🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
4️⃣4️⃣#قسمت_چهل_چهارم 💌
در اتاق را که باز کرد هجوم هوای سرد، تمام تنش را لرزاند. مطمئن بود تا ساعتها باید چیزهایی که ارشیا روی زمین پرت کرده بود را جمع کند. نفسش را فرستاد بیرون و آهسته وارد شد. همهجا ساکت و تقریبا تاریک بود. چادر را از سرش برداشت و آرام چند قدمی جلو رفت. میترسید که همسرش خواب باشد و خوابش را برهم بزند. نگاهش روی در نیمه باز اتاق زوم شد و بعد دورتا دور سالن چرخ خورد. شوک شد. چیزی که می دید را باور نداشت. ارشیا آنجا روی مبل دراز کشیده و چادر نماز او روی صورتش بود.
نمیدانست چه تعبیری از این کار داشته باشد اما از غرور همسرش مطمئن بود. ارشیا و این رمانتیک بازیها؟ باور کردنی نبود. از ذوق هزار بار مرد و زنده شد. شاید خوب نبود اینطور مچگیری کردن. با همان لبخندی که حالا پهنای صورتش را پر کرده بود آهسته راه افتاد به سمت در که با صدای او میخکوب شد:
_کجا؟
برگشت و نگاهش کرد. چادر را جمع کرده و با چشمانی که به رنگ خون بود به سقف زل زده بود. پس بیدار بود! هنوز برای جواب دادن دو دل بود که خودش دوباره گفت:
_نتونست نگهت داره؟ خواهرت رو میگم.
با آرامش نشست و با لحنی که پر از تمسخر بود، ادامه داد:
_اون روز که خوب شاخ و شونه میکشید. چی میگفت؟ آهان. به عنوان تنها عضو خانوادت و حامیت داره میبرت. وقتی دنبال یه بچه راه میفتی و بهش اعتماد میکنی ازین بهتر نمیشه. پس فرستادت.
داشت زخم زبان میزد. پای گچ گرفتهاش را گذاشت روی میز و مثل کسی که فاتح جنگ شده تکیه زد به مبل. ریحانه نمیدانست دم خروس را باور کند یا قسم حضرت عباس را؟ این برخورد تند را قبول کند یا صحنهای که در اوج غافلگیری دیده بود؟ چقدر صبور بود که توی همین شرایط هم خوشحال میشد از اینکه همسرش سعی میکند فرو نریزد!
کلیدی که هنوز توی مشتش مانده بود را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و از نایلونی که همراهش آورده بود دمپاییهای لژدار جدیدش را برداشت و با حوصله بهپا کرد. متوجه سنگینی نگاه ارشیا بود اما نباید به روی خودش میآورد. این تو بمیری از آن تو بمیریها نبود.
همیشه که نباید خودش برای آشتی پا پیش میگذاشت. این همه غرور و خودشیفتگی برای زندگی زناشویی خوب نبود اصلا. شروع کرد به جمع و جور کردن وسایل پخش شده روی مبلها و زمین.
_جالبه! سکوتت جالبه. میشه بجای تمییزکاری بشینی، وقتی دارم باهات حرف میزنم؟
با کف دست، خوردههای نان روی میز را جمع کرد و نگاهش خورد به شیشهی مربایی که تازگیها پخته بود. مربای سیب خورده بود؟ بدون کره؟ ارشیا خم شد و با عصبانیت دستش را کشید.
_با توام، نه در و دیوار
چشم توی چشمهای مردانهاش انداخت و زمزمه کرد:
_همیشه تلخ بودی.
دست ارشیا که شل شد، رو به رویش نشست. با بغض ادامه داد:
_ولی نه... هیچوقت به اندازه ی این روزا نبوده. وقتی میگی سکوت نکنم یعنی به توهینات جواب بدم. یعنی بگم حق نداری از همسرت اینجوری استقبال کنی!
به وضوح حس کرد که چهرهی ارشیا با هر جملهای که میشنود پر از تعجب میشود.
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
@haqiq_center