خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
قرعه کشی
#قسمت_چهل_و_پنج_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
بالاخره آقای رستمی گفت ما خودمون بیست و پنج نفر رو انتخاب می کنیم یعنی برای این که حق کسی ضایع نشه قرعه کشی می
کنیم.»
شروع کردند به نوشتن اسم بچه ها من گوشه ی سالن، کنار عبدالحسین نشسته بودم دیگر قید رفتن را زدم از بین آن همه، اسم من بخواهد در بیاید احتمالش خیلی ضعیف بود یکدفعه شنیدن صدای گریه ای مرا به خود آورد. زود برگشتم طرف عبدالحسین صورتش خیس اشک بود! چشمام گرد شد.
«گریه برای چی؟!»
همانطور که آهسته گریه می کرد، گفت:«می ترسم اسم
من در نیاد و از جنگ با ضد انقلاب محروم بشم.»
دست و پام را گم کردم آن همه عشق و اخلاص آدم را گیج می کرد به هر زحمتی بود به حرف آمدم و گفتم:
«بالاخره اصل کار نیته باید نیت انسان درست باشه خدا خودش که شاهد قضیه هست.»
گفت: «خدا شاهد قضیه هست درست، الاعمال بالنیات درست؛ ولی این که خداوند به آدم توفیق بده تو همچین کاری ،باشه خودش یک چیز دیگه است.»
آهسته گریه می کرد و آهسته حرف می زد از جنگ بدر گفت و ادامه داد: « تا تاریخ هست و تا این دنیا هست اونایی که توجنگ بدر بودن با اونایی که نبودن فرق دارن چه بسا بعضی ها دوست داشتن تو جنگ باشن ولی توفیق پیدا نکردن حالا تو اون لحظه مدینه نبودن یا مریض بودن تب شدید داشتن، هرچی که بوده، نمی خواستن خلاف دستور پیغمبر (صلى الله عليه واله وسلم)عمل کنن.
ساکت شد. به صورتم نگاه کرد با سوز دل گفت:« تو قیامت وقتی بدریون رو صدا می زنن دیگه شامل اونایی که
تو جنگ بدر نبودن
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_چهل_و_پنج_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
فصل نهم
در اردن، ملک حسین پس از پیروزی الکرامه بیرون آمد و :گفت ما همه فدایی هستیم و جوانان فلسطینی هزاران نفر در تمامی تجمعات آوارگان در کشورهای عربی به دفاتر جنبش فتح هجوم آوردند تا پس از انقلاب به آن بپیوندند. احساس غرور همراه با پیروزی در الکرامه و ریشه گرفتن انقلاب فلسطین در اردن و جاهای دیگر از کشورهای عربی و رهبران آنها به ویژه یاسر عرفات در پایتختهای عربی با استقبال گرم مواجه شدند در قاهره جمال عبدالناصر که رهبر ملت عرب به شمار می رفت هم از آنها استقبال نمود.
بسیاری از خانواده های فلسطینی بین کرانه باختری و اردوگاههای پناهندگان در ،اردن لبنان یا سوریه تقسیم شده اند، نه تنها خانواده هایی که در سال 1948 مهاجرت کردند بلکه بسیاری از خانواده هایی که در طول جنگ 1967 متفرق شدند و در مقابل رژیم صهیونیستی از ترس و کشتار وحشیانه اشغالگر گریختند یکی از این خانوادهها خانواده احمد تاجر اهل الخليل
بود که شوهر خاله ام عبدالفتاح اغلب با او می نشست و صحبت می کرد و روابط کاری خوبی با آنها داشت.
ابو احمد چهار فرزند داشت که یکی از آنها در الخلیل پیش او ماند و سه نفر دیگر در سال 1967 در مقابل اشغالگران اسرائیل به اردن مهاجرت کردند و در آنجا ساکن شدند دو نفر از آنها به صفوف انقلاب در اردن پیوستند و نفر سوم به عنوان راننده موترهای بابری در آنجا مشغول به کار شد دو نفری که به انقلاب پیوستند هرگز نتوانستند به الخلیل برگردند زیرا ترس از دستگیری توسط مقامات اشغالگر وجود داشت در مورد سومی ،احمد گاهی اوقات برای ملاقات با خانواده اش برمی گشت و با پدرش گاهی در مغازه اش برای نشستن می آمد. و شوهر عمه ام با او ملاقات می کرد و در آنجا در مورد شرایط فلسطینی ها در اردن صحبت می کردند.
وضعیت فلسطین در اردن بدون شک همه فلسطینی ها را به سربلندی و سر فرازی فرا میخواند اما احمد از آینده می ترسید، او تردیدی نداشت که رشد قدرت فلسطین در اردن باعث نگرانی ملک حسین میشود چه خطرناکتر از این اینکه برخی از فدائیان آنجا بدون در نظر گرفتن احساسات مردم عمل میکنند و ممکن است در به چالش کشیدن آن احساسات مبالغه کنند. موضوع این است که ممکن است توجیهی برای بروز درگیری بین انقلابیون و شاه باشد و احمد بیش از یک بار صحبت کرده و ترس خود را بیان کرد اما برخی از حاضران سعی میکردند به خود اطمینان دهند که کار به درگیری و رقابت نمیرسد و حتی غیر ممکن است ناگهان خبر آغاز آن درگیریها به نام وقایع سپتامبر سیاه 1970 منتشر شد که به نبردهای واقعی تبدیل شد که پیامدهای آن منطقه را پر کرد و منجر به جنبش های سیاسی در سطح رهبری عرب گردید. ام احمد در جریان آن درگیری های شدید در اردن سه فرزنداش بود و هر یک از سه فرزندش یک زن و تعدادی فرزندداشتند و آنها در خطر واقعی بودند و ام احمد دیگر نمی توانست بخوابد و غذا را در دهانش بگذارد او از ترس برای آنها می لرزید. ابو احمد سعی می کرد او را آرام کند و به او اطمینان دهد که به خدا توکل کند فقط آنچه را که خدا مقدر کرده است می شود اما او مادر است و دل مادر چنین نمی شود و در چنین شرایط آرام نمی گیرد.
با توجه به این موضوع ابواحمد مجبور شد برای بررسی وضعیت اولادهایش و خانواده هایشان به اردن سفر کند. ام احمد فریاد زد: آیا تنها به سفر میروی؟ پاسخ داد آری :گفت فایده آن چیست؟ ترسم خیالی بود یزید پرسید: چاره چیست و نظرت چیست؟ پاسخ :داد ما با هم سفر میکنیم ابو احمد سعی کرد او را از قصدش منصرف کند اما نتوانست برای او مجوز تهیه کرد و هر دو راهی اردن شدند و در آنجا یک جنگ واقعی بود.
و آنها به خانه ،سعید پسرشان که راننده بود رفتند آنجا در محاصره شدیدی قرار گرفت پس از رسیدن به خانه، هیچ کس نتوانست آنها را ببیند زیرا اوضاع به شدت خطرناک بود و تیراندازی متوقف نمیشد تا اینکه مجبور شدند در را ببندند. پنجره ها و الماری و اثاثیه منزل را روی آنها قرار دهند تا گلولهها وارد خانه نشوند و به آنهایی که در خانه هستند اصابت نکند، مجبور شدند تمام مدت خمیده راه بروند بر سر یکدیگر فریاد میزندند بلند" نشو ، مبادا یکی از گلوله های سرگردان به تو اصابت کند
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._