم بازی کنند.
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
ویراستار: ح. علی پور
💜 ارسال نظرات 👇
@Manamgedayefatemeh7
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
💓 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
💚 قسمت #بیست_و_یکم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
مسئولیت های بچه ها تغییراتی کرده بود. بردن زباله ها به بیرون از خانه، خریدهای خونه مثل نون و سبزی و تخم مرغ، جمع کردن سفره و تکاندن زیر سفره ای جزء مسئولیت های علی شده و فاطمه هم مسئول پهن کردن سفره و زیر سفره ای و آوردن وسایل از آشپزخونه و چیدن اونها. محمد هم مسئول مرتب کردن کفش ها جلوی در خونه شده و یکی درمیون کفش ها رو مرتب میکنه.
علی سیزده سالش تموم شده و داره به سن بلوغ می رسه. فاطمه هم همین طور. نه سالش میشه و به سن تکلیف می رسه. محمد پنج ساله و میثم سه ساله هم حالا حسابی همبازی های خوبی برای هم شدن.
مریم هنوز اون گلی که سعید چند ماه قبل براش خریده بود رو نگه داشته بود. سعید اون رو به مناسبت سالروز ازدواج شون برای مریم گرفته بود. مریم، گل هایی رو که سعید براش میاره رو نگه می داره. حتی اگه خشک بشن. تا دفعه ی بعد که سعید براش گل تازه می گیره، جایگزینش کنه. اما پنج ماهی می شد که دیگه سعید براش گلی نخریده بود. مریم دلیل این قضیه رو مشغله ی کاری زیاد سعید می دونه.
فاطمه وسایل سفره رو چیده بود که مریم با صدایی سرشار از نشاط و مهربانی همه رو برای صرف صبحانه دعوت کرد به پای سفره.
- خوشگلای مامان بیایید سر سفره
بعد هم به آشپزخونه برگشت تا چای رو بیاره. معمولا علی صبح ها میره و نون تازه میخره و قبل از رفتن مریم ازش خواسته که کتری رو آب کنه و بذاره رو اجاق. وقتی هم که برمیگرده چای دم میکنه. البته تا این مسئولیت برای علی جا بیفته برای مریم زمان برد. مریم خوب میدونه برای مسئولیت سپردن به بچه ها باید بهشون زمان داد و کم کم براشون جا انداخت.
سعید و مریم اهل نوشیدن چای خارجی نیستن و فقط چای ایرانی مینوشن و همیشه سعید چای شون رو به یکی از دوستان شمالی که داره سفارش میده. اتفاقا چای شون اینقدر خوش طعمه که هرکی خونشون میهمان میشه عاشق طعم این چایی میشه و از سعید میخواد که برای اونا هم سفارش بده. پدر دوست سعید در چابکسر زمین بزرگی داره و اونجا چای کاشته و بخاطر همین هم سعید از او خرید میکنه چون مطمئنه که سالمه و مواد افزودنی مضر نداره.
مریم به تعداد اعضای خانواده، تو استکان، چای ریخت و گذاشت کنار نعلبکی ها تو سینی. سینی رو گذاشت سر سفره و نشست. رو کرد به علی و با لبخند و مهربونی گفت:
_ دستت درد نکنه مامان جان. عجب چای خوش رنگی دم کردی، عالیه
علی لبخندی زد و گفت:
_ خواهش میکنم
سعید دنبال بحثو گرفت که:
_دستپخت پسر خودمه که اینقدر خوشمزه ست. ان شاءالله محمد و میثم هم اندازه علی بشن همینجوری میتونن چایی دم کنن.
علی همینطور که گوش میداد، داشت از این تعریف و تمجید مامان و بابا حسابی کیف میکرد و نمیتونست جلوی لبخند رضایتش رو بگیره.
مریم و سعید مهارت تعریف و تمجید از بچه ها رو به خوبی میدونن و پیاده میکن و میدونن این کار اگر به درستی انجام بشه و به افراط نرسه میتونه در اعتماد به نفس و عزت نفس بچه ها و همچنین در تحکیم مسئولیت پذیری اونا اثربخش باشه.
بابا رو به بچه ها ادامه داد:
_صبحانه تون رو بخورید که امروز کلی کار داریم. باید همه ببینند تو وسایلاشون چیزی هست که باید خمسش رو پرداخت کنیم. آخه فردا سال خمسی مونه.
فاطمه با ناز و عشوه دخترونه ش پرسید:
_بابا چرا باید خمس بدیم؟
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
ویراستار: ح. علی پور
💜 ارسال نظرات 👇
@Manamgedayefatemeh7
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
💓 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
💚 قسمت #بیست_و_دوم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
سعید دنبال بهانه ای بود تا بچه ها این سوال رو بپرسند. نیم نگاهی به مریم کرد. بعد نگاه پر از آرامش و محبتش رو چرخوند سمت فاطمه و گفت:
_آفرین به دختر خوشگل خودم که این سوال به جا رو پرسید.
بعد رو به بقیه بچه ها ادامه داد:
_کی میتونه جواب بده؟ البته مامان نباید جواب بده.
و چشمکی زد و خندید.
علی جواب داد:
_چون خدا گفته.
بابا در جوابش گفت:
_آفرین به حاج علی. حالا ببینم میتونی بگی خمس دادن یعنی چی؟
علی آره کشداری گفت که در واقع می خواست نشون بده کاملاً به موضوع آگاهه. بعد ادامه داد:
_ ما اینا رو تو کتاب احکام نوجوان تو مدرسه خوندیم.
مریم گفت:
_ خب بگو تا بقیه هم یاد بگیرند.
علی گفت:
یک پنجم اضافه خرج یکسال را باید به مرجع تقلیدتون بدیم.
_مثلاً شما امروز میری سر کار و حقوق می گیری. همون روزی که حقوق می گیری میشه سر سال خمسی شما. یعنی تا سال دیگه همین موقع هرچی درآمد داشته باشی و خرید کنی مال خودت. اما به این روز که رسیدی هرچی برات مونده باشه باید یک پنجم اون رو بدی به مرجع تقلیدت. اون یک پنجم اصلاً مال خودت نیست. و اگه ندی از چهار پنجم مالی که برای خودت هست هم نمیتونی استفاده کنی چون باید خمسشو میدادی و ندادی. مثلا سر سال خمسی شما 100 هزار تومن تو جیبت هست. باید 20 هزار تومن رو خمس بدی به مرجع تقلید خودت.
فاطمه از بابا پرسید:
_چرا باید به مرجع تقلیدمون بدیم؟
سعید رو به علی کرد و گفت:
_داش علی شما جواب بده.
علی گفت:
_دیگه جواب اینو خودمم نمی دونم.
مریم سریع وارد بحث شد و گفت:
_چون خدا گفته خمس رو به امام معصوم بدیم تا برای مخارج اسلام و نیازمندان جامعه هرطور که صلاح بدونه هزینه کنه. الان که امام معصوم زمان ما در غیبت هستند باید به مرجع تقلیدمون بدیم تا او به نیابت از امام زمان هزینه کنه.
سعید گفت: بچه ها خمس دادن خیلی برکت داره ها. مثلا اولین باری که خمس دادیم، همون سال امام رضا ما رو طلبید و رفتیم زیارتش.
_ مریم ادامه داد و گفت خب حالا پاشید برید اتاق تون رو مرتب کنید که شتر با بارش اونجا گم میشه. علی آقا شما هم سفره رو جمع کن بعد برو وسایلت رو مرتب کن.
علی از اول صبحونه تلویزیون رو روشن کرده بود و نیم نگاهی به شبکه ورزش داشت. در مقابل صحبت مامان سری تکون داد و گفت:
_باشه مامان الان جمع می کنم.
مریم کمی صداش رو بلندتر کرد و گفت:
_علی آقا مگه قرار نبود فقط مسابقات تیم ملی رو ببینی؟
علی جواب داد:
_خب اینم یه جورایی تیم ملیه. تیم باشگاهی ایران و تیم باشگاهی عربستان.
سعید گفت:
_ان شا الله که این عربستانیا لوله بشن.
و خندید.
بعد از علی پرسید:
_حالا کدوم تیم باشگاهی ایرانه؟
_استقلاله.
_حالا اگه تیم ملی بود ارزش داشت ببینیم ولی استقلال، پرسپولیس و این تیمای باشگاهی ارزشش رو نداره وقتمونو براش بذاریم. اگه خودمون پاشیم گل کوچیک بازی کنیم بیشتر می ارزه.
بعد دو بار آروم زد به پشت شونه ی علی و ادامه داد:
_پاشو باباجون. وقتی مامان میگه خاموش کنیم فقط باید بگیم چشم. پاشو سفره رو جمع کن و وسایل اتاقتو مرتب کن تا بعدش خودمون با هم بازی کنیم.
صدای زنگ تلفن بلند شد. محمد دوید سمت گوشی. طبق معمول هم یادش رفت سلام کنه.
_الو.بفرمایید...... _شما؟......... _مامانم داره صبحونه می خوره.الان گوشیو میدم بهش.
دوید سمت مامان و یواش گفت:
_خاله عارفه ست.
مریم گوشی رو برداشت و سلام علیک کرد.
صدای عارفه اما نشاط همیشگیشو نداشت. با بغض و ناراحتی سلام و احوال پرسی کرد.
_مریم جون یه اتفاق بدی افتاده که نمی دونم چی کار کنم.
مریم با آرامش و ملاطفت جواب داد:
_چی شده عزیزم؟
بغض عارفه ترکید و گریه کنان به مریم گفت:
_امروز دیدم شوهرم داره تو گوشیش با یه خانمی چت می کنه. آسمون رو سرم خراب شد. حالم خیلی بده. نمی دونم باید چی کار کنم. تو رو خدا بگو من چی کار کنم.
مریم آرام و خیلی با آرامش گفت:
_نگران نباش عزیزم. الان بچه ها اینجان نمی تونم صحبت کنم. تا چند دقیقه دیگه از تو اتاق، خودم باهات تماس می گیرم.
عارفه با هق هق گفت:
_باشه مریم جان منتظرم.
و قطع کرد.
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
ویراستار: ح. علی پور
💜 ارسال نظرات 👇
@Manamgedayefatemeh7
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
💓 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
💚 #قسمت_بیست_و_سوم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
مریم رو کرد به سعید و گفت:
_ عارفه کاری داشت؛ گفتم باهاش تماس میگیرم. شما بیزحمت ٢٠ دقیقه دیگه برو ببین بچه ها اتاق شونو مرتب کردن یا نه. طبق قرار قبلی مون اگه سر ٢٠ دقیقه اتاق مرتب نباشه، امروز کارتون نمی بینن.
فاطمه پرید جلوی مامان:
_نه مامان ما می خوایم کارتون ببینیم.
مریم، فاطمه را بغل کرد و بوسید:
_قرارمون که یادت نرفته مامان جان. از الان تا ٢٠ دقیقه فرصت دارید.
فاطمه و محمد و میثم پریدند داخل اتاق. می خواستند زودتر جمع و جور و مرتب کنند تا بتوانند برنامه کودکشان را ببینند.
علی هم چشم از تلویزیون و فوتبال برداشت و مشغول جمع کردن سفره شد. مدتیه که علی خیلی به دیدن بازی های فوتبال اعتیاد پیدا کرده و این مریم رو نگران کرده و این کار علی خیلی عصبیش میکنه چون تا از علی غافل میشه میبینه بی سر و صدا تلویزیون رو روشن کرده و صداشم قطع کرده و زده شبکه ورزش حتی اخیرا درس هاش رو هم پای تلویزیون میخونه.
مریم رو به بچه ها گفت:
_میخوام با دوستم تلفنی صحبت کنم. ان شاالله صحبت من که تموم شد، اتاق تونم مرتب شده باشه.
رفت داخل اتاق. در را بست و شماره عارفه را گرفت.
عارفه گوشی را برداشت. هنوز گریه می کرد.
_بهتری عارفه جون؟ الان می تونی صحبت کنی؟ میخوای چند دقیقه دیگه که آروم تر شدی باز زنگ بزنم؟
_خوبم. بگو گوش می کنم. فقط مریم جون بهم بگو الان باید چی کار کنم؟ دوباره بغضش ترکید و ادامه داد:
_ مریم این زندگی دوباره زندگی میشه؟!
مریم با مهربانی و آرامش همیشگی اش جواب داد:
_چرا که نه؟ معلومه که درست میشه ان شاءالله. البته به شرطی که در برابر مشکلات منطقی و معقول برخورد کنیم.
_تو رو خدا یعنی زندگیم دوباره رو به راه میشه؟
_ببین عارفه جون من در جایگاه قضاوت نیستم ولی اگه شوهر تو همچین کاری کرده و این چیزایی که میگی حقیقت داشته باشه خب طبعاً کار ایشون اشتباهه و هیچ جای توجیه نداره. اما نگاه معقول و منطقی به مسائل به ما وسعت دید میده. اون وقت با یه دید باز و روشن به یه راه حل درست و کاملی می رسیم.
_مگه این مشکل راه حل هم داره؟
مریم، عجله و نگرانی زیادی را از این جمله ی عارفه دریافت کرد و سعی میکرد با صحبتهاش بهش بگه که داره درکش میکنه.
_معلومه که راه حل داره. اصلاً تو این دنیا هیچ مسئله ای نیست که راه حل نداشته باشه. البته بازم میگم که باید نگاه مونو به بالا پایینای زندگی اصلاح کنیم. بگذریم. چند تا سوال می پرسم. خوب فکر کن. دقیق جواب بده.
_سرا پا گوشم.
در همین لحظه در اتاق باز شد. محمد و میثم با سر و صدا و شلوغ بازی وارد شدند.
مریم به عارفه گفت:
_ یه لحظه گوشی دستت باشه.
بعد رو کرد به محمد و میثم:
_محمد مامان برید بیرون. دارم تلفنی صحبت می کنم. اگه بخواید اینجا بازی کنید اون وقت من دیگه صدای دوستمو نمی شنوم. میثم جان مامان شما هم با داداش برید تو اون اتاق بازی کنید. آفرین مامان جان.
مریم نمی خواست بچه ها متوجه صحبت های او با عارفه شوند. حتی دوست نداشت سعید هم از این ماجرا مطلع شود. به خاطر حفظ آبروی شوهر عارفه.
بچه ها از اتاق بیرون رفتند. مریم بلند شد و در اتاق را بست. مجدد نشست و تکیه داد به دیوار. نگاهی به ساعت انداخت. بچه ها هنوز ربع ساعت وقت داشتند تا اتاق شان را مرتب کنند. اما هر کدام به نحوی سرگرم بازی و کاری بودند و از مرتب کردن اتاق غافل شده بودند. سعید هم که قرار بود به کار بچه ها نظارت کند، حالا گوشی به دست اخبار را دنبال می کرد و اصلاً متوجه زمان نبود.
مریم دنباله ی صحبت با عارفه را گرفت:
_ببخش معطل شدی. این بچه ها دائم در حال بازی و شیطونین. اومدن تو اتاق. نمی خواستم صحبتامونو بشنون. حالا دقیقاً به من بگو چه اتفاقی افتاده؟ دقیق برام تعریف کن.
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
ویراستار: ح. علی پور
💜 ارسال نظرات 👇
@Manamgedayefatemeh7
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
💓 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
💚 #قسمت_بیست_و_چهارم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
عارفه صدایش را صاف کرد و گفت:
_من به شوهرم مثل چشام اعتماد داشتم. ولی متاسفانه اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد.
_ببین عارفه جون قبول دارم کار شوهرت درست نبوده ولی خب یه مشکلو باید منطقی و عقلایی حل کرد. اگه فقط حرص بخوری و فکر و خیال بیخود کنی، طبعاً مشکل تون ریشه ای حل نمیشه. ببخش که می پرسم ولی به من بگو تو روابط زناشویی تون مشکل خاصی نداشتین؟
عارفه باز گریه رو از سر گرفت. این بار اما با حرص بیشتری گفت:
_دِ مریم جون اگه براش کم گذاشته بودم که دلم نمی سوخت. همیشه همراهیش کردم. واسه همین اصلا انتظار نداشتم با من این کارو بکنه.
_ببین عزیزم حالا شاید دچار سوء تفاهم شدی و داری اشتباه می کنی. شاید احساساتی شدی و کمی از منطق داری دور میشی.
_نه مریم جون. سوء تفاهم چیه؟! خودم پیاماشو دیدم. دیدم با چه الفاظی چت کردن. چه جوری قربون صدقه هم رفتن. آخه یه آدم چقدر میتونه قدرنشناس باشه؟ ها؟
_خب چطوری پیاماشون رو دیدی؟
_مدتی بود که بهش مشکوک بودم. با هزار بدبختی و دوز و کلک رد پیاماشو زدم تا بالاخره سر از کارش در آوردم.
_خب چرا بهش شک داشتی؟
مریم می دانست که بایست قدم به قدم تا اصل و ریشه ی مشکل عارفه و همسرش جلو بروند؛ پس هر بار سوال ریشه ای تری از او می پرسید.
عارفه جواب داد:
_چون یه مدت طرز برخوردش عوض شده بود. اصلا تغییر کرده بود. همه ش عصبانی بود و هی دعوا می کردیم.
_خب عارفه جون فکر می کنی دلیل این تنش ها و ناراحتی هایی که بینتون پیش اومده چی بوده؟
عارفه به فکر فرو رفت. واقعاً مشکلاتشان از کجا شروع شده بود؟ حدسی را که می زد، با مریم در میان گذاشت:
_نمیدونم چی بگم مریم جون. راستش یه مدت به خاطر دخالت های مادر شوهرم تو زندگی مون، حسابی رابطه ی من و همسرم خراب شد. تو ریز و درشت زندگی ما نظر می دادن و کلا می خواستن از جیک و پوک ما خبردار باشن. خواهراشم که دیگه بدتر. یعنی کیف میکنن که دائم بین من و همسرم دعوا راه بندازن. منم که هر چقدر بهش گفتم مادر و خواهرات دارند زندگی مونو خراب میکنند اصلا گوشش بدهکار نبود. آخر سر هم یه دعوای حسابی کردیم. از اون موقع تا حالام رنگ آرامشو ندیدیم. چند ماهه که جای خوابمونم جداست. بهش تاکید کردم تا رفتار خونواده ت درست نشه، نه من نه تو. اصلا کاری باهات ندارم. نصف عمر شدم و از زندگیم سیرم از دست شون. دیگه نمی دونم باید چیکار کنم؟
همین طور که عارفه این صحبت هایش را مطرح می کرد، چیزی در مغز مریم می جوشید و در قلبش شرر می زد. به ذهنش آمد که چقدر از خانواده ها درگیر این مسائل حقیقتاً پیش پا افتاده و دور از شأن انسانی و ایمانی هستند و چقدر دانش خانواده ها در مورد راه حل ساده ی آن کم است. چرا که خودش هم مدت ها درگیر این مسئله بود و برای همین رفت و کتاب خواند و تحقیق کرد تا به آنچه از زندگی خصوصاً زندگی مشترک و خانواده نیاز داشت بداند، رسید.
و وقتی رسید برایش جالب بود و باعث تعجب و حسرت که چرا تاکنون هیچ کس در این باره با او سخنی نگفته و آموزشی ندیده است!
از ته دل آه می کشید که چه ساعت ها از روزهای نوجوانی در مدرسه صرف پیچ و خم و کشاکش با مباحثی شد که حتی اسم بعضی از آن ها را در زندگیش دوباره نشنید. اما دریغ از ساعتی درس زندگی. درس همسری. درس مادری.
و چقدر آموزش های انسانی نیاز جامعه ی امروز ماست. چرا که ما دیگر به دانشمند نیاز نخواهیم داشت. این روزها به انسان نیاز بیشتری داریم. انسانی که در هر شرایطی، نه بترسد و نه غمگین شود و سینه اش را پی در پی از عطر بی نظیر معجزه ی زندگی سرشار کند.
مریم خواست جواب عارفه را بدهد که ناگهان بچه ها درب اتاق را باز کردند و داخل پریدند. با شور و شعف گفتند:
_مامان اتاقمونو مرتب کردیم.
مریم از عارفه عذرخواهی و تقاضا کرد که چند لحظه ای گوشی را نگه دارد. بعد رو به بچه ها گفت:
_آفرین به عزیزای خوشگل من. فقط یه سوال. چرا با وجود اینکه من در رو بسته بودم، شما در نزده اومدید تو اتاق؟ مگه قبلاً قرار نذاشته بودیم که هر موقع دری بسته بود، آدم اول باید اجازه بگیره بعد وارد بشه؟ شاید یکی داره تو اتاق لباس عوض میکنه یا داره با کسی صحبت می کنه و نمی خواد بقیه صداشو بشنوند. حالا همه برید بیرون و درم ببندید. اول در بزنید و هر موقع اجازه دادم بیاید داخل.
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
ویراستار: ح. علی پور
💜 ارسال نظرات 👇
@Manamgedayefatemeh7
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
💓 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
💚 #قسمت_بیست_و_پنجم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
بچه ها از اتاق بیرون رفتند. فاطمه و محمد ایستادند به در زدن. علی اما از فرصت استفاده کرد و به سراغ تلویزیون و تماشای فوتبال رفت. مریم به بچه ها گفت بفرمایید داخل؛ بچه ها حالا با ذوق و شوق بیشتر در رو باز کردند و پریدند وسط اتاق و هر سه تاشون شروع کردند از سر و کول مامان بالا رفتن و تند تند میگفتند مامان اتاقمون رو جمع کردیم... مریم هم گفت:
_ خب برید کارتون تون رو ببينيد. حالا بچه ها با سرعت تمام اتاق رو ترک کردند و نشستند پای تلویزیون. چند ثانیه نگذشته بود که داد و بیدادشون بلند شد که مامان علی داره فوتبال میبینه و نمیذاره ما کارتون ببینیم. بلافاصله فاطمه با جیغ و داد دوباره بدون در زدن وارد شد و شروع کرد به گله و چغلی کردن علی که مامان یه چیزی به علی بگو نمیذاره ما کارتون ببینیم و وقتی هم میخوایم ازش کنترل رو بگیریم ما رو میزنه... اصلا وقتی ناراحت میشه تند تند و بدون نفس حرف میزنه و شکایت میکنه مخصوصا وقتی با علی دعواش میشه این شکایتاش تصاعدی میره بالا. مریم اما مونده جواب عارفه رو بده یا جواب بچه ها رو. برای چندمین بار از عارفه عذرخواهی کرد که گوشی رو نگهداره و پا شد و رفت به علی گفت:
_ آفرین علی آقا!! وقتی میگم به تلویزیون معتاد شدی میگی نه!! الان با اجازه کی زدی فوتبال؟ علی هم یواش جواب داد من تازه نشستم پای تلویزیون.
مریم با عصبانيت بیشتر و صدای بلندتر گفت مامان جان کسی که به تلویزیون معتاد بشه خنگ میشه و حافظش رو از دست میده. الان این همه تلویزیون دیدی و فوتبال تماشا کردی چی بدست آوردی آخه؟ فقط وقتت رو تلف کردی.
علی در جواب مامان گفت همه بچه های کلاسمون تا آخر شب پای تلویزیونن حالا من اگه یک دقیقه بیشتر از یکساعت پای تلویزیون باشم شما میگی چرا!
_ مامان جان همه شاید بخوان وقت و سلامتی شون رو هدر بدن که اینقدر وقت میذارن پای تلویزین. حالا اگه همه بخوان بیفتن تو چاه شما هم میری بیفتی؟! بعد با صدای آرام و محبت آمیز گفت آخه این چه منطقیه مامان جان؟ آدم بیشتر از هر کس دیگه، خودش باید به فکر سلامتیش باشه. حالا هم کنترل رو بده بچه ها که یکساعت کارتون شون رو ببینن.
دوباره برگشت داخل اتاق و به عارفه گفت عزیزم بازم ببخشید داشتم با بچه ها سر و کله میزدم. بعد یک نفس عمیق کشید و گفت ببین عزیزم کار شوهر شما درست نبوده و آنقدر اشتباه بوده که هیچ جای دفاع نداره و با توجه به سابقه ذهنی که از روند زندگی عارفه و شوهرش و مشکلات شون در ذهن داشت ادامه داد و گفت :
_ اما در این اتفاق، خود شما هم بی تقصیر نبودی. عارفه بر خلاف همیشه با لحن بلند و البته عصبانی جواب مریم رو داد و گفت مریم جان تو هم حتما میگی همه تقصیرهای شوهرم گردن منه!
_ نه عزیزم؛ من کی چنین حرفی زدم؟ من میگم وقتی یک اختلافی توی زندگی پیش میاد هیچوقت نمیشه صد در صد طرف مقابل رو مقصر دونست چون در این مواقع هر دو طرف اشتباهاتی داشتن که منجر به مشکلات اذیت کننده شده... عارفه صحبت مریم رو قطع کرد و همینطور که گریه میکرد با یک حالت مأیوسانه گفت حالا باید چکار کنم؟ الان تکلیف من چیه؟ این زندگی دیگه زندگی نمیشه. من اصلا ازش انتظار نداشتم... چقدر من بدبختم حالا که شوهرم بهم وفادار نبوده باز هم تقصیر منه؟! بعد صداش رو کمی صاف کرد و با جدیت بیشتری گفت خب بگو مشکل من چی بوده؟ من چکار کنم که خانوادش دنبال خراب کردن زندگی ما هستن؟ چکار کنم که یکبار خواهر شوهرم بهم گفت من و مامانم میخوایم برای داداشمون یه زن دیگه بگیریم؟ و دوباره شروع کرد هق هق گریه کردن. من که ازشون نمیگذرم من حلالشون نمیکنم... مریم اجازه نداد که عارفه ادامه بده و گفت: ببین عارفه جان میدونم الان حال روحیت خوب نیست میدونم ناراحت هستی و اتفاقا ناراحتی شما کاملا منطقی و درسته و هر کس دیگه ای هم اگر با چنین مشکلی در زندگیش مواجه بشه طبعا ناراحت میشه و متاسفانه این اتفاقات ممکنه در برخی خانواده ها اتفاق بیفته اما نحوه برخورد آدم با چنین مشکلی خیلی مهمه. بعضی از آدما به محض اینکه با چنین مشکلی مواجه میشن احساس میکنن زدگی شون رو کاملا باختن و فکر میکنن طوری زمین خوردن که دیگه نمیتونن از جاشون پاشن اما بعضی دیگه با مشکلات شون منطقی تر برخورد میکنن و اعتقاد دارن که زندگی هم مثل جسم و روح انسان ممکنه دچار مشکل و بیماری بشه و میدونن که اگر با اون بیماری خانوادگی به درستی برخورد کنن میتونن اون بیماری رو درمان کنن.
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
💜 ارسال نظرات 👇
@Manamgedayefatemeh7
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
💓 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
💚 #قسمت_بیست_و_ششم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
عارفه حالا کاملا سکوت کرده و با توجهِ زیاد داره به کلمه کلمه ای که مریم به زبان میاره گوش میکنه. از قدیم حرفای مریم همیشه براش آرامش بخش بوده و الان هم احساس میکنه حرفای آرام و شمرده شمرده مریم که سرشار از حس محبت و دلسوزی و البته منطقه، داره آرومش میکنه. بچه ها اما داشتند کارتون مهارتهای زندگی رو تماشا میکردند. خیلی هم به این کارتون علاقمندند. مریم خیلی از قسمت های این کارتون رو قبلا از سایت آپارت دانلود کرده و در فلش ریخته و بچه ها وقتی میخوان ببینن، فلش رو میزنن به تلویزیون و این کارتون رو تماشا میکنن. بچه ها اینقدر صدای تلویزیون رو زیاد کرده بودند که صدای صحبت های دانا و مهسا و آقا فرهنگ داشت به گوش مریم هم میرسید و تمرکزش رو بهم میریخت. علیرغم میلش و برای چندمین بار به عارفه گفت گوشی رو نگهداره و مجددا بلند شد و همینطور که گوشی دستش بود رفت پیش بچه ها و بهشون گفت: مامان جان یه کم صدای تلویزیون رو کم کنید من دارم با دوستم صحبت میکنم و کار مهمی دارم ولی صدای کارتون شما نمیذاره. فاطمه که کنترل تلویزیون رو از دستِ علی زیرِ بالشت قايم کرده بود و زل زده بود به تلویزیون، بدون اینکه چشم از تلویزیون برداره همینطور با دستش کنترل رو از زیر بالشت برداشت و از ولوم ٢٠ آورد به ١٨ و دوباره کنترل رو چپوند زیر بالشت و طوری که تمرکزش بهم نخوره با صدای یواشی گفت: کم کردم مامان! مریم یک نیم نگاهی به سعید کرد و دید سعید همچنان غرق در گوشیه و اصلا متوجه حضور مریم نشده. دستش رو گذاشت روی دهنی تلفن تا عارفه صداش رو نشنوه و کامل رو کرد به سعید و با لحن کشدار و سرشار از تعجب گفت آقا سعید!!! خیلی ممنون که رفتی و به اتاق بچه ها سر زدی و دیدی که اتاقشون رو چطوری مرتب کردند!! خسته نشدی اینقدر پای گوشی نشستی؟ این خونسردی و بی تفاوتی سعید به مسائل خیلی وقتها مریم رو حرص میده اگرچه مریم این رو پذیرفته که مدل شخصیتی سعید همینگونه هست و بعضی وقتا این خونسردی او دست خودش هم نیست. سعید سرش رو بالا آورد و نیش خندی زد و با اطمینان و اعتماد بنفس بالایی گفت: ما که اصلا خانممون رو نمیبینیم که بخوایم گوشیمون رو بذاریم کنار؛ مریم با تعجب بیشتر ابروهاش رو بالا برد و گفت خوبه من فقط بیست دقیقه هست که دارم با دوستم صحبت میکنم. سعید لبخند بیشتری زد و با یک نگاه معناداری که فقط خود مریم میتونست متوجه بشه گفت اصلا میخوای بیام پیشت که تو اتاق تنها نباشی و منم مجبور نشم بشینم پای گوشی؟ میخوای بیام کمکت کنم؟!! مریم که متوجه این نگاه و کلام مرموزانه و شیطنت آمیز سعید شده بود با لبخندی که به لب داشت گفت نه الان که دارم با دوستم صحبت میکنم و نمیشه شما بیای تو اتاق. تموم شد خودم میام. بعد هم یک چشمک کوچک شیطنت آمیز به سعید زد و ادامه داد: ضمنا من که کاری ندارم تو اتاق که بخوای کمکم کنی... شما بیزحمت پاشو یک چایی بریز تا وقت خوردنش بشه منم میام ان شاءالله. دوباره برگشت به اتاق و درب اتاق رو هم بست و نشست و انگشتش رو از روی دهنی گوشی برداشت و گفت عارفه جان واقعا شرمنده که معطل شدی، چندتا سوال میپرسم سعی کن خیلی دقیق بهم جواب بدی...
چند وقته که تنش هاتون از حد استاندارد خارج شده؟ چندوقته جای خوابتون جدا شده؟ روزانه چند دقیقه با هم صحبت میکنید؟ اخیرا معمولا سر چه موضوعاتی با هم اختلاف و تنش داشتید؟ در مسائل زناشویی آیا به نیازهای طرفین توجه میشه؟ چقدر به تیپ و ظاهرت جلوی شوهرت اهمیت میدی؟ عارفه جان نمره نشاط و سرزندگی و چهره بشاش شما در زندگی چنده؟ در طول هفته یا ماه چقدر با خانواده شوهرت رفت و آمد دارید؟ وقتی که میرید اونجا معمولا چند ساعت میمونید و اونجا وقتتون چجوری میگذره؟ انتقادهایی که به شوهر یا خانواده شوهرت داری رو معمولا کی و چطوری مطرح میکنی؟ و یک سوال خیلی مهم دیگه وجود داره که اگر از شوهر شما پرسیده بشه که مهمترین انتقاد و ناراحتی شما از خانمتون چیه ایشان در جواب چی میگفتن؟ مثلا اگر بخوان سه مورد از ناراحتی ها و نارضایتی هاشون رو به ترتیب اولویت مطرح کنن چی میگفتن؟؟؟
سوالات مریم اما موجب شده عارفه در سکوت عمیقی بره و هر کدام از سوالهای مریم عارفه رو حسابی به فکر بیشتر فرو میبره... مریم که نمیخواست عارفه سریع و عجله ای به سوالاتش جواب بده قبل از اینکه عارفه چیزی بگه خودش ادامه داد و گفت اگه صلاح بدونی فردا بیا اینجا تا حضوری با هم صحبت کنیم و امشب به سوالاتی که پرسیدم خوب فکر کن. نگران نباش ان شاءالله درست میشه. عارفه که حالا منطقی تر به مشکلش نگاه میکرد گفت باشه عزیزم بذار ببینم اگر شد همین فردا میام پیشت.
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
💜 ارسال نظرات 👇
@Manamgedayefatemeh7
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
💓 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
💚 #قسمت_بیست_و_هفتم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
همین که مريم صحبتش تمام شد، یک نفس عمیقی کشید و همانجا که تکیه داده بود سرش رو گذاشت روی دیوار و یاد سابقه طولانی صحبت های قبلی خودش با عارفه افتاد. یاد اون تذکراتی که به عارفه داده بود و احساس خطری که نسبت به زندگی اونا کرده بود. مریم با توجه به شرايط زندگی سرد و بی روح عارفه و شوهرش حدس میزد که دیر یا زود این مشکلات توی زندگی شون بوجود بياد و بخاطر همین خیلی تلاش میکرد که با هر روشی شده مهارتهای ارتباطی رو به عارفه یادآوری کنه اما عارفه انگار نمیخواست واقع نگر باشه و اگرچه بعد از هر بار صحبت با مریم اشتباهاتش رو میپذیرفت اما بعد از چند روز، همان آش و همان کاسه!
یاد اون روزی افتاد که عارفه با خنده و شوخی میگفت چون از شوهرش ناراحته الان یکماهه از او جدا میخوابه و به این کارش افتخار میکنه. یاد بهانه گیری های عارفه و کم صبری هایی که همیشه منجر به جنگ و دعوا میشد. یاد مسافرتایی که چندین روز تنهایی با دوستاش میرفت کنار اونا شاد و شنگول بود و وقتی کنار شوهرش بود انگار تمام کشتی هاش غرق شده بود و چهره ش سراسر غم و ناراحتی...
نه عارفه و نه شوهرش هیچ اراده ای برای حل مشکلاتشون نداشتند و قهر و دعوا نقل و نبات خونشون بود. گاهی قهر های چند هفته ای و چند ماهه! اما الان مریم زانوی غم بغل گرفته و داره فکر میکنه که آیا حالا و با این شرایط موجود عارفه نسبت به حرفها و راهکارهاش پذیرش داره یا نه؟! یکی از مشکلات مهم عارفه تو زندگیش این بود که اصلا ایرادات اخلاقی و رفتاری خودش رو نمیدید و در عین حال فقط میخواست با شوهرش کل کل کنه و بهش ثابت کنه که تو فلان رفتارت اشتباهه و فلان جا نباید چنین حرفی میزدی و نباید چنین کاری میکردی و دائم از شوهرش ایراد میگرفت و اصلا نمیخواست قبول کنه که این ایراد گرفتن ها بین زن و شوهر سردی و دوری ایجاد میکنه مخصوصا اینکه انتقاد کردن از شوهر اگر ظرافتهای لازم رو نداشته باشه در بعضی موارد اثر معکوس داره و باعث میشه آقا در فضای لجبازی و بچگی بیفته و احساس کنه تو خونه کسی برای اقتدار او ارزشی قائل نیست و بهش احترام نمیذاره. البته در بین اطرافیان مریم خانواده های زیادی وجود دارند که مردان آنها در زندگی بحران اقتدار دارند و اتفاقا همین موضوع باعث شده که روح تنش و سردی در آن خانواده ها فراگیر بشه. مریم بارها و بارها و با زبان های مختلف به عارفه گفته بود که اگر میخواهی از شوهرت انتقاد کنی اول آمادش کن و بعد حرفت رو بزن. گفته بود که آماده کردن مرد برای شنیدن انتقاد یعنی اول به او بفهنانی که دوستش داری، قبوبش داری و تاییدش میکنی... اون موقع با زبان نرم حرفت رو هم بزن تا تاثیر حرفت چندبرابر بشه و تو رو به هدفت نزدیکتر کنه اما عارفه در عمل اصلا گوشش به این حرفا بدهکار نبود. شاید دلیلش مشکلاتیه که از بچگی بین مامان و باباش وجود داشته و فکر میکنه خودش هم محکومه که مثل اونا زندگی کنه...
چندین بار مریم درباره دوستانی که عارفه و شوهرش باهاشون حشر و نشر دارند با عارفه صحبت کرده بود که اینا دوستان و همنشین های خوبی نمیتونن باشن و افکار و عقاید منفی شون و رفتارهایی که دارند کم کم روی اونا تاثیر سوء خودش رو میذاره. مریم همچنان در حال گذران خاطرات بود که با صدای در زدن فاطمه به خودش اومد و یادش افتاد قرار بود بعد از تموم شدن صحبتش بره و کنار سعید با هم چایی بخورند. فاطمه همچنان داره در میزنه.
_ بفرمایید... بفرمایید...
_مامان! بابا میگه چاییت موقع خوردنشه، زودتر بیا الان یخ میشه. مریم بلند شد و درب اتاق رو باز کرد و با لبخند همیشگی به فاطمه گفت چشم مامان جان اومدم. بعد هم خم شد و گونه فاطمه رو یواش بوسید و با هم رفتند پیش بابا و بچه ها.
به به... بچه ها این چاییِ خوردن داره... دستپخت باباست دیگه بیایید چایی تون رو بخورید تا سرد نشده. خودش هم نشست کنار سعید و بازوش رو چسبوند به بازوی شوهرش.
مریم هفته پیش به سعید گفته بود که برای فاطمه و علی جشن تکلیف بگیریم و بزرگترهای فامیل هم دعوت کنیم تا خاطره خوش این جشن توی ذهنشون بمونه. سعید هم قبول کرده بود اما با تعداد مهمونا کمی مشکل داشت. بعد از کلی صحبت قرارشون این شده بود که فقط پدر و مادر و خواهر و برادر خودشون رو دعوت کنند و جشن رو هم در منزل بگیرند که نخوان هزینه سالن و رستوران بدن. شام هم قرار شد فقط یک نوع غذا باشه. قبلا که صحبت جشن تکلیف شده بود، علی خودش برای شام مراسم، پیشنهاد الویه داده بود اما مریم موافق نبود و گفته بود جشن تکلیف یه جشن ماندگاره و باید غذای رسمی تری داده بشه.
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
💜 ارسال نظرات 👇
@Manamgedayefatemeh7
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
💓 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
💚 #قسمت_بیست_و_هشتم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
بچه ها همچنان محو دیدن کارتون مهارتهای زندگی بودند و انگار یکی در فاصله دو متری تلویزیون اونها رو روی زمین چسبونده بود و اصلا حرکتی نمیکردند. سعید صاف تر نشست و جا رو بازتر کرد که مریم راحت تر بشینه کنارش و بعد دستش رو گذاشت روی موهای مریم و به آرامی و چاشنی مهربونی کش موی او رو باز کرد و شروع کرد به بازی کردن با موهای مریم. مریم از این نوع نوازش های سعید خیلی آرامش میگیره و این کار رو خیلی دوست داره؛ درست مثل خانمهای دیگه. بعد هم یواش در گوش مریم گفت:
چی شده بود؟ کی زنگ زده بود که اینقدر طول کشید و رنگ و روت پریده بود؟ اما مریم تمایلی نداشت که سعید از موضوع عارفه مطلع بشه و خیلی آرام گفت: چیز خاصی نبود. یکی از دوستام نیاز به مشورت داشت؛ بهش گفتم بهانه خوبیه که همدیگر رو ببینیم. قرار شد اگه بتونه فردا صبح بیاد اینجا صحبت کنیم. سعید که کنجکاویش گل کرده بود گفت: مشکلش چی بود؟! مریم که میدونست اگه بخواد موضوع رو باز کنه سعید تا ته موضوع رو در نیاره ول کن نیست، لبخندی زد و گفت: مشکلش شخصی بود شاید راضی نباشه که به کسی بگم؛ بعد هم برای اینکه سعید دیگه ادامه نده بلافاصله گفت: خب چه خبر از خمس؟ چه کردی؟ حساب کردی خمسمون رو؟
_ من حساب و کتاب های خودم رو انجام دادم منتظر شمام که بگی تو خونه چی داریم که حساب کنیم. مریم بلند شد و یک کاغذ و قلم برداشت و ایندفعه که نشست، بازوهاش رو بیشتر فشار داد به بازوی سعید و شروع کرد به نوشتن چیزهایی که در منزل داشتند و همینطور که مینوشت بلند بلند هم میخوند...
حدود ٢ کیلو برنج داریم
۴ تا کره ۵٠ گرمی
یک شیشه مربای بالنگ
گوشت و مرغ که نداریم
مقداری هم حبوبات داریم
٣ تا کتاب هم خریدم که هنوز فرصت نکردم شروع کنم به خوندنشون.
کتاب من زنده ام، آب هرگز نمیمیرد و مربع های قرمز...
سعید گفت حالا هزینه اینا چقدر میشه؟ ۵٠٠ هزار تومان میشه؟
خوراکی ها و کتابها رو اگه دست بالا بخوایم بگیریم و خرد و ریزای دیگه ای هم که ممکنه یادمون رفته باشه رو لحاظ کنیم، فکر کنم حدود یک میلیون تومن بشه که خمس اون میشه ٢٠٠ هزار تومن.
سعید گفت باشه، یه مقدار هم پول تو حساب داریم؛ راستی از نظر آقا، به یارانه هم خمس تعلق میگیره؟ مریم که از سعید به رساله توضیح المسائل مسلط تر هست گفت: نه عزیزم؛ آقای خامنه ای یارانه رو جزو اموالی که بهش خمس تعلق میگیره نمیدونن. ولی برای اطمینان بیشتر الان از سایت خامنه ای دات آی آر یا سایت لیدر دات آی آر مجددا میبینم. بعد هم گوشی رو برداشت و در گوگل کلمه سایت مقام معظم رهبری رو جستجو کرد وارد سایت شد و روی قسمت استفتائات کلیک کرد و شروع کرد به مرور استفتائات مربوط به خمس.
سعید که چاییش رو نوشیده بود، یواش پهلوی مریم رو قلقلک داد و گفت چاییت دیگه فکر کنم یخ شد حالا اول چاییت رو بخور بعدا دنبالش بگرد. بعد هم بلندتر به بچه ها گفت: بچه ها چاییتون داره یخ میشه ها... پاشید تا یخ نشده بخورید.
ناخواسته ذهن مریم درگیر مشکل عارفه شده و خیلی نگران حالش هست. این نگرانی اینقدر در چهره اش مشهوده که سعید هم به روش آورد. مریم همینطور که داشت چای مینوشید یاد اون روزی افتاد که عارفه داشت تعریف میکرد از رفتارهاش با شوهرش و میگفت تا شوهرش نگه برام چای یا شربت بیار خودش هیچوقت پیش قدم نمیشه. با اینکه مریم بهش گفته بود که موقعی که شوهرت وارد خونه میشه سعی کن دقایق اولیه رو مثل مهمون تحویلش بگیری و ازش پذیرایی کنی اما عارفه قائل به این حرفا نبود و این کارها رو لوس بازی تلقی میکرد. عارفه اعتقاد داشت که مردها رو نباید زیاد تحویل گرفت و حتی خیلی وقتها که شوهرش بهش نیاز غریزی داشت بهانه های مختلفی میآورد که با شوهرش همراه نشه...
مریم دوست داشت زودتر با عارفه صحبت کنه و عارفه آروم بشه و با کمک خدا و تلاشش بتونه مشکلش رو حل کنه.
وقت یکساعته بچه ها تموم شد. فاطمه کنترل رو برداشت. یه کمی هم میخواست لج داداش هاش رو دربیاره و سریع تلویزیون رو خاموش کرد... محمد و میثم صداشون بلند شد و گفتند مامان ما میخوایم کارتون ببینیم و فاطمه تلویزیون رو خاموش کرد! مامان هم گفت خب مامان جان یکساعت تون رو دیدید حالا پاشید با هم بازی کنیم. امروز بابا خونست بیایید یه بازی دسته جمعی کنیم... کی میگه چی بازی کنیم؟ محمد که از همه بچه ها جنب و جوشش بیشتره پرید تو بغل مامان و گفت والیبال بادکنکی بازی کنیم. مامان با لبخند و نشاط مادرانه ش گفت: نوبت کیه که بگه چی بازی کنیم؟ فاطمه گفت نوبت کسی نیست و باید تک بیاریم. سعید و مامان گفتند باشه عادلانه اینه که قرعه کشی کنیم ببینیم کی باید بگه چی بازی کنیم...
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
💜 ارسال نظرات 👇
@Manamgedayefatemeh7
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
💓 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
💚 #قسمت_بیست_و_نهم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
اتفاقا قرعه به نام محمد افتاد و قرار شد بچه ها با مامان و بابا والیبال بادکنکی بازی کنند. خانه مریم و سعید حدود ٩٠ متره و دو تا اتاق خواب داره. یکی از اتاقها برای بچه ها و یکیش هم اتاق مامان و باباست. در پذیرایی دوتا فرش ٩ متری قرار میگیره و هروقت بچه ها میخوان والیبال بادکنکی بازی کنند، پشتی ها رو از کنار دیوار میارن و بین این دو تا فررش ٩ متری میذارن و این پشتی ها میشه تور والیبال شون. بچه ها خیلی به این بازی علاقه نشون میدن چون از همون اول هم مامان و بابا در طول بازی خیلی هیجان بهشون تزریق میکنن. قوانین این بازی مثل بازی والیبال هست. تفاوتش اینه که بجای توپ از بادکنک استفاده میشه و اگر بادکنک به دیوار بخوره یا بیرون از زمین (فرش ٩ متری) بخوره یک امتیاز به تیم حریف اضافه میشه. ضمن اینکه مثل بازی والیبال در این بازی هم هر تیم فقط ٣ ضربه میتونه به بادکنک بزنه تا بتونه اون رو به زمین حریف بندازه و اگر کسی دو ضرب پشت سر هم بزنه، خطای دو ضرب میشه.
نوبت تیم کشی شده و بچه ها خودشون دارن میگن که ترکیب تیمها چطوری باشه. محمد معمولا اصرار داره که یار بابا باشه اما سعید نمیخواد این اتفاق همیشگی باشه چون دوست داره محمد تجریه بازی با بچه های دیگه رو هم داشته باشه و طعم برد و باخت رو با هم تجربه کنه اما محمد دائم دوست داره برنده بشه. سعید و مریم از همان ابتدا وقتی با بچه ها بازی میکردند اجازه نمیدادند که تو بازی ها همیشه برنده بشن. بعضی وقتها بازنده میشدند و در عین حال بعضی اوقات برنده. سعید هر وقت با بچه ها کشتی میگیره هم اونا رو زمین میزنه و هم ازشون زمین میخوره و اصلا اجازه نمیده که همیشه بچه ها برنده بشن چون این کار رو باعث کمال گرا شدن بچه ها میدونه و اعتقاد داره در آینده ظرفیت و تحمل شکست رو نخواهند داشت.
یکی از دغدغه های جدید مریم و سعید این روزا تبدیل شده به خریدن هدیه جشن تکلیف علی و فاطمه. آخه میخوان براشون جشن تکلیف بگیرن.
سعید همینطور که با هیجانِ بالا داشت با بچه ها والیبال بادکنکی بازی میکرد، صدای زنگ تلفن همراهش نگاهش رو سوق داد به صفحه گوشی و تا دید مامانش پشت خطه بدون تامل به بچه ها گفت بچه ها مامانی زنگ زده... شما بازی رو ادامه بدید تا من جواب مامانی رو بدم. گوشی رو برداشت و مثل همیشه با کمال احترام به مادر سلام کرد اما بر خلاف انتظار مثل همیشه جواب نشنید یعنی صدای گریه مامان رو شنید. با شنیدن صدای گریه مامان، سعید رو همانجا که بود میخکوب کرد. اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود که شاید برای عزيز اتفاقی افتاده. احساس کرد ضربان قلبش آنقدر تند شده که قفسه های سینه ش گنجایش و تحملش رو نداره و میخواد از قفسه سینه بزنه بیرون. سریع بلند شد و رفت داخل اتاق خواب تا بقیه نگران نشن اما مریم که کاملا متوجه نگرانی سعید شده بود فهمید که یک اتفاقی افتاده که سعید اینطوری شوکه شده. مریم هم گفت بچه ها منم میخوام یه کم استراحت کنم شما بازی رو ادامه بدید تا چند دقیقه دیگه منم بیام. بعد هم پا شد و دنبال سعید اومد تو اتاق خواب. دید سعید بغض کرده و چشماش قرمز شده حالا دیگه مریم موضوع عارفه رو کلا فراموش کرده و همه نگرانیش شده سعید و خانوادش. اینکه نمیدونه موضوع چیه داره کلافش میکنه و با همان بهت و تعجب میره کنار سعید و همینطور که دست سعید رو میگیره که بهش آرامش بده یواش میگه چی شده؟!! اما سعید همه حواسش به صحبتهای غم انگیزه مادره که داره با گریه میگه:
_مامان جان، عزیز حالش بد شده و آوردیم بیمارستان امام رضا [ع] اصلا به هوش نیست... خیلی دعا کنید به مریم هم بگو خیلی دعا کنه.
سعید حالا سعی میکنه خودش رو کنترل کنه و به مادر دلداری بده...
_ ان شاءالله بهتر میشه حالا بستری شده فردا بهتر میشه میاد خونه. منم الان راه میفتم میام مشهد. نگران نباش مامان جان. ان شاءالله بهتر میشه. منم میام که اگر کاری چیزی بود اونجا باشم و انجام بدم. اما سعید تو دلش خیلی نگران بود و حالا یاد روز حرکت مامان و بابا و عزیز و آقابزرگ به سمت مشهد افتاد که عزیز به مامانِ سعید گفته بود: این کفنِ من رو هم با خودتون بیارید مشهد و مادر سعید هم به عزیز گفته بود مامان جان این چه حرفیه که میزنی و ان شاءالله صحیح و سالم میری مشهد و برمیگردی.
_ نه مامان جان اومدن شما الان فایده ای نداره چون عزیز تو بخش مراقبتهای ویژه هست و اصلا اجازه نمیدن کسی بره کنارش. اصلا عزیز به هوش نیست که بخواد متوجه بشه بعد دوباره با گریه گفت فقط برای مامان جانم دعا کنید و و با همون حال بدش خداحافظی کرد...
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
💜 ارسال نظرات 👇
@Manamgedayefatemeh7
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
💓 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
💚 #قسمت_سی_ام #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
بُهت همه وجود سعید رو فرا گرفته بود... مریم اما کنار سعید نشسته و داره بهش دلداری میده
_ ان شاءالله عزیز بهتر میشه... نگران نباش عزیزم
سعید اما خیلی به عزیز (مادربزرگش) وابسته است و عزیز هم در بین نوه ها یک محبت ویژه ای به سعید داشته و داره.
سعید کمی صداش رو صاف کرد و گفت : مریم من باید برم مشهد. شاید حال عزیز بدتر بشه من باید اونجا باشم... مریم هم سعید رو تایید کرد و گفت آره اتفاقا اگه عزیز شما رو ببینه انرژی بیشتری میگیره و ان شاءالله حالش بهتر هم میشه. مریم داشت ادامه میداد اما فاطمه که از روی کنجکاوی اومده بود کنار مامان و بابا با نگرانی و با یک ادبیات کشداری پرسید مامان چی شده؟ مریم سعی کرد خودش رو جمع کنه و با آرامش همیشگی ش جواب فاطمه رو بده و بهش گفت: مامان جان، عزیز که با مامانی اینا رفته بودن مشهد یه کم حالش بد شده الان هم بستری شده و بابا میخواد بره پیشش ان شاءالله... فاطمه اجازه نداد که صحبتهای مامان تمام بشه و گفت یعنی داره میمیره؟! مریم گفت نه مامان جان ان شاءالله بهتر میشه و دوباره میاد تهران و با هم میریم خونشون. خوشگلم عمر انسان دست خداست و هیچکس به غیر از خود خدا نمیدونه که عمر آدما چقدر طول میکشه. حالا بیا با هم برای عزیز دعا کنیم که ان شاءالله زودتر خوب بشه. سعید اما به قاب عکس کوچک حرم امام رضا علیه السلام که روی دیوار نصب شده بود خیره شده بود و داشت خاطرات عزیز رو تو ذهنش مرور میکرد... یادش میومد که عزیر همیشه سفارش مریم رو میکرد که مامان جان یه وقت خانومت رو اذیت نکنی ها... بعد هم از مریم میپرسید که یه وقت سعید اذیتت نمیکنه؟ اگه اذیتت کرد به من بگی ها... چقدر عزیز هوای خانوم های خونواده رو داشت و همیشه سفارش شون رو میکرد... یاد آخرین باری افتاد که رفته بود خونه عزیز و وقت خداحافظی عزیز با اون حالش تا دم در آمد و خداحافظی کرد و گفت مامان جان منو حلال کن من دیگه کم کم دارم رفع زحمت میکنم... سعید هم در چنین شرایطی همیشه میگفت عزیزخانم شما حالاحالاها باید خودتون رو آماده کنید تا برای بچه های ما بیایید خواستگاری و با اینچنین صحبتها لبخند رو مهمون لبهای عزیز میکرد.
مریم رو کرد به فاطمه و گفت عزیزم بیا بریم تو اتاق؛ الان بابا میخواد حاضر بشه بره مشهد برای عیادت عزیز... فاطمه گفت مامان ما هم با بابا بریم مشهد.
_ حالا بذار بابا بره ان شاءالله اگه امام رضا علیه السلام بطلبه ما هم میریم. الان که وقت مدرسه هاست و نمیتونیم مسافرت بریم. بعد هم بلند شدند و رفتند تو اتاق. سعید هم کمی چشمانش رو مالید و یک نفس عمیق حسرت گونه کشید و یواش با خودش گفت یا امام رضا خودت هر طور صلاح میدونی ختم به خیر کن.
عزیز سالهاست که گرفتار بیماری قند است و مدتهای طولانیست که انسولین مصرف میکنه و از حدود ٢٠ سال گذشته به نحوی درگیر مصرف داروهای مختلف هست و در این ایام طولانی خیلی اذیت شده و این روزهای آخر حتی در دم و بازدم و نفس کشیدنش هم داشت اذیت میشد و دیگه دارو ها هم فایده و تاثیری براش نداشت.
سعید بلند شد و رفت توی اتاق و گوشی و برداشت که اینترنتی بلیط بگیره برای مشهد. علی رو کرد به بابا و گفت چی شد بابا نمیای ادامه بازی؟ سعید هم نگاه آرامی کرد به علی و گفت بابا حال عزیز بد شده دارم میرم پیشش اگر کمکی از دستم بربیاد براش انجام بدم. اصلا خصلت سعید همینجوریه. هر وقت میخواد برای پدر و مادر یا عزیز و آقابزرگش کاری کنه سعی میکنه علنی بگه که بچه ها هم متوجه بشن و یاد بگیرن و به نوعی الگوبرداری کنن. مثلا هر وقت سعید خونه مادرش میره خم میشه و دست ماددرش رو میبوسه و بچه ها هم شاهد این ماجرا هستند...
علی به بابا گفت مگه عزیز اینا مشهد نرفته بودن؟ الان میخوای بری مشهد؟
_ آره بابا میخوام بلیط بگیرم ان شاءالله
مریم هم ادامه داد و گفت آقا سعید پس اگر اشکالی نداره من به عارفه بگم فردا صبح بیاد اینجا...
_ نه چه اشکالی داره؟ بگو بیاد...
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
💜 ارسال نظرات 👇
@Manamgedayefatemeh7
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
💓 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
💚 #قسمت_سی_و_یکم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
"سلام خوشگلم؛ من الان سوار هواپیما شدم و ان شاءالله تا چند دقیقه دیگه راه میفتم. مواظب خودتون باشید. التماس دعا. یک استیکر قلب هم پایین پیامش گذاشته بود"
این پیامک سعید بود که هنگام پرواز به مشهد برای مریم فرستاد. مریم هم در جواب نوشت: سلام آقاااااا، به سلامتی ان شاءالله. عزیزم، من صدقه گذاشتم حتما خودت هم صدقه بذار. آخر متنش هم یک استیکر بوس فرستاد برای سعید
بچه ها هنوز بابا به سفر نرفته بهانه هاشون شروع شده و یکی یکی سر یه موضوعی بهانه میگیرن و همش دور و بر مریم اند و تو همین چند ساعت چندین مرتبه پرسیدن که بابا کی برمیگرده؟
حالا وقت خواب شده و مریم داره برای بچه ها قصه میگه.
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود یه گنجشکه بود که داشت توی هوا پرواز میکرد. خسته شد، خواست بشینه روی زمین تا یه کم خستگیش در بره اما حواسش نبود و نشست روی یه یخ! پاهاش چسبید به یخ. هرچی تلاش کرد نتونست پاش رو آزاد کنه. با خودش فکر کرد که این یخه چقدر قویه... به اون یخه گفت: ای یخ تو چقدر زور داری... یخ گفت من که زور ندارم؛ من اگه زور داشتم، آفتاب منو آب نمیکرد. چند دقیقه صبر کن الآن آفتاب منو آب میکنه و پای تو هم آزاد میشه. گنجشکه با خودش فکر کرد خورشید چقدر قویه که این یخ به این محکی رو آب میکنه... وقتی پاش آزاد شد رفت پیش خورشید و بهش گفت: ای خورشید تو چقدر زور داری... خورشید گفت من که زور ندارم؛ من اگه زور داشتم ابر نمیومد جلوم رو بگیره... گنجشکه رفت پیش ابر و گفت ای ابر تو چقدر زور داری. ابر گفت: من که زور ندارم؛ من اگه زور داشتم باد منو به راحتی اینطرف و اونطرف نمیبرد... گنجشکه رفت پیش باد و گفت ای یاد تو چقدر زور داری... باد گفت من که زور ندارم؛ من اگه زور داشتم میتونستم کوه رو جابجا کنم... گنجشکه رفت پیش کوه و گفت ای کوه تو چقدر زور داری... کوه گفت من که زور ندارم؛ من اگه زور داشتم نمیذاشتم علف ها از لابلای سنگهام بیرون بیان... گنجشکه رفت پیش علفه و گفت ای علف تو چقدر زور داری... علف گفت من که زور ندارم؛ من اگه زور داشتم نمیذاشتم گوسفندها بیان منو بخورن... گنجشکه رفت پیش گوسفنده و گفت ای گوسفند تو چقدر زور داری... گوسفنده گفت من اگه زور داشتم نمیذاشتم قصاب بیاد و گوشت منو بفروشه... گنجشکه رفت پیش قصابه و گفت ای قصاب تو چقدر زور داری... قصابه گفت من که زور ندارم؛ من اگه زور داشتم نمیذاشتم گربه بیاد و گوشتها رو ببره.... گنجشکه رفت پیش گربه و گفت ای گربه تو چقدر زور داری... گربه گفت من زور دارم، زور بچه. از این طاقچه میپرم به اون طاقچه...
فاطمه از مامان پرسید: مامان من زور دارم، زور بچه یعنی چی؟ مریم نگاه مهربونی به فاطمه انداخت و آروم گفت: یعنی زور من خیلی کمه و اندازه زور یه بچه کوچولو هست. دوباره مریم ادامه داد و پرسید خب بچه ها از این قصه چی یادگرفتید؟
محمد گفت اینکه گربه ها از همه قوی ترن... فاطمه و علی زدن زیر خنده... فاطمه با کمی تمسخر گفت یعنی گربه از قصاب هم قوی تره؟! و باز به خنده هاش ادامه داد.
علی گفت: یعنی هیچکس قویِ قوی نیست. مریم پرید وسط صحبت علی و گفت خب پس کی قویِ قوی هست؟! فاطمه گفت خب معلومه دیگه خدا از همه قوی تره... مریم ادامه داد و گفت از این قصه نتیجه میگیریم که دست بالای دست بسیاره یعنی بالاخره هر کسی یه جاهایی قدرت داره اما قدرتش کامل نیست و فقط خداست که قدرتش کامله و قدرت هیچکس به اندازه قدرت خدا نمیرسه و اصلا خدا گنجشک و آب و آفتاب و ابر و باد و کوه و علف و گوسفند و آدم و گربه رو آفریده. خب معلومه که قدرتش از همه اینا و همه مخلوقاتش بیشتره.
چراغهای اتاق بچه ها خاموشه و کم کم داره خوابشون میبره. هر شب وقتی مریم قصه ش تموم میشه تا بچه ها بخوان کامل خوابشون ببره یک مولودی زیبا از حضرت علی و یا دیگر امامان (ع) براشون پخش میکنه و بچه ها خیلی به این مولودی ها علاقه نشون میدن. انگار اینطوری با آرامش بیشتری به خواب میرن. مریم گوشیش رو برداشت و از مولودی هایی که دانلود کرده بود یک مولودی حضرت زهرا (س) رو پخش کرد و به بچه ها گفت خب بچه ها شب بخیر. بعدش خم شد و اول صورت فاطمه رو بوسید و به ترتیب سرِ میثم و محمد و علی رو بوس کرد و گفت خوابهای رنگی رنگی ببینید ان شاءالله... گوشی رو گذاشت بیرون در که برای بچه ها ضرر نداشته باشه اما صدای مولودی به خوبی داخل اتاق میومد و بعد رفت توی اتاق خواب خودشون. هنوز هیچی نشده دلش برای سعید تنگ شده و منتظره تا نیم ساعت دیگه زنگ بزنه به سعید ببینه رسیده یا نه.
دراز کشید و یاد دیشب افتاد که سعید هم همینجا کنارش بود و با چه آرامشی کنار هم خوابیده بودن...
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
💜 ارسال نظرات 👇
@Manamgedayefatemeh7
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
💓 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
💚 #قسمت_سی_و_دوم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
دراز کشید و یاد دیشب افتاد که سعید هم همینجا کنارش بود و با چه آرامشی کنار هم خوابیده بودن...
خیلی زود دلش برای شب بخیر گفتن ها و بوسیدن های قبل خواب سعید تنگ شده.
اصولا مریم و سعید تلاش میکنند که بدون شب بخیر گفتن و بوسیدن یکدیگر به خواب نروند. این وظیفه سعیده که شب بخیر بگه و مریم رو ببوسه اما یه وقتهایی که خیلی خسته باشه و یا به هر دلیل دیگه ای که این کار رو نکنه، مریم سعی میکنه نذاره که یادشون بره و خودش شب بخیر میگه و در بوسیدن روی سعید از او سبقت میگیره.
سعید یک تجربه خوبی رو از اول زندگی کسب کرده و فهمیده که اگر به مریم شب بخیر نگه و یا با بی توجهی به مریم بره بخوابه، مریم خیلی اذیت میشه و ممکنه دلش بشکنه. همون سالهای اول زندگی با همدیگه در یکی از کلاسهای آموزشی مهارتهای خانواده شرکت کرده بودند و کارشناس اون کلاس به آقایون حاضر در جلسه گفته بود که آقا امیرالمؤمنین علی عليه السلام در مورد لطافت و ظرافت روحی و جسمی زن فرموده اند: زن مثل گل است نه کارگزار شما! همین یک جمله تاثیر زیادی در رفتار و اخلاق سعید گذاشته بود و سعی کرده بود با مطالعه یا گوش دادن به کلاسهای مهارتی از جمله کلاس "هنر مرد بودن در تعامل با همسر" آگاهی خودش رو نسبت به مهارتهای زندگی بالاتر ببره تا بهتر بتونه حال دل مریم رو خوب کنه و کمتر باعث رنجش خاطر او بشه.
مریم اما خودش بیشتر از سعید پیگیر مطالعه و شرکت در کلاسهای آموزشی و مهارتی هست و خودش هم کلاس "هنر زن بودن (١ و ٢) در تعامل با شوهر" را گوش داده و "کتاب هنر زن بودن" را هم گرفته و گذاشته در قفسه کتابخانه و هرازچندگاهی سعی میکنه تا با تورق این کتاب، مهارتهای ارتباطی با شوهر رو با خودش مرور کنه. البته مریم کتابهایی که به درد کوچکترها نمیخوره رو بصورت برعکس در کتابخانه جاگذاری میکنه که اسم کتابها حساسیت بچه ها را برانگیخته نکند و یا گاهی بگونه ای پشت ردیف کتابها میگذارد که فقط خودش میدونه اون کتابها کجاست و از کجا میشه برشون داشت.
سعید به این نکته توجه خوبی داره که اگر هنگام خوابیدن کنار مریم به هر دلیلی خواست از اون طرف بخوابه حتما از همسرش عذرخواهی کنه و بگه که مثلا چون کمرم درد گرفت از اون طرف میخوابم. سعید میدونه که اگر این کار رو نکنه ممکنه مریم ناراحت بشه و غصه بخوره.
مریم همینطور دراز کشیده بود و داشت فکر میکرد که یهو صدای پیامک سعید اونو به خودش آورد و انگار به دلش افتاده بود که این سعیده که پیام فرستاده. سریع اومد سراغ گوشیش و یواش که صدای مولودی که برای بچه ها گذاشته بود قطع نشه، پیام سعید رو دید که نوشته بود: سلام عزیزم. الحمدالله من رسیدم. مواظب خودتون باشید. التماس دعا آخرش هم یک استیکر بوس و یک گل فرستاده بود.
مریم ناخواسته نفس عمیقی کشید و دستاش رو بالا آورد و گفت خدایا شکرت. ان شاءالله همه مسافرها سالم برن و برگردن. بعد هم در جواب پیامک سعید نوشت: سلام آقاااااا؛ الحمدالله. اونجا پیش امام رضا علیه السلام ما رو هم یاد کن بگو ان شاءالله آقا ایندفعه خانوادگی هممون رو بطلبه.
راستی به مامان و بقیه هم سلام برسون و به مامان بگو ما از همینجا دعاگوی عزیز هستیم و ان شاءالله بهتر میشن. به مامان بگو اونجا پیش امام رضا ما رو هم دعا کنه.
دست علی یارت عزیزم
پایینش یک استیکر قلب و یک گل هم فرستاد.
مریم از همون ابتدای زندگی مشترک و با مطالعاتی که در حوزه مهارتهای ارتباطی داشته بود به این راز ارتباطی با شوهر پی برده بود که اگر یک زن میخواهد رابطه عاطفی پایداری با شوهرش داشته باشد باید رابطه عاطفی با مادرشوهرش را تقویت کند. مریم به خوبی میداند که هرچقدر رابطه اش با مادرشوهر بهتر باشد، رابطه با شوهرش بهتر خواهد بود. اما به این نکته هم خوب دقت داشت که اگر من با مادرشوهرم رفیق هستم ولی به هیچوجه اجازه ندارم سفره دلم را برای او و یا هر کس دیگری باز کنم...
مریم برای اینکه بتواند رابطه با مادرشوهرش را گرم تر کند هر وقت که با سعید و بچه ها میروند منزل مادرشوهر سعی میکند که در یک قسمت از کارهای منزل کمک حال مادر شوهرش باشد مثلا برای ناهار و شام سالاد درست میکند و یا میرود در آشپزخانه و با روحیه بانشاطش با مادرشوهرش گفتگو میکند و گاهی اوقات از دستپخت خوب مادرشوهرش تعریف میکند و یا فرمول پخت بعضی از غذا ها رو از او جویا میشود.
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
💜 ارسال نظرات 👇
@Manamgedayefatemeh7
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
💓 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
💚 #قسمت_سی_و_سوم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
مریم در کلاس "هنر زن بودن در تعامل با شوهر" از کارشناس مربوطه شنیده بود که یکی از راههای جلب اعتماد مادرشوهر، تعریف و تمجید نمودن و مشورت گرفتن از اوست. مشورت گرفتن به طرف مقابل ما میگوید من تو را قبول دارم و برای من قابل احترام هستید و میخواهم از شما کمک بگیرم و از تجربیات گرانبهای شما بهره مند شوم.
مادرشوهر وقتی میبیند که عروسش از دستپخت او تعریف میکند و از او مشورت میگیرد طبعا احساس صمیمی تری نسبت به عروس پیدا خواهد کرد. حتی مریم خیلی از اتفاقاتی که ممکن است خواسته یا ناخواسته در خانواده شوهرش بیفتد و بعضا باعث ناراحتی او بشود را اصلا با شوهرش مطرح نمیکند چون میداند برای مردها انتقاد از خانواده شان خیلی سنگین است و انتقاد کردن از مادرشوهر در برابر شوهر عملا آورده ای نداشته و فقط تنش و ناراحتی شوهرش را به همراه خواهد داشت؛ مگر اینکه اتفاق غیر قابل اغماضی بیفتند که مریم بیاید و این انتقاد را مطرح کند و الا در بیشتر موارد اهل غر زدن نسبت به خانواده شوهرش نیست. چون میداند که مردها روی مادرشان حساس هستند و انتقادهای مکرر از مادرشوهر میتواند در رابطه عاطفی این زن و شوهر تاثیر منفی بگذارد و نتیجه آن سردی و دوری عاطفی باشد. گاهی وقتها هم برای اینکه به شوهرش ثابت کند که به مادر او محبت دارد و حواسش به حال دل مادرشوهرش هست، سفارش مادرشوهرش را به سعید میکند که مثلا آقا سعید چند روزه به مامان سر نزدیم یا اینکه بهشون زنگ نزدی، یه تماسی باهاشون بگیر ببین به وقت کاری باهات نداشته باشن. این رفتار مریم حسابی اعتماد سعید رو به خودش جلب کرده و حالا سعید میدونه که همسرش مریم بیشتر از خودش هوای مادرش رو داره و حاضر نیست به هیچوجه رابطه محترمانه و محبت آمیز با مادرشوهرش را از بین ببره. از زمانی که این نگاه در سعید حل شده اتفاقا لجبازی ها و بهانه گیری های او که اوایل زندگی بیشتر بود کم کم کاهش یافته و سعید احترام و محبت بیشتری نسبت به مریم قائله.
نگاهی به ساعت انداخت و دید ساعت نزدیک ٢٣ هست. بلند شد و رفت توی آشپزخانه تا کمی وسایل شام رو که بچه ها جمع کردن و آورده بودن توی آشپزخونه رو مرتب کنه.
زیتون ها رو ریخت توی شیشه و سبزی ها رو هم گذاشت داخل سبد سبزی های یخچال. زود کارهاش رو کرد و رفت مسواک زد و وضو گرفت و نشست پای قرآن تا قرار روزانه قرائت ۵٠ آیه اش رو انجام بده. مریم اصلا از امروز صبح فرصت نکرده بود که قرآنش رو بخونه. او معمولا تلاش میکنه که بعد از نماز هاش چند آیه از قرآن رو بخونه که جمعا ۵٠ آیه بشه و سعی میکنه موقعی بخونه که بچه ها قرآن خوندنش رو ببینن. حتی گاهی بچه ها هنگام قرآن خوندن از سر و کول مامان بالا میرن و بازی میکنن و بعضی وقتها محمد و میثم قرآن رو از مامان میگیرن و ورق میزنن اما مریم اصلا به روی خودش هم نمیاره و دوست داره بچه ها با قرآن انس بگیرن. فقط زمانی قرآن رو ازشون میگیره که بچه ها میخوان خدای نکرده زمین بندازن قرآن رو. یکبار که به همراه سعید و بچه ها به مسجد رفته بودند برای نماز، مادری رو دید که داشت به بچه ۵ ساله خودش تشر میزد که چرا قرآن رو برداشتی و چرا دست میزنی به قرآن، باید وضو بگیری... مریم اون شب یواش کنار اون مادر نشست و از باب امر به معروف و نهی از منکر با ادبیاتی محبت آمیز و خواهرانه و بدور از چشم فرزند پنج ساله به آن مادر گفت که بچه شما الان در سنی هست که برای لمس آیات قرآن نیازی به وضو گرفتن نداره و هنوز بالغ نشده. بازی کردن و تورق او با قرآن به معنای بی احترامی نیست. او به آن مادر گفته بود که ما باید از سن بچگی برای بچه هامون انس با قرآن رو ایجاد کنیم و اگر اینگونه سختگیری کنیم بچه هامون خدای ناکرده از قرآن دور میشن. مریم به اون خانم گفته بود که از بس ما مردم با قرآن اینجوری برخورد کردیم الان توی بعضی خونه ها قرآن فقط شده یک وسیله تزئینی که داره روی طاقچه ها خاک میخوره و بچه های این خانه ها تمایلی به خواندن و حتی وقت گذاشتن برای نگاه کردن به آیات قرآن ندارند. مریم برای انس بیشتر بچه ها با قرآن هر هفته یکبار هنگام خوابیدن بجای پخش مولودی، ترتیل زیبای سوره های کوچک جزء ٣٠ قرآن رو که از قبل دانلود کرده برای بچه ها پخش میکنه تا هم موجب آرامش بیشتر بچه ها بشه و هم اینکه بچه ها به مرور زمان سوره ها رو حفظ میشن و براشون تعریف کرده که اگه کسی قبل خواب ٣ تا قل هوالله رو بخونه و بخوابه خدا ثواب یک ختم قرآن بهش میده و بخاطر همین بچه ها دارن عادت میکنن که شبها قبل از خواب سه تا قل هوالله بخونن...
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
💜 ارسال نظرات 👇
@Manamgedayefatemeh7
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
💓 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
💚 #قسمت_سی_و_چهارم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
سلام آقااااا
خوبی عزیزم؟ رسیدی الحمدلله؟
شبت بخیر... خوابهای رنگی ببینی
پایین متنش هم دوتا استیکر بوس فرستاد.
هنوز دو دقیقه از پیامک مریم نگذشته بود که سعید جواب داد و تو پیامکش نوشت :
سلام خوشگل خانوم؛ آره الحمدالله رسیدم و الان دارم میرم حرم امام رضا برای زیارت، کاش اینجا کنارم بودی و با هم میرفتیم زیارت. ان شاءالله دعاگو هستم. شما برو بخواب که خیلی خسته شدی امروز.
پایین پیامکش هم دوتا بوس و دو تا گل فرستاد.
مریم نفس عمیقی کشید و این ادبیات آرامش بخش سعید انگار خستگی روز مریم رو رفع کرده بود.
فردا صبح قراره عارفه بیاد خونه و درباره مشکل شوهرش و حاشیه هاش میخواد از مریم مشورت بگیره. مریم خودش رو آماده کرده که فردا و در صحبت با عارفه خیلی باید انرژی صرف کنه. چون عارفه یک خصلتی که داره اینه که در جلسه مشاوره خوب گوش میکنه و قبول میکنه که حرفهای مشاور رو انجام بده ولی بعد از شنیدن صحبتهای مشاور، دوباره کار خودش رو میکنه و اراده ای نداره که طبق راهکارها پیش بره. از چند سال پیش تا الان مریم به عارفه چندین مرتبه گفته بود بخاطر مشکلاتی که با شوهرش داره باید "کلاس هنر زن بودن در تعامل با شوهر" رو گوش کنه... هر دفعه هم عارفه پذیرفته که این کار رو انجام بده اما در عمل حتی جلسه اول کلاس هنر زن بودن رو هم کامل گوش نداده! از وقتی که عارفه باردار بود و هنوز بچه اش به دنیا نیامده بود بهش گفته بود که کلاس تربیت کودک (از تولد تا ٩ سالگی) رو گوش کن یا اگه نمیتونی گوش کنی حتما کتابهای "منِ دیگرِ ما" نوشته ی "استاد محسن عباسی ولدی" رو بخون اما دریغ از یک صفحه خواندن کتاب! همین روحیه عارفه هست که مریم رو رنج میده و ناراحتش میکنه چون عارفه تلاش نمیکنه که این اخلاق و روحیه اش رو تغییر بده و انگار نمیخواد قبول کنه که انسان هرچقدر علم و تلاش و مهارت و توکلش بیشتر بشه طبعا شرایط رو بهتر مدیریت میکنه و حال دل او بهتر خواهد بود.
آخر شبه و سعید از باب الجواد (ع) وارد صحن پیامبر اعظم (ص) شده و داره اذن دخول میخونه. اولین باری هست که سعید بعد از ازدواج با مریم تنهایی اومده مشهد. قبل از ازدواج اما خیلی با دوستان مسجد و محل به زیارت امام رضا علیه السلام مشرف شده اما از وقتی ازدواج کرد همه تلاشش این بوده که مجردی به مسافرت نره البته به غیر از ماموریت های کاری که گاها پیش میاد و مجبوره که بره...
صبح شده و بچه ها یکی یکی بیدار شدن و دست و صورت نشسته مشغول بازی شدن. ساعت حدود ٨.۴۵ هست و تقریبا نیم ساعتی میشه که عارفه رسیده خونه و یک گوشه کز کرده و زل زده به گوشیش؛ معلومه که این چند روز از بس گریه کرده چشماش کاسه خون شده و خیلی مضطربه اما سعی داره وقتی با بچه ها صحبت میکنه انرژی بیشتری صرف کنه و با حالت شادی و نشاط باهاشون حرف بزنه. بچه ها هم از موقعی که کوچیک بودن رابطه خوبی با عارفه داشتن و از همون موقع او رو خاله عارفه صداش میکردن. مریم داشت تند تند وسایل صبحانه رو آماده میکرد که بچه ها صبحانه شون رو بخورن و زود بشینه و صحبتهای عارفه رو بشنوه و خوب میدونست اگه عارفه حرفاش رو بزنه خیلی حالش بهتر میشه و از این وضعیت در میاد.
- بچه ها بیایید سر سفره... هر کی دست و صورتش رو شسته بیاد سر سفره. نان و چای و ارده شیره و مقداری هم پنیر سر سفره بود و بچه ها یکی یکی نشستند سر سفره. مریم به عارفه تعارف کرد که عزیرم بیا صبحانه بخور اما عارفه آنقدر حالش بد بود که اصلا اشتهای خوردن چیزی رو نداشت و گفت اصلا نمیتونم بخورم...
مریم خواست اولین لقمه رو داخل دهانش بذاره که یهو یادش اومد امروز سر رسید سال خمسی شون بوده و قرار بود سعید خمسشون رو دیشب محاسبه کنه و پرداخت کنه و سعید هم دیشب بخاطر حال بد مادربزرگش رفت مشهد و یادش رفت خمسشون رو پرداخت کنه... لقمه رو گذاشت توی سفره و سریع به بچه ها گفت: مامان جان یه لحظه کسی چیزی نخوره... امروز سال خمسی مون هست و فکر کنم بابا یادش رفته خمس مون رو بده، صبر کنید به بابا زنگ بزنم اول خمس رو پرداخت کنه بعدش بخوریم. فاطمه گفت: مامان اگه لقمه بگیریم هم اشکال داره؟ مريم لبخندی زد و همینطور که داشت شماره سعید رو میگرفت گفت نه مامان جان شما لقمه بگیر اما لقمه ت رو نخور تا بابا خمسمون رو پرداخت کنه بعدش بخور نوش جونت... سعید گوشی رو برنمیداشت و گویا خوابه اما بچه ها گشنه بودن و مریم مجبور بود که زنگ بزنه تا سعید بیدار بشه و تکلیف خمس رو روشن کنه. عارفه همه حواسش متوجه مریم شده و تعجب کرده که چرا مریم نه خودش لقمه ش رو میخوره و نه اجازه میده بچه ها صبحانه شون رو بخورن...
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
💜 ارسال نظرات 👇
@Manamgedayefatemeh7
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
💚 #قسمت_سی_و_پنجم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
الوووو... سلام
سعید با صدای خواب آلود گوشی رو برداشت و با همون صدای ضخیم و یواش جواب مریم رو داد.
- سلام آقا سعید، خواب بودی؟؟ ببخشید که بیدارت کردم. آقا سعید ما میخواستیم صبحونه بخوریم که یادمون افتاد امروز سر رسید سال خمسی مونه و یادت رفته پرداخت کنی... سعید همینطور که چشماش رو مالش میداد لبخندی زد و گفت: برو خیالت راحت باشه؛ همون دیشب تو حرم امام رضا [علیه السلام] خمس مون رو پرداخت کردم.
مریم اول تشکر کرد و گفت دستت درد نکنه و با تعجب گفت آخه من که وسایل خونه رو محاسبه نکرده بودم که حساب کنی چطوری حساب کردی؟ سعید هم گفت : آره میدونم ولی خودم دست بالا گرفتم و خورد و خوراک باقی مونده مون رو حساب کردم و یک مبلغ اضافه هم گذاشتم روش که خیالمون راحت باشه که یه وقت کم محاسبه نکرده باشیم. مریم دوباره تکرار کرد دست شما درد نکنه خدا ان شاءالله به مال و منالت برکت بده بعد هم لبخند رضایتی زد و ادامه داد پس با خیال راحت صبحونه مون رو میخوریم...
- آره بخورید نوش جونتون.
- ان شاءالله رفتی حرم التماس دعا
- چشم؛ محتاج دعاییم
راستی کی میری دیدن عزیز؟ از حال عزیز خبر داری؟
- حال عزیز تعریفی نداره و توی بخش مراقبت های ویژه هست و فعلا ممنوع الملاقاته.
- ان شاءالله بهتر میشه ما هم اینجا براش دعا میکنیم.
- سلامت باشید، التماس دعا
- یاعلی
مریم گوشی رو گذاشت زمین و با لبخند گفت خب بچه ها بابا دیشب خمس مون رو پرداخت کرده و راحتِ راحت میتونیم صبحونه مون رو بخوریم. فاطمه هم خندید و گفت من میدونستم بابا یادش نمیره خمس بده و بعد هم شروع کرد به خوردن لقمه ای که از قبل درست کرده بود.
عارفه اما همچنان در هول و ولا بود و دوست داشت مریم زودتر بیاد بشینه تا باهاش صحبت کنه و عملا از او مشورت بگیره. سریعتر از بچه ها صبحانه رو خورد و به بچه ها گفت صبحونتون رو که خوردید سفره رو جمع کنید و برید بازی کنید من میخوام چند دقیقه تو اتاق با خاله عارفه صحبت کنم. فاطمه گفت مامان منم میام پیشتون چون منم خانومم. مریم گفت نه مامان جان، اگر میخواستم بقیه باشن که نمیگفتم میخوایم تو اتاق صحبت کنیم.
_ یعنی خصوصیه حرفاتون؟
_ آره عزیزم خصوصیه
مریم بلند شد و دست عارفه رو گرفت و با هم رفتن توی اتاق نشستند
عارفه یک نفس عمیقی کشید و با بغصی که در گلو داشت گفت مریم جان تورو خدا ببخشید من همیشه برات زحمت دارم...
_ این چه حرفیه دختر جان، خیلی هم کار خوبی کردی که تشریف آوردی. ان شاءالله همه چیز درست میشه و یادت باشه خوشید هیچوقت پشت ابر نمیمونه
یه دفعه عارفه بغضش ترکید و سرش رو گذاشت روی شونه مریم و با گریه گفت مریم شوهرم بهم خیانت کرده؛ خدایا من چقدر بدبختم چقدر بیچاره ام... صدای عارفه ناخواسته داشت میرفت بالا
مریم دستی به سر عارفه کشید و گفت عزیزم بذار درِ اتاق رو ببندم تا راحت تر بتونیم صحبت کنیم. مریم نمیخواست بچه ها از موضوع و مشکل عارفه مطلع بشن و صدای اونا رو بشنون. مریم عمیقا اعتقاد داره روحیه لطیف بچه ها نباید بخاطر مشکلات احتمالی بزرگترها ضربه بخوره. حتی وقتی برای مهمانی در منزل اقوام هستند و اگر بقیه فامیل دارن سریال تماشا میکنن و یکدفعه صحنه داد و فریاد شخصیت های سریال رو نشون میده، مریم سریع حواس بچه ها رو پرت میکنه و مشغول بازی با بچه ها میشه که این صحنه های پر استرس و اضطراب رو نبینن و آرامش کودکی اونا بخاطر خود خواهی بزرگترها و اصرارشون برای دیدن سریال های خشن و... به هم نخوره.
عارفه چندتا دستمال کاغذی برداشت و همینطور که داشت اشکهایش رو پاک میکرد گفت مریم جان من اصلا چنین انتظاری از شوهرم نداشتم. چرا این کار رو با من کرد؟!
مریم دستش رو گذاشت روی کمر عارفه و همینطور که داشت نوازشش میکرد گفت ببین عارفه جان؛ کار شوهر شما به هیچوجه قابل دفاع نیست اما من الان با خودت کار دارم. اگر میگی شوهرم الان این اشتباه رو انجام داده خب عزیزم شما که سالهاست هنوز اشتباهاتت رو اصلاح نکردی. تا حالا چندبار با هم صحبت کردیم و گفتم فلان رفتار و گفتار و منش شما هم در برابر شوهرت ایراد داره؟
_ خیلی؛ آره خیلی گفتی...
_ خب دختر جان چرا ایرادات اخلاقی خودت رو رفع نکردی؟ تو که اینقدر خانم خوبی هستی خب چرا نباید مهارتهای همسرداری رو تمرین کنی و شوهر و فرزند و زندگیت رو مدیریت کنی؟
_ مریم جان اینقدر منو سرزنش نکن بخدا دیگه خسته شدم.
_ ببین عارفه جان، خودت منو میشناسی و میدونی که من اهل سرزنش کسی نیستم و هیچوقت اینکار رو نمیکنم چون از امام صادق (ع) روایت داریم "کسی که مؤمنی را به گناهی سرزنش کند، نمیرد تا آن گناه را انجام دهد"
من دوست دارم کمکت کنم اما خواسته خودت هم خیلی مهمه...
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب
http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
💚 #قسمت_سی_و_ششم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
_ همینطور که اشکای عارفه گوله گوله داشت میومد، سرش رو انداخت پایین و گفت اما از بچگی همه من رو سرزنش میکردند که تو اخلاق و رفتارت خوب نیست و عصبی هستی... اصلا همین شوهر خودم از اول زندگی داره بهم سرکوفت میزنه که اخلاقت بده در حالیکه اخلاق خودش از منم بدتره...
مریم دست راستِ عارفه رو همچنان داره نوازش میکنه و چشمهاش رو دوخته به عارفه و با توجه زیاد داره به حرفاش گوش میده. عارفه از اینکه مریم با دقت و دلسوزی بهش توجه میکنه و به حرفاش گوش میده تهِ دِلش آروم شده و با اینکه خیلی ناآرومه یه جورایی به آینده امیدوارتر و مطمئن تر شده
مریم بلند شد و نقل مشهدی که هر شب در کنار سعید با چای میخوردند رو از روی میز برداشت و گذاشت جلوی عارفه و گفت بخور عزیزم. همینطور که میخوری منم چندتا نکته میخوام بگم. عارفه که انگار قندِ خونِش هم افتاده بود علیرغم اینکه میلی به خوردن چیزی نداشت، چندتا از اون نقل ها رو برداشت و گذاشت دهانش
مریم اما دل تو دلش نیست که ایندفعه که کار عارفه و شوهرش به اینجا کشیده شده چطوری بهش بگه که باید خودت رو تغییر بدی تا شوهرت تغییر کنه. توی دلش یه سلام داد به بانوی دو عالم حضرت زهرا سلام الله علیها و گفت خانم جان خودت کمکم کن که بتونم به عارفه کمک کنم؛ بعد یه کم صاف تر نشست و گفت: عزیزم من چندتا مطلب میخوام بگم و خواهش میکنم همینطور که من تا الان سکوت کردم تا شما صحبتهات رو کامل بگی حالا شما اجازه بده منم حرفام رو کامل بزنم
عارفه همینطور که با دستمال کاغذی اشکهاش رو پاک میکرد، یه نیش خندی زد و گفت باشه بگو
_ ما قبلا هم درباره مشکلات شما و شوهرت زیاد صحبت کردیم اما به هر دلیلی اون نتیجه ای که میخواستیم نگرفتیم و این مشکلات شما نه تنها کمتر نشده بلکه بیشتر هم شده؛ بیا ایندفعه با توکل به خدا تصمیم بگیر و اراده کن که اول تو خودت تغییر ایجاد کنی و بعدش شوهرت.
ببین عزيزم یکی از مشکلات مهم زن و شوهرا تو زندگی اینه که دائم دنبال دیدن عیوب همدیگه هستن و اینقدر بهش توجه دارن که بعد از مدتی اصلا باور نمیکنن که باباجان من خودمم عیب دارم و باید تلاش کنم عیوب خودم رو هم رفع کنم. همه توجهشون به نداشته ها و عیوب همسرشونه و حتی نمیخوان فکر کنن که خودشون هم شاید چندتا عیب داشته باشن.
من الان با شوهرت و اشتباهاتش کاری ندارم؛ عارفه جان من فعلا با خودت کار دارم. یادت میاد چند سال پیش هنوز چندماه از ازدواجت نگذشته بود که یواش بهم گفتی شوهرت اونی که فکر میکردی نیست و انتظار داشتی که شوهرت کامل تر و مؤمن تر باشه؟
عارفه به قاب عکسی که روبروش رو دیوار نصب شده بود و روش نوشته شده بود "یا ضامن آهو" خیره شده بود و عمیقاً داشت به حرفهای مریم گوش میداد و انگار همه سرگذشت این چند سال زندگیش جلوی چشماش اومده بود.
_ بعضی خانمها وقتی میرن خونه شوهر بعد از مدتی تو یه جاهایی رفتار شوهر یا اطرافیان و خانواده شوهر میزنه تو ذوقشون و حتی بعضی هاشون با خودشون میگن چی فکر میکردیم و چی شد و حتی از ازدواج کردن با شوهرشون پشیمون میشن و حسرت گذشته رو میخورن که مثلا ای کاش من با اون یکی خواستگارم ازدواج میکردم و اون شوهری که من انتظار داشتم این شوهر نیست... این آدمها با هر مرد دیگری هم اگر ازدواج میکردند بعد از مدتی دوباره همان آش و همان کاسه بود. میدونی چرا عزیزم؟ عارفه همچنان زل زده به قاب عکس و نمیخواد حرفی بزنه
مریم با لحن آرامتر و روان تر ادامه داد و گفت بخاطر اینه که این آدمها از شوهرشون انتظار دارن که تو همه چیز نمره شون ٢٠ باشه در حالی که شوهر اونا هم یه آدمه مثل خودشون؛ مگه نمره اخلاق و رفتار و منش خانمی که از ازدواج با شوهرش پشیمونه الزاما ٢٠ هست؟ ما همه مون آدمیم و هیچکدوم مون هم کامل صد در صد نیستیم و ممکنه یه جاهایی اشتباه کنیم. چه آقا باشیم و چه خانم هیچ فرقی نمیکنه همه انسان هستیم و ممکنه در زندگی اشتباهاتی هم داشته باشیم. وقتی خودمون نمره مون ٢٠ نیست چطور از همسرمون انتظار داریم تو همه چیز نمره ٢٠ داشته باشه و هیچ اشتباه و کوتاهی تو زندگیش نداشته باشه!
اما چی میشه که بعضی خانمها با اینکه بعد از شروع زندگی یه جاهایی رفتار شوهرشون و اشتباهات او نه تنها اونا رو پشیمون نمیکنه بلکه انگیزه و اراده و محبت اونا رو برای بهتر نمودن شرایط زندگی بیشتر میکنه؟ عزیزم فرق بین این دو دسته از آدمها اینه که دسته اول از شوهرشون انتظار نمره ٢٠ دارن و فکر میکنن با یک آدم معصوم بی عیب و ایراد ازواج کردن و تا نقصی از شوهرشون میبینن ناامید و ناکام میشن، اما دسته دوم میدونن خودشون کامل نیستن و شوهرشون هم همینطور و انتظارات از شوهرشون رو منطقی میکنن تا دیگه سر هر مشکلی تو ذوقشون نخوره.
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب
http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
💚 #قسمت_سی_و_هفتم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
ببین عارفه جان؛ از دست من ناراحت نشو اما شما جزء دسته اول بودی و انتظارِت از شوهرت از همان اول زندگی انتظار ماورائی و صد در صدی بوده در حالیکه شوهر شما هم مثل بقیه مردها یک مرد کاملا عادی هست، خب عزیزم از یک مرد عادی و معمولی که نباید انتظارات بیش از توانش داشت. اگر یادت باشه بعد از ازدواجت یه روز مثل الان اومدی خونمون و بهم گفتی با شوهرم خیلی اختلاف نظر دارم و خیلی به مشگل خوردیم؛ من بهت گفتم اول زندگی چه مشکلی دارید مگه؟ اگه یادت باشه بهم گفتی من دوست دارم شوهرم اهل نماز اول وقت باشه و خیلی بیشتر به نمازش اهمیت بده... یادت هست من چی بهت گفتم؟
عارفه با سرش اشاره کرد و گفت آره یادمه؛ گفتی شوهرت رو با خودت یا با خانواده خودت مقایسه نکن. اگر داداشِت نماز اول وقت میخونه چون در یک پروسه تربیتی رشد پیدا کرده که نماز اول وقت در اون خانواده بعنوان یک ارزش بوده و همه بهش اهمیت میدادن اما... مریم اجازه نداد عارفه ادامه بده و خودش با تاکید بیشتری گفت اما شوهرت، بنده خدا تو یک خانواده ای رشد پیدا کرده که به گفته خودت تو اون خانواده چند نفر حتی خیلی راحت نمازشون قضا میشه و براشون خیلی اهمیت نداره که نمازشون هم قضا شده... خب عزیزِ دلم تو نباید از شوهرت از همان اول زندگی توقع داشته باشی که حتما نمازهاش رو اول وقت بخونه چون برای او چنین کاری منطقی نیست. خب حالا وقتی شما بعنوان یک خانم خوب و آگاه به مهارتهای ارتباطی که اتفاقا از روی علاقه ای که به شوهر و زندگیش داره اما دائم به شوهرت امر و نهی بکنی که آقا نمازت دیر شد و چرا اول وقت نمیخونی کم کم اثر حرف شما کم میشه چون انسان معمولا از گزاره های تکراری خسته میشه و بعد از مدتی پس میزنه. اما به مرور زمان میشه حتی روی همین مرد هم کار کرد تا کم کم ترغیب بشه به اینکه نمازهاش رو اول وقت بخونه.
وقتی یک خانم دائم انتظارات غیر منطقی خودش رو برای شوهرش تکرار کنه کم کم نقش او در خانه از یک خانم مهربون همه چیز تمام تبدیل میشه به یک مامانِ امر و نهی کنِ افراطی. دقیقا همینجاست که آقا دیگه موضع میگیری و حتی گاهی اوقات میفته روی دنده لجبازی و دیگه به حرفهای خانمش اهمیت نمیده... خب یک خانم باید با حساب و کتاب و سیاست مداری با شوهرش رفتار کنه تا بتونه کم کم اون انتظاراتی که داره رو هم در اخلاق و رفتار شوهرش نهادینه کنه
اگر بدون سیاست ورزی و بدون رعایت مهارتهای ارتباطی و با داشتن انتظارات غیر منطقی از شوهر بخواد اقدامی کنه خب نتیجش هم میشه بچه بازی ها و لجبازی های شوهرش
مرد توی زندگی از خانومش آرامش و لطافت میخواد و اگر خانومش تبدیل بشه به کسی که دائم با تو درگیره و دائم با عصبانیت امر و نهی باهات برخورد کنه دیگه این زن نمیتونه محل آرامش و نشاط و لطافت خانه و خانواده و شوهرش باشه اینجا این خانم تبدیل میشه به یک مادرِ سختگیر و تند و تیز.
بچهها دارن بازی میکنن و سر و صداشون به خوبی به گوش مریم و عارفه میرسه اما مریم خیالش راحته که بچه ها حرفای اونا رو نمیشنَون و با طیب خاطر داره با عارفه صحبت میکنه.
سعید اما بخاطر حال بدِ عزیز، نگران و مضطرب رفته بیمارستان امام رضای مشهد. منتظره بلکه شرایط فرق کنه و عزیز بهتر بشه و بعد تماس بگیره و خبر خوشِ بهتر شدن عزیز رو به مریم بده اما پسرِ دایی سعید که یکی از پرستاران همون بیمارستانه همین چند دقیقه پیش بهش گفته بود که دکترا زحمت خودشون رو کشیدن و متاسفانه امیدی نداریم... فقط دعا کنید. سعید نیت کرده بود که برای شفای عزیز ۴٠ بار سوره حمد رو بخونه و تا الان ١۴ بارش رو خونده.
حال عزیز اصلا خوب نیست...
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب
http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
🌸 همسران خوب 🌸🇵🇸
🔻 داستان خانه مریم و سعید 🔹 قسمت ٨ مریم و سعید عادت دارن وقتی خونه خودشون سر سفره هستند رو به روی ه
🔻 داستان خانه مریم و سعید
🔹 قسمت ٩
💚 قسمت نهم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
فاطمه و علی بیست روز میشه که وسط غذا، آب نخوردن. تمام تلاششون اینه که چهل روز رو رعایت کنند. وقتی چهل روز تموم شد و جایزه رو گرفتند، در مرحله بعد بایست تا شصت روز یعنی دو ماه رعایت کنند. اگرم کسی تا دو ماه رعایت کنه در مرحله بعد میشه سه ماه. این قانون همین طور ادامه پیدا می کنه تا نهادینه بشه. این گزاره ی تربیتی "قانون، تشویق، تنبیه" نیاز به اندکی صبر و حوصله و گذشت داره اما نتایج عالی و قابل توجهی هم خواهد داشت.
مریم و سعید و بچه ها اگه سر شب خونه باشند حتماً تا هشت و نیم شامشون رو می خورند. بعد از اون، مریم بچه ها رو به اتاق می بره و براشون کتاب داستان می خونه. گاهی اوقات هم خودش قصه میگه. سعید هم همین طور. در طول ماه حتماً چند شب برای بچه ها قصه میگه. بچه ها هم که عاشق شنیدن قصه هستن. خصوصاً از زبون مامان و بابا. مریم سعیدو صدا زد و ازش خواست که چراغ های اتاق پذیرایی رو کمتر کنه. می خواست که بچه ها حواسشون پرت نشه و کم کم با نور کم اتاق خوابشون بگیره. سعید چراغ رو خاموش کرد. فقط یکی از چراغ های کم نور بالای سر خودش رو روشن گذاشت. تلویزیون داشت اخبار 20:30 پخش می کرد. سعید صدای تلویزیونو کم کرد.
از همون هفته ی اول که سعید دو شیفت شروع به کار کرد، فکر مریم حسابی درگیر شد و آروم و قرار نداشت. از تصمیم شون پشیمون شده بود. با خودش فکر می کرد "واقعاً تبدیل خودروی خودشون به یه مدل بالاتر چقدر اولویت داره؟ الان یک ماهه که بچه ها درست و حسابی با پدرشون بازی نکردن. هر شب سعید خسته ست. بعضی شب ها اونقدر خسته ست که فرصت یه شب بخیر گفتن هم نداره. سرشو که رو بالش می ذاره، انگاری شارژش تموم میشه."
مریم به این نتیجه رسید که تو اولویت بندی هاش دچار اشتباه شده. تصمیم گرفت تو یه فرصت مناسب موضوع رو با سعید مطرح کنه. اما نگران بود سعید ناراحت بشه و بگه که خودت خواستی چنین کنیم و چنان.
بچه ها به اتاقشون رفتند. مریم هم قبل از رفتن به اتاق بچه ها به سراغ سبد لباسا رفت. لباسا رو تو لباس شویی ریخت اما روشنش نکرد. فاطمه دویده بود دنبال مامان ببینه میخواد چی کار کنه. از مامان پرسید:
_چرا لباس شویی رو روشن نکردید؟
مامان لبخندی زد و دستی روی گونه های فاطمه کشید و گفت:
_چون الان ساعت پر مصرف برقه. من همیشه آخر شب لباس شویی رو روشن می کنم عزیز دلم.
فاطمه پرسید:
_ساعت پر مصرف یعنی چی؟
مامان جواب داد:
_یعنی الان که هوا تازه تاریک شده و همه ی مردم چراغای خونه هاشونو روشن میکنن، مصرف برق بالا میره. به خاطر همین نباید تو این ساعت وسایلی که زیاد برق مصرف میکنن استفاده کنیم. وسایلی مثل جارو برقی، چرخ گوشت، اتو و لباس شویی. چون باعث میشه برق بعضی خونه ها ضعیف بشه یا حتی قطع بشه و تو تاریکی بمونن. حالا بدو برو سر جات بخواب که ساعت خوابت دیر شده.
فاطمه گفت:
_الان میرم. فقط قبلش کمی آب بخورم. زود برمی گردم.
مریم با خنده جواب داد:
_بدو مامان جان. شما که ماشاالله قبل خواب یادت میفته مرغ و خروساتو جا کنی.
توی اتاق اما محمد و علی حسابی مشغول بودن. محمد توپ بادی کوچکش رو سمت علی مینداخت و علی هم گوشه ی اتاقو دروازه کرده بود. شیرجه می زد و توپای محمد رو می گرفت. با هیجان هم گزارشگری می کرد.
مریم به اتاق بچه ها رفت. انگاری که نارنجک افتاده وسط اتاق. علی و محمد خیز رفتند روی زمین و خودشون رو انداختند رو رخت خواب و پتوهاشونو کشیدند رو سرشون. زیر پتو شروع کردند به خندیدن.
مامان با مهربونی گفت:
_من ده دقیقه بیشتر نمی مونم. امشب نوبت کیه که قصه رو تعیین کنه؟
محمد جواب داد:
_نوبت فاطمه ست.
مریم بلافاصله پرسید:
_امشب نوبت آبجیه؟!
بعد صداشو بلندتر کرد و گفت:
_آبجی زود بیا بگو قصه چی بگم.
فاطمه زودی اومد تو اتاق و گفت:
_مامان، قصه های خوب برای بچه های خوب رو بگو.
سعید کتری آب رو پر کرد. اجاق رو روشن و شعله ش رو زیاد کرد. برگشت پای تلویزیون. زیرنویس های خبر 20:30 رو می خوند و همزمان نگاهی هم به گوشیش داشت.
علی و فاطمه که مدرسه ای هستن، همیشه قبل خواب برنامه ی فرداشون رو آماده میکنند و کتاباشونو داخل کیف میذارند.
امشب اما هیچ کدوم از بچه ها مسواک نزدند. به نوعی فراموش کردند. مریم هم به روی خودش نیاورد. محمد آروم و قرار نداشت. چون بالعکس علی و فاطمه به مدرسه نمیره، معمولاً نسبت به اونا شارژش با تاخیر تموم میشه و به خواب میره. میثم هم که شیرخواره بعد از محمد می خوابه.
❤️ ادامه دارد...
✍ نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
💓 eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6