#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_147
بعد از نماز و شام، به سراغ کمد لباسهایم رفتم.
مدتی بود که سعی میکردم حجابم کامل باشد
هر چند که هنوز شیوه ی درستش را نمیشناختم.
به پیراهنی بلند و یشمی رنگ که
هنرِ دستانِ پروین و فاطمه خانم بود رضایت دادم.
اصلا تنها لباسِ پوشیده ام به جز مانتو
همین پیراهنِ ساده و زیبا بود که
بعد از محجبه شدن برایم دوختند.
حالا باید چیزی سرم میکردم.
نگاهی به بساطِ درونِ کمدم انداختم
غیر از چند شالِ معمولی و تیره رنگ چیزی پیدا نمیشد، به جز.....
به جز آن روسری که حسام قبل از رفتنش به سوریه هدیه داده بود.
نفسهایم تند شد.
باید فراموشش میکردم.
با خشم در کمد را بستم. و به آن تکیه دادم.
اما فعلا آبروی دانیال از یک دلبستگیِ احمقانه مهم تر بود.
و این روسری
تنها داراییِ زیبایم برای شیک به نظر رسیدن در این شب نشینی دوستانه..
پس روسری به دست روبه روی آینه ایستادم.
بزرگ بود و زیبا
با مخلوطی از رنگهای یک بسته مداد شمعیِ بیست و چهار طعم.
آن را سر کردم و به شیوه ی لبنانی ها
گوشه ی صورتم سنجاقی اش زدم.
با مداد به ابروهایِ نصف و نیمه ام رنگ دادم
و در آینه خوب خودم را برانداز کردم.
مانند گذشته نه
اما شبیه به حالم
کمی زیبا شده بودم.
سلیقه ی حسام در انتخاب روسری واقعا حرف نداشت.
دانیال چند ضربه به در زد و وارد شد.
لبخند رویِ لبهاش جا خشک کرد
(چه عجب بابا..
ما شما رو دوباره خوشگل دیدیم..
اونا چیه صبح تا شب تو خونه میپوشی؟؟
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕