❤️🍃❤️
#حریری_به_عطر_یاس_پارت_245
نفس های تند علیرضا را حس کرده بود
هر آن منتظر حرکتی از جانب او بود که با صدای زری به خودش آمده بودند ...
-این جا چه خبره؟
زری گامی به جلو برداشت
و به محض دیدن علیرضا در آن حال و روز
با کف دست محکم به صورتش کوبید و بلند گفت:
- وای .. خدا مرگم بده ...
خاک عالم به سرم ...
علی عمه چی شده؟
چی به روزت اومده ؟
علیرضا انگشت اشاره اش را بر روی بینی گذاشت
و همان طور که نگاهش را به خانه ی همسایه ها می چرخاند گفت:
- هیش عمه چه خبرته ؟
کل محل رو خبردار کردی ...
زری که از هر فرصتی برای چزاندن حریر استفاده می کرد
با چشم غره ای به او ادامه داد:
- نکنه همش زیر سر توئه ور پریده ست؟ ...
اصلا وایسا ببینم.. تو
این وقت شب این جا چی کار می کنی ها؟
@hamsardarry💕💕💕