eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 نام پدر:حمداله تاریخ تولد:۱۳۴۵/۱۰/۱۱ مـحل تـولـد :خوزستان_رامهرمز تاریخ شهادت ۱۳۹۴/۰۷/۱۱ مـحل شـهادت :سوریه حماص محل مزار:جایزان 📜 ✍ _از نصایح همیشگی این بزرگوار به فرزندانشان این بود که انان را به صداقت توصیه می‌کرد و می‌گفت: صداقت حرف اول زندگیتان باشد. اول با خدا بعد با خود و خانواده. اگر صداقت باشد هر چیزی پشت‌بندش می‌آید. 🕊 شهید قنواتی همیشه می گفت: وقتی حضرت یوسف را برای فروش به بازار برده‌فروش‌ها آوردند، عده‌ای برای خرید ایشان به صف ایستادند، در میان آنها مرد فقیری بود. به او گفتند تو برای چه اینجا ایستادی؟ تو که پول خرید یوسف را نداری. مرد فقیر گفت: من پولی برای خرید یوسف ندارم اما اینگونه حداقل نامم در لیست خریداران یوسف ثبت می‌شود. حالا حکایت بچه‌های رزمنده مدافع حرم هم همین است، اگر شهید نشوند لااقل اسم شان در لیست مدافعان حرم حضرت زینب (سلام الله) ثبت خواهد شد. ما هم به این نیت راهی شدیم. 🌱هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و 🌱 الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ🌸 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
3.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬خاطره ای از شهید حسین خرازی ما هنوز اسلحه داریم.... ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
4.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹خبرنگار بود وقتی رفت جبهه ،واحد شناسایی سپاه و راه انداخت... غلامحسین افشردی معروف به حسن باقری، نابغه جنگ شناخته شد 👆 روایت اولین دیدار و آشنایی حضرت آقا با حسن باقری ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
3.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹شهیدی که به‌خاطر یک پیچ بیت‌المال، هزاران کیلومتر را برگشت! 🔹روایتی از شهید عبدالله ایجادی که به خاطر بازگرداندن یک پیچ از بیت‌المال هزاران کیلومتر راه رفته را برگشت و آن را تحویل داد. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
1.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوست خوب، آدم رو جاهای خوب می‌کشاند 👤 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
2.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 عاشق و معشوق | دیدن این فیلم کوتاه توصیه می‌شود | 🔹️ آنچنان غرق در عشق بازی هستند که گویا لحظات وداع از یکدیگر است ◇ گویا می دانند این آخرین دیدار است و با لبخند و بوسه و برق چشمان خود دارند از ديدار با حضرت سیدالشهداءعلیه السلام حرف می‌زنند. ◇ لحظه به میدان رفتن حضرت علی اکبر است، لحظه علمداری حضرت عباس است. ◇ این قاسم است که اینچنین غرق در نور ولایت شده است ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
animation.gif
حجم: 11.2M
یک گیف زیبا از عکس شهدا وفرزندانشون✨✨✨✨ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
1.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گریه های بی امانت از یادم نمی‌رود! ننگ بر دلهایی که از آه و اشک‌های شما ساده گذشت. 😭😭😭😭😭😭😭😭 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 که احساس می کرد راننده کمتر حساب کرده می گفت:«آقا کرایه ای که گرفتی کم نباشه که ما مدیون بشیم؟». ورودی خانه عمه چهار تا پله داشت که به ایوان می رسید و بعد هم اتاق ها ،حمید این چهار تا پله را یک جا می پرید چه موقع رفتن و چه موقع برگشتن این بار هم مثل همیشه چهار تا پله را پرید بالا گفتم :«باز پدر و مادرت رو دیدی کبکت خروس می خونه یاد بچگیا و شیطنتای خودت افتادی، شدی همون پسر بچه شیطون هفت هشت ساله!». آقا سعيد و خانمش هم آمده بودند ،بعد از شام دور هم نشسته بودیم تلویزیون می دیدیم ،وسط سریال عمه برایمان انار آورد، چون می دانستم حمید بین همه میوه ها انار را خیلی دوست دارد برای همین سهم انار خودم را هم دادم به حمید آن قدر به انار علاقه داشت که هر وقت می رفت بیرون دو سه کیلو انار می خرید، البته به خودش زحمت نمی داد می گفت فرزانه من دوست دارم انار رو دون کنی بشینیم جلوی تلویزیون قاشق قاشق بخوریم. وقت هایی که می رفت هیئت یا باشگاه ظرف بزرگ کریستال را می آوردم انارها را دان می کردم با دیدن قرمزی انارها غرق فکر و خیال های شیرین ناخودآگاه زیر لب شعرهای بچگی هایمان را می خواندم: «صد دانه یاقوت دسته به دسته ،با نظم و ترتیب یکجا نشسته»، خیلی وقتها مچ خودم را می گرفتم که لبخند به لب شعر می خوانم و از دان کردن 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 اناری که برای حمید بود لذت می برم چون گلپر دوست نداشت فقط نمک می زدم و می گذاشتم داخل یخچال، وقتی می آمد خانه امان نمی داد، چون ترش بود من فقط دو سه قاشق می توانستم بخورم ولی حمید همه انارهای دان شده ظرف به آن بزرگی را می خورد. بعد از شب نشینی حاضر شدیم که برویم هیئت هفتگی خیمه العباس، سعید آقا و همسرش هم با ما آمدند معمولاً برنامه هر هفته ما همین بود که بعد از شام چهار نفری می رفتیم هیئت. با خانم های دیگر بعد از پایان مراسم وسایل پذیرایی را آماده می کردیم گعده های دوستانه بعد از هیئت هم عالم خودش را داشت، خانم ها طبقه بالا بودیم ،آقایان هم در پیلوت ساختمان که به شکل حسینیه آماده کرده بودند. تا برویم هیئت و برگردیم ساعت از نیمه شب گذشته بود، از خستگی زیاد دوست داشتم زودتر به خانه برسیم وقتی به کوچه خودمان رسیدیم پیرمرد همسایه که اختلال حواس داشت جلوی در نشسته بود، کار هر روزه اش همین بود صندلی می گذاشت می نشست جلوی در، هر بار که از کنارش رد می شدیم حمید با احترام به او سلام می داد و رد می شد حتی مواقعی که سوار موتور بودیم حمید موتور را نگه می داشت بعد از سلام و احوال پرسی راه می افتادیم آن شب هم خیلی گرم با پیرمرد سلام و احوال پرسی کرد، وقتی از او چند قدمی فاصله گرفتیم گفتم: «حمید جان لازم نیست حتما هر بار به 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 این آقا سلام بدی این پیرمرد اصلاً متوجه نمیشه، چون اختلال حواس داره چیزی توی ذهنش نمی مونه»، حمید گفت: «نه عزیزم! این آقا متوجه نمیشه من که متوجه میشم مطمئن باش یه روزی نتیجه محبت من به این پیرمرد رو می بینی»، واقعاً هم همین طور شد، یک روز سخت من جواب این محبت را دیدم! شهریورماه در قالب یک سفر دانشجویی به مشهدالرضا رفته بودم برای سفرهایی که تنهایی می رفتیم نه حمید مشکل داشت نه من ،چون از رفقای همدیگر و جمع هایی که بودیم اطمینان کامل داشتیم ،تمام لحظاتی که در این سفر به حرم می رفتم یاد سفر ماه عسلمان افتادم، روزهایی که اشک ها و لبخندهایش برای همیشه در ذهنم ماندگار شد و شیرینی زیارت همراه حمید که هیچ وقت تکرار نشد. بعد از زیارت اول از صحن جامع رضوی با حمید تماس گرفتم حسابی دلتنگ حمید شده ،بودم صحبتمان حسابی گل انداخته بود موقع خداحافظی گفتم: «حمید روز جمعه است، نماز جمعه فراموشت نشه توی خونه نمون، این طوری هم ثواب کردی هم وقت زودتر می گذره از تنهایی اذیت نمیشی»، خندید و گفت :«خبر نداری پس! با اجازت ما الآن با رفقا کنار دریاییم کلی شنا کردیم به سر و کله هم زدیم نماز رو خوندیم حالا هم داریم می ریم برای ناهار»، تا من را سوار قطار کرده بود با رفقایش رفته بودند سمت شمال، از این 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 مسافرت های یک روزه و پیش بینی نشده زیاد می رفت تا ساعت هشت شب دریا بودند دلم شور می زد هر بار تماس می گرفت می گفتم :«حمید دریا خطر داره مسیر هم که شلوغه زودتر برگردید». روز آخر سفر بعد از زیارت وداع، با دوستانم برای خرید سوغاتی به بازار رفتم دوست داشتم برای حمید یک هدیه خوب بگیرم، بعد از کلی جستجو پیراهن چهارخانه آبی رنگی داخل ویترین مغازه چشمم را گرفت، همان را برای حمید خریدم. از مشهد که برگشتم به استقبالم آمده بود از نوع رفتار و صحبتش به خوبی احساس می کردم که این چند روز خیلی دلتنگ شده است حال من هم دست کمی از حمید نداشت. خانه که رسیدیم همه چیز مرتب بود برای ناهار هم ماکارونی گذاشته بود ولی به جای گوشت چرخ کرده گوشت خورشتی ریخته بود گفت: «پاقدم فرزانه خانوم می خواستم غذا اعیونی بشه!گوشت چرخ کرده چیه ریز ریز!». وقتی حمید جعبه پیراهن سوغاتی را باز کرد و لباس را پوشید دیدیم لباس برایش خیلی بزرگ است ،گفتم :«حمید جان !شانس نداری با چه ذوقی کل بازار رو دنبال این پیراهن گشتم، ولی این سایزش خیلی بزرگ در اومده»، گفت:« چون تو خریدی خیلی هم خوبه از فردا همین رو می پوشم»، به هزار زور و زحمت حمید راضی شد پیراهن را از تنش در بیاورد چون می دانستم حمید به هیچ وجه از خیر این پیراهن نمی گذرد، رفتم سراغ صاحب خانه ،آقای کشاورز صاحب خانه ما خياط 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._