eitaa logo
حنیفا🌱
100 دنبال‌کننده
826 عکس
572 ویدیو
0 فایل
ما مثل یہ‌ تیڪہ‌ نوریم، از منبع اصلے نۅࢪ🌝✨ ڪہ‌ باید بدرخشیم و روشنایۍ رو پخش کنیم! یہ گروه دغدغہ‌مندیم از جنس نو+جوان که ڪار تولیدی می‌کنیم؛ آیدۍ ارتباطۍ″(: @F_R_Y_087 همچنین‌مارادرآپاࢪات‌دنبال‌ڪنید🎥 https://www.aparat.com/Hanifa_Cyber_Group
مشاهده در ایتا
دانلود
در🚪 اتاق را که پشت سرش بست سریع دفترش را باز کرد و تمام کلمه‌هایی که یک ساعت گذشته دست از سرش برنداشته بودند را پشت‌هم روی کاغذ📝 آورد: «گفتین از قشنگی‌های دختر 👩🏻بودن بنویسیم. من قشنگی‌ای دور و برم نمی‌بینم. توی جامعه ما دخترا نه آزادی دارن نه استقلال. هیچ برنامه مستقلی نمی‌تونن برای خودشون داشته باشن. همه‌جا زیر نظر خانواده👨‍👩‍👧‍👦 هستن. بین خونه و مدرسه حبس شدن. یه سری چیزا هم که وظیفه ثابتشونه. باید کار خونه رو دوست داشته باشن، متین و باوقار باشن. جایی نرن، حرفی نزنن، کاری نکنن که آبروی خانواده بره. نه تفریحی هست نه استقلالی. همه‌جا برای ما خطرناکه‼️. برای کوچک‌ترین کارمون باید اجازه بگیریم. هر حرکت و حرف‌مون زیر ذره‌بین🔍 صد نفره. حالا کافیه دنیای پسرا🧑🏻 رو نگاه کنین. انگار وارد یک سیاره دیگه می‌شین. نه کسی به رفت و آمدشون کار داره، نه درس خوندنشون، نه به رفتارشون گیر می‌دن. پسر هر کار بکنه عیب نداره ولی کافیه دختر کوچک‌ترین اشتباهی بکنه. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم کاش پسر بودم. اون وقت چقدر دنیام متفاوت بود. چه آرامشی، چه آزادی‌ای! درنهایت هم تاج سر👑 خانواده بودم، چون پسرم. بعضی وقت‌ها دلم می‌خواد تنهایی برم کوه، فوتبال ⚽️بازی کنم، قدم بزنم. دوست ندارم آمار همه رفت و آمدها و دوست‌هام رو به خانواده گزارش بدم. دوست دارم هر جور دوست دارم 👚لباس بپوشم. گفتین از قشنگی‌های دختر بودن بنویسیم درحالی‌که من بعضی وقت‌ها آرزو می‌کنم کاش پسر بودم.» بعد خودکارش را گذاشت و به پرده خاکستری اتاق چشم دوخت. چقدر سر انتخاب رنگش با همه بحث کرده بود. نمی‌دانست چطور باید بقیه را راضی کند که صورتی و بنفش و نارنجی دوست ندارد. حتی رنگ موردعلاقه‌اش هم به انتخاب خودش نبود. چون دخترها باید همه‌چیزشان صورتی🎀 باشد. *** دست از شوت کردن میوه کاجی که جلوی پایش افتاده بود برداشت و راه افتاد سمت مدرسه🏫. دیشب که در اوج ناراحتی و عصبانیت آن جمله‌ها را روی کاغذ نوشته بود، فکرش را هم نمی‌کرد تصمیم بگیرد واقعاً آن را توی صندوق🗳 بیندازد. خانم اسکندری فقط مخاطب فرضی صحبت‌هایش بود که از بخت بد، بد روزی درباره قشنگی‌های دختر بودن حرف زده بود. اما صبح🌅 که داشت کوله‌اش را آماده می‌کرد یک‌دفعه به سرش زده بود که چرا نباید این حرف‌ها را بدانند؟‌ بگذار یکی هم از این‌طرف ماجرا حرف بزند تا دست از این‌جور جشن 🎉و مسابقه‌ها بردارند. همین شد که برگه را همان‌طور خط‌خورده و نامرتب برداشت تا بی‌نام در صندوق بیندازد. این‌طوری شاید کمی از ناراحتی‌اش را کم می‌کرد. وارد راهرو که شد مثل مجرم‌ها دور و بر را👀 نگاه کرد. اثری از خانم اسکندری و بقیه معاون‌ها نبود. خودش را دلداری داد: «اصلاً باشه و ببینه. تو که اسمتو ننوشتی از چی می‌ترسی؟» ولی نمی‌دانست چرا تپش💓 قلب گرفته. با قدم‌های آرام به سمت صندوق بدقیافه رفت. نمی‌دانست چرا احساس می‌کرد همه دارند او را نگاه می‌کنند. سعی کرد طبیعی‌تر رفتار کند. بدون این‌که به اطراف نگاه کند دستش را جلو برد و نامه‌ای را که تحت‌فشار دست‌هایش چروک شده بود، توی صندوق انداخت. بعد خیلی آرام پیچید و راهش را کج کرد سمت کلاس. هنوز دو قدم برنداشته بود که فیروزه از پشت سر صدایش کرد: «کجایی سارا؟ بیا ببین جواب این مسئله رو می‌دونی؟» دقیقه‌های بعدی چنان غرق سر و کله زدن با عددهای معادله فیروزه شده بود که ماجرای نامه کلاً از ذهنش رفت. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ـ ــــــــ قلب نوجوان همچون زمینی بـایر [زمینِ خالی از کِشت] اسـت کہ هرچہ در آن افکنده شود، می‌پذیرد. °• امیرالمومنین امام علی❲؏❳ [@hanifa_nojavan]
+ما در این راه آرمان‌ها داده‌ایم و می‌دهیم!(((:
دلت ڪه خالے شد از غیر، پُـــر مےشود از خـدا ... آن وقت مےشوی ♥️(: [@hanifa_nojavan]
_🌱 ﴿فَرِحينَ‌بِما‌آتاهُمُ‌اللَّهُ‌مِن‌فَضلِهِ..﴾ «از‌فضیلتی‌که‌خداوند‌نصیبشان‌کرده‌است، شادمانند» -سوره‌آل‌عمران۱۷۰ [@hanifa_nojavan]
-زن‌ها اینگونه انقلاب کردند، با عزت و افتخار؛ باعفت! نه با و فحاشی و عریان شدن! [@hanifa_nojavan]
الآن تو دنیا به کسی که آدم می‌کشه میگن جنایت‌کار... اما اون کسی که می‌زنه روح و روان و اندیشهٔ آدما رو له می‌کنه و پر از شبهه، زندگیا رو لجن‌مال می‌کنه رو نمی‌گن جانی!‼️ [@hanifa_nojavan]
پیروزی قطعی است 💪🏼 (: [@hanifa_nojavan]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠هنوز مانتو و مقنعه مدرسه‌اش را درنیاورده بود که خاک خشک گلدان‌💐های گوشه اتاق یادش انداخت چند روز است به آن‌ها آب💦 نداده است. با همان لباس مدرسه رفت سمت آشپزخانه. پارچ آب را داخل سینک پر می‌کرد که چشمش افتاد به کاغذ📄 روی میز. در قسمت آدرس گیرنده اسم خودش را نوشته بودند. با دستِ خیس پاکت💌 را برداشت و پشت و رو کرد. اسم و آدرسی از فرستنده نبود؛ فقط یک کدپستی داشت. پاکت را برداشت و همراه پارچ لبریز شده به اتاقش برد.🚶🏻‍♀ سریع آب را توی گلدان‌ها ریخت و پاکت به دست همان کنار نشست. بسته سفید را پشت و رو کرد. یعنی از کجا بود؟ 🤔غیر از یکی دو مجله‌ای که مشترک بود و گهگاه که چیزی را اینترنتی می‌خرید📦، هیچ‌وقت نامه‌ای برایش نیامده بود.😕 به زحمت چسب پوشش نایلونی پاکت را پاره کرد. یک کاغذ سفید و یک خودکار🖊 فانتزی صورتی رنگ افتاد بیرون. با تعجب خودکار را برانداز کرد و تای کاغذ را باز کرد. مثل نامه‌های رسمی📃، تایپ شده بود اما طولانی‌تر از یادداشت‌هایی بود که نشریه‌ها برای تمدید اشتراکشان می‌فرستادند. «سلام سارا»ی اولش همه احتمالات قبلی ذهنش را کنار زد.🌬 واقعا یکی برایش نامه نوشته بود. اما که بود؟ چشمش 👀روی چند خط پررنگ اول متن خشک شد: نوشته بودی قشنگی‌ای در دختر 👩🏻بودن نمی‌بینی. نوشته بودی بعضی وقت‌ها دلت می‌خواهد کاش پسر🧑🏻 بودی. از آزادی‌ای✌️🏻 که نداری حرف زده بودی و دنیای آزاد و رهایی که پسرها دارند. دل‌نوشته ات را که خواندم دلم خواست درباره‌اش با هم حرف🗣 بزنیم. حرف‌هایت را شنیدم و حس کردم حرف‌هایی دارم که مخاطبش تو هستی. حرف‌هایم را برایت نوشتم...📝
دست‌هایش یخ ❄️کرده بود و قلبش مثل گنجشک 🐥می‌زد. فهمیده بودند نامه را او نوشته📝 ولی چطور ممکن بود؟ او که اسم و نشانه‌ای از خودش نگذاشته بود. شاید از روی خطش فهمیده بودند. ولی او که خط خاصی نداشت.🤷🏻‍♀ تازه آن شب🌃 آنقدر درهم و سریع🐎 نوشته بود که نوشته‌اش📝 از همیشه هم بدخط‌تر بود. نه! ❌کسی نمی‌توانست خط او را بین خط این همه دانش‌آموز تشخیص بدهد. اصلا این نامه چه کسی بود؟ یعنی خانم اسکندری نوشته بود؟ با این حساب آبرویش توی مدرسه🏣 رفته بود. آخر از کجا فهمیده بود؟ شاید وقتی داشته نامه را توی صندوق📮 می‌انداخته او را دیده👀. پس چرا سارا کسی را ندیده بود؟ فکرش🧠 به جایی نمی‌رسید. گیج و گنگ🤪 به سطرهای بعدی نامه رسید: یکبار به پدرم🧔🏻 گفتم چرا بین من و برادرم 👱🏻‍♂فرق می‌گذارید؟‌ چرا او آزادتر است، عزیزتر است توی خانه؟🏡 ‌پدرم خندید😅 و گفت وقتی خودت فرق می‌گذاری و برادرت را از خودت بهتر🤴🏻 می‌دانی، چرا من فرق نگذارم؟ گیج🙄 شدم. من کجا گفته بودم برادرم از من بهتر👌🏻 است؟ پدرم گفت:وقتی نگاهت👀 مدام به او و تفاوت‌هایتان است. وقتی آزادی 🏳را در شکل او بودن، راحتی را در هم نقش🕴🏻 او شدن می‌بینی، یعنی قبل از هر کس دیگر خودت هستی که خودت را نمی‌بینی، قبول نداری ❌و به حساب نمی‌آوری. وقتی از خواسته‌هایت حرف🗣 می‌زنی، از ناراحتی‌هایت🙍🏻‍♀ می‌گویی، اینقدر پای او 👱🏻‍♂را وسط نکش. به او نگاه نکن. خودت را با او مقایسه نکن. خودت را ببین.👀تو خودت چه می‌خواهی؟🧐 آن وقت است که حرف و خواسته‌ات اصالت دارد. ✅ توی نامه‌ات📜 دنبال تو می‌گشتم، نبودی. هی خط به خطش را بالا و پایین⬆️⬇️ کردم که سارا و خواسته‌هایش را پیدا کنم اما پیدا نکردم🤷🏻‍♀. دختری که من نوشته‌اش را خواندم وسط نگاه مردانه دنیای🌍 اطرافش گیر افتاده بود. نگاهت به خودت نبود، به برادرهایت بود، به پسر👱🏻‍♂های جامعه. من هی گشتم 🔍و خواندم📖 که ببینم سارا خودش چه می‌خواهد؟ رهایی و فوتبال و کارِ خانه نکردن و سفر🚗 با دوستان و... خواسته‌هایی است که از ته دل سارا بیرون آمده یا حسرت‌😥هایی است که با نگاه به دنیای پسرانه شکل گرفته؟ نمی‌گویم تمامش مال دنیای پسرانه👱🏻‍♂ است و یک دختر👩🏻 نباید❌دلش آزادی‌های این شکلی را بخواهد. اما مثل پدرم 🧔🏻وسط این خواسته‌ها دنبال اصالت می‌گشتم.🔍 دنبال یک شکایت😡، یک خواسته، یک آرزو 🙏🏻که ربطی به دنیای پسرانه نداشته❌ باشد. شکل دنیای🌍 سارا🧕🏻 باشد. بیا زمین بازی⚽️ برادرهایت و همه پسرهای جامعه🌏 را رها کنیم سارا. زمین بازی🏐 تو چه شکلی است؟ قواعدش چیست؟ گل زدن و موفقیتش به چیست؟ خوشحالی 🎉و حس رضایتش در کجاست؟ تو دختری، یک جنس متفاوت، با مختصات و ویژگی‌های متفاوت. بیا اول خودمان را پیدا🔍 کنیم. کی هستیم؟🧐 کجای این دنیاییم؟🤔 بعد تازه✨ با خودمان آشنا شویم🤩. چه می‌خواهیم؟ چی خوشحال‌مان🤩 می‌کند؟ بیا برویم توی زمین بازی خودمان. خودمان را، دنیا را، آینده را، از لنز دوربین📸 خودمان نگاه کنیم سارا. *** کاغذ سفید📃 را گذاشت کنار و خودکار🖊 صورتی را برداشت. توی دست🖐🏻 چرخاندش. انگار قرار نبود این رنگ دست از سرش بردارد😩. وسط اتفاقات عجیب و غریب🤪 زندگی‌اش هم سر و کله‌اش پیدا می‌شد. خنده‌اش😅 گرفت. حالا که متن نامه را خوانده بود آرام‌تر شده بود. دیگر از آن استرس 😬اولیه خبری نبود. کسی نمی‌خواست بازخواستش کند یا آبرویش را ببرد. ولی ذهنش 🧠همچنان در تکاپوی حل کردن معما بود. چه کسی این نامه را نوشته📝 بود؟ دوباره چشمش👀 روی سطرهای تایپ شده کاغذ📄 چرخید. هرکسی بود حرف‌های خوبی زده بود. چه نگاه قشنگی🌟 داشت. به جمله‌های آخر نامه فکر کرد و سعی کرد دنبال آرزوهای✨ خودش بگردد. توی دنیا دنبال چه بود؟‌🧐 چه چیزهایی را واقعا می‌خواست؟ ‌چه چیز خوشحالش🤩 می‌کرد؟‌ همیشه آنقدر چشمش دنبال کارهای وحید و سعید بود و خواسته بود مثل آن‌ها باشد که خودش را فراموش کرده بود. به گلدان‌💐های کنار دستش نگاه کرد که برگ‌هایشان جان تازه‌ای گرفته بود. گلدان‌هایش را دوست داشت. بعد لبخند🙂 نشست روی لبش. کوه🏔 رفتن دوتایی با بابا🧔🏻 را هم دوست داشت. این یک هیچ ربطی به پسرها نداشت. آن‌ها همیشه صبح‌های جمعه خواب😴 بودند. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای ظهورت دردها را خوش‌ترین درمان بیا ... 💚🌿 [@hanifa_nojavan]
شیطان است دیگر، شیطان...؛ شیطانی که خواب ندارد ..! شیطانی که لحظه به لحظه‌اش در فکر نابودی جبهه حق است - و در مقابل آن، ما خیلی راحت میخوابیم، میخوریم، به فکر مُد و تیپ‌های جدید هستیم، و غافل از جنگ ❗️ [@hanifa_nojavan]
..♥️(: افتخار میکنم به اون دختری که چادرش تو سختی‌ها باهاشه ..🖐🏼 [@hanifa_nojavan]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
18.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزی که هوای پردیسان پاک شد؛ در آستانه آغاز هفته بسیج، خواهران بسیجی پایگاه حضرت زینب(س) از پیکر مطهر شهید گمنام دوران دفاع مقدس استقبال و بدرقه کردند. کاری از: فاطمه سادات میرداداشی
امروز(دوشنبه) همه باهم این تصویر را استوری میکنیم. مارپیچ سکوت را باید شکست. ضمن انتشار در صفحات خودتان دیگران را دعوت کنید.
به مادر مهدی طارمی بگید ‏گلی که هدیه‌ی شهدای شاهچراغ بود ‏رفت توی دروازه ❤️🇮🇷 :)
همون‌زمزمه‌سرود‌بهمون‌میگه‌امروز‌،روزِ‌بردِ😌
اونجا که با عشق خواندند: شهیدان پیچیده در گوش زمان بردشان قطعی شد ! مگر می‌شود از شهدا بخواهی و نشود؟‎ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
زینتِ‌علیِ‌مرتضی‌به‌دنیا‌آمد(: عیدکم‌مبروک😍
می‌نویسم برای تیم عزیز ملی ایران! برادرا سلام؛ خداقوت! خواستم بهتون بگم یه دنیا ممنون که این همه تهمت و ناسزا رو به جون خریدید و با غیرت پای کشورمون موندید. با غیرت رفتید به مسابقه و با غیرت سرود کشورتون و زمزمه کردید. یه دنیا ممنون که با غیرت جنگیدید! یه دنیا ممنون که باعث شادی ملت ایران شدید. خواستم بگم تو این سه تا نود دقیقه، هر بار کوبش کفش میخی شما روی زمین چمن مصادف بود با کوبش محکم قلب ما به قفسه سینه مون! ما با شما خندیدیم، با شما گریه کردیم، با شما تا مرز سکته پیش رفتیم، با شما فریاد زدیم، با شما یاعلی گفتیم! ما یادمون نمیره چطور برای اولین بار رویای صعود رو برامون تا مرز تحقق پیش بردید. الانم مطمئن باشید پیروز این میدون هنوز شمایید. شما همون وقتی پیروز شدید که خط بطلان کشیدید رو تمام یاوه های دشمنای ایران عزیزمون! شما همون وقتی پیروز شدید که بخاطر شش تا گل عقب ننشستید و دو بار دروازه تیم مدعی قهرمانی جام رو باز کردید! شما همون وقتی پیروز شدید که تو وقت اضافه نتیجه بازی رو صد و هشتاد درجه عوض کردید. شما همون وقتی پیروز شدید، که تو اوج خستگی نیمه دوم با تمام توان دویدید و با اون همه اضطراب و التهاب، باز چندین بار مقتدرانه حمله کردید! و شما دقیقا همون وقتی پیروز شدید که گل های طلایی تون رو تقدیم شهدا کردید و مرحم زخم خانواده‌هاشون شدید... پر از انگیزه و انرژی برگردید به آغوش وطن که یه ملت از همون دیشب برای چهار سال دیگه تایمر گذاشتن! الان کلی مادر و پدر و خواهر و برادر خونی و وطنی منتظرتون هستن! برگردید با سر بالا و شک نکنید پیروز این میدان، ایران، ایرانی، و تیم ملی ایران بود! این جامم تموم شد و کلی خاطره و فیلم و عکس و حماسه قشنگ ازش به جا موند. این جام جهانی تموم شد برای ما. ولی هم جام جهانی هنوز ادامه داره و هم ما هنوز ادامه داریم! شک نکنید تا ابد اسم یوز های ایرانی، لرزه به تن تمام مدعیان جهان خواهد انداخت! دست علی یارتون؛ یاعلی!
بسم رَب‌المهدی«عجل‌الله‌تعالی‌فرجھ»..✨(:
حقیقتاً وقتی آدم منتظره، بدترین حالِ ممکن رو داره... کاش لااقل این انتظار و حالِ بدمون وفقط برای مهدی‌فاطمه[عج] خرج میکردیم...(:
آی آخرین ترانه و آخرین بهار .. بازآ که بی حضور تو تلخ است روزگار .. مولای سبز پوش من، ای منجی ِ ظهور تعجیل کن که تاب ندارم در انتظار ♥️(: [@hanifa_nojavan]
آمادگی عملی را حفظ کنید و غافلگیر نشوید.🙂 رهبری جان دلی♥️((: [@hanifa_nojavan]
مامان همانطور که تلفن📱 را با شانه و گردنش نگه‌داشته بود و توصیه‌های همیشگی‌اش را به سعید می‌کرد، وارد اتاق شد و سینی شربت🥛 را گذاشت روی میز. تازه از عطر بیدمشک🌼 سرمست شده بود که یک نامه✉️ هم گذاشت کنارش. چشم‌👀های سارا چهار4⃣تا شد. این دیگر چه بود؟‌🤔 مامان هم که دیگر تلفنش تمام‌شده بود نشست روی تخت 🛏سارا 👩🏻و زل زد به نامه: امروز صبح پست📮 آورد. سارا سعی کرد طبیعی🙂 برخورد کند: آهان.😉 مامان 👱🏻‍♀انگار قصد رفتن🚶🏻‍♀ نداشت🤷🏻‍♀: یکی هم دیروز ☀️آورده بود. سارا که نمی‌دانست چه‌کار کند لبخندی😅 زد: آره، دستتون درد نکنه گرفتین.😘 دیدمش. - چرا نشانی🏷 فرستنده نداره؟ -نمی‌دونم. 🤷🏻‍♀ معلوم بود حوصله مامان سر رفته😖: سارا نمی‌خوای بگی قضیه این نامه‌ها✉️ چیه؟ .... از لحظه‌ای که پایش را گذاشت داخل حیاط مدرسه🏢 منتظر خانم اسکندری بود. آماده بود که سر برسد و ماجرای نامه دیروز را بگوید و بعد هم توصیه کند چند جلسه‌ای را با مشاور مدرسه حرف بزند. اما نه❌، این کارها به نامه دیروزش نمی‌آمد.😣 نامه دیروز یک‌طور روشنی صمیمی بود که سارا دوستش💕 داشت. آنقدر که صبح، وقت چیدن کیف مدرسه، خودکار🖊 صورتی از روی میز چشمک زده بود که من را هم بگذار توی جامدادی. هرچند که سارا بی‌محلی کرده بود و تِم خاکستری مشکی وسایلش را به هم نزده بود، چشمک😉 زدن یک شیء صورتی به او، در نوع خودش اتفاق نادری بود. صبحگاه تمام شد و خانم اسکندری آنقدر مشغول توضیحات جشن و برنامه هفته آینده 🗓بود که سارا را کاملا از یاد برده بود. زنگ 🛎تفریح اول هم خبری نشد.🤷🏻‍♀