❤️🍃❤️
#حریری_به_عطر_یاس_پارت_120
- من ...من باید با ... با ... شما حرف بزنم...
حسین نفس عمیقی کشید و گفت:
-کاش عجله نمی کردی ...
-بابا ... یکی ...
نمی دانست چرا نمی توانست حرف بزند ...
خجالت می کشید یا خودش هنوز مردد بود ...
حسین نگاهی به حسام انداخت که هنوز مشغول خوردن بود ...
میان آن همه سر و صدا تنها کسی که بی توجه به بقیه کار خود را می کرد حسام بود ...
لبخندی محو بر لبانش نشست و او را صدا زد:
@hamsardarry 💕💕💕