🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
9️⃣ #قسمت_نهم 📕
حق با خواهرش بود. حالا همه چیز بنظرش مشکوک میآمد. همین که ارشیا به هوش آمده و حواسش جمع شده بود خواست تا رادمنش را ببیند. حتی یکی دوبار هم که مشغول حرف زدن بودند از ریحانه به بهانههای مختلف خواسته بود تا اتاق را ترک کند. شم زنانهاش به کار افتاده بود و پشت سر هم حدس و فرضیه میزد. جوری که خودش هم میترسید از این همه تصورات منفی. باید زودتر ماجرا را میفهمید تا آرامش بگیرد.
حالا که ارشیا تحت تاثیر داروهای مسکن خوابیده بود و میدانست حداقل تا دو سه ساعت دیگر هم بیدار نمیشود بهترین موقعیت بود. اما شجاعت نداشت حتی به گوشی کنار تخت نزدیک بشود و شمارهی رادمنش را بردارد؛ ولی مجبور بود...
بعد از کلی نهیب زدن و دو دل بودن بالاخره با بدبختی و دستهایی که لرزان شده بود کاری را که باید، انجام داد. شماره را برداشت و زد توی گوشی خودش.
روی نیمکت سالن نشست و نفسش را بیرون فرستاد. هیچوقت در مسائل شوهرش دخالت نکرده بود و حالا هم حس خوبی نداشت. هرچه بیشتر فکر میکرد شک و تردید بیشتری هم روی تصمیمش سایه میانداخت.
اما افکار جدید و مزخرف باعث آزارش شده بود. عزمش را جزم کرد و با گفتن بسم الله شماره را گرفت. مدام پیش خودش تکرار میکرد که چه بگوید. تماس برقرار شد و بعد از چندتا بوق، صدای آشنایی گوشش را پر کرد:
_الو بفرمایید
آب دهانش را قورت داد و سعی کرد راحت صحبت کند:
_الو، سلام آقای رادمنش. رنجبر هستم.
_سلام خانم رنجبر. بله شناختم. ارشیا خوبه؟ اتفاقی افتاده؟
_نه نه چیزی نشده. ارشیا هم خوبه. اما... خب راستش میخواستم باهاتون صحبت کنم.
_خب خداروشکر. بفرمایید خواهش میکنم. در خدمتم.
_به نظرم اگه حضوری حرف بزنیم خیلی بهتره، البته اگه شما وقت داشته باشید.
_مطمئنید حال ارشیا خوبه؟
_بله خوابیده. نمیخوام باخبر بشه بهتون زنگ زدم.
_متوجه شدم تقریبا. هیچ اشکالی نداره. من فردا صبح خدمت میرسم. خوبه؟
_خیلی ممنونم آقای رادمنش
صحبتش با رادمنش که تمام شد با خیال راحت قطع کرد. نفسش را دوباره و اینبار پر سر و صدا بیرون داد و گفت:
_دیدی ریحان جان. انقدرهام سخت نبود.
و آرام برگشت به اتاق ارشیا.
با رادمنش توی پارک کنار بیمارستان قرار داشت. زودتر از موعد رفت تا کمی از بوی تند الکل همیشگیِ پیچیده در راهروها دور باشد. از شنیدن صدای خشخش برگها زیر نیمبوتش حس خوبی داشت. نمنم باران شروع شده بود. نفس عمیقی کشید و خواست روی نیمکت چوبیِ نیمه خیس بنشیند اما پشیمان شد. چادرش را جمعتر کرد تا پایینش لک نشود. کاش لباس بیشتری میپوشید. یخ کرده بود.
_سلام، وقتتون بخیر.
رادمنش بود. بلند شد و ایستاد. مثل همیشه خوشپوش و آنتایم. این دو صفتی بود که بارها از دهان ارشیا شنیده بود.
_سلام. وقت شما هم بخیر
_هوا مناسب نیست بهتره بریم توی ماشین من.
موافقت کرد و چند دقیقه بعد در حالی که قهوه نیمه شیرینش را مزه میکرد، از پشت شیشه ماشین شاسی بلند او به تردد آدمها نگاه میکرد.
_خب من سراپا گوشم. راستش کنجکاو شدم بدونم چه موضوعی باعث شده که اینجا باشم؟ اونم بدون اطلاع جناب نامجو.
نفهمید که کلامش بوی طعنه داشت یا صرفا کنجکاوی بود. البته خیلی هم اهمیت نداشت. همانطور که انگشتش را دور ماگ قهوه میکشید گفت:
_میتونم صادقانه سوالی بپرسم و توقع جواب صادقانه هم داشته باشم؟
_حتما. من همیشه طرفدار راستگوییام.
_مطمئنم اتفاق مهمی افتاده که شما و ارشیا ازش باخبرید اما به هر دلیلی منو در جریان نمیذارید. ارشیا که سکوت کرده اما توقع دارم حداقل شما بگید موضوع از چه قراره.
به وضوح جمع شدن ناگهانی عضلات صورتش رادمنش را دید اما...
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
🏴@haqiq_center