eitaa logo
کودکان شاد
55.2هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
17هزار ویدیو
145 فایل
. 💫 ﷽ 💫 روح و روان سالم فرزندان ما در گِرو تربیت صحیح آنهاست👌❤ 🔮اینجا با 👈 #نکات_تربیتی 👈 #اوریگامی 👈 #کاردستی 👈‌ #نقاشی در خدمت شما عزیزان هستیم😍 با ما همراه باشید ❤ هر گونه کپی مطالب پیگرد دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸 🌸آیا درباره چیزی شنیده اید ؟ 🌸یکی از روشهای برطرف کردن مشکلات رفتاری کودکان ، قصه درمانی یا همان قصه گویی هدفمند و مرتب است ، زیرا کودک از شخصیت های داستان تاثیرات مثبت زیادی می پذیرد و درس های لایه های زیرین داستان را در وجود خود شکل می دهد . 🌸کودک از طریق داستان با حقایق و تجربیات زندگی آشنا می شود . 🌸قدرت فهم و بیان او افزایش می یابد . 🌸خلاقیتش شکوفا می گردد. 🌸مهارت های زبانی او بهبود یافته و گنجینه کلماتش گسترش می یابد . 🌸داستانهای ، سبب افزایش تمرکز ، دقت و توجه وبه عنوان راهی برای مهار رفتارهای بیش فعالانه در کودکان به شمار می روند . @happy_children
🍃🌸 گروه سني: مهد و پيش دبستان موضوع: آموزش نظم و برداشتن وسايل ضروري 👦🏻امسال اولین سالی بود که مانی  می خواست بره مدرسه .خیلی هم خوشحال بود و عجله داشت .کیفشو برداشت تا وسایل مدرسه شو توی کیفش بذاره .اما بعد از یه مدتی با خستگی و عصبانیت اومد پیش بابا و گفت :هر کاری می کنم کتابام توی کیفم جا نمی شه !  👨🏻بابا نگاهی به کیف مانی کرد و با تعجب گفت :مگه چی توی کیفت گذاشتی که این همه باد کرده . 🎒بعد کیف مانی رو گرفت و وسایلشو درآورد تا ببینه مانی چه چیزایی باخودش برداشته . 🐶اول خرس کوچولو ،بعد تلفن اسباب بازی ،ماشین کوکی ،چند تا کتاب قصه …زیر همه اینها هم یه دفترچه بود که البته مچاله شده بود و جلدش خراب شده بود . 👨🏻بابا گفت :آخه عزیزم دیگه قرار نیست بری مهد کودک .تو باید بری مدرسه ،اینها هیچ کدوم توی مدرسه به درد نمی خوره . 👦🏻مانی از مخالفت بابا ناراحت شد و گفت آخه خرس کوچولوم می خواد درس بخونه .تازه تلفن باید باشه تا به مامان زنگ بزنم .کتاب قصه هامو هم برداشتم تا وقتی باسواد شدم خودم بخونم … 👨🏻بابا گفت مدرسه جای آدمهای بزرگ و مهمه .تو هم الان یه آدم بزرگ و مهم هستی که باید درس بخونی و بعد بری سر کار و کارهای خیلی مهم انجام بدی .این اسباب بازی ها برای نی نی هاست که تو مهد کودک بازی می کنن. مانی گفت: مثل شما ،مثل عمو …  آره خیلی بزرگ شدم .بعد یه کم فکر کرد و گفت اصلا خرسه بمونه توی خونه تا من برگردم .تلفن هم نمی خوام .آخه اینکه واقعا زنگ نمی زنه .بابا با لبخند گفت کتاب قصه ها تو هم بذار توی خونه .تو مدرسه باید کتابای درسی مدرسه رو بخونی . 👦🏻مانی گفت پس چی بذارم تو کیفم ؟ بابا اول کتابای مانی رو توی کیفش گذاشت .بعد جلد دفتر چه مانی رو با کاغذ کادو و چسب درست کرد و گذاشت توی کیفش .بعد یه لیوان ،یه دستمال،یه جعبه مداد رنگی و مداد پاکن و تراش و .. بابا همه وسایل لازم رو توی کیف مانی گذاشت ولی هنوز کیف مانی پر پر نشده بود و سبک بود .مانی گفت حالا راحت می تونم کیفمو ببرم . 😀فردا صبح وقتی می خواست بره مدرسه بابا صدا زد راستی مانی جان یادت نره همیشه باید زیبهای کیفتو ببندی .اگه زیب کیفتو باز بزاری ممکنه مدادات ، پاکن یا تراشت بیفتن و گم بشن . 👦🏻مانی گفت حواسم هست  و بعد راهی مدرسه شد تا یه آدم مهم و با سواد بشه . @happy_children
🍃🌸 برای بچه های خجالتی گاهی وقت ها بچه ها از برقراری ارتباط کناره گیری می کنند و نمی توانند در دوستیابی موفق باشند. اگر کودک تان خجالتی است این داستان می تواند در آگاهی او و کمک به رفع این رفتار کمک کند. داستان « من دیگه خجالت نمی کشم » احسان کوچولو بعضی روز ها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدند آن جا از کنار مامانش تکان نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کند. هر قدر هم که مامانش به او می گفت پسرم برو با بچه ها بازی کن، فایده ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست هایش یک لک قهوه ای بزرگ بود ، او همیشه فکر می کرد که اگر بقیه بچه ها دستش را ببینند مسخره اش می کنند به خاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با همسن و سال های خودش بازی کند. یک روز احسان به مامانش گفت : « من دیگه پارک نمیام. » مامان احسان گفت : « چرا پسرم ؟ » احسان گفت : « من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو به خاطر لکی که روی رستم هست مسخره می کنند. » مامان احسان گفت : « تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن ؟ مگه تا حالا با بچه ها بازی کردی؟ » احسان جواب داد : « نه. » مامان احسان کوچولو او را بغل کرد و گفت : « حالا فردا که رفتیم پارک با هم می رویم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن و دوست دارن که باهات بازی کنن. » روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک با هم رفتن پیش بچه ها. مامان احسان به بچه هایی که داشتند با هم بازی می کردند ، سلام کرد و گفت : « بچه ها این آقا احسان پسر منه و اومده که با شما بازی کنه. یکی از بچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو آمد و رو به احسان کوچولو گفت : « سلام اسم من نیماست ، هر روز تورو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه ها آشنا بشی. » احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردند خانه. وقت احسان کوچولو او را دید با خوشحالی دوید سمت او و گفت : « مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت. تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. » مامان احسان لبخندی زد و گفت : « دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمی کند. همه بچه ها با هم فرق هایی دارند اما این باعث نمی شود که نتوانند با هم باشند و با هم دیگه بازی کنند. » از آن روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار آن ها به او خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودند. از کودک بپرسید : - احسان چرا با بچه ها بازی نمی کرد ؟ - اگر تو به جای احسان بودی ، چه می کردی ؟ - اگر آدم دوست نداشته باشد چه می شود ؟ به کودک بگویید : هر وقت احساس کردی که نمی توانی با همسن و سال هایت دوست شوی و از اینکه با آن ها حرف بزنی خجالت می کشی ، به من بگو. این طوری می توانیم با هم یک فکری برای این مشکل پیدا کنیم. من خودم کلی از این خاطره ها دارم که می توانم برایت تعریف شان کنم. @happy_children