خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_بیست_و_ششم_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
نیستیم که درس بخوانیم یا بفهمیم پس خواست ما را بخنداند، لذا فرمود بچه ها تصور کنید الان از آسمان سر کلاس برنج و گوشت میبارد سر و صدا شد و با شنیدن نام برنج و گوشت سرما و خیس بودن را فراموش کردیم.
به بی نظم شروع کردیم به حرف زدن من فقط گوشت میخورم... من عاشق برنجم... من... من... شیخ اجازه داد چند دقیقه بازی کنیم و رویاهای برنج و گوشت را زنده کنیم سپس بر ما فریاد زد همه ساکت باشید کتاب خواندن تان را بیرون بیاورید درس بیستم را باز کنید
احمد بخوان کتابم را که خیس آب بود باز کردم و در حالی که میلرزیدم شروع به خواندن کردم سرما شدید بود.
و شیخ زیر زبان می گفت : لاحول ولاقوة الا بالله...
انا لله و انا اليه راجعون...
باید بخوانی تا یاد بگیری و پشیمان نشوی
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_بیست_و_هشتم_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
می نوشیدند و در مورد مقاومت صحبت
میکردند آنها میگفتند قدرتها نتوانستند در مقابل ارتش اسرائیل بایستند، پس چگونه
گروه هایی از چریکها میتوانند با سلاحهای خود در مقابل آن بایستند؟
این حوادث همواره نشان دهنده عدم اعتقاد آن اقشار مردم به امکان سنجی مقاومت و امکان دستیابی به هر گونه منفعت عملی از آن بود که ممکن است ضررش بیشتر از فایده باشد و این مصلحت گرایی بزرگترین هدف آنها برای بالا بردن و ارتقای استاندارد ،زندگی سود اقتصادی و توسعه ثروت و قابلیتهای محدود آنها بود شوهر خاله ام جرأت نداشت علناً در نظراتشان مخالفت کند اما به حرف آنها گوش میداد و سعی میکرد کاملاً عینی و منطقی با آنها بحث کند و در نهایت مردم پس از یک یا چند ساعت نشستن متفرق می.شدند ساعتها چای می نوشیدند و یکی از اهالی جلسه را با گفتن : ما برای این چه داریم؟ مسئله خلق را باید به خالق بسپاریم و خداوند به آن لهجه ای که مردمان را متمایز میکند خوب پاسخ میدهد. مردم الخلیل را با لهجه خاص که حروف بیشتری را نسبت به دیگران در طول گفتگو بیشتر گسترش می دهند را بهتر میشود شناخت در این جلسات و محافل و روابط شوهر خاله ام با ابوعلی آشنا شد که به نظر می رسید بیشتر به ضرورت انجام کاری در مورد مقاومت معتقد بود و اگر مقاومت در سطح آزادی وطن و شکست دادن اثرگذار نبود هم، بدون شک با کمترین تعدیل وظیفه ملی اش را انجام می داد.
ابوعلی در سفرهای شوهر خاله ام به الخلیل یا زمانی که ابوعلی به دیدار شوهر خاله ام میآمد اغلب در خیابان های الخلیل قدم می زدند و در مورد شغل لزوم مقاومت در برابر آن و ضرورت آن صحبت میکردند نپذیرفتن عمل انجام شده، یا مشغول شدن فقط به پول درآوردن توسعه ثروت و ساختن خانه چون عقایدشان شبیه هم بود دوستیشان خیلی قوی تر شد، روزی ابوعلی شوهر خاله ام صریحاً :گفت من بدون انجام حداقل وظیفه اینطور بیکار نمی مانم،
شوهر خاله ام از او پرسید چه می توانی انجام دهی؟
آیا به دنبال یک اسلحه میگردی و با آن به یک گشت اشغالی حمله میکنی سپس فرار میکنی تا با افراد تحت تعقیب مانند ابو شرار و سایر چریکهای مجاهد زندگی کنی؟
او پاسخ داد نه من میخواهم مقاومت را سازماندهی کنیم تا آن را به یک پدیده تبدیل کنیم به جنبشی به سمت سازمانی شدن، بنابراین شوهر خاله ام از او پرسید: چگونه؟
او پاسخ داد من به اردن سفر میکنم و ایده خود را در آنجا به فتح ارائه میکنم و میدانید که فتح بعد از الکرامه جایگاه خود را پیدا کرده است و آنها باید از ایده من خوشحال شوند و در این امر به من کمک کنند.
شوهر خاله ام این ایده را ستود و تاکید کرد که ابوعلی باید نهایت احتیاط را انجام دهد و به او اطمینان داد که می تواند او را در تمام مراحلش شریک کامل .بداند آنها توافق کردند که ابو علی به تنهایی سفر کند و یک پوشش تجاری در سفر برای او ترتیب دهد تا توجه او را جلب نکند اردن در این دوره پس از پیروزی عزت تماماً در دست مقاومت بود و اردوگاه های آوارگان مملو از جشنهای پیروزی بود همه شروع کردند به تشویق جان چریکها و خواندن و دعا برای فلسطین نهضت آزادی ملی نامی که پشت آن پیروزی بود.
برای شخصی مانند ابو علی دشوار نبود که فوراً فرماندهی عملیات چریکی را در آنجا شناسایی کند و با آنها برای سازماندهی هسته های نظامی فتح در تمام مناطق کرانه باختری موافقت کند و برای تکمیل آن پول و سلاح در اختیار او قرار گیرد. تا برای شروع مقاومت مسلحانه این سلولها را ایجاد کرده و آموزش و مسلح کردن آنها را آغاز .کند. او پس از دیدار با برخی از بستگان به اطراف اردن سفر کرد تا معاملات تجاری انجام دهد تا بتواند ماموریت رسمی خود را پوشش دهد. او آنها را در صفوف جنبش فتح سازماندهی میکند و از هر یک از آنها میخواهد که با او دو یا سه نفر از دوستان مورد اعتماد خود را که آماده عملیات مسلحانه علیه اشغالگران هستند در هر شهری از شمال کرانه باختری تا الخلیل سازماندهی کنند. حتی در برخی از روستاها و شهرها هرگاه کسی را که می شناسد و مورد اعتمادش میبیند موضوع را به او ارائه می دهد و مورد قبول و تایید قرار میگیرد از او میخواست تا یک سلول تشکیل دهد او موافقت میکند که به زودی با او تماس میگیرد.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_بیست_و_هفتم_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
فصل ششم
خاله ام فتحیه در روستای صوریف در منطقه الخلیل زندگی میکرد این روستا مانند تمام روستاهای کشور در سال 1967 تحت اشغال قرار گرفت این روستا به عنوان مجازات نقش خود در مقاومت در مقابل اشغال پیش از این سهم خود را از تبعید و تخريب متحمل شد و در نبردهای قبل از 1948 همچنان روستاهای مرزی به خط سبز بین سرزمین های اشغال تقسیم شدند. از سال 1948 زمینهایی که تا زمان اشغال آنها در سال 1967 تحت حاکمیت اردن باقی مانده بودند. اندکی پس از اشغال، گشت های اشغالگر به روستا نزدیک شده و وارد آن شدند تا مانند اکثر روستاهای فلسطینی در سراسر کرانه باختری در آن تردد کنند.
مردم آنجا در خانه های سنگی کوچک و فقیرانه و زیبا در میان درختان زیتون و انجیر و انگور و بادام زندگی میکنند و به پرورش دام و طیور میپردازند و امرار معاش میکنند و خداوند را به خاطر نعمتهای بیشمارش شکر می کنند. مردان روستا به جوانمردی و مردانگی شهرت دارند و لباس روستایی سنتی فلسطینی میپوشند یکی از آنها را میبینید که با عصای خود در حال چرانیدن گوسفندانش در قله کوها هستند و زنان آنجا متواضع رفتار اند و لباس، پوشش سر خود را به رخ میکشند.
خاله ام بعد از نقل مکان از غزه به صوريف تفاوت چندانی احساس نکرد فقط تفاوت در فضای روستایی و کشاورزی بود. گویش محلی کمی متفاوت است اما تفاوت فاحشی ندارد و او به سرعت به زندگی در آنجا عادت کرد. شوهرش عبدالفتاح، تحصیلات دور ثانویه خود را در مدرسه طارق بن زیاد در شهر الخلیل به پایان رسانید هیچ مدرسه ثانویه در صوریف و یا در تمام روستاهای اطراف شهر مانند آن نبود هر که بخواهد تحصیلات متوسطه خود را به پایان برساند مجبور است در الخليل درس بخواند و تحصیل شوهر خاله من در الخليل باعث شده تا او با شهر و آنچه در آن می گذرد آشنا شود. دوستان زیادی از شهر و مردم روستاهای دیگر که در آن مدرسه با آنها درس خوانده بود داشت.
خاله ام پسری به دنیا آورد که نامش را عبدالرحیم .گذاشت مادرم نمیتوانست برای تبریک تولد خاله ام به الخلیل سفر کند، به همین دلیل او راضی شد که به خانه مامایم رفت و به وی تبریک گفت و از او خواست که وقتی نزد فتحیه رفت، از طرف مادرم هم تبریک و صلوات بفرستد و از او عذرخواهی کنند چون او وضعیت مالی ما را می دانست.
شوهر خاله ام عبد الفتاح در حال آماده شدن برای سفر به دانشگاه ،اردن دانشکده شریعت بود اما بیماری شدید پدرش او را مجبور کرد که آن را به تعویق بیندازد سپس مرگ پدرش باعث شد که از این فکر منصرف شود. در حال تحصیل در دانشگاه او تصمیم گرفت که علاوه بر زمینهایی که مالک آنها بود، کار پدرش را در تجارت منسوجات نیز به عهده بگیرد و با تسهیل این امر برای برادرش عبدالرحمن که در سال دوم راهنمایی تحصیل میکرد از تکمیل تحصیلات خود در مدرسه طارق بن زیاد در الخلیل دلجوئی کند.
عبدالفتاح اغلب بر پشت بام خانه آنها می ایستاد و به خاله ام به سمت غرب شهر مخروبه (عليين) اشاره می کرد، جایی که مردان جهاد مقدس قبل از اشغال سال 1967 اردو زده بودند که اهالی منطقه تمام نیازهایشان را تامین می کردند و یکی از اهالی صوریف به نام محمد عبدالوهاب قاضی روزی در منطقه ای نزدیک به نام (سناهین) (گوسفندان خود را می چراند. کاروانی از یهودیان که از سمت بیت شمش به سوی اتزیون می آمدند را دید مجاهدین را در جریان قرار دادند مجاهدین به سرعت در منطقه ای به نام ظهر الحجه برای آنها کمین کردند و وقتی به آنجا رسیدند به آنها حمله کردند و همه را کشتند. که تعداد افسران سربازان و داکتران تمامشان (35) نفر بودند. قلب یهودیان مملو از نفرت نسبت به شهر سوریف شد. زمانی که اشغال در سال 1967 اتفاق افتاد یهودیان شهر سوریف را با توپخانه بمباران کردند و خانه های بسیاری را ویران کردند بخاطر انتقام آنچه در گذشته اتفاق افتاده بود.
از طریق کار شوهر خاله ام و ارتباطات او در شهر الخلیل او شبکه بزرگی از روابط را با بازرگانان و کارفرمایان آن ایجاد کرده بود و در جلسات و ملاقات های خود با آنها، گفتگوهای طولانی و مفصل بین آنها در مورد همه چیز انجام می شد. هنگامیکه در یکی از آن فروشگاه ها می نشست همه دور بخاری جمع می شدند و اخگرها در آن می درخشیدند و چای
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_بیست_و_نهم_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
کار جمع آوری اسلحه به شوهر خاله ام عبدالفتاح محول شد که رفت و آمد و تجارت او بهترین پوشش برای استتار این امر بود و به این ترتیب در مدت کوتاهی سلولها و گروهها برای انجام چند عملیات ساده چریکی مانند پرتاب نارنجک دستی به سمت خودروهای گشت ،نظامی تیراندازی به آنها یا تلاش برای انجام عملیات تک تیراندازی شروع شد.
اما برای برخی از این اهداف طبق معمول در هر نوع کار مقاومتی، یکی از سلولها دچار نقص عملی می شود و اعضای آن دستگیر میشوند و تحت تحقیقات تلخ قرار میگیرند و برخی شروع می کنند به اعترافات، دیگران را دستگیر می کنند و همینطور ادامه میدهند تا اینکه کار به ابوعلی میرسد و او دستگیر و تسلیم می.شود ابو علی برای بازجویی بسیار خشن در زیرزمینهای بازجویی زندان الخليل به درجه بالایی نگهداری میشد از مردانگی و استواری، او حتی ساده ترین مسائلی را که برخی جوانانی که در مراحل اولیه تحقیقات فریب میخوردند؛ به آن اعتراف میکردند را نمی پذیرفت. نیروهای اطلاعاتی اسرائیل شوهر خاله ام را پس از تحقیق در مورد روابط و دوستیهای ابوعلی دستگیر کردند و خانه او را تفتیش کامل کردند که با خرابکاریهای زیادی همراه بود و همه چیزهایی را که سر راهشان بود از جمله اثاثیه و ابزار را تخریب کردند.
ضرب و شتم خاله ام و پسر خردسالش عبدالرحیم را که سهمی از آن داشتند شکنجه کردند و شوهر خاله ام را به زندان الخلیل بردند و او را مورد بازجویی و شکنجه جهنمی قرار دادند و از ابوعلی و رابطه اش با او میپرسند. و به او میگویند باور کن که ابو علی به او اعتراف کرده و به همه چیز اقرار کرده است و نیازی به انکار و شکنجه نیست، پس ابوعبدالرحیم شوهر خاله ام همچنان تکذیب میکند و با توجه به آن او را بدون هیچ اتهامی به شش ماه حبس اداری محکوم کردند و قضات ابی علی را به دلیل اعترافات انباشته از چند جوانی که آنقدر قوی نبودند که از مصیبت بازجویی بگذرند به پنج سال حبس محکوم کردند.
از اینجا سفر خاله ام به دنیای جدید دنیای زندانها آغاز شد جایی که او شروع به دیدار کرد شوهرش هر ماه یک بار خاله ام روز ملاقات زود بیدار میشد و بچهاش را آماده میکند و حرکت میکرد طفل را در آغوش می گیرد تا به مرکز دهکده برسد. از اینجا با یکی از معدود ماشینهایی که از روستا عبور میکنند به سمت شهر الخلیل می رود و در اینجا مسافت زیادی را طی میکنید تا به ساختمان مقر زندان الخليل و مقر فرمانداری نظامی در شهر برسد.
و صدها خانواده را می یابید که برای دیدار با فرزندان خود و بستگانشان آمدهاند او در میان زنان در صف ایستاده و شناسنامه اش را با خود گرفته یک شخص منحیث سرپرست آنجا ایستاده و صدا میکند این گروه متشکل از بازدیدکنندگان است و سرپرست ممکن است اعلام کند که گروه کامل شده است بنابراین تا شروع گروه دوم صبر کنید. وقتی به آن سوراخ دیوار میرسد دستش را با کارت شناسایی خود دراز میکند تا آن را به سمت نگهبان زندان که پشت دیوار ایستاده است ببرد تا بتواند مراحل ،معاینه تأیید و ثبت نام را انجام دهد. سپس درب بعدی باز میشود و او وارد بخش زنان می شود جایی که یکی از زنها جست و جوی تحریک آمیز انجام می دهد خاله ام خشم خود را فرو می،نشاند، چون نمی خواهد دیدار را از دست بدهد ابو عبدالرحیم در حال حاضر در انتظار اوست و خبری نیست.
برای اینکه دیدار میسر میشود یا نه شک دارد که او در حسرت دیدن پسرش عبدالرحیم است و هیچ توجیهی برای هدر دادن دیدار با اینکه سرباز موظف عصبانی میشود ندارد پس از بازرسی بازدیدکنندگان در اتاقی جمع می شوند و سپس از راهروهای طولانی و با نور ضعیف عبور می کنند. راهروهایی به بخش ،ملاقات جایی که دیواری با دهانه هایی مانند پنجره وجود دارد، یک کوره آهنی روی آن قرار دارد پشت هر پنجره ای یک زندانی ایستاده است بنابراین خانواده ها شروع به جستجوی زندانی میکنند که متعلق به او است و وقتی او را پیدا کرد او با دیدن فرزندش از پشت پنجره خود را با تمام اشک در چشمان پدر به داخل پنجره میاندازد و نمیتواند او را در آغوش بگیرد و با او بازی کند.
شوهر یا فرزندان پشت میله ها هستند و او نمیداند در این دیوارهای سفت و سخت و بیرحم با آنها چه میکنند. قبل از اینکه مردم بتوانند از دردسر ،سفر ،انتظار جستجوهای تحقیرآمیز و قدم زدن در آن راهروها راحت شوند و قبل از اینکه بتوانند همسر فرزندان و خانواده خود را خوب احوال پرسی ،کنند زندانبانانی که پشت سر زندانیان ایستاده اند کف زده فریاد می زنند که ملاقات تمام شد و آنها شروع به کشیدن زندانیان به پشت آن در آهنی میکنند.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_سی_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
خانواده ها از قسمت ملاقات بیرون رانده میشوند و عواطف و احساسات زندانیان شعله ور میشود و شوهر خاله ام جلوی اشک هایش را میگیرد تا نگهبان زندان آنها را نبیند و شادتر و خوشحال تر نشود و اظهار نظر نکند. احساسات و عواطف او در حالی که برای همسرش شعار میدهد که آسودگی نزدیک است و تنها پنج ماه به پایان آن فرصت دارد و به او توصیه می کند که با عبدالرحیم خوب باشد و در خانه بماند و به .خانواده اقوام و همسایهها آرامش دهد خاله ام در حالی که اشک هایش را با لبه گلدوزی شده روسری سفیدش پاک میکند فریاد میزند میگوید به چیزی اهمیت نده، فقط موانع ات را دور کن در فکر ما نباش... خداحافظ.
در آنجا در کوچه های محله ها روستاها و اردوگاه ها گروهها و حجره های جدیدی در شهرها و روستاها و خرابه های کرانه باختری سازماندهی میشدند و جوانان برای تمرین و استفاده از سلاحهایی که اخیراً از آنچه پدران یا پدربزرگ هایشان سال ها پنهان کرده بودند یا به دست آورده بودند به اعماق دره ها یا پشت کوههای باشکوه میرفتند و آماده شروع رویارویی بعدی میشدند و در اولین فرصت با وجود کمیابی سلاح و سادگی و همچنان نداشتن تجربه کافی در استفاده از سلاح، با سینه پر از آتش مشتاقانه به رویارویی دشمن می پرداختند.
در آن مغازه یکه ، شوهر خاله ام و ابو علی در آن روزهای سرد با تعدادی از کسبهها ملاقات میکردند و چای می نوشیدند بعد از دستگیری آن دو تعدادی از آن کسبه جمع میشدند و دوباره در مورد خبر درگیری و زندانی شدن صحبت می کردند. و شوهر خاله و ابوعلی و بیهودگی کارشان و اینکه مدت قابل توجهی از عمرشان را هدر داده اند را مثال میدادند و میگفتند که این مقاومت فایده ای ندارد و دستگیری آنها بزرگترین گواه بر صحت نظریه و انتظارشان بود. یکی از آنها شروع به محاسبه روزهایی میکرد که شوهر خاله ام در زندان میگذراند و او هر روز سه لیره اسرائیلی در تجارتش را حساب میکرد که وی می توانست آنرا بدست آورد. آن مرد میگفت او حداقل پانصد لیره به خودش بدهکار است، چه بسا زیانهای به خانواده اش در این وضعیت بد اقتصادی رسانیده است و ممکن است به اکثریت مردم ناراحتی بسیاری ایجاد کند. برای منفعل کردن کار مقاومت و خراب کردن آن بر اساس دیدگاه رهبران اسرائیل علاوه بر نیاز به نیروی انسانی زیاد برای ساختن کشور نوپا که باعث شد به تدریج و پس از بررسیهای ،شدید درهای کار را به روی مردم باز کنند. ادارات گذرنامه و مجوز شروع به پذیرایی از مردانی کردند که متقاضی بودند برای دریافت مجوز کار در سرزمین های اشغالی بروند در سال 1948 این موضوع باعث ایجاد جنجال خشونت آمیزی در بین بسیاری از مردم فلسطینی شد. در گوشه میدان محله ما جایی که مردها با وجود بیماری و کهولت سن می نشستند.
پدربزرگم همچنان در آن جلسات روزانه شرکت میکرد که این موضوع در آن بحث میشد و مردم در نظرات بین خود به شدیدترین مخالفان میان هم تقسیم میشدند آنها میگفتند چگونه میتوانیم به خود اجازه دهیم که دولت دشمن را بسازیم و پایه های آن را تقویت کنیم در حالی که سربازان دشمن برای جنگ ما و جنگ مردم و ملت ما آموزش می بینند و آماده می شوند.
برخی از مردم این را نوعی خیانت میدانستند در حالی که برخی واقع گرایانه میدیدند که رژیم اسرائیل در واقعیت خود را تحمیل کرده است و اسرائیل تاسیس شده است و با کم کاری صدها یا هزاران کارگر در آن شکست یا شکسته نخواهد شد. تنها چیزی که مهم بود که موضوع را باید از این منظر مورد بحث قرار دهیم خانه هایی وجود داشت که نیاز به یک لقمه
نان داشتند و برای اطفال شان شیر و مجبور بودند که در داخل اسرائیل با وجود سختی و تلخی آن کار کنند.
و همچنان از دید همکاری از دید دیگران یک رسالت ملی برای حمایت از پایداری مردم ما در اردوگاه ها و روستاهایشان ضروری بود پذیرش کار بیشتر در فروشگاها از الخلیل بود که آنها در اسرائیل قابل قبول تر بود زیرا مردم آنجا مسائل ریاضی را بسیار بهتر میفهمیدند و با بازی اعداد مهارت دارند ...
آنچه در اینجا جدی است و زمینه های گشایش برای مردم راه را برای شکوفایی اقتصادی کشور هموار میکرد. که سطح آن را در همه زمینهها بالا میبرد استواری مردم ما بود و پایبندی آنها به سرزمینشان تا زمانی که خداوند متعال میخواست تغییری در آن وارد کند بود.
در سطح عملی مردان مقاومت به ویژه در کمپ های پناهندگان مثلاً) در کمپهای ساحلی کار در سرزمین های اشغالی را جرم می دانستند و شروع به جمع آوری اطلاعات در مورد کسانی میکردند که مجوز کار گرفته بودند و این مجوزها
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_سی_و_یک_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
فصل هفتم
چند هفته قبل از امتحانات نهایی بخاطر امتحان برادرم محمود در خانه حالت اضطراری اعلام شد. هر وقت یکی از ما صدایمان را بلند می کردیم مادرم سرما فریاد میزد بخاطر برادرت محمود جیغ نزن و آرام باش چون چند روز بعد امتحان داشت، اگر یکی از ما دنبال هم می دوید، مادرم بر سر ما فریاد میزد اگر یکی از ما دیگری را هل می داد او را نیش زبان می زد، طبق عادت ما وقتی دور طشت لباس شویی جمع می شدیم. با سیلی زدن خفیف به پشت سر، نیشگون گرفتن از پهلو یا کشیدن گوش ما سهم خود را می گرفت.
او باید آرامش را برای مطالعه محمود فراهم می.کرد اگر یکی از ما می خواست دیگری را درگیر کند از مادرم سیلی می گرفت، یا هم مخفیانه به یکدیگر ما چشمک می زدیم و حرکات خنده دار روی صورت ما انجام می دادیم. خواهرم اغلب درگیر این موضوع می شد از آنجایی که نمی توانست با خودداری از خندیدن خود را کنترل کند بنابراین تا جایی که می توانست جلوی خنده اش را می.گرفت. اگر این حرکات خنده دار را ادامه می دادیم خنده اش منفجر می شد و سیلی های متعددی از مادرم دریافت می کرد که به ندرت به دلایل خنده زیادما نمی توانست مقصر واقعی را مجازات کند. امتحانات سال تعلیمی را تمام کردیم و محمود به درس خواندن ادامه داد زیرا امتحانات توجیه ی حدود یک ماه از امتحانات ما عقب بود و با وجود پایان ،امتحانات وضعیت اضطراری در خانه همچنان پا برجا بود ما بیشتر از اینکه منتظر پایان آخرین روز امتحان خود باشیم منتظر ماندیم تا امتحانات محمود تمام شود و وقتی محمود از مدرسه برگشت، با پر سر و صداترین محفل ممکن از او پذیرایی کردیم چیزی را که حدود دو ماه در جان خود پنهان کرده بودیم بیرون آوردیم. خانه پر از سروصدا و فریاد شد و همه به محمود، دختر و پسر حمله کردیم، سیلی زدیم لگد زدیم و نیشگون گرفتیم، در حالی که مادرم نگاهمان می کرد و سعی می کرد جدی باشد و فریاد می زد: بگذارید برادرتان را. اما نمی توانست آن لبخند گسترده را از صورتش پنهان کند بعد از اینکه با محمود تمام شد همه حمله کردیم به سوی مادرم، محمود هم همراه ما یکجا شد دستانش پاهایش را بوسیدیم تلاش برای خلاص شدن از دست ما کار ساده نبود.
در حالی که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد نتیجه ای نداشت نتایج ما ظاهر شد و همه موفق شده بودیم به جز پسر عمویم حسن که سال دوم راهنمایی رد شده بود و باید منتظر موفقیت محمود در روز نتیجه توجیه ی می بودیم که اعلام می شد.
موضوع مهم دیگر و جدی تر آن روز، اینکه محمود با چهره ای درخشان از خوشحالی برگشت در را باز کرد و اولین کلمه ای که گفت این بود یاما (92) سپس اشک تیزی بر گونه ی مادرم جاری شد.
سپس غزل او به صدا درآمد و ما دوباره توپ را در یک محفل پر سر و صدای از بس خوشحالی ترکاندیم ، جایی که موفقیت و برتری محمود برای همه ما یک موفقیت و یک دستاورد بود چون هر کدام سهمی در آن دادیم.
مادرم به آشپزخانه رفت تا شنبلیله را بجوشاند و آرد و شکر را با آبش مخلوط کرده و یک سینی شیرینی شنبلیله برایمان بیاورد تا محمود آن را به تنور داغ ببرد تا بپزند منتظر بودیم تا مادرم آن را روی بشقابهایی که از آشپزخانه آورده بود بگذارد و ما از هر طرف سر آن دعوا کنیم در حالی که او دستش را طوری تکان میداد که انگار می خواست به کسی که دستش را دراز کرده تا بی نوبتی بکند ضربه میزد به قسمی که او را نزده باشد اما موفق شد چند بشقاب را بلند کند که در بشقاب برای هر کسی که از همسایه ها و اقوام برای تبریکی به او می آمدند نگهدارد.
پدربزرگم به شدت مریض شد و به نظر می رسید که می خواهد ما را ترک کند چون به ندرت چنین بیمار می شد. از اتاقش بیرون نمی شد و جز جمعه ها دیگر نمی توانست به مسجد برود و در مجلس روزانه مردان محله در میدان معروف شرکت نمی کرد. شاید ناکامی حسن بر اضطراب و بیماری او افزوده بود و او دیگر تمایلی به شرکت در مراسم ما را نداشت و با وجود آن همه با او دور هم جمع می شدیم و شب تا دیروقت بیدار می ماندیم و شب ها می خواستیم او را کمی بخندانیم و دلداریش بدهیم. محمود باید منتظر می ماند تا تعطیلات تابستانی برای یک سال تمام شود پس از اتمام تحصیلات ثانویه می توانست در یکی از دانشگاهای مصر بپیوندد. این فرصتی ایده آل برای او بود تا مقداری از پول مورد نیاز خود را جمع
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_سی_و_دو_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
آوری نموده تا که بتواند به مصر سفر کند ایده کار در داخل سرزمین های اشغالی سال 1948 را کاملاً رد کرد، بنابراین او مجبور شد به کار در کارخانه مامایم ادامه دهد و به دنبال هر کار اضافی دیگری برای جمع آوری سکه های سفید از اینجا و آنجا برای تحصیل باشد.
محمود و مادرم مدت ها در فکر می بودند و بالاخره تصمیم گرفتند که محمود باید دست از کار بکشد. محمود از کارخانه مامایم دست از کار کشید و برادرم محمد جای او را در آنجا ،گرفت بنابراین برادرانم حسن و محمد در کارخانه مامایم به کار می رفتند و محمود خود را وقف کاری کرد که بیشتر سود .کند فرصت های کسب درآمد جدی تر منوط به ایده بهتر در راه اندازی کسب و کاری بود که نیاز به سرمایه زیادی نداشت بنابراین محمود تصمیم گرفت سبزی فروشی درست کند.
سبزی فروشی در انتهای بازار سبزی محله او فقط به چند لیر نیاز داشت و می توانست سود کمی کسب کند، اما با صرفه جویی در وقت می توانست مبلغ معقولی را به دست آورد در طول یک سال اصلاً مادرم صبح ها محمود را زود بیدار می کرد و به محض اعلام پایان منع رفت و آمد او با سه چهار لیر به بازار عمده فروشی شهر می رفت و چیزی می خرید و بر می گشت.
او انواع سبزی هایی را که پیدا . می کرد آنها را به غرفه خود می می آورد، سبزی ها را روی آنها می چیند و شروع به فروش آنها می کرد و ظهر سبزی های باقی مانده را جمع آوری می کرد و آنها را برای استفاده روز مره خانه به مادر آماده می کرد هر روز بیست و یا یک چهارم قرش را از درآمد روز جمع می کردند تا پس انداز کنند. و وضع منع رفت و آمد در روز هر از گاهی تکرار می شد و چون همسایه ها به سبزی هایی که محمود می خرید نیاز داشتند، علیرغم اعمال مقررات منع رفت و آمد هیچ یک از سبزی هایش خراب نشد چون غرفه اش به خانه تبدیل شد و در کوچه های محله می توانست آنچه را که همسایه ها می خواستند بدون ترس از سربازان ارتش اشغالگر آماده کند.
سربازان اشغالگر از ترس کمین هایی که توسط مردان فدائی برایشان تدارک دیده شده بود از ورود به اردوگاه می ترسیدند. مقاومت و چریک ها مقاومت را ادامه و تشدید نمودند رهبران اشغالگر بخاطر ازدحام جمعیت در کمپ ها، باریک بودن کوچه هایشان و هزینه هایی که برای هجوم به کمپ متحمل می شوند به فکر ساختن خیابانهای عریض برای تقسیم کمپ
شدند.
یک اردوگاه را به چند ربع که به راحتی قابل شمارش است جداسازی و تقسیم کردند در واقع یک روز منع رفت و آمد در اردوگاه اعمال شد و نیروهای زیادی وارد شدند بعضی از سربازها با سطلهای رنگ سرخ و قلم رنگ روی دیوار بعضی از خانهها خط سرخ بزرگ و روی دیوار بعضی از خانه های دیگر خط عمودی ترسیم کردند و بعد از مقداری اندازه گیری کردند، سپس یک خط کوچک روی یکی از آنها گذاشتند و به همین ترتیب به هر یک از صاحبان خانه هایی که تابلوهایی روی آن ها نصب شده ،بود اخطاریه دادند مبنی بر این که خانههایی که خطهای بزرگ روی دیوارشان گذاشته شده بود، تخریب میشود و قسمتهای کنار کاشی های کوچک خانه ها که خطوط عمودی و خطوط کوچک روی دیوارهایشان قرار می گرفت هم تخریب می شدند.
در خانه ها جیغ توهین و سروصدا شروع شد که اینها اولادهایشان را کجا ببرند؟ مردم در سرک خواهند ماند از طالع خوب ما خیابان هایی که ساخته می شد به خانه ما نرسید زیرا هیچ تابلویی روی آن نصب نشده بود و مشخص شد که خانه ما مشرف به یک خیابان عریض خواهد بود و نه آن کوچه باریک که خانه همسایه هایمان به کلی خراب می شود. به نظر می رسید که این اتفاق برای برادرم محمود خوش شانسی بوده است زیرا اگر خانه ما یا قسمتی از آن تخریب می شد، همه آنچه محمود برای تحصیل در مصر پس انداز کرده بود برای اصلاح اوضاع کافی نبود و او نمی توانست به ادامه تحصیل
برود.
او می رفت و نوار غزه را ترک می کرد و ما را در خیابان رها ،می کرد اما خدا او را دوست دارد و مادرم هم او را دوست دارد، طبق صحبت های آنها پس از چند روز بلدوزر با نیروهای بزرگ ارتش آمد و لزوم تخلیه خانه ها را اعلام کردند. بلدوزر شروع به ساییدن خانه ها کرد مثل غول که استخوان های طعمه هایش را خرد می کند و قلب صدها نفر را می درید. مردان زنان و کودکانی که خود را دوباره خیابان ها .یافتند بلدوزر مدام در اردوگاه رفت و آمد می کرد و با هر چرخش یا
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_سی_و_سه_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
آوری نموده تا که بتواند به مصر سفر کند ایده کار در داخل سرزمین های اشغالی سال 1948 را کاملاً رد کرد، بنابراین او مجبور شد به کار در کارخانه مامایم ادامه دهد و به دنبال هر کار اضافی دیگری برای جمع آوری سکه های سفید از اینجا و آنجا برای تحصیل باشد.
محمود و مادرم مدت ها در فکر می بودند و بالاخره تصمیم گرفتند که محمود باید دست از کار بکشد. محمود از کارخانه مامایم دست از کار کشید و برادرم محمد جای او را در آنجا ،گرفت بنابراین برادرانم حسن و محمد در کارخانه مامایم به کار می رفتند و محمود خود را وقف کاری کرد که بیشتر سود .کند فرصت های کسب درآمد جدی تر منوط به ایده بهتر در راه اندازی کسب و کاری بود که نیاز به سرمایه زیادی نداشت بنابراین محمود تصمیم گرفت سبزی فروشی درست کند.
سبزی فروشی در انتهای بازار سبزی محله او فقط به چند لیر نیاز داشت و می توانست سود کمی کسب کند، اما با صرفه جویی در وقت می توانست مبلغ معقولی را به دست آورد در طول یک سال اصلاً مادرم صبح ها محمود را زود بیدار می کرد و به محض اعلام پایان منع رفت و آمد او با سه چهار لیر به بازار عمده فروشی شهر می رفت و چیزی می خرید و بر می گشت.
او انواع سبزی هایی را که پیدا . می کرد آنها را به غرفه خود می می آورد، سبزی ها را روی آنها می چیند و شروع به فروش آنها می کرد و ظهر سبزی های باقی مانده را جمع آوری می کرد و آنها را برای استفاده روز مره خانه به مادر آماده می کرد هر روز بیست و یا یک چهارم قرش را از درآمد روز جمع می کردند تا پس انداز کنند. و وضع منع رفت و آمد در روز هر از گاهی تکرار می شد و چون همسایه ها به سبزی هایی که محمود می خرید نیاز داشتند، علیرغم اعمال مقررات منع رفت و آمد هیچ یک از سبزی هایش خراب نشد چون غرفه اش به خانه تبدیل شد و در کوچه های محله می توانست آنچه را که همسایه ها می خواستند بدون ترس از سربازان ارتش اشغالگر آماده کند.
سربازان اشغالگر از ترس کمین هایی که توسط مردان فدائی برایشان تدارک دیده شده بود از ورود به اردوگاه می ترسیدند. مقاومت و چریک ها مقاومت را ادامه و تشدید نمودند رهبران اشغالگر بخاطر ازدحام جمعیت در کمپ ها، باریک بودن کوچه هایشان و هزینه هایی که برای هجوم به کمپ متحمل می شوند به فکر ساختن خیابانهای عریض برای تقسیم کمپ
شدند.
یک اردوگاه را به چند ربع که به راحتی قابل شمارش است جداسازی و تقسیم کردند در واقع یک روز منع رفت و آمد در اردوگاه اعمال شد و نیروهای زیادی وارد شدند بعضی از سربازها با سطلهای رنگ سرخ و قلم رنگ روی دیوار بعضی از خانهها خط سرخ بزرگ و روی دیوار بعضی از خانه های دیگر خط عمودی ترسیم کردند و بعد از مقداری اندازه گیری کردند، سپس یک خط کوچک روی یکی از آنها گذاشتند و به همین ترتیب به هر یک از صاحبان خانه هایی که تابلوهایی روی آن ها نصب شده ،بود اخطاریه دادند مبنی بر این که خانههایی که خطهای بزرگ روی دیوارشان گذاشته شده بود، تخریب میشود و قسمتهای کنار کاشی های کوچک خانه ها که خطوط عمودی و خطوط کوچک روی دیوارهایشان قرار می گرفت هم تخریب می شدند.
در خانه ها جیغ توهین و سروصدا شروع شد که اینها اولادهایشان را کجا ببرند؟ مردم در سرک خواهند ماند از طالع خوب ما خیابان هایی که ساخته می شد به خانه ما نرسید زیرا هیچ تابلویی روی آن نصب نشده بود و مشخص شد که خانه ما مشرف به یک خیابان عریض خواهد بود و نه آن کوچه باریک که خانه همسایه هایمان به کلی خراب می شود. به نظر می رسید که این اتفاق برای برادرم محمود خوش شانسی بوده است زیرا اگر خانه ما یا قسمتی از آن تخریب می شد، همه آنچه محمود برای تحصیل در مصر پس انداز کرده بود برای اصلاح اوضاع کافی نبود و او نمی توانست به ادامه تحصیل
برود.
او می رفت و نوار غزه را ترک می کرد و ما را در خیابان رها ،می کرد اما خدا او را دوست دارد و مادرم هم او را دوست دارد، طبق صحبت های آنها پس از چند روز بلدوزر با نیروهای بزرگ ارتش آمد و لزوم تخلیه خانه ها را اعلام کردند. بلدوزر شروع به ساییدن خانه ها کرد مثل غول که استخوان های طعمه هایش را خرد می کند و قلب صدها نفر را می درید. مردان زنان و کودکانی که خود را دوباره خیابان ها .یافتند بلدوزر مدام در اردوگاه رفت و آمد می کرد و با هر چرخش یا
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
بازار ارز خرید و محمود آنها را نزد یکی از خیاطها برد و او آنها را در کمر شلوارش داخل پارچه گذاشت و دوخت و پارچه
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_سی_و_نه_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
زمین زدیم و سیلی زدیم و با دندان چک کندیم و موهایش را کندیم و با لگد زدیم بلند شد و فحش و دشنام داد و از خانه خارج شد حسن رفت و برنگشت و ما شروع به جویا شدن درباره او کردیم و به ما گفتند که به سرزمین های اشغالی 1948 رفته و آنجا مشغول کار است در آنجا تصمیم گرفت برای تحصیل برنگردد.
حال پدربزرگم رو به وخامت گذاشت و جانش را به درگاه پروردگارش تسلیم کرد پس با گریه و اشک با او وداع کردیم و خداوند رحمتش کند و در بهشت پهناورش قرار دهد پدربزرگم بدون اطلاع از سرنوشت پدرم درگذشت. او بیش از پنج سال است که فوت کرده بدون اینکه نوه اش را ببیند که برای کار از غزه گریخته و به سرزمینهای اشغالی رفته است. بدون اینکه محمود در کنارش باشد ما به وظیفه خود عمل کردیم و همسایه ها در شادیها و غم ها مانند یک خانواده با ما
بودند.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_سی_و_نه_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
فصل هشتم
هر روز صبح صدها پسر و دختر اردوگاه حوالی ساعت هفت صبح به مدارس خود می رفتند از همه نسل ها پسر و دختر هفت ساله، که در کلاس اول ابتدائیه تا هجده سالگی که در مقطع متوسطه تحصیل می کردند هر روز صبح بعد از گروه های پسر گروه های دختر و پس از آن گروه های مرحله متوسطه به مدرسه داخل می شدند اکثریت پسران و دختران کمپ علاقه ای به برقراری روابط عاشقانه نداشتند زیرا قوانین محله در کمپ ایجاب می کرد که با آنها برخورد شود. دختران همسایه دوست داشتند با خواهرانم سر و کار داشته باشند مادرم همیشه به برادران و خواهرانم هشدار می داد که
از هرگونه رابطه به جنس مخالف جلوگیری کنند او اغلب به برادرانم هشدار می داد که به دختر همسایه ها نگاه نکنند و آنها هیچ نوع ارتباطی نداشته باشند و به ما هشدار می داد که به ناموس مردم توهین نکنیم زیرا مردم ناگزیر به ما توهین می کنند این هشدارها یک عامل بازدارنده برای ما بود که حتی به انجام کارهای که عده یی فکر می کردند با هوش ترین باهوشان هستند هم فکر نکنیم
چند پسر جوان در گوشه جاده در مسیر رفت و آمد دختران مدارس و آنهایی که مانند بادیه نشینان زندگی می کردند به مزاحمت آنها می پرداختند. بعضی از این جوانها سر راه دخترها ایستاده می بودند تا فقط به آنها نگاه کنند با چند کلمه گذرا بگویند مثلا چقدر زیبا هستی او چه می بینیم (سبحان الله) برخی دیگر آنجا ایستاده می بودند تا دخترانی را ببینند که آنها را دوست داشتند به عشقشان متقاعد شده بودند به این امید که رابطه ی با آنها ایجاد شود و ابراز علاقه کنند و یا نامه ای از ته دل برایشان می نوشتند بله مردم اردوگاه مانند همه مردمان بودند، با وجود بدبختی و شقاوتی که دارند، آنها عاشق می شوند، دوست می داشته باشند و زندگی را همانطور که همه مردم زندگی می کنند می گذرانند اما تردیدی نیست که میزان حفظ آداب و سنن و نزدیک شدن به دختران همسایه نقض عرف و سنت است بیشتر آنها محصور در احساسات درون روح خود می باشند مگر اینکه نگاه تحسین آمیز و یا با اشتیاق نگاه کردن از دور را داشته باشند. و عموما بخاطر جلب توجه به خانواده معشوقه خودخدمت می کردند.
برخی از جوانان اردوگاه قوانینی تصویب کردند که در راه ها مزاحم دختران نشوند بنابراین برخی ها نامه های عاشقانه و محبت آمیز می نوشتن و رد و بدل می کردند و بعضا در حین رفتن و بازگشت به مدرسه ملاقات می کردند. حتی یکی پشت سر دیگری راه می رفت گویی این کار خودجوش بوده است. و گاه سخنانی رد و بدل می شد که گویی هر کدام با همکاران خود صحبت می کردند برخی به خود اجازه می دادند در ساعتی محدود که معشوق آنها از آنجا عبور می کرد، پنجره اتاق را باز کنند در همان لحظه و از طریق آن پیام خود را به اوبرسانند.
بسیاری از دختران اغلب توسط پدر برادر یا مادرشان مورد ضرب و شتم قرار می گرفتند زیرا آنها در حال تبادل پیام با مردان جوان دستگیر می شدند اما همه اینها... داستان های کم و نادر بودند تعداد کمی از اردوگاه، در دوره اولیه پس از جنگ صبح ها به سر کار در سرزمین های اشغالی سال 1948 می.رفتند. این پدیده به تدریج شروع به افزایش یافت و این پدیده عاشقی و مزاحمت و پدیده های دیگر نیز همراه با آن رشد کردند در ساعات اولیه صبح مردها و هرکدام کیف بزرگ یا کیف کوچکی را در دست داشتند که غذای روزانه خود را در آن می گذاشتند و مسافت زیادی را تا پارکینگ کارگران طی می کردند. که تعداد موتر ها، بس ها و کامیون ها، به یافا، اشدود، تل آویو و دیگر جاها می رفتند و هر راننده یی مسافران را به مقصد خود فرا می خواند و کارگران دسته جمعی سوار می شدند.
آنجا بسیاری از غرفه دارانی که فلافل و حبوبات سهلاب (نوعی ادویه غذایی مصرى مشهور به خصية الثعلب) یا چیزهای دیگری را به این گروه بزرگ از کارگران که هدف مناسب و بازار سودآوری برای تجارت بود می فروختند. کارگران چند پیسه از جیبشان برای خریدن مقداری فلافل بیرون می کردند چون غذایی است که سریع خورده می شود آنرا در کیسه غذای شان می گذاشتند، به سمت موتری که آنها را حمل می کرد می رفتند خودشان را داخل آن می انداختند تا خواب شان را کامل کنند که یکی دو ساعت می گذشت تا اینکه به محل کارشان می رسیدند آنجا در سرزمین های اشغالی درون وطن گمشده این کارگران در هر شغلی در ساخت و سازی کشاورزی با نظافت کار می کردند زمینه های کاری سخت و حرفه ای که یهودیان نسبت به آن متکبرند و خودشان کارفرما و صاحب کار بالای سر این ها می ایستند به کارگران دستور می دهند
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
هنگامی که او به سمت آنها رفت و با آنها نشست در مورد بازی کردن جمع آوری ورق و توجه آشکار به ورود تازه وارد از آنها پرسید آنها به وضوح از اینکه شیخ نزدشان توقف کرده بود اظهار حیرت کردند شیخ احمد نزد
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_چهل_و_دو_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
آنان نشست و گفت: اجازه دهید در مورد موضوع مهمی که به شما مربوط می شود با شما صحبت کنم حیرت در چهره هایشان آشکار بود گفتند: بفرمائید شیخ با استناد به آیاتی قرآن کریم و احادیث از سخنان طولانی و با اشتیاق شروع به صحبت کرد. و هشدار از اتلاف وقت در انحرافات بیهوده گذشت اند زندگی و اصرار به اطاعت و عبادت خدا و انجام واجبات یادآور نعمت هاي خداوند برای انسان و هشدار ضرر در آخرت و عذاب جهنم همه اینها را به روشی خوب پیوند داد و گفت در آینده باید پرچم اسلام در سرزمین فلسطین و سرزمین سفر شب معراج پیامبر برافراشته شود تا زمین آزاد شود و خلق آزاد شوند و تلاش های انجام شده به نتیجه برسد.
چهار جوان سکوت کردند و از صحبتی که برای اولین بار می شنیدند شگفت زده شدند و از پیوند عجیب دین و میهن دوستی خوشحال شدند آنها عادت کرده بودند در زمان های اخیر شیخ یا دینداری را ببینند که هیچ ارتباطی با واقعیت و دغدغه ملت نداشت یا میهن پرست یا چریک را ببینند که ربطی به دین و دینداری نداشت ویژگیها و قاطعیت در کلماتی که شیخ جوان می گفت در چهره آنها ظاهر شده بود یکی از آنها پرسید از ما چه میخواهی ای شیخ؟ لبخند ملایمی بر لبان شیخ نقش بست و گفت: ان شاء الله فردا غسل کنید و خود را پاک کرده، وضو بگیرید بعد هر وقت صدای آذان را شنیدید به مسجد بروید نماز بخوانید.
جوانان سر تکان دادند و وعده کردند شیخ احمد با یکی یکی خدا حافظی کرد و دستان هر کدامشان را فشار داد و رفت آنها اوراقشان را جمع کردند و پتوهایشان را تکان دادند و خداحافظی کردند و رفتند هوا تاریک شد و وقت منع رفت و آمد آغاز شد پس از کمپین خیابان سازی مشخص شد که توانایی ارتش اشغالگر برای کنترل اردوگاه آسان تر و آسانتر شده است و گشت های موتر روی آنها به راحتی می توانند بر آنچه در اردوگاه اتفاق می افتد نظارت کنند هنگامی که مشکوک به تحركات خصمانه می شدند ،محاصره، تفتیش و کسانی که در اردوگاه بودند دستگیر یا کشته می شدند. سرعت حرکات خودروهای گشت و توانایی آنها برای رسیدن ناگهانی به تمام طرفین اردوگاه، بار مقاومت و چریک ها را سنگین کرد، بنابراین لازم بود روش جدیدی برای هشدار سریع به چری کها از حضور نیروهای اشغالگر در آن نزدیکی ایجاد شود. تا آنها بتوانند احتیاط های خود را انجام دهند و آماده شوند و در هر جایی که سربازان اشغالگر ظاهر می شوند، اگر یکی از پسران یا دختران و حتی مردان و زنان بالغ نیروهای اشغالگر را می بیند با صدای بلند شعار بدهند بيعوا "بفروش" و هر کس این کلمه را می شنید فوراً آن را با صدای بلند تکرار میکرد بفروش بفروش بفروش و آسوده باش". قصد آن زمان این بود که از سربازان اشغالگر بخواهند سلاح های خود را بفروشند این پدیده یعنی پدیده فریاد زدن و بلند کردن صدای خود با این فراخوان پس از مدت کوتاهی به تصویری از سرود مردمی تبدیل شد و وقتی دانش آموزان دختر و پسر در مسیر رفت و آمد به مدرسه گشت اشغالی را می دیدند گلویشان را باز می کردند و شعار گسترده مردمی ،بفروش، بفروش، بفروش و من از آن راحت می شوم و صندل چوب (خوشبو) از آن بهتر است را مدام تکرار می کردند.
ارتش اشغالگر نمی دانند چگونه با آن کنار بیایند و در سردرگمی و سرگردانی فرو می روند فداییان این صداها را می شنوند و محل آن را می دانند پس مراقب و آماده هستند معمولاً بچه ها هستند که این ندا را تکرار می کنند، اما وقتی بچه ها حضور ندارند و بزرگترها گریزی برای تکرار آن ندارند هشدار می دهند فداییان از بلند کردن صدای خود با آن ابایی ندارند. روزها به سرعت می گذشت و ما شروع کردیم به روز شماری تا زمانی که محمود از مصر بازگردد.
او از دانشکده هندسه فارغ التحصیل شده بود ما شروع به بازدید روزانه از مقر صلیب سرخ کردیم و در یکی از گروه های بازگشته از مصر به جستجوی نام او پرداختیم و تاریخ بازگشتش پس از روزها رفت و آمد به ستاد و پرسیدن سوال، لیست عودت کنندگان روی تابلوی اعلانات گذاشته شد و نام محمود را در گروه سوم پیدا کردیم به خانه پرواز کرده و به مادرمان مژده دادیم که مهندس محمود، قرار است برسد.
آمادگی و تیاری برای پذیرایی از او به شدت شروع شد بزرگترین کار این بود که از برادرم حسن خواستیم تا مقداری رنگ بخرد و برایش جایی درست کردیم مقداری آب روی آن افزدویم تا حل شود بعد شروع به صاف کردنش کردیم و کل خانه را سفید رنگ کردیم مادرم شروع کرد به تهیه غذا و نوشیدنی مخصوص شنبلیله و باسبوس ، خوراکی های شیرینی برای ما و عزیزانمان که با ما به برکت و شادی خواهند آورد.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_چهل_و_سه_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
روزی که قرار بود محمود بیاید آماده شدیم و برای پذیرایی از او جلوی اداره کل گذرنامه بیرون آمدیم و بس ها با زیر نظر گرفتن خودروهای ارتش وارد مقر شدند و ما و صدها خانواده منتظر بودیم برگشتگان یکی یکی شروع به آمدن کردند تا اینکه محمود بیرون آمد ما پیشاپیش از مادرمان به استقبالیه محمود پرداختیم و او با تمام محبت از ما پذیرایی کرد و اشک در چشمانش به وفور جاری شد تا اینکه به مادرم رسیدیم که چشمانش از شدت شادی اشک می ریخت و محمود زانو زده بود و سر و دستانش را می بوسید و فارغ التحصیلی را به او تبریک می گفت و زمزمه می:کرد برگشتی جان مادر دوران خستگی و بدبختی تمام شد، ان شاء الله که دیگر برنگردد.
در حالیکه متردد بود گفت: الحمد لله الحمد لله ان شاء الله به محض اینکه به خانه رسیدیم تقریباً تمام محله برای استقبال از محمود در جشنی شبیه به یک مهمانی بزرگ عمومی جمع شدند و همه مردها او را در آغوش گرفتند و بوسیدند و زنان به مادرم تبریک گفتند و برخی از آنها به سختی غر زدند به دلیل ازدحام شدید خیابان با وجود ظرفیتی که داشت وارد خانه شدیم و همسایهها برای تبریک و تهنیت به خانه هجوم آوردند و مادرم و برادران و خواهرانم مشغول توزیع شیرینی و نوشیدنی بودند فریاد میزدند ،بش مهندس رفت و برگشت همسایه ها به محمود صدا می زدند و از مصر می پرسیدند، از دانشگاه از سلامتی اش از همه چیز می پرسیدند.
آفتاب نزدیک به غروب بود و تاریکی پرده های خود را پایین انداخت و به این ترتیب زمان منع رفت و آمد نزدیک شد و همسایه ها شروع کردند به رفتن به خانههای خود و شعارهای تبریک و صلوات می گفتند خانواده به تنهایی، از جمله پسر عمویم ابراهیم که مثل هر یک از ما بدون هیچ اختلافی در خانواده ادغام شده بود به اطراف محمود نشستیم، گفتگوها در مورد امیدها و جاه طلبی ها شروع شد حسن دكان را تمیز میکند و خود را صرفاً وقف درس خواندن می کند و محمد و من کار ساده را در کارخانه مامایم متوقف می کنیم.
اتاق جدیدی در خانه می سازیم سقف های کاشی کاری شده دو اتاق را بر می داریم دیوارهای آنها را بلند می کنیم و سقف آنها را با آز بست می بندیم کف آنها را بلند می کنیم و کف اتاق را هموار می.کنیم خانه را با سمنت و ریگ پلستر می کنیم این پروژه ها فقط بعد از استخدام محمود و شروع به دریافت حقوقش صورت میگرفت.
مشخص بود که محمود نه اردوگاه را ترک می کند و نه نوار غزه را ترک می کند و نه برای کار به خارج از کشور سفر می کند. او پس از پایان تحصیلاتش دور از خانه و خانواده از بازگشت اش خرسند بود دو روز دیگر برای جشن بازگشت و فارغ التحصیلی محمود و پذیرایی از خیرین را گذاراندیم در شب سوم، ساعاتی پس از شروع مقررات منع رفت و آمد، در حالی که دراز کشیده بودیم تا بخوابیم دوباره صدای موترهای گشتی را شنیدیم که برای رفتن به اطراف می چرخیدند، اما از صدای سربازان در حیاط خانه خودمان متعجب شدیم.
با صدایشان محکم به در میزدند و ما را صدا می زدند که به میدان برویم مامان و خواهرانم سریع روسری خود را سر کردند و با برادرم محمود بیرون رفتیم به سمت میدان متوجه شدیم که دهها سرباز خانه را اشغال کرده اند و ده ها تفنگ از هر طرف به سمت ما نشانه رفته اند مادرم در حالی که از اتاق خارج میشد فریاد زد چه میخواهید؟ چه چیزی می خواهید؟ چه چیزی میخواهید؟ افسر با محمود صحبت کرد و پرسید تو محمودی؟ محمود پاسخ داد :بله، من محمود هستم. افسر :گفت ما تو را برای مدتی در کندک میخواهیم مادرم فریاد زد ،باشه از او چه میخواهی؟ او همین دیروز از مصر برگشته است افسر :گفت او را فقط برای چند سوال میخواهند و فردا صبح پیش شما میآوریم محمود که آنها را همراهی می کرد از آنها خواست لباسهایش را عوض کند اما آنها نپذیرفتند و از او خواستند ،برود با آنها همان طور که بود رفت مادرم سعی کرد برود اما آنها مانع شدند و در را پشت سرشان کشیدند، موتور موترشان به صدا درآمد و از خانه و محله
دور شدند.
آن شب ما طعم خواب را نچشیده بودیم و مادرم فریاد میزد و گریه میکرد و از سرنوشتش ناله میکرد میگفت بیچاره بیچاره آمد و با یافتن جای خود خوشحال شد، فاطمه و حسن سعی می کردند او را آرام کنند و به او اطمینان دهند که محمود صبح برمی گردد افسر گفت که فقط برای چند سوال از او می خواهند بپرسند بس!
و او تکرار میکرد اوه اگر او را بخاطر چند سوال میخواستند، پس روز می آمدند با یک ورق !حکم سپس به نوحه می گفت ای بخت برگشته، ای غم، ای غم، چه کردی محمود چه کرده یی؟ در ابتدای روز و پایان منع رفت و آمد، او لباس
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_چهل_و_چهار_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
پوشیده بود و با برادرم حسن به کندک رفت و در آنجا سربازان نگهبان دروازه او را بستند و از ورود او جلوگیری کردند در حالی که میخواست برای آنها توضیح دهد که چه اتفاقی افتاده است. او میخواست ببیند به محمود چه اتفاقی افتاده است اما آنها این کار را نکردند آنها متوجه می شوند که مادرم چی می گفت و در مواجهه با وضعیت شرم آور فقط «روخ، من، هن» را تکرار می کنند حسن او را متقاعد کرد که اجازه ورود نمی دهند و باید جلوی در آن طرف منتظر بمانند تا محمود بیرون بیاید و او روی زمین نشست و حسن شروع به کشیدن او .کرد آن طرف تر نشستند و ساعت ها یکی پس از دیگری گذشت و محمود بیرون نه آمد در حالیکه میخواست بیاید، مادرم بار بار سعی میکرد وارد شود و حسن جلوی او را می گرفت و سعی داشت او را متقاعد کند که او وارد کندک شده نمی تواند او را ضایع می کنند ما در خانه آماده باش بودیم و عزای عمومی داشتیم منتظر آمدن مادرم و حسن با محمود بودیم و انتظار طولانی شد با نزدیک شدن به غروب، مادرم و حسن برگشتند و با غم و اندوه پاهای خود را روی صورتشان میکشیدند و حال مادرم بدتر از آن چیزی بود که من او را آنطور ندیده بودم هر کدام منتظر بودیم تا یک کلمه بگوید بدون شنیدن صدای نفس هایش هیچی نشنیدیم وی خود را روی تختش انداخت.
حسن بالای سرش نشست .... در حالی که سعی میکرد به او دلداری دهد میگفت فردا به وکیل مراجعه می کنیم تا از او بپرسیم و موضوع او را پیگیری کنیم و دستگیری او را به صلیب سرخ اطلاع دهیم و مادرم جواب داد پاهای من روی پای توست، پس با او موافقت کرد صبح زود دوباره راه افتادند تا مأموریت را انجام دهند وکیل گرفتند و به صلیب سرخ اطلاع دادند و فهمیدند که ما و آنها چاره ای جز صبر نداریم چون ممکن است قبل از یک ماه هیچ اطلاعاتی روشن نشود. یکماه گذشت ، فقط انتظار بود و فقط انتظار و دیگر هیچ روزهای اول گذشت تاریک و سنگین بود اما به نظر می رسید که ما توانایی تطابق با هر مصیبتی را داریم هر قدر هم که بزرگ باشد فقط باید ساعات و روزهای اول آن را سپری کنیم و بعد موضوع تبدیل میشود....
همانطور که همه مصیبتهای قبلی طبیعی بود آنچه اکنون مهم بود این است که تمام پروژههای قبلی ما لغو شده یا در بهترین حالت به تعویق افتاده بود بنابراین حسن باید به کار در غرفه ادامه داد می و من و محمد باید برای تمیز کردن به کارخانه مامایم برویم هر چند روز میگذشت مادرم به طور دوره ای هفته ای یک یا دو بار، حسن را برای بررسی وکیل و صلیب سرخ میبرد و پس از گذشت بیش از یک ماه وکیل به ما اطلاع داد که علیه محمود کیفرخواست تشکیل خواهد شد و او قرار است به دادگاه آورده شود.
اما به نظر می رسید موضوع ساده است و تا دو سه هفته دیگر مشخص می شود. بعد از حدود دو هفته متوجه شدیم که محمود را برای محاکمه بیرون آوردهاند و قاضی بازداشت وی را دو ماه دیگر تمدید کرده و پس از حدود دو هفته دیگر، از صلیب فهمیدیم که محمود در زندان مرکزی غزه است و ما میتوانیم هر ماه یک بار در اولین جمعه هر ماه از ماه آینده با او ملاقات کنیم
حسن دوره ثانویه را به پایان رسانده بود و در مواجهه با وضعیت اقتصادی خانواده که امکان سفر به مصر یا جاهای دیگر برای تحصیل را برای او غیر ممکن میکرد با پیوستن به مدرسه صنعتی وابسته به سازمان امداد ملل متحد موافقت کرد و در تراشکاری و ریزکاری آهن پذیرفته شد. او مجبور شد در ابتدای سال به مطالعه بپردازد جایی که دو سال در آنجا تحصیل می کرد و پس از آن با دیپلم صنعتی فارغ التحصیل می شد.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_چهل_و_پنج_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
فصل نهم
در اردن، ملک حسین پس از پیروزی الکرامه بیرون آمد و :گفت ما همه فدایی هستیم و جوانان فلسطینی هزاران نفر در تمامی تجمعات آوارگان در کشورهای عربی به دفاتر جنبش فتح هجوم آوردند تا پس از انقلاب به آن بپیوندند. احساس غرور همراه با پیروزی در الکرامه و ریشه گرفتن انقلاب فلسطین در اردن و جاهای دیگر از کشورهای عربی و رهبران آنها به ویژه یاسر عرفات در پایتختهای عربی با استقبال گرم مواجه شدند در قاهره جمال عبدالناصر که رهبر ملت عرب به شمار می رفت هم از آنها استقبال نمود.
بسیاری از خانواده های فلسطینی بین کرانه باختری و اردوگاههای پناهندگان در ،اردن لبنان یا سوریه تقسیم شده اند، نه تنها خانواده هایی که در سال 1948 مهاجرت کردند بلکه بسیاری از خانواده هایی که در طول جنگ 1967 متفرق شدند و در مقابل رژیم صهیونیستی از ترس و کشتار وحشیانه اشغالگر گریختند یکی از این خانوادهها خانواده احمد تاجر اهل الخليل
بود که شوهر خاله ام عبدالفتاح اغلب با او می نشست و صحبت می کرد و روابط کاری خوبی با آنها داشت.
ابو احمد چهار فرزند داشت که یکی از آنها در الخلیل پیش او ماند و سه نفر دیگر در سال 1967 در مقابل اشغالگران اسرائیل به اردن مهاجرت کردند و در آنجا ساکن شدند دو نفر از آنها به صفوف انقلاب در اردن پیوستند و نفر سوم به عنوان راننده موترهای بابری در آنجا مشغول به کار شد دو نفری که به انقلاب پیوستند هرگز نتوانستند به الخلیل برگردند زیرا ترس از دستگیری توسط مقامات اشغالگر وجود داشت در مورد سومی ،احمد گاهی اوقات برای ملاقات با خانواده اش برمی گشت و با پدرش گاهی در مغازه اش برای نشستن می آمد. و شوهر عمه ام با او ملاقات می کرد و در آنجا در مورد شرایط فلسطینی ها در اردن صحبت می کردند.
وضعیت فلسطین در اردن بدون شک همه فلسطینی ها را به سربلندی و سر فرازی فرا میخواند اما احمد از آینده می ترسید، او تردیدی نداشت که رشد قدرت فلسطین در اردن باعث نگرانی ملک حسین میشود چه خطرناکتر از این اینکه برخی از فدائیان آنجا بدون در نظر گرفتن احساسات مردم عمل میکنند و ممکن است در به چالش کشیدن آن احساسات مبالغه کنند. موضوع این است که ممکن است توجیهی برای بروز درگیری بین انقلابیون و شاه باشد و احمد بیش از یک بار صحبت کرده و ترس خود را بیان کرد اما برخی از حاضران سعی میکردند به خود اطمینان دهند که کار به درگیری و رقابت نمیرسد و حتی غیر ممکن است ناگهان خبر آغاز آن درگیریها به نام وقایع سپتامبر سیاه 1970 منتشر شد که به نبردهای واقعی تبدیل شد که پیامدهای آن منطقه را پر کرد و منجر به جنبش های سیاسی در سطح رهبری عرب گردید. ام احمد در جریان آن درگیری های شدید در اردن سه فرزنداش بود و هر یک از سه فرزندش یک زن و تعدادی فرزندداشتند و آنها در خطر واقعی بودند و ام احمد دیگر نمی توانست بخوابد و غذا را در دهانش بگذارد او از ترس برای آنها می لرزید. ابو احمد سعی می کرد او را آرام کند و به او اطمینان دهد که به خدا توکل کند فقط آنچه را که خدا مقدر کرده است می شود اما او مادر است و دل مادر چنین نمی شود و در چنین شرایط آرام نمی گیرد.
با توجه به این موضوع ابواحمد مجبور شد برای بررسی وضعیت اولادهایش و خانواده هایشان به اردن سفر کند. ام احمد فریاد زد: آیا تنها به سفر میروی؟ پاسخ داد آری :گفت فایده آن چیست؟ ترسم خیالی بود یزید پرسید: چاره چیست و نظرت چیست؟ پاسخ :داد ما با هم سفر میکنیم ابو احمد سعی کرد او را از قصدش منصرف کند اما نتوانست برای او مجوز تهیه کرد و هر دو راهی اردن شدند و در آنجا یک جنگ واقعی بود.
و آنها به خانه ،سعید پسرشان که راننده بود رفتند آنجا در محاصره شدیدی قرار گرفت پس از رسیدن به خانه، هیچ کس نتوانست آنها را ببیند زیرا اوضاع به شدت خطرناک بود و تیراندازی متوقف نمیشد تا اینکه مجبور شدند در را ببندند. پنجره ها و الماری و اثاثیه منزل را روی آنها قرار دهند تا گلولهها وارد خانه نشوند و به آنهایی که در خانه هستند اصابت نکند، مجبور شدند تمام مدت خمیده راه بروند بر سر یکدیگر فریاد میزندند بلند" نشو ، مبادا یکی از گلوله های سرگردان به تو اصابت کند
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_چهل_و_شش_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
و ابواحمد هر از گاهی زیر لب می گفت: این همه زیر سر توست تو مقصر ،استی ما آنجا در امنیت بودیم. ام احمد می گفت اینجا میان بچه هایم و خانواده هایشان با وجود خطر برایم راحت تر از این است که آنجا مثل هزاران نفر منتظر بمانم یک بار دیگر غر زد باشه باشه خدا تماممش کند ای خدای پوشاننده ای محافظ...
وقایع جولای جراش و عجلون به پایان رسید و انقلاب به لبنان منتقل شد و به محض آرام شدن اوضاع، ابواحمد و همسرش به الخلیل بازگشتند و ابواحمد به مغازه خود بازگشت و از وحشتهای واقعی را گزارش .می داد وحشتی که او با چشمان خود دیده بود و خدا را به خاطر امنیتش شکر کرد حضار به او تبریک می.گفتند که او سالم است یک بار دیگر خدا را به خاطر امنیت او و ام احمد، بچه ها و وابستگانشان شکر کردند چیزی نگذشت که رادیوها خبر مرگ جمال عبدالناصر را دادند صاعقه بر سر توده های فلسطینی که اکثریت آنها رهبری و امید ملت عرب را در او می دیدند تظاهرات گسترده ای در سراسر کشور در اردوگاه ها شهرها و روستاهای آن به راه افتاد.
در اردوگاه ساحل مدارس برای چند روز به حالت تعلیق درآمد اعتصاب غذای اعلام شد و مغازهها باز نشدند، تظاهراتی به رهبری تعدادی از معلمان و روشنفكران در اردوگاه برگزار شد شعارهایی برای وحدت اعراب، سردادن فضایل اقدامات رئيس جمهور فقید و تجلیل از وی .
تصاویر و بنرهای او با شعارهای ناسیونالیسم عربی و همدردی با عبدالناصر همه در اردوگاه با اکثریت قریب به اتفاق آنها به این تظاهرات پیوستند مردان و زنان گریه میکردند و ناله هایشان بلندتر میشد تظاهرات در اوج شور و هیجان خارج از کمپ به سمت جاده های اصلی شهر به راه افتاد که به سمت مرکز شهر و خیابان عمر المختار می رفت.
ما به عنوان دانش آموز مدرسه پیر و جوان، دختر و پسر به آن ملحق شدیم و همه شعار میدادند زنده باد اتحاد عرب... فلسطين روح و خون عرب است فدای تو می شویم ،جمال در اولین تماس تظاهرات در خیابان عمر المختار، خیابان اصلی شهر غزه، نیروهای بزرگی از ارتش اشغالگر منتظر آن بودند و شروع به تیراندازی کردند و برای ایجاد وحشت روی سر تظاهر کنندگان آتش گشودند و مجبورشان کردند متفرق شوند و به راه خود ادامه ندهند.
تظاهر کنندگان شروع به پرتاب سنگ به سمت آنها کردند و تیراندازی از ناحیه پاها شروع ،شد مجروحان سقوط کردند و آنها به بیمارستان دارالشفا و یک درمانگاه سازمان خیریه که از زمان اشغال 1967 در این مدت معالجه می کرد منتقل شدند. نیروهای اشغالگر و ادارات آنها اقدامات متعددی را برای کنترل مناطق توقف جنبش مقاومت و تلاش برای سرکوب آن انجام داده بودند و سرشماری شهروندان را آغاز کردند و برای بزرگسالان مرد و زن کودکان ثبت نام شده، شناسنامه شخصی صادر کردند.
ثبت ولادت و اداره پاسپورت و مجوزها که بر این مناطق و سایر مناطق نظارت دارد افتتاح کردند که از امور عمرانی شهروندان و ساکنان آن پیگیری کنند راه های ارتباطی و تفاهم با مختاران و سرشناسان مناطق آغاز شد، زیرا فرماندار نظامی منطقه هر از گاهی آنها را احضار می کرد تا در مورد مسائل زندگی مردم با آنها گفتگو کند و آنچه را که می خواستند از طریق آنها به اطلاع مردم برسانند.
عده ای از این مختارها خوانین، ملک(ها یا سرشناسان را می دیدید که با عبایی و سبیل (بروت) چرخان به سمت مقر فرمانداری نظامی در شهر می روند و وارد اتاق فرماندار نظامی می شوند که معمولاً با احترام با آنها برخورد می شد، مگر هنگامیکه تظاهرات عملیات یا امثال اینها می،شد آنها عصبانی میشدند، شروع به داد و فریاد بالای این خوانین میکردند که ای خائین ...و. اگر یکی از آنها صحبت میکرد به فرماندار اشغالگر چاپلوسانه می گفتند جناب حاکم، جناب استاندار و ....
این مختارها و خوانین همچنان مهر مختاری داشتند که برای شهروندان و اهالی در هنگام معامله بود و اگر یکی از آنها می خواست به خارج از کشور سفر کند یا مجوز افتتاح پروژه یا ساخت و ساز یا معامله رسمی می خواست باید نزد مختار منطقه خود می رفت مهر او روی آن کاغذ میشد و معمولاً چند سکه برای آن می گرفت.
گشت های اشغالگر با حمل نقشه های نظامی در مناطق پرسه می زدند و بر اساس آن حرکت می کردند، تا شبانه روز، با پای پیاده و سواره در دشت ها و دره ها و کوه های شهرها و روستاها از اسرار مناطق و جزئیات دقیق آن مطلع باشند. ده ها سرباز
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_چهل_و_هفت_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
را می بینید که در دو سه یا چهار ردیف بین هر یک از آنها راه میرفتند دیگری چند متر دورتر تفنگهای خود را بیرون میکشید و به چپ و راست نگاه میکردند در حالی که آنهایی که در پشت ردیفها بودند می چرخیدند. وقت به وقت یکی بر دیگری در چرخش می بودند تا بفهمند آیا کسی پشت سر آنها هست که به آنها حمله کند یا خیر؟ آنها راه می رفتند و سپس می ایستادند هر از گاهی افسر به نقشه ای که در دست داشت نگاه می کرد و سپس به راه خود به جهت مشخص ادامه می دادند و اغلب رهگذر جوان یا مردی را متوقف می کردند و از او کارت شناسایی می خواستندبرای شناسایی چون افسر به کاغذی که از جیبش بیرون میآورد نگاه هـ می کرد که حاوی تعدادی از اسامی و شماره شناسنامه تعدادی از افراد تحت تعقیب دستگیری و تحقیقات می بود.
هر روز یا چند روز هفته تعداد زیادی جیپ نظامی، بزرگ یا کوچک، دیده می شد که بعد از یک موتر غیرنظامی حرکت میکردند. این خودروها با داشتن نشان زرد رنگ ده ها جیپ را هدایت می کنند که به کدام راه بروند. مسیرها برای همه جیپ ها معلوم میشد که در راه یورش به خانه نخلستان یا مکانی برای دستگیری یکی از فداییان تحت تعقیب یا کسانی که به آنها کمک می کنند میرفتند. گاهی در راه برگشت پیدای شان میشد، جایی که شخصی را دستگیر می کردند، دستانش را دور لوله سیت جیپ میبستند و یک کیسه پارچهای ضخیم به رنگ ارتشی روی سرش میگذاشتند گاهی آن شخص را از روی لباسش می شناختیم و گاهی او را نمی شناختیم که برای تحقیقات برده میشدند.
با وجود این شیوه،ها عملیات مقاومت ادامه داشت هر چند روز یکبار میشنیدیم که بمبی به سمت یکی از پاتک ها پرتاب شده و به تعدادی از سربازان اصابت کرده و مجروح شدهاند یا اینکه یکی از چریکها از تفنگ (کارلوستاف) به سمت خودروی گشت نظامی یا سربازان گشت پیاده شلیک کرده و آنها را مجروح یا کشته اما بسیاری از اینها تظاهرات واضح یا نیمه روشن چریکهای مسلح در ملاء عام یا کسانی بود که سلاحهای خود را از زیر لباسهای شان پنهان حمل میکردند. و یا کیسههای پنبه آن را از جلوی اهالی میگذاشتند پس با قطعیت معلوم می شد که سلاح است.
همه این جنبه ها به تدریج از بین رفت و جنبش چریکی کم کم مخفی تر شد و در اوائل سالهای دهه هفتاد واحد (101) توسط جنرال آریل شارون و در راس آن مایر داگن بود تشکیل شد که به کلاه سرخ پوش ها معروف بود و در میان مردم به قایق های سرخ معروف شد که قطعه ویژه ای به شمار می رفت که بسیار خاص آموزش میدیدند هر کسی که مشکوک به طرف آنها حرکت میکرد شلیک میکردند بدون هیچ کنترل یا قانونی به مردم حمله میکردند ضرب و شتم می کردند و در کشتن و انحلال بسیاری از رهبران و اعضای مقاومت نقش برجسته ای داشت. نیروی این واحد متشکل از حدود ده تا بیست سرباز یونیفرم پوش بودند ،یونیفورم رسمی نظامی می پوشیدند.
همه آنها مردان جوانی بودند که در اوج جوانی خود سلاحهای جدید حمل می کردند آنها به خوبی آموزش دیده بودند، کلاه های پارچهای سرخ بر سر میداشتند و چوبه ای کوتاه حمل می کردند نزد از یکی از آنها یک دستگاه رادیویی بزرگ بود که آنرا بر پشت خود حمل می کرد ارتباط صوتی که از موقعیت فرمان به طور دائم به جهت هدف که از آن آنتن بلند می شود شنیده می شد یک روز یکی از این ،واحدها یک چریک را پس از تشخیص عکس، تعقیب کردند. هنگامی که بمبی در دستش بود ظاهر شد پاهایش را به باد داد و در کوچه پس کوچه های اردوگاه دوید تا پنهان شود، آنها به دنبال او شروع کردند به تیراندازی کردند و به داخل اردوگاه دویدند و سرباز حامل رادیو شروع به صدا زدن کرد. ستاد فرماندهی توانستند منطقه ای را که آن جوان ناپدید شده بود شناسایی کنند و به همین دلیل او را محاصره کردند و در مدت کوتاهی نیروهای کمکی بسیار زیادی وارد شدند و اطراف آنرا محاصره کردند و از مردم خواستند که آنجا را ترک کنند. خانه ها ،همه زن و مرد پیر و جوان کنار جاده نشستند و تحقیقات تک تک آنها از سوی نیروهای اطلاعاتی آغاز شد، سربازان وارد خانه های منطقه شدند به جست وجوی همه چیز در آنها کردند و خصوصا جست و جوی آن مرد جوان یا پناه گاهی، یا مخفیگاهی که در آن ناپدید شده بود و به نظر میرسید خانه ای را که در آن مرد جوان ناپدید شده بود، پیدا
کردند.
افسر و ماموران اطلاعاتی شروع به ورود و خروج و مشورت کردند و همه چیز را در خانه زیر و رو کردند و در نهایت ورودی پناهگاهی را پیدا کردند که آن جوان ناپدید شده بود و از بلندگوها برای او صدا زدند تا بیاد بیرون اما کسی بیرون نیامد آنها به ورودی پناهگاه نزدیک شدند و به سوی آنها تیراندازی شد پس عقب نشینی کردند سپس تعدادی از سربازان
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_چهل_و_هشت_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
آن قطعه به محل نفوذ کردند و محل را با مواد منفجره مین گذاری کرده، عقب نشینی کردند و سپس آن را منفجر نمودند. صدای انفجار مردم را تکان داد سپس یکی از بولدوزرها را آوردند که خانه را خراب کرد و شروع به حفاری کردند تا پناهگاه و آنچه در آن بود کشف .کنند اجساد چهار چریکی که در آن پناهگاه ناپدید شده بودند بیرون آوردند.
با گذشت زمان از حضور نیروهای آزادیبخش خلق کاسته شد و اکثریت مردان مقاومت به جنبش فتح وابسته شدند و در برخی مناطق اکثریت از جبهه مردمی بودند و دستگیری در میان مردان و جوانان صورت میگرفت. هر روز ده ها نفر دستگیر می شدند، مخصوصاً بعد از انجام یک عملیات چریکی، و همیشه کسانی آزاد می شدند که دستگیر شده بودند. زنان وقتی شوهر یا پسرش پس از ماهها یا سالها غیبت در تاریکی زیرزمینها و سلولهای بازجویی از بازداشتش برمی گردید غمگین میشدند آنها نمی دانستند چی .کنند روزهای بازداشت در شهر الخلیل از همان روزهای اول اشغال آغاز شد، زمانی که رهبران ارشد اسرائیل به خانه شهردار و رئیس شهردار ، شیخ محمد على الجعبری آمدند و احترام و قدردانی ویژه خود را نسبت به وی ابراز کردند و از او خواسته هایش را پرسیدند وی از آنها خواست که سربازانشان از تعرض به آبرو و مال مردم بپرهیزند بنابراین آنها به او اطمینان دادند که چنین خواهد بود و تعهد معقولی از جانب سربازانشان به این امر مشاهده شده بود.
اما در روزهای بعد زمینهای وسیعی مصادره شد که بیشتر آن از اراضی خاندان الجعبری ،بود علاوه بر اراضی دیگر خانواده ها و روند تأسیس شهرک کریات اربع بر آنها آغاز شد تکمیل ساخت و ساز مسجد خالد بن الولید در مجاورت آن زمینهای مصادره شده متوقف شد و مدرسه اسامه نیز تصرف شد که در آن نقاط تجمع و تمرکز ایجاد شد که با گذشت زمان به محل تجمع و تمرکز نظامی تبدیل گردید با گذشت زمان به نقاط و مراکز اسکان و نقطه شروعی برای حرکت مهاجران به سمت مسجد الحرام که یهودیان در آن بودند تبدیل .شد آنها آن را مکان مقدسی میدانند که متعلق به خودشان است و در صدد کنترل آن و بیرون راندن مسلمانان از آن هستند.
دشمن به تدریج و به مرور زمان تحرکات نظامی فشرده ای را آغاز کرد اما در تمام مدت تمایل داشت که با مردم درگیر نشود و روابط خود را با آنها توسعه و تحکیم بخشد. حفظ روابط خوب تا حد امکان و یا حداقل روابط غیر خصمانه و به
دلیل اینکه برخی از آنها بین پسران عرب و یهودی چسپیده گی های داشتند و بزرگسالان که مثل مهاجران بودند. خاخام لوینگر و دیگران برای برقراری صلح دقیقاً مطابق با آداب و رسوم اعراب نزد سرشناسان منطقه می آمدند و بر نگرانی خود برای حسن همجواری و تداوم روابط برادرانه و حسن همجواری تاکید میکردند و هدیه را می گرفتند و میدادند و غرامت را تخمین میزدند و دیه می پرداختند.
آنچه مهم بود این که اعراب در وضعیتی مماشات و آرامش باقی بمانند برخی از مناطق درگیر که تا حدودی گرمای مقاومت را در منطقه حفظ نموده در اردوگاههای مجاور بودند جایی که اردوگاه های دهیشه و عروب در جاده اصلی بین بيت المقدس و بيت لحم قرار دارد، در حالی که سربازان حاکمان کارمندان ،نظامی شهرک نشینان و گردشگران در این جاده حرکت میکردند آنها در معرض برخی از این عملیاتهای کماندویی قرار می گرفتند.
دنیا را بر سر ساکنان اردوگاه تاریک میکردند زیرا مقررات منع رفت و آمد اعمال میشد و مردان ضرب و شتم و برای مدتی بازداشت می.شدند دیدگاه برتری مردم شهرها به ویژه مردم شهر الخليل را نسبت به ساکنان اردوگاه ها همچنان باقی بود. به آنها به نگاه مهاجران یا پناهندگان در طول این سالهای اشغال دیده میشد و مشخص بود که این افراد از روستاها و شهرهای شان بیرون رانده شده بودند اردوگاههای شهری آنها یا شهروندان در شهرهایشان نگاه برتری نسبت به مردم روستاهای اطراف ادامه پیدا کرد همانطور که در موارد مختلف وجود داشت پسر شهر به پسر روستا نگاه برتریت میکرد و جز در موارد نادر با او حتی حرف نمیزد.
اهالی روستاها و زنانشان کشت و کار میکنند ، دامپرور می کنند، پنیر و ماست درست می کنند، روغن حیوانی می گیرند، به شهر می روند و سبدهای انجیر، انگور و میوههای مختلف را که حمل میکنند یا با پخت) پر کشک یا قیمه) در بازارهای شهر با نازلترین و ارزانترین قیمتها میفروشند بعد لباس و کفش و صابون و چیزهای دیگر را می خرند که در شهر بالاترین قیمتها را دارد و خوشحال و راضی با چند سکه به روستاهای خود باز می گردند و این کار را با همه دنیا برابر نمی کنند.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_چهل_و_نه_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
پسر و زن را می یابید که یک سبد انجیر یا یک سبد تخم مرغ حمل . می کنند و از ساعات اولیه صبح منتظر رسیدن بس ها در قلب روستا هستند کوزه سفالی پر از شیر یا ،قیمه بنابراین بس آنها را برای مسافت طولانی در آن جاده های خاکی آسفالت نشده پیاده می.کند و آنها را میبینی که در بازار در حال گشت و گذار در میان اجناس شهر هستند.
آنها آنچه را که دوست دارند میخرند و سپس برمی گردند تا منتظر بس باشند تا آنها را به روستاهایشان برگرداند. پس از بازگشت به ایستگاه اتوبوس در روستا ممکن است یکی از آنها مجبور شود مسافتهای طولانی را تا خانه خود طی کند، حتی اگر بار او سنگین باشد بنابراین ساعتهای زیادی منتظر میماند تا یکی از اقوام یا آشنایانش از آنجا عبور کند تا به
او کمک کند تا آن کیف را روی سر یا پشت الاغ بگذارند و خوشحال به خانه بروند.
با باز شدن درهای کار برای کارگران فلسطینی در داخل سرزمینهای اشغالی سال 1948 ، این کارگران شروع به دانستن بسیاری از جزئیات جامعه ،یهودی ،آداب سنتها و مذهب آنها کردند بعد از ظهر جمعه، سبت برای یهودیان آغاز می شود تا مدتی بعد از غروب آفتاب روز دیگر اما بسیاری از آنها در امور خصوصی خود به این امر پایبند نیستند و در داخل منازل آنرا مختل میکنند اما در نهادهای رسمی آتش و چراغ و هر چیز برقی دیگر شعله ور خاموش نمی شود و این جدی و قطعی است. در روز تعطیلی آنها به نام یوم کیپور (روز) (بخشش قبل از یوم کیپور در سال 1973 ، در 6 اکتبر کارگران از داخل کشور باز میگشتند و بیکار میشدند در آن ایام کارخانه،ها مشاغل و موسسات تعطیل میشوند. این کارگران در مقابل خانه هایشان جمع میشوند صحبت میکنند شوخی میکنند و چای می نوشند.
آنها از کار و مشکلات و امور زندگی خود صحبت می کنند و این موضوع در مورد تعدادی از کارگران محله ما صدق می کند. برخی از همسایهها از خانههای شان بیرون می آمدند و رادیو در دست داشتند و فریاد میزدند میان اعراب و اسرائیل جنگ در گرفت.
همه بر می خاستند و می گفتند ،نه چه می گویی؟ جنگ؟ بین اعراب و اسرائیل؟ کدام اعراب؟ فریاد می زدند و به رادیو اشاره می کردند گوش کن و به رادیو گوش دهید صدا و سیمای مصری مانند رعد و برق می پیچید و اولین بیانیه نظامی صادر شده توسط رهبری نیروهای مسلح جمهوری عربی مصر مبنی بر آغاز حمله مصر به سینا و سواحل کانال سوئز و آغاز آن را می خواند
کنترول خط) بار) (لیف خیلی ها چشمانشان را مالیدند و به اطراف نگاه کردند آیا آنچه میشنوند حقیقت دارد؟! سپس فریادها و ابراز خوشحالی و شادی با پی در پی اظهارات نظامی مبنی بر تایید ورود سوریه به جنگ و اعلام پیشرفت در نبردها آغاز شد. اعراب، تعداد زیادی هواپیمای اسرائیلی را توسط موشک های ضد هوایی مصر و سوریه ساقط کردند و تعداد زیادی تانک را منهدم کردند رویاهای پیروزی و بازگشت شروع به نوازش تخیل هر یک از ساکنان اردوگاه کرد که تنها با صدای
بلندگوهای اشغالگران که منع رفت و آمد را اعلام میکرد و تا اطلاع ثانوی در خانه می ماندند قطع می شد. بنابراین مردم در خانه های خود ماندند و خواب می دیدند که این دفعه تمام این روزها تمام می شود و ارتش ها می آیند و این پرسه زدنهای اشغالگران را متوقف می کنند اعراب آزاد شده و همه خانواده ها دور رادیو جمع شدند و ما هم دور رادیو جمع می شدیم.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_پنجاه_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
فصل دهم
فردای آن روز که برادرم محمود از مصر به غزه ،آمد یکی از دانشجوی دیگر هم از کسانی بود که از مصر برای گذراندن تعطیلات تابستانی به نوار غزه بازگشته بود در جریان بازرسی او نامهای حاوی لیستی از اسامی گروهی از جوانان فلسطینی که در مصر سازماندهی شده بودند دستگیر شده بود که میخواستند تحت رهبری جنبش فتح عملیات چریکی را آغاز کنند.
و در این لیست نام محمود هم بود و بر همین اساس دستگیر و مورد بازجویی قرار گرفت محل تحقیق در زندان غزه به دلیل شکنجه و ظلم و پوست انداختن کسانی که وارد آن میشدند سلاخی (خانه نامیده میشد ساختمانی بود با راهرویی در وسط محل به عرض حدود چهار متر و طول بیست متر، در دو طرف آن اتاقهایی با اندازههای مختلف باز می شد که در آن تحقیق انجام میدادند در این راهرو ،طولانی بازداشت شدگان روی زمین مینشینند یا صورت به دیوار توقف می کنند سرشان را تا شانهها با کیسه های پارچه ای ضخیم پوشانده و دستهایشان را پشت سرشان بسته اند. سربازها دور آنها می چرخند و بدون وقفه سیلی میزنند و لگد میزنند اگر سربازان احساس کنند که متهم لحظه ای به فکری رفته یا چرت و پینکی زده است آب سردی روی او می ریزند... هر از چند گاهی یکی از بازداشت شدگان به یکی از اتاقهای کنار کشیده میشوند جایی که کیسه را از سرش بر می دارند تا در مقابل گروهی از بازرسان مورد باز جویی قرار گیرند آنها عربی با لهجه عبری صحبت می کنند.
هزاران سوال از او میپرسند و بدون وقفه به او لگد، ضربه و سیلی میزنند یکی از بازرسان نقش دوستی را بازی می کند که مشتاق دستگیری است و او را از دست بازرس مهاجم خشن که فقط لگد و سیلی میزند در نقش آدم خوبه ظاهر میشود و میگوید او را رها ،کنید من با او صحبت می.کنم میدانم که زدن فایده ای ندارد و می دانم که می خواهد اعتراف کند و وانمود میکند که میخواهند به او حمله کنند و او آنها را از اتاق بیرون میکند بنابراین بیرون می روند و او با کلمات شیرین با متهم صحبت میکند و سعی می کند.
تا او را متقاعد به اعتراف ،کند چون انکار فایده ای ندارد و همه چیز معلوم است و به او حمله میکنند و او را می زنند و شکنجه میکنند تا اعتراف کند پس چه لازم است؟ اگر موفق به گرفتن اعتراف ،شد برایش یک سیگار روشن میکند یا یک پیاله چای میآورند از متهم می خواهند که آن اعترافات را بنویسد و اگر موفق نشد بر میگشتند تا به زور مأموریت خود را به پایان برسانند...
بازداشتی را در حالی که دستانش با دستبند آهنی از پشت بسته شده و کیسهای پارچه ای روی سر و صورت بسته است به پشت پرتاب میکنند و یکی از آنها روی سینه اش مینشیند تا خفه شود و روی کیسه آب میریزد و دیگری روی شکمش می ایستد و سومی چوکی را بین پاهایش قرار میدهد تا از یکدیگر جدا شوند و روی صندلی مینشیند و نفر چهارم بیضه های او را فشار میدهد و دو نفر دیگر که هر کدام یکی از پاهایش را محکم می گرفتند.
به صورت دوره یی هر گاه یک دوره تمام میشد چند ثانیه آن را از دور دوم جدا میکردند و بازداشتی را به همین ترتیب روی میز بلندی میانداختند و همان روشها را روی او تمرین میکردند و دستانش با غل و زنجیر آهنی از پشتش بسته می بود. سپس دستانش را به گلویش یا به لوله ای که در بالای دیوار ثابت بود بسته میشد جایی که تقریباً آویزان می شد، نوک انگشتانش تقریباً زمین را لمس میکند و سرش با یک کیسه یا بیش از یک کیسه پوشیده میشود. در معرض ضربات مشت و لگد به شکم و به سرتاسر بدن او و ریختن آب سرد بر روی او و گاهی اوقات پکه برقی روی او روشن می کنند هوا سرد میشد و فرد احساس میکرد بدنش یخ میزند محمود در بازجویی در سلاخی (خانه زندان غزه تحت همه این روش ها و شیوه های دیگر قرار گرفت تا اینکه قدرتش ضعیف شد و دیگر ندانست که اوست. بنابراین، در طول چهل روز، به ندرت خواب میشد غذا میچشید یا آب را با بدن خود لمس می کرد.
در لحظاتی که از ترس مرگ میخواستند کمی به او دلداری بدهند او را در یکی از سلولها که اتاق کوچکی به عرض یک و نیم متر و طول دو و نیم متر بیشتر نبود میگذاشتند در آن پنج یا شش زندانی را که از بازجویی و بی خوابی خسته
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_پنجاه_و_یک_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
شده بودند، روی همدیگر می انداختند و در خوابی ترسناک و غیرقابل کنترل فرو می رفتند و فقط به دست زندانبانان آنجا بیدار میشدند که دوباره آنها را به بازپرسی بیرون می کشیدند.
پس از هفته ها که محمود هرگونه ارتباط با سازمان فتح یا هر سازمان دیگری را انکار میکرد با او به سختی و شدت برخورد کردند چون فهرستی به نام او و سایرین به همراه دانشجویی که پس از او از مصر آمده بود ضبط کرده بودند. که آنها در آنجا سازماندهی شدند و ملزم به سازماندهی و کار در بخش عملیات چریکی بودند محمود بر انکار آن اصرار داشت و تاکید کرد که این فقط دخالت افراد نادرست بوده است بنابراین آنها به شیوههای قدیمی خود در ضرب و شتم و شکنجه بازگشتند و روح محمود فهمید که او را ترک نمی کنند او مجبور اعتراف کرد که شخصی او را برای فتح در مصر سازماندهی کرده بود و گفت که وقتی به غزه برگردد با او تماس خواهند گرفت و این تمام چیزی بود که محمود فکر می کرد موضوع به همین جا خاتمه مییابد نمیدانست که تحقیقات جدیدی آغاز می شود،
آیا با سلاحی تمرین کرده اید؟
چه وظایفی از شما خواسته شد که انجام دهید؟
با چه کسی سازماندهی می کنید؟ آیا دیگران را سازماندهی کرده اید؟ آنها چه کسانی هستند؟
هزاران سوال دیگر و در برابر انکار هر یک از آنها بازجویی دوباره و شدیدتر و شدیدتر آغاز شد و محمود پس از اعتراف به اولین اعتراف خود متوجه شد که اشتباه کرده است و نباید اعتراف میکرد در هر صورت به همان شکنجه ادامه دادند، بنابراین مجبور شد بدون اینکه خود را درگیر دوره های حبس طولانی تر کند اصرار کنند و به شکنجه او و سایر بازداشت شدگان در بازپرسی ادامه دادند جایی که فقط صدای جیغ و فریاد میشنید و توهین به بازداشت شدگان و توهین به بازپرسان در طول شبانه روز بعد از حدود چهل روز متوجه شدند که دیگر چیزی از او نخواهند گرفت به همین دلیل او را به سلول ها بردند و بعد از هفته ها به زندان عادی منتقل شد و بعد از اینکه وی وارد یکی از اتاق های یکی از بخش های زندان شد لباس و پتو و دو بشقاب پلاستیکی و یک قاشق به او دادند و در آنجا تقریباً بیست نفر را در اتاق پیدا کرد که اسرا تعدادی از آنها را از اردوگاه میشناختند و در آنجا برادرانش با استقبال و همدردی او را پذیرفتند و نشستند. هر کدام خود را با نام منطقه و ... معرفی می کردند.
موضوعی که محمود را نگران و پریشان می کرد دیدن ما و مادرم بود و به ما اطمینان میداد که او هنوز زنده است و حالش خوب است. او برای مدت طولانی زندان نخواهد شد مانند بسیاری از کسانی که دستگیر می شوند و به زندان می روند و آنجا را رها نمیکنند وی از همان لحظات اول در مورد ملاقات با خانواده سؤال میکند جوانی به او می گوید که از منطقه شهر غزه جمعه ها هر ماه اجازه ملاقات می باشد.
از تاریخ می پرسد و فهمید شد که باید دو هفته صبر کند مادرم از برخی از همسایه هایی که بچه های بازداشت شده دارند، به ویژه همسایه ما ام ،العبد ،پرسید آیا میتوانیم ،اقلام غذا و لباس را به زندان ببریم؟ جواب منفی دادند، تعداد افراد مجاز به ملاقات را شنیدم و فهمیدم که سه بزرگسال مجاز هست یا دو بزرگسال و یک کودک، آن شب قبل از ملاقات، در مورد اینکه چه کسی با مادرم به دیدار محمود میرود خیلی بحث کردیم و هر کدام از ما می خواستیم.
مادرم در نهایت با انتخاب خواهرم فاطمه من و مریم آن را مشخص کرد حسن عصبانی شد و با ابراز نارضایتی و ناراحتی از جایش بلند شد اما مادرم به او توضیح داد که از تماس او با سربازان و زندان بانان میترسد و این اولین ملاقات ما است وضعیت را بررسی می کنیم و سپس تصمیم می گیریم او با ناراحتی موافقت کرد.
صبح روز جمعه با طلوع خورشید در مقابل درب جانبی ساختمان سرایا، جایی که زندان مرکزی غزه در آن قرار دارد، ایستاده بودیم وقتی رسیدیم صدها خانواده را دیدیم که کنار دیوار منتظر بودند سدی از لوله های آهنی ساخته شده بود تا صف را مرتب کند. همه در محل انتظار مشخصی نشستیم پنجره ای از در باز شد و یک نفر بیرون آمد.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_پنجاه_و_دو_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
سپس زندانبانان در را باز کردند و با دفترچه ای در دستشان بیرون آمدند و شروع کردند به صدا زدن هرگاه نام یکی از زندانیان را صدا می زدند خانواده اش برمی خاستند و می گفتند بله و به سمت ابتدای دیوار آهنی می رفتند تا در صف منتظر بمانند و وارد ساختمان شوند بعد از اینکه داخل شدن مردان را از زنان جدا میکردند و بازرسی شروع می شد. ما با نگرانی منتظر ماندیم تا نام برادرم محمود در هنگ پنجم به صدا در آمد بله گفتیم و در صف ایستادیم تا هنگ پر شود، سپس شروع به آوردن ما کردند هیچ مرد بالغی همراهمان نبود، بنابراین ما هم در صف ایستادیم.
همه به اداره بازرسی زنان رفتند جایی که سربازان زن مادرم را بازرسی .کردند من و خواهرانم را تفتیش کردند، سپس ما را به میدانی آوردند و منتظر ماندیم تا بقیه بازرسی شوند ما هنگی را دیدیم که قبل از ورد ما خارج شد، سپس از راهروهای طولانی و کم نور وارد شدیم تا به قسمت ملاقات رسیدیم دیواری سیمانی با سوراخهایی با مش آهنی در دو طرف دیوار که ما را از بازداشت شدگان جدا می کرد.
بچه ها اول وارد شدند با دویدن و بزرگترها آهسته راه می رفتند، من با بچه ها دویدم و همه دنبال پدر یا برادرش می گشت، برادرم محمود را دیدم که پشت یکی از پنجره ها نشسته بود، فریاد زدم (اوه، اینه محمود ، اوه این محمود است صدای جیغ بلندتر شده بود و دیگر مادرم صدایم را شنید مرا دیدند که جلوی پنجره ایستاده ام و به همراه خواهرانم فاطمه و مریم جلو آمدند مادرم با دو خواهرم آمده بود مادرم محمود را با صدها سوال در مورد وضعیت و سلامتی او زیر سوال گرفت که آیا او را لت و کوب کرده اند؟ و این و آن....
آیا به او غذا می دهند؟ بدنش چطوره؟ آیا پاها یا دست هایش را فلج کردند؟ سوالات بی پایان پشت سر هم بدون انتظار برای پاسخ !! اشک هایش سرازیر شده بود و محمود سعی میکرد او را آرام کند و با دستانش اشاره میکرد و می گفت: خوب مادرم، خوب، من خوبم اینجا پیش شما هستم، تنم خوب است، پاهایم خوب است و حال من خوب است شما و برادرانم چطورید؟ چطوری فاطمه؟ مریم چطوری؟ فاطمه در حالی که اشک هایش را پاک میکرد زیر زبان گفت : "باشه برادرم، من خوبم و مریم پاسخ داد: "خدایا شکرت
مادرم از او در مورد پرونده و دادگاه
پرسید؟
جواب داد که ساده است و ان شاء الله حکم از یک سال یا یک سال و نیم بیشتر نمی شود مادرم نفس نفس می زد تا اینکه تقریباً نزدیک بود روحش پرواز کند :گفت یک سال یا یک سال و نیم وای محمود شروع به آرام کردن او کرد و سعی کرد به او اطمینان دهد و به او گفت که برای او وکیل تعیین کرده اند. زندان بانانی که پشت سر ما ایستاده بودند شروع به کف زدن کردند و فریاد زدند: ملاقات تمام شد ملاقات تمام شد و فقط توانستیم سلامتی آرزو کنیم و زندانبانان پشت سر محمود و سایر زندانیان ایستادند و آنها را به عقب کشیدند و سعی کردند ما را هل دهند ما خارج شدیم، اتفاقی که از این دیدار برایم افتاد این بود که محمود را دیدم که حالم را جویا شد و از او پرسیدم که حالش چطور است و وقتی با مادرم خداحافظی کرد به من گفت: خداحافظت احمد و همیشه مادرم می گفت که محمود در فکر تو بود.
مهم این بود که از این ملاقات احساس کردیم که وضعیت روحی و روانی مادرم تثبیت شده و به حالت عادی برگشته بود. محمود در بخش (ب) زندان غزه اسکان داده شده بود، این بخش شامل هشت اتاق است که درهای آن به راهرویی طولانی به عرض سه متر باز می شود و مساحت اتاق بین پانزده متر و بیست و پنج متر مربع است چند پنجره کوچک و یک در از میلههای آهنی دارد در گوشه ای از آن یک تشناب قرار دارد.
حداقل بیست زندانی وارد هر اتاق میشوند پتوها را روی زمین پهن می کنند و آنها روی هم به پهلو می خوابند. چون جای هیچ یک از آنها برای خوابیدن به پشت ،نیست می توانند برگردد مگر اینکه از خواب برخیزند و خود را به پهلوی دیگر بخوابانند، و اگر یکی از آنها از جای خود به دلیل ضرورت دستشویی رفتن بیرون ،شود مجبور میشود از روی خفته ها بگذرد و چون برگردد می بیند که جایش گم شده است چون خفته ها به سوی جای او حرکت کردهاند. ساعت شش صبح از بلندگوها اعلام میشود که شمارش آغاز خواهد شد.
اندکی بعد چراغها روشن می شود و زندانبانان شروع به زدن درها می کنند تا زندانیان را بیدار کنند. اگر یکی از آنها دیر کند و هم اطاقی هایش به او توجهی کنند تا او را بیدار کنند زندانبانها در را باز میکنند و وارد می شوند و با ظلم
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_پنجاه_و_سه_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
و بی ادبی او را لگد مال .می کنند تعداد زیادی از زندانبانان به رهبری یک افسر از راه می رسند و در صورت لزوم زندانیان را آماده می کنند
زندانیان در دو صف ایستاده می شوند زندان بانان اسلحه به همراه دارند و کلاه ایمنی به سر دارند و یکی از آنها توپ گاز اشک آور حمل می کند و اتاق به اتاق زندانیان را میشمارند سپس بیرون می روند تا قسمت های دیگری را بشمارند. در نهایت بلندگوها پایان شمارش را اعلام می کنند صبحانه را آماده می کنند که معمولاً دو یا سه تکه نان، کمی مسکه و کمی مربا است و گاهی با نصف تخم مرغ آب پز و یک پیاله چیزی میآید از نظر طعم و بو شبیه به چای است. زندانیان غذای خود را پس از اتمام دستشویی می خورند و یکی یکی وارد دستشویی میشوند و شاید یکی از آنها مجبور شده به دستشویی برود و به نظر می رسد که درد روده هایش را در حالی که می پیچد فشار می دهد. ، شکمش را گرفته و دوستش را اصرار میکند که از دستشویی خارج شود؛ چون حالش رو به وخامت می بود. زندان بانان یکی پس از دیگری به اتاق ها می آیند و ازاتاق یکی یکی آنها خارج میکنند و به میدان (الفوره) میروند که محوطه ای است با دیوارهای بلندی که سقف آن را سیم خاردار پوشانده است.
مساحت آن حدود یکصد و بیست متر مربع است زندانیان بیرون میروند هر کدام دستهای خود را پشت سر میگذارند و یکی یکی خود را به داخل میدان میاندازند آنجا زندانبانها با چوب در وسط میدان و زندانیان به صورت حلقه شروع به حرکت در میدان میکنند و هرکس دهان باز کند و با همکار خود صحبت کند یا آهسته برود یا تیز رفته باشد سهم خود را از با چوب یا با قنداغ لگد وسیلی دریافت می کند.
یک ساعت یا کمتر به این ترتیب رفت و آمد میکنند سپس به اتاق خود میروند هر کدام باید روی زمین بنشینند. پتو ممنوع بود و از نشستن به صورت دایره یا اجتماع برای صحبت یا مطالعه منع شده بودند اگر اینطور مینشستند، زندانبانها به داخل اتاق هجوم می آوردند و آنها را به شدت مورد ضرب و شتم قرار میدادند و شاید تعدادی از آنها را به سلولهای مجازات به نام اسنوکات) میبردند.
شمارش ظهر اعلام میشد و بعد از شمارش نان چاشت میآید چند تکه نان و آب سبزی گاهی مقداری سبزی مثل زردک و گاهی فقط آب داغ با طعم نمک است. گاهی اوقات کچالو جوشک، برنج یا تکه های بادمجان می آید، که بعضا خام می باشد و زندانیان ناهار خود را میخورند، برخی از آنها ظرفها را میشویند و برخی دیگر مینشینند، برخی به دیوار تکیه می دهند.
خواب آلودگی پلک هایشان را نوازش میکند از شدت پوچی و بی حوصلگی چون یکی از زندانبان ها که در راهروی جلوی درها رفت و آمد میکرد فریاد میزد که نخوابید زیرا خواب فقط در شب اجازه است ساعت ها می گذرد تا شام بیاید که به سختی در بشقاب دیده میشود قبل از ساعت پنج زندانیان غذا میخورند سپس به انتظار غروب می نشینند، یک ساعت یا یک ساعت و نیم پس از غروب آفتاب و بعد از اینکه شب را به همین ترتیب ،شمردند، زندانبان ها چراغ ها را خاموش میکنند.
و زندانیان با هم دراز میکشند تا برای خواب آماده شوند زندانبان همیشه میآیند و اتاقها را تماشا می کند و صدای کفش های شان که به زمین کوبیده میشد و حتی در شب مانع خواب میشوند روز ،پنجشنبه زندانیان را چهار چهار نفر به حمامهای انتهای بخش میبرند جایی که هر فرد هفته ای پنج دقیقه فرصت دوش گرفتن ،دارد زیرا آب به ندرت گرم است و یک تکه صابون بد باید برای همه کافی باشد کسانی که وارد حمام میشوند یعنی یک چهارم زندانیان این بخش بعد از دوش گرفتن سرپرست به هر یک اتاق یک تیغ میدهد تا همه با آن ریش را اصلاح کنند.
روز جمعه روز دیدار خانواده هاست هر منطقه از نوار غزه در یک جای مشخص اجتماع میکنند و صبح کسانی که ملاقات دارند آماده می شوند و منتظر صدای بلندگوهای نصب شده روی دیوارهای بخش خود هستند. اسامی بازدیدکنندگان یکی پس از دیگری گروهی که نامشان خوانده میشود پس از باز شدن دروازه زندانبانان از اتاقها بیرون می آیند و از تمام بخش ها در اتاق انتظار جمع میشوند و یکی یکی جستجو میکنند و سپس وارد قسمت ملاقات می شوند.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_پنجاه_و_چهار_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
و نگهبانان آنها را به زور میکشند و بازرسی مجدد انجام میشود و زندانیان هر بخش جداگانه جدا می شوند و به اتاق های خود باز می گردند که در آنجا توسط دیگر زندانیان استقبال میشوند و این دیدار را تبریکی میدهند و در جواب میگویند: خدا خیرت بده امیدوارم تو هم آنجا باشی برادرم محمود به این واقعیت تلخ و ظالمانه در زندان غزه زندگی می کرد که تقریباً از صدها زندانی از سراسر باریکه غزه پر شده بود.
حقوقی که توسط حقوق بشر و کنوانسیون ژنو تضمین شده بود نقض میشد و هرکسی که میخواست مخالفتی بکند با ضرب و شتم و شدت مقابل میشد که هیچ ذهن بشری نمیتواند تصور کند گیره پشت پاهایشان هم بسته است. در روز دادگاه زندان بانان میآیند تا به محمود و سایر زندانیان بگویند که باید برای رفتن به دادگاه آماده شوند و در عرض چند دقیقه آنها را از اتاق ها بیرون میآورند آنها را به طور کامل بازرسی میکنند و سپس دستانشان را با غل و زنجیر آهنی می بندند.
و شروع به کشیدن آنها به دادگاه نظامی نزدیک ساختمان زندان از راه دیگری میکنند و در آنجا آنها را در اتاق انتظار می گذارند و یکی یکی آنها را به داخل دادگاه. می آورند و در قفس را میبندند سربازان نگهبانی میدهند وسط صالون یک میز بزرگ است که پشتش سه چوکی و پشتش آنها پرچم اسرائیل .است قضات با افسران نظامی وارد می شوند و یکی از سربازان فریاد میزند که ایستاده شوید و همه حاضران در صالون حتی خانواده هایی که در انتهای دیگر نشسته اند، باید با اسلحه سربازان به سمت آنها است بایستند و بحث در دادگاه آغاز میشود نقش وکیل آنجا نزدیک به صفر است. محمود از میان دهها سرباز به مادرم عمویم و برادرم حسن که در میان مردم نشسته اند و سعی می کنند لبخندی آرامش بخش بر لبانش بنشانند نگاه میکند او سعی میکند با لبخندی ضعیف و خفه شده پاسخ دهد اما نمی تواند تشویش و انتظارش را پنهان کند جلسات دادگاه یکی پس از دیگری بدون نتیجه میگذرد و در هر بار زندانیان با همان رویه به زندان باز می گردند
جایی که همکارانشان از آنها در مورد آنچه اتفاق افتاده پذیرایی میکنند و سعی میکنند تا به آنها اطمینان دهند و اگر یکی از آنها محکوم شد سعی میکنند او را دلداری دهند و میگویند که آسودگی نزدیک است و ان شاء الله زندان تأثیری بر او ندارد، مردان باید بخاطر وطن خود این تاوان را بپردازند شرایط زندگی به طرز غیر قابل تحمل و سخت بود و واکنش نگهبانان به هرگونه اقدام برای اعتراض تندتر از هر تصوری بود سر یکی از زندانیان اغلب شکسته می شد و به سبب اینکه می پرسید آیا این غذا برای بیست نفر کافیه؟ دستهای او اغلب شکسته میشد چون هنگام عبور از صف به داخل حیاط به سمت یکی از درهای اتاقهای دیگر می چرخید و چشمانشان اغلب آبی میشد چون سه چهار نفر در گوشه اتاقشان دایره ای می نشستند و آنها باید این کارها را می کردند.
زندانیان میخواستند کاری کنند تا این قاعده برخورد را بشکنند سه چهار نفر از زندانیان از جمله محمود، با هم شروع به گفتگو کنند. او آنجا می نشست تا نگهبانان را تحریک نکنند و به دنبال راهی برای پایان دادن به این واقعیت بود. برای همه آنها روشن بود که استفاده از خشونت و زور به نفع آنها نیست چون دست خالی هستند در حالی که زندانبان ها اسلحه سپر، کلاه ایمنی گاز اشک آور و تمام وسایل زشتی ظلم را دارند
حس انسانیت چی میشود؟ در پایان به این نتیجه رسیدند که تنها راه تغییر این واقعیت اعتصاب غذای علنی است که با اعتصاب غذایی آزاد وارد نبرد اراده و توانایی تحمل درد گرسنگی و انتظار مرگ و شکست استکبار میشوند و این کار جلادان را قهر و آنها را مجبور به تغییر معادله در برخورد با آنها می.کند تصمیم گرفته شد که مراحل هماهنگی آغاز شود، از کارگران اسیر خواسته شد هنگامیکه برای توزیع غذا بیرون میروند قلمی از زندانبانها بدزدد و کاغذ بیاورند و پس از تلاشها موفق شدند زیرا قلم و کاغذها را برای چند روز و در یکی از گوشههای اتاق که زندانبان ها نمی توانستند ببینند پنهان می کردند.
به بسیار سختی با عبور از راهروها روند نوشتن نامهها آغاز شد که خطاب به سایر اطاقها ارسال می شد تا اعتصاب را به طور جمعی در همه بخشها هماهنگ کنند تا در همان یک لحظه همه یکجا شروع .کنند در روز ملاقات تعدادی از زندانیان نامه ها را با خود حمل میکردند که در نایلون نوعی از پلاستیک پیچیده میشد و به راحتی در دهان پنهان می نمودند. و در اتاق انتظار نامهها را بین جوانان سایر بخشها توزیع می کردند.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._