📖 #داستان_کوتاه
میگویند روزی برای سلطان محمود غزنوی كبكی را آوردند كه لنگ بود.
فروشنده برای فروشش قیمت زياد میخواست.
سلطان محمود حكمت قيمت زياد كبک لنگ را جويا شد.
فروشنده گفت: «وقتی دام پهن میكنيم برای كبکها، اين كبک را نزديک دامها رها میكنم. آواز خوش سر میدهد و كبکهای ديگر به سراغش میآيند و در اين وقت در دام گرفتار میشوند.
هر بار كه كبک را برای شكار ببريم، حتما تعدادی زياد كبک گرفتار دام میشوند.»
سلطان محمود امر به خريدن كرد و خواستار كبک شد.
چون قیمت به فروشنده دادند و كبک به سلطان، سلطان تيغی بر گردن كبک لنگ زد و سرش را جدا كرد.
فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بیجان كبک را میديد، گفت اين كبک را چرا سر بريديد؟
سلطان محمود گفت: «هر كس ملت و قوم خود را بفروشد، بايد سرش جدا شود!»
#وطن_فروشی
#بی_لیاقتی_ذاتی
داستان کوتاه📚📚📚
مرد خیّر و جوان
مرد خیّری بود که در چند شهر، بیمارستان و مدرسه ساخته و دستور داده بود که نامش را با کاشیکاری، بالای آن بناها بنویسند.
روزی در کوچهای، جوانی به او رسید و گفت: من به سبب فقر، نمیتوانم ازدواج کنم. میترسم به گناه بیفتم. شما که وضعتان خوب است، کمکم کنید. آن آقا، مقداری پول به جوان داد.
پس از مدتی، آن مرد خیّر، از دنیا رفت. شخصی او را در خواب دید و پرسید: چه خبر؟ گفت: همهی آن نامها و کارها پاک شد؛ ولی آن پولی که به آن جوان دادم و کسی ندید، به کارم آمد.
داستانهای روبهرو، مظفر سالاری، ص ۲۰۸.
#داستان_کوتاه
#مرد_خیّر
#ازدواج_جوان
#داستان_کوتاه
🔻حکایت !
✍آورده اند که عقابی بود.
بر بچه گوسفند حمله آورد و او را به چنگال صید کرده، در ربود.
کلاغی که شوق تقلید داشت، این احوال را دید.
خواست که زور خود بر گوسفندی بیازماید، و لیکن پنجه اش در پشم گوسفند چنان اسیر ماند که بیچاره خود را از آن خلاص دادن نتوانست.
شبان آمد و او را اسیر یافته، بگرفت و به خانه برد تا از بهر بازیچه به فرزندان خود دهد.
چون فرزندان شبان کلاغ را دیدند، از پدر خود پرسیدند که این پرنده چه نام دارد؟
راعی گفت این پرنده ای است که پیش از یک ساعت خود را عقاب تصور کرده بود، اکنون خوب دانسته، که کلاغ بیشه است حماقت پیشه.
🔸 آدمی را باید که در کاری که مافوقِ توانایی اوست، قدم نگذارد و اگر کند، هم از سرانجام آن نومید شود و هم مصدر تضحیک ابنای روزگار
#توانایی
#کار_آمدی
#عاقبت_اندیشی
@hamzehalipoor