❤️🍃❤️
#هردوبدانیم
👈زن و شوهر هاي👇
☑️آزاده
⚪️و بصير
🔵 و فهيم
🔴و موفق
آناني هستند كه
در #پيوندها
و #ارتباطات_خانوادگي
بيش از هر چيز👇
🌹 به آرامش رواني
🌹 آسودگي خاطر
🌹 و احساس امنيت همديگر
مي انديشند.
@hamsardarry 💕💕💕
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
❤️🍃❤️
#دلایل_رفیق_بازی_همسران
👈در واقع وقتی یک مرد یا زن
نتواند نقش آفرینی صحیحی در خانه داشته باشد
‼️کانون خانواده سرد می شود
👈و یکی از زوجین ترجیح می دهد نیاز عاطفی اش را در جمع دوستانش
‼️ و گاه با نشاط های کاذب تامین کند.
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_56
دوباره با پرخاشگری، سوالم را تکرار کردم.
و او عصبی و حق به جانب جبهه گرفت
(دوستم حسام.. اینکه کجا رفت هم فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه) خواستم شماره یا آدرسی از او به من بدهد که بی فایده بود و به هیچ عنوان قبول نکرد.
گفتم با دوستت تماس بگیر و بگو تا به اینجا بیاید..
تماس گرفت..
چندین بار..
اما در دسترس نبود.
نمیدانستم باید به کدام بیابان سربگذارم. شماره تماسم را روی میزش گذاشتم و با کله شقی خواهش کردم تا آن را به دوستش بدهد.
بدون آنکه یادم بیاید برای چه به آن آموزشگاه رفته بودم به خانه برگشتم.
دوباره همان درد لعنتی به سراغ معده ام آمد با تهوعی به مراتب سنگین تر..
باز هم صدای اذان مسلمان روی جاده ی خاکیِ افکارم قدم میزد و سوهانی میشد بر روح ترک خورده ام.
جلوی چشمان نگران پروین به اتاقم پناه بردم.
مغزم فریاد میزد که خودش بود..
خوده خودش..
اما چرا اینجا..؟
چرا زندگیم را به بازی گرفت؟
تمام شب،رختخواب عرصه ای شد برای درد.. تهوع.. پیچیدن به خود.. جنگیدنِ افکار..
و باز صدای اذان بلند شد..
برای بستن پنجره به روی الله اکبر مسلمانان از جایم برخاستم.
چشمانم سیاهی رفت.. پاهایم سست شد.. و برخورد با زمین تنها منبع حسیم را پتک باران کرد.
صدای زمین خوردن آنقدر بلند بود که پروینِ نمازِ صبح خوان را به اتاقم بکشاند..
چیزی نمیدیدم اما یا فاطمه ی زهرایش را می شنیدم..
تکانم داد..
صدایم زد..
توانی برای چرخاندن زبان نبود..
گوشی به دست، پتویی بر تنِ یخ زده ام کشید..
صدایش نگران بود و لرزان (الو.. سلام آقا حسام.. تو رو خدا پاشید بیاید اینجا.. سارا خانوم نقش زمین شده)
حسام؟ در مورد کدام حسام حرف میزد..؟
حسامی که من امروز دیدمش؟
تهوع به وجودم هجوم آورد..
و من بالا آوردم تمام نداشته های معده ام را..
پیرزن با صدایی که سعی در کنترلش داشت فریاد زد ( آقا حسام..تو رو خدا بدو بیا مادر.. این دختر اصلا حالش خوب نیست.. داره خون بالا میاره.. من نمیدونم چه خاکی بر سرم بریزم..)
خون؟کاش تمام زندگیم را بالا میآوردم..
به فاصله ای کوتاه زنگ خانه به صدا درآمد و پروین پیچیده شده در چادر نماز گلدارش به سمت در دوید..
خوب شد قرصهای تجویزی یان، مادر را به خوابی زمستانی فرو میبرد..
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
✨﷽✨
🍃چہ دعایےکنمت اول صبح...
🌼خنده ات ازتہ دل
🍃گریہ ات ازسر شوق
🌸روزگارت همہ شاد
🍃سفره ات رنگارنگ
🌼وتنےسالم و شاد
🌸کہ بخندے همہ عمر
#سلام_روزتون_بخیر
🌼روزوروزگارتون بروفق مراد
http://eitaa.com/joinchat/896860162C815a5bd76b
@hamsardarry 💕💕💕
6.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام رفیق✋🌹
ببینید 👆👆
http://eitaa.com/joinchat/895811586C49e74b8074
@kodaknojavan
❤️🍃❤️
#سیاست_همسرداری
‼️وقتی همیشه به ایرادهایی كه همسرتان دارد فكر كنید
👈 روز به روز بیشتر از او دور میشوید.
✅اما اگر همیشه به نقاط مثبت اوبیندیشید
❤️آنوقت هر روز بیشتر از دیروز برایتان عزیزمیشود!
@hamsardarry 💕💕💕
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
❤️🍃❤️
#زوجهای_موفق
⏪ زوجهای موفق همدیگر را مرکز توجه قرار میدهند.
‼️ آنان همدیگر را دست کم نمیگیرند
✅و همیشه به فکر #خوشبختی همسر خود و خانواده هستند.
👈معمولاً افراد چند سال پس از ازدواج
مانند سالهای اول به هم توجه نمیکنند.‼️
@hamsardarry 💕💕💕
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
❤️🍃❤️
#دلایل_رفیق_بازی_همسران
💔رفیق بازی همسر مساوی با #طلاق_عاطفی
‼️از بدترین پیامدهای رفیق بازی این است که
🔻روابط بین زوجین سرد می شود
👈 تا جایی که آنها ترجیح می دهند کمترین ارتباط را با هم داشته باشند .
👈 این رفتارها سبب می شود به تدریج از #علاقه_زوجین به هم کم شود
💔و در نهایت این امرمنجر به #طلاق_عاطفی گردد.
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#زوجهای_موفق
❤️ ازدواج دریای تغییرات است.
👌 شما اغلب فراموش میکنید همسرتان مهم است
‼️و به او #توجه نمیکنید.
‼️در عوض به کار، سرگرمی و دوستان اهمیت میدهید
ولی #زوجهای_موفق
⏪همدیگر را مرکز توجه قرار میدهند.
@hamsardarry 💕💕💕
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_57
چشمانم تار بود..
آنقدر که فقط کلیتی از اجسام را تشخیص میدادم.
مردی جوان با همان قد و هیکلِ حسامِ آموزشگاه، هراسان به همراه پروین وارد اتاق شد
(خب آخه چرا به آمبولانس زنگ نزدید.. من الان تماس میگیرم..)
پیرزن به سمت لباسهایم رفت (نه مادر.. تا اونا بیان این طفل معصوم از دست رفته، منم از بس دست پاچه شدم شماره امدادو یادم رفت..
بیا کمک کن یه چیزی سرش کنم..خودت ببرش..)
جوان با پتو بلندم کرد، بدون حتی کوچکترین تماسِ دست..
انگار از وجودم میترسید..
مسلمانان حماقتشان از گنج قارون هم فراتر بود.
پروین شال را روی سرم گذاشت و جوان با گامهایی تند مرا به طرف ماشینش برد..
همان عطر بود..
عطر دانیال..
عطری که در آموزشگاه دنیا را جلوی چشمانم آورد..
حالا دیگر مطمئن بودم خودش است..
همان حسام امروزی..
همان قاتل خوشبختی..
در ماشین تقریبا از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم که روی تخت با دستانی سِرم بند مورد نوازشهای پروین چادرپوش قرار داشتم..
تمام اتاق را از نظر گذراندم..حسام نبود..
آن مخل آسایش و مسلمانِ وحشی نبود.
.لابد در پی طعمه ای جدید، برادر معامله میکرد با خدایش..
خواستم سراغش را از پروین بگیرم اما یادم آمد که او زبانم را نمیفهمد..
بیقرار چشم به در دوختم..چند ساعتی گذشت نیامد..
اما باید میآمد..من کارها داشتم با او..
خسته بودم..بیشتر از تنم، ذهنم درد میکرد..
حالا سوالهایی جدید دانه دانه سر باز میکردند در حیاتِ فکریم..
حسام همان دوست مسلمان بود که تنها شمع زندگیم را خاموش کرد..
اما حالا در ایران..در آن آموزشگاهی که یان معرفی کرد..در خانه ما چه میکرد؟
پروین از کجا او را میشناخت؟ دوستِایرانی یان چه کسی بود ؟
ترسیدم.. با تک تک سلولهایم ترس را لمس کردم..
اینجا پر بود از سوالاتی که جوابش به وحشت میرسید..
باز هم درد صدایم زد
و تهوع آشوبم کرد.بالا آوردم.باز هم خون..و حالی که بی حال شد
ادامه دارد..
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕