خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
حکم اعدام
#قسمت_چهل_و_سه_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
شروع کردند به گشتن خانه، گاهی زیر چشمی قالی ها را نگاه می کردم کافی بود یکی شان را بر گردانند و نوارها را پیدا کنند متوسل شده بودم به آقا امام زمان (سلام الله علیه)، آقا هم چشم آنها را گویی کور کرده بودند. انگار نه انگار که ما توی خانه قالی داریم، طرفش هم نرفتند
هرچه بیشتر گشتند کمتر چیزی گیرشان آمد آخرش هم دست از پا درازتر گورشان را گم کردند.
باز هم آقای غیاثی سند گذاشت و آزادش کردند با آقای رضایی ۱ و دو سه تا دیگر از طلبه ها آمد خانه اول از همه سراغ نوارها را گرفت.گفتم:«لای قالی رو بدین بالا.»
داد بالا وقتی نوارها را دیدند همه شان مات و مبهوت ماندند با تعجب گفت:« یعنی ساواکی ها اینا رو ندیدن؟!»
گفتم :«اگه میدیدن که می بردن و شما هم الآن به آرزوت رسیده بودی»
خندید. سراغ نوارهای حساس را گرفت گفتم :«خودتون پیدا کنید.»
کمی گشتند و چیزی دستگیرشان نشدگفت:« اذیتمون نکن حاج خانم بگو نوارها ،کجاست، می خوایم گوش
بدیم.»
متکا را آوردم سرش را باز کردم نوارها را که دیدندگفتند:« یعنی اینا همین جوری اومدن و این نوارها رو
ندیدن؟!»
گفتم تازه قمست مهمش تو زیر زمینه
وقتی کتاب ها را تو قابلمه و چراغ خوراک پزی دیدند، از تعجب مانده بودند چکار کنند.
چند روز بعد از آزاد شدنش امام از پاریس آمدند ۲۲ بهمن هم که انقلاب پیروز شد.
پاورقی
۱- حجت الاسلام محمد رضا رضایی که اکنون در قم هستند.
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_چهل_و_سه_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
روزی که قرار بود محمود بیاید آماده شدیم و برای پذیرایی از او جلوی اداره کل گذرنامه بیرون آمدیم و بس ها با زیر نظر گرفتن خودروهای ارتش وارد مقر شدند و ما و صدها خانواده منتظر بودیم برگشتگان یکی یکی شروع به آمدن کردند تا اینکه محمود بیرون آمد ما پیشاپیش از مادرمان به استقبالیه محمود پرداختیم و او با تمام محبت از ما پذیرایی کرد و اشک در چشمانش به وفور جاری شد تا اینکه به مادرم رسیدیم که چشمانش از شدت شادی اشک می ریخت و محمود زانو زده بود و سر و دستانش را می بوسید و فارغ التحصیلی را به او تبریک می گفت و زمزمه می:کرد برگشتی جان مادر دوران خستگی و بدبختی تمام شد، ان شاء الله که دیگر برنگردد.
در حالیکه متردد بود گفت: الحمد لله الحمد لله ان شاء الله به محض اینکه به خانه رسیدیم تقریباً تمام محله برای استقبال از محمود در جشنی شبیه به یک مهمانی بزرگ عمومی جمع شدند و همه مردها او را در آغوش گرفتند و بوسیدند و زنان به مادرم تبریک گفتند و برخی از آنها به سختی غر زدند به دلیل ازدحام شدید خیابان با وجود ظرفیتی که داشت وارد خانه شدیم و همسایهها برای تبریک و تهنیت به خانه هجوم آوردند و مادرم و برادران و خواهرانم مشغول توزیع شیرینی و نوشیدنی بودند فریاد میزدند ،بش مهندس رفت و برگشت همسایه ها به محمود صدا می زدند و از مصر می پرسیدند، از دانشگاه از سلامتی اش از همه چیز می پرسیدند.
آفتاب نزدیک به غروب بود و تاریکی پرده های خود را پایین انداخت و به این ترتیب زمان منع رفت و آمد نزدیک شد و همسایه ها شروع کردند به رفتن به خانههای خود و شعارهای تبریک و صلوات می گفتند خانواده به تنهایی، از جمله پسر عمویم ابراهیم که مثل هر یک از ما بدون هیچ اختلافی در خانواده ادغام شده بود به اطراف محمود نشستیم، گفتگوها در مورد امیدها و جاه طلبی ها شروع شد حسن دكان را تمیز میکند و خود را صرفاً وقف درس خواندن می کند و محمد و من کار ساده را در کارخانه مامایم متوقف می کنیم.
اتاق جدیدی در خانه می سازیم سقف های کاشی کاری شده دو اتاق را بر می داریم دیوارهای آنها را بلند می کنیم و سقف آنها را با آز بست می بندیم کف آنها را بلند می کنیم و کف اتاق را هموار می.کنیم خانه را با سمنت و ریگ پلستر می کنیم این پروژه ها فقط بعد از استخدام محمود و شروع به دریافت حقوقش صورت میگرفت.
مشخص بود که محمود نه اردوگاه را ترک می کند و نه نوار غزه را ترک می کند و نه برای کار به خارج از کشور سفر می کند. او پس از پایان تحصیلاتش دور از خانه و خانواده از بازگشت اش خرسند بود دو روز دیگر برای جشن بازگشت و فارغ التحصیلی محمود و پذیرایی از خیرین را گذاراندیم در شب سوم، ساعاتی پس از شروع مقررات منع رفت و آمد، در حالی که دراز کشیده بودیم تا بخوابیم دوباره صدای موترهای گشتی را شنیدیم که برای رفتن به اطراف می چرخیدند، اما از صدای سربازان در حیاط خانه خودمان متعجب شدیم.
با صدایشان محکم به در میزدند و ما را صدا می زدند که به میدان برویم مامان و خواهرانم سریع روسری خود را سر کردند و با برادرم محمود بیرون رفتیم به سمت میدان متوجه شدیم که دهها سرباز خانه را اشغال کرده اند و ده ها تفنگ از هر طرف به سمت ما نشانه رفته اند مادرم در حالی که از اتاق خارج میشد فریاد زد چه میخواهید؟ چه چیزی می خواهید؟ چه چیزی میخواهید؟ افسر با محمود صحبت کرد و پرسید تو محمودی؟ محمود پاسخ داد :بله، من محمود هستم. افسر :گفت ما تو را برای مدتی در کندک میخواهیم مادرم فریاد زد ،باشه از او چه میخواهی؟ او همین دیروز از مصر برگشته است افسر :گفت او را فقط برای چند سوال میخواهند و فردا صبح پیش شما میآوریم محمود که آنها را همراهی می کرد از آنها خواست لباسهایش را عوض کند اما آنها نپذیرفتند و از او خواستند ،برود با آنها همان طور که بود رفت مادرم سعی کرد برود اما آنها مانع شدند و در را پشت سرشان کشیدند، موتور موترشان به صدا درآمد و از خانه و محله
دور شدند.
آن شب ما طعم خواب را نچشیده بودیم و مادرم فریاد میزد و گریه میکرد و از سرنوشتش ناله میکرد میگفت بیچاره بیچاره آمد و با یافتن جای خود خوشحال شد، فاطمه و حسن سعی می کردند او را آرام کنند و به او اطمینان دهند که محمود صبح برمی گردد افسر گفت که فقط برای چند سوال از او می خواهند بپرسند بس!
و او تکرار میکرد اوه اگر او را بخاطر چند سوال میخواستند، پس روز می آمدند با یک ورق !حکم سپس به نوحه می گفت ای بخت برگشته، ای غم، ای غم، چه کردی محمود چه کرده یی؟ در ابتدای روز و پایان منع رفت و آمد، او لباس
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._