#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_113
خطاب قرارم داد
(سارا خانووم..
حالتون که بهتره انشالله..
کم کم پاشنه ی کفشاتونو وربکشین که
دانیال قراره تشریف فرما بشه.. )
به سرعت در جایم نشستم.
متوجه حالم شد.
(البته به زودی.. )
این به زودی چرا انقدر دیر بود؟
رعت در جایم نشستم. متوجه حالم شد. (البته به زودی.. )
این به زودی چرا انقدر دیر بود؟
پس باز هم باید روزهایم با ترسِ ملاقاتِ عزرائیل میمیگذ
که دوستی اش گل نکند و تا آمدن دانیال، سراغم را نگیرد.
به خانه رسیدیم.
پروین زودتر برایِ باز کردن در از ماشین خارج شد.
قبل از پیاده شدن؛
حسام صدایم زد.
به تصویر چشمانِ خیره به روبه رویش در آیینه نگاه کردم
( مادرم کاری براشون پیش اومد
نتونستن بیان
گفتن از طرفشون ازتون عذر خواهی کنم.. )
چند کتاب به سمتم گرفت
(این چندتا کتابم آوردم که مطالعه بفرمایید..
کتابای خوبین..
شاید به دردتون خورد..
هم حوصله تون سر نمیره..
هم اینکه شاید براتون جذاب بود..)
اینجا هیچ هم زبانی نداشتم
و جز حسام کسی زبان آلمانی نمیدانست.
در سکوت نگاهش کردم.
وقتی متوجه مکث طولانی ام در گرفتن کتابها شد به عقب برگشت
(حالتون خوب نیست؟؟
چیزی شده؟؟
بابت کتابها ناراحت شدین..)
چرا باید بابت کتابها دلگیر میشدم؟
( دیگه قرآن برام نمیخوونید..)
لبخند زد
(هر وقت امر کنید
میام براتون میخوونم.. )
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕