#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_56
دوباره با پرخاشگری، سوالم را تکرار کردم.
و او عصبی و حق به جانب جبهه گرفت
(دوستم حسام.. اینکه کجا رفت هم فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه) خواستم شماره یا آدرسی از او به من بدهد که بی فایده بود و به هیچ عنوان قبول نکرد.
گفتم با دوستت تماس بگیر و بگو تا به اینجا بیاید..
تماس گرفت..
چندین بار..
اما در دسترس نبود.
نمیدانستم باید به کدام بیابان سربگذارم. شماره تماسم را روی میزش گذاشتم و با کله شقی خواهش کردم تا آن را به دوستش بدهد.
بدون آنکه یادم بیاید برای چه به آن آموزشگاه رفته بودم به خانه برگشتم.
دوباره همان درد لعنتی به سراغ معده ام آمد با تهوعی به مراتب سنگین تر..
باز هم صدای اذان مسلمان روی جاده ی خاکیِ افکارم قدم میزد و سوهانی میشد بر روح ترک خورده ام.
جلوی چشمان نگران پروین به اتاقم پناه بردم.
مغزم فریاد میزد که خودش بود..
خوده خودش..
اما چرا اینجا..؟
چرا زندگیم را به بازی گرفت؟
تمام شب،رختخواب عرصه ای شد برای درد.. تهوع.. پیچیدن به خود.. جنگیدنِ افکار..
و باز صدای اذان بلند شد..
برای بستن پنجره به روی الله اکبر مسلمانان از جایم برخاستم.
چشمانم سیاهی رفت.. پاهایم سست شد.. و برخورد با زمین تنها منبع حسیم را پتک باران کرد.
صدای زمین خوردن آنقدر بلند بود که پروینِ نمازِ صبح خوان را به اتاقم بکشاند..
چیزی نمیدیدم اما یا فاطمه ی زهرایش را می شنیدم..
تکانم داد..
صدایم زد..
توانی برای چرخاندن زبان نبود..
گوشی به دست، پتویی بر تنِ یخ زده ام کشید..
صدایش نگران بود و لرزان (الو.. سلام آقا حسام.. تو رو خدا پاشید بیاید اینجا.. سارا خانوم نقش زمین شده)
حسام؟ در مورد کدام حسام حرف میزد..؟
حسامی که من امروز دیدمش؟
تهوع به وجودم هجوم آورد..
و من بالا آوردم تمام نداشته های معده ام را..
پیرزن با صدایی که سعی در کنترلش داشت فریاد زد ( آقا حسام..تو رو خدا بدو بیا مادر.. این دختر اصلا حالش خوب نیست.. داره خون بالا میاره.. من نمیدونم چه خاکی بر سرم بریزم..)
خون؟کاش تمام زندگیم را بالا میآوردم..
به فاصله ای کوتاه زنگ خانه به صدا درآمد و پروین پیچیده شده در چادر نماز گلدارش به سمت در دوید..
خوب شد قرصهای تجویزی یان، مادر را به خوابی زمستانی فرو میبرد..
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕