فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم_عج
🔅 السَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخائِفُ...
🌱سلام بر تو ای مولای معصوم من، که بدون هیچ جرم و خطایی، از شّر دشمنان آواره بیابان ها شده ای!
سلام بر تو و بر غربت و تنهایی ات!
#اللّهمّ_عجّل_لولیّک_الفرج
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
❤️#هرروز_بایاد_شهداء
شهید مصطفی احمدی روشن در 17 شهریور سال 1358 در روستای سنگستان استان همدان متولد شد. وی دوران کودکی خود را در خانواده ای فقیر گذراند. خانواده وی در محله ای واقع در پشت امامزاده یحیی همدان به نام محوطه آقاجانی بیگ و در خانه ی اجاره ای و قدیمی، با امکاناتی اندک زندگی می کردند. پدر وی راننده مینی بوس بود و در دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران سال های بسیاری را به مبارزه با دشمن بعثی پرداخت.
وی تحصیلات خود را در زادگاه خویش آغاز کرد. دوره تحصیلی راهنمایی را با رتبه عالی از مدرسه خیام همدان فارغ التحصیل شد و به دبیرستان ابن سینا رفت. شهید احمدی روشن هشتاد و پنجمین شهید دبیرستان ابن سینای همدان است.
پس از آن نیز در آزمون سراسری سال 77 شرکت کرد و وارد دانشگاه صنعتی شریف تهران شد و سپس در سال 81 از این دانشگاه فارغ التحصیل شد.
وی دانش آموخته رشته مهندسی پلیمر از دانشگاه صنعتی شریف بود. شهید احمدی روشن با سن پایین حدود 32 سال، دارای مقالات متعدد علمی در رشته پلیمر بود.
#نخبه_علمی
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
وی در سال 1380ش و در دوران تحصیل خود در این دانشگاه در پروژه ساخت غشاهای پلیمری برای جدا سازی گازها که برای اولین بار در کشور انجام می شد، همکاری داشت.
او همچنین دارای چندین مقاله ISI به زبان های انگلیسی و فارسی بود و در زمان شهادت دانشجوی دکترای دانشگاه صنعتی شریف و از نخبگان این دانشگاه به شمار می رفت که مسئولیت معاونت بازرگانی سایت هسته ای نطنز را نیز به عهده داشت.
به گفته دوستانش وی شخصی ولایتمدار و از شاگردان آیت الله خوشوقت استاد اخلاق تهران بود. شخصی شوخ و باصفا و در عین حال مدیری جدی و قاطع. سرانجام این مرد الهی در 21 دی 1390 پس از خروج از منزل در ساعت ۸:۳۰ صبح توسط یک موتورسیکلت سوار با چسباندن یک بمب مغناطیسی در خیابان گل نبی تهران، میدان کتابی ترور شد. از شهید احمدی روشن یک فرزند به نام «علی» به یادگار مانده است.
#نخبه_علمی
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ
✍ _خدایا شاهدی که لباس مقدس سپاه را
به این عشق و نیت به تن کردم که برای من
کفنی باشد آغشته به خون.
خدایا همیشه نگران بودم که عاملی باشم
برای ریخته شدن اشک چشم امام عزیز.
اگر در این مدت بر این نعمت بزرگ شکری
در خور نکردم و یا از اوامرش تمردی نمودم
بر من ببخش...
#شهید_محمدرضا_تورجیزاده
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨صلّی اللّه علیک
یه سلام که میدم روبه حرم
به حرم میرسه پای دلم...♥️💔
🎙کربلایی حسین طاهری
ازطرف همه شهداء با پای جان سلام بدیم به آقا ابا عبدالله الحسین
السّلام علی الحسین
وعلی علیّ بن الحسین
وعلی اولاد الحسین
وعلی اولاد الحسین
روزی همه تون کربلا
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
📜 فرازی از وصیتنامه
#شهید_محمدرضا_موحد_دانش...🌷🕊
✍ فراموش نکنید امامِ زمانِ شما حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف است.
لحظهای از دعا برای سلامتی ایشان غفلت نکنید. گرفتاریهای خود را به واسطه ایشان حل و رفع کنید.
با تمام قدرت کوشش کنید تا هر چه زودتر حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف ظهور فرماید. اطلاعات و معرفت خود را به امام زمان زیاد کنید و سعی کنید دلتان با محبت به امام انس بگیرد.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_یک
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
طاقچه قدیمی بود، گلی که حمید برای تولدم گرفته بود را همراه عکس حضرت آقا گذاشتیم ،خانه ساده ای بود ولی پر از محبت و شادی، گاهی ساده بودن قشنگ است !
از آن
موقع به بعد هر بار حمید می خواست از پله ها پایین برود چند باری یا الله می گفت تا اگر ورودی طبقه پایین باز بود حواسشان باشد یک حدیث هم از امام باقر (ع) کنار در ورودی چسبانده بود که هر صبح موقع بیرون رفتن از خانه آن را می خواند.
نقطه مشترک طبقه بالا با طبقه پایین صدای بچه هایی بود که در طول روز از کوچه می آمد خانه ما در محله پرتردد قزوین یعنی خیابان نواب بود داخل کوچه همیشه بازی و شیطنت و دعوای بچه های محل به راه ،بود تازه فصل امتحانات شروع شده بود، نشسته بودم و کتابم را مرور می کردم از بس سروصدا زیاد بود یک صفحه را پنج بار می خواندم ولی متوجه نمی شدم از صدای بچه ها حواسم به کل پرت می شد و نمی توانستم روی مطالب کتاب تمرکز کنم کتابم را پرت کردم و نشستم یک دل سیر گریه کردم، گفتم: «اینجا جای درس خوندن نیست »،دوره مجردی هم همین طور حساس بودم گاهی مواقع شب هایی که امتحان داشتم و مهمان می آمد می رفتم داخل انباری درس می خواندم!
این طور مواقع حمید نقش میانجی را بازی می کرد ،شروع می کرد به صحبت: «آروم باش خانم، آخه این بچه ها اینطوری با نشاط بازی کنن
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_دو
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
خوبه یا خدای ناکرده مریض باشن و توی خونه افتاده باشن؟ این طوری پر جنب و جوش باشن خوبه یا برن سراغ بازی های کامپیوتری و موبایل؟ فردا بچه های ما هم بخوان بازی کنن همین حرف رو میزنی؟» با حرف هایش آرامم می کرد ،کم کم دستم آمده بود که بهترین ساعت مطالعه و درس خواندن نیمه شب است، موقع امتحانات ساعت دوازده شب به بعد شروع می کردم به درس خواندن چون این ساعت ها از سر و صدای داخل کوچه خبری نبود.
با همین روش توانستم برای اولین امتحانم کتاب ٤٠٠ صفحه ای را مرور کنم بعد از امتحان خوشحال از اینکه توانستم به اکثر سوالات جواب درست بدهم راهی خانه شدم، وقتی به خانه رسیدم متوجه شدم کل اتاق ها و آشپزخانه را دود گرفته است، گفتم حتماً حمید اسپند دود کرده ولی این دود خیلی بیشتر از یک اسپند دود کردن بود! با رفتن به آشپزخانه شصتم خبردار شد که حمید دسته گل به آب داده است، دیدم بله! گوشه فرش آشپزخانه سوخته است، پرسیدم: «حمید این دود برای چیه؟ گوشه فرش آشپزخونه چرا سوخته؟» جواب داد:«دوست داشتم تا قبل از این که تو بیای اسپند دود کنم ولی یهو اسپند دونی از دستم روی فرش افتاد و گوشه فرش سوخت».
دعوا کردن هایم بیشتر حالت شوخی و خنده داشت گفتم: «چشمم روشن تو جهازم رو ناقص کردی، باید جفت همین فرش رو بخری »سوختن فرش به کنار تا دو روز حوله به دست این دود را از پنجره ها
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_سه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
بیرون می دادم هر کس می آمد خانه ما فکر می کرد کل خانه آتش گرفته
است.
ایام محرم با اینکه هوا تقریبا سرد شده بود با موتور شبها می رفتیم هیئت خودمان، شب تاسوعا به شدت هوا سرد شده بود ولی با این حال باز هم با موتور راهی ،شدیم حمید به شوخی گفت: «الآن کسی رو با لانچیکو بزنن از خونه در نمیاد اون وقت ما با موتور داریم می ریم هیئت »،دستش را گذاشت روی زانوی من گفت: «فرزانه پاهات یخ زده؟ غصه نخور خودم برات ماشین می گیرم دیگه اذیت نشی»، دستم را گذاشتم داخل جیب های کاپشن حمید ،حمید هم یک دستش را گذاشت روی دست من، کنار سرما و سوز شبانه هوای پاییزی قزوین تنها چیزی که دلم را گرم می کرد محبت دست های همیشه مهربان
حمید بود.
آن شب هم مثل همه شب های دیگری که به هیئت می رفتیم خیلی سینه زده بود میاندار هیئت خیمه العباس بود، به حدی سینه می زد که احساس می کردم جسم حمید توان این همه سینه زنی را ندارد، وقتی از هیئت بیرون آمد صدایش گرفته بود و چشمهایش سرخ شده بود،
با همان صدای گرفته اولین جمله ای که گفت همین بود «قبول باشه»، خیلی هم سعی می کرد مستقیم به چشم های من نگاه نکند که من متوجه سرخی چشم هایش نشوم اهل مداحی شور و بالا پایین پریدن نبود، ولی حسابی سینه می زد بیشتر مداحی های آقای مطیعی را دوست
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهار
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
داشت، حتی وقتی هیئتشان کلاس مداحی برای نوجوان ها گذاشته بود به مربی سفارش کرده بود ،«به اینها شور یاد نده ،روضه خوندن یاد بده که بتونن وسط جلسه اشک بگیرن». شب حضرت عباس (س) یک شب ویژه برای حمید بود، موقع برگشت سوار موتور که شدیم گفت:«
دوست دارم مثل آقام حضرت ابوالفضل(س) مدافع حرم بشم و دست و پاهام فدایی حضرت زینب (س) بشه»، وقتی این همه سینه زدن و تغییر حالت چهره حمید را دیدم گفتم: «حمید کمتر سینه بزن یا حداقل آروم تر سینه بزن، لازم نیست این همه خودت رو اذیت کنی»، جوابش برایم جالب بود، گفت: «فرزانه این سینه به خاطر همین سینه زدن هیچ وقت نمی سوزه چه این دنیا چه اون دنیا »،بارها این جمله را در مورد سینه زدن هایش تکرار کرد بعدها من متوجه راز این حرف حمید شدم!
از یک زمانی به بعد از پیامک دادن خوشم نمی آمد، دوست داشتم با خط خودم برایش بنویسم یادداشت های کوچک می نوشتم، چون معمولاً حميد زودتر از من از خانه بیرون می رفت و زودتر از من به خانه بر می گشت هر کاغذی که دم دستم می رسید برایش یادداشت می نوشتم می گفتم تا چه ساعتی کلاس دارم، ناهار را چجوری گرم کند ،مراقب خودش باشد، ابراز علاقه یا حتی یک سلام خالی!، هر روز یک چیزی می نوشتم و می گذاشتم روی اوپن یا کنار آینه، خیلی
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
✨بســــــم الّله الرّحمن الرّحــــــیم✨
❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز میکنیـم
🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَاَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَمُوسَـیاَلرِضَـا اَلمُرتَضـی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان
وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ
🌴اللّـــهُـمَّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪَ_اَلْفَــــــــــرَجْ
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
⚘﷽⚘
❣هر لذتی که ...
لذت دیدار تـ❤️ـو ؛
نمی شود
سلام حضرت دلبـ❤️ـر ....
✋☀️السلام علیک یا ایُّهاالوَلیُّ النّاصِحُ
✋☀️السلام علیک یا سفينةَ النَّجاةَ
🥀 #سلام_مولای_مهربانم❤️
🌸لیّن قلبی لولیّک
اے قیام ڪنندهٔ بـہ حق!
جہــاڹ انتظار
قدومت را می کشد
چشمماڹ را
بہ دیده وصاڸ روشڹ ڪڹ
اے روشڹ تر از هر روشنایی
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرج
🌹🍃🌹🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃
🌟سلام بر بندگان خوب خدای مهربون!
شب شما بخیر
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
1_1082963901.mp3
1.25M
☘زیارتـنامـه ی شـهـــــــداء☘
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
❤️#هرروز_بایاد_شهداء
#شهیدی_که_به_قمر_فاطمیون
#شهرت_داشت.
تخریب چی شهید #حسین_هریری، متولد سال ۶۸ بود و کارشناسی حقوق را از دانشگاه قوه قضاییه دریافت کرد و در قطار شهری مشهد مشغول به کار بود؛ از کودکی در پایگاه بسیج مسجد هجرت حوزه یک عمار حضور و فعالیت داشت و در برپایی تمامی برنامههای قرآنی، نماز جماعت، نماز جمعه پیش قدم میشد.
پیش از شهادت نیز به سوریه اعزام شده بود ولی قسمت بود در اربعین حسینی پیکر مطهرش در زادگاهش تشییع شود؛ از سالهای گذشته ، عشق به جهاد و دفاع از حرم اهل بیت(ع) را داشت و نیت کرده بود که برای دفاع از حرم بی بی زینب(س) به سوریه برود.
پدر و مادر این شهید در نجف مستقر بودند ولی با شهادت شهید حسین هریری به مشهد آمدند و در مشهد به آنها خبر شهادت فرزندشان را دادند؛ پدر شهید هریری از رزمندگان جبهه و جنگ بود و در تمامی مراسمات شهدای فاطمیون و مدافعان حرم حضور داشت.
زیبایی چهره شهید حسین هریری باعث شده بود در جبهه مقاومت اسلامی به «#قمر_فاطمیون» معروف شود.
او که به تازگی نامزد کرده بود، دوست نداشت ازدواجش مانعی برای دفاع از حریم اهل بیت شود. بنابراین با همسرش شرط کرد همچنان رزمنده مدافع حرم باشد و مدتی پس از نامزدی به سوریه رفت و قدم به حجله شهادت گذاشت. ❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
زهرا سادات رضوی» همسر شهید متولد 1376 است. دختر جوانی که هنوز زندگی مشترکش را آغاز نکرده، همسر شهید شد. او در گفتوگو با « جوان» از شناخت یک شهید در دوران چهارماهه نامزدیاش میگوید که برای او یک عمر گذشته است.
✨فصل مشترک زندگی شما و شهید هریری به چه شکلی رقم خورد و چطور با هم آشنا شدید؟
شهید کارمند پدرم در بخش بازرسی قطار شهری و بازرسی قطار متروی مشهد بود. از طرفی پدر من و ایشان هشت سال با یکدیگر رفیق بودند و همدیگر را میشناختند. همین طور در هیئات مذهبی حسین آقا با برادرم دوست شده بودند. مادر آقا حسین در مراسم روضهای که در خانهمان برگزار شده بود من را دید و بعد از گذشت مدتی از این موضوع ایشان من را برای پسرش خواستگاری کرد. یک روز خانواده حسین با خود حسین برای مراسم خواستگاری به خانه ما آمدند.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
آخرین دیدارتان با شهید کی بود؟
آخرین دیدارمان دقیقاً ظهر 10 آبان ماه قبل از اعزام حسین به سوریه بود. همسرم وصیتنامه کتبی نداشت ولی به من گفت موقع شهادتم نگذار نامحرم صدای گریهات را بشنود. صبوری را از حضرت زینب(س) بخواه و هر وقت دلت برای من تنگ شد برو در روضههای اهل بیت(ع) گریه کن. در آخرین تماس تلفنی از حسین خواستم زود برگردد و دوباره برود. در جوابم گفت به زودی برمیگردم یا با پای خودم یا اینکه روی دست مردم! مدت کمی بعد هم که شهید شد. زمانی که در معراج شهدا در مراسم وداع با پیکر حسین بودم او را قسم دادم و خواستم که هر وقت دلتنگش شدم پیشم بیاید تا برای یک لحظه هم شده ببیمنش. وقتی که از مراسم وداع با شهید برگشتم ساعت 11 صبح بود که با همان چادر سیاه خسته بودم و خوابم برد. در خواب «حسین» را با همان لباسهای خاکی در ضریح حضرت بیبی زینب (س) دیدم. دستمال سفید در دستش بود و با لبخند گفت اجازه میدهی ضریح را تمیز کنم. من هم با چادر سیاه که به سر داشتم و با چشمان گریان روبهروی او ایستاده بودم. سرم را به علامت تأیید تکان دادم. در صورتی که من تا حالا نه سوریه رفته بودم که ببینم ضریح بیبی زینب (س) به چه صورت است و نه عکسی از آنجا دیده بودم. وقتی که عکس ضریح را به من نشان دادند دیدم دقیقاً همان چیزی است که در خواب دیدم.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷"باسم ربّ الشّهداء و الصّدیقین"🌷
ســـلام بـر آنـان کـه اول
از ســیم خاردار نـفـــس گــذشـتـنـد
و بَـعْد از سیم خار دار دشــمـن...
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق..
به نیابت از همه شهداء
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#شبتون_شهدایی...☘
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
✍ اوایل ازدواجمون بود،برای خرید
با سید مجتبی رفتیم بازارچه
بین راه با پدر و مادر آقا سید برخورد کردیم
سيد به محض اینکه پدر و مادرش رو دید
در نهایت تواضع و فروتنی خم شد
روی زمین زانو زد
و پاهای والدينش رو بوسید
این صحنه برای من بسیار دیدنی بود!
آقاسید با اون قامت رشيد و هيكل تنومند
در مقابل والدینش اینطور فروتن بود
و احترام آنها را تا حد بالایی نگه میداشت.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹کرامات شهید سید مجتبی صالحی خوانساری
👌برای حاجت روایی، روزهای سه شنبه این ختم را انجام دهید:
✅ سه تا سوره مبارکه یس نذر شهید سید مجتبی صالحی بفرمایید
💌 هر سه شنبه، یک یاسین را تلاوت و به شهید بزرگوار هدیه بفرمایید
👈 سه شنبه اول یک یس
👈سه شنبه دوم یک یس
👈و سه شنبه سوم یک یس
🤲و ان شاء الله در آخرین سه شنبه حاجت روا شوید.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
🌷هر روز با شهداء🌷
🌹کرامات شهید سید مجتبی صالحی خوانساری 👌برای حاجت روایی، روزهای سه شنبه این ختم را انجام دهید: ✅
دوستان وهمراهان هر روز با شهدا
سلام علیکم
من خودم به این سید بزرگوار توسل کردم بعد از سه هفته جوابم رو دادن
درست بعد از ۲۶ روز😭😭😭
امیدوارم شما هم حاجت خودتون رو بگیرید.
امشب یاسین یادتون نره
خیلی التماس دعا
🌺🌺🌺🌺🌺
فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنج
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
خوشش می آمد می گفت نوشته هایت هر چند کوتاه است اما تمام خستگی را از تنم بیرون می برد به من می گفت :«یک روز با این نوشته ها
غافل گیرت می کنم»،
برای شرکت در دوره یک روزه باید به تهران می رفتم برای ناهار حمید لوبیاپلو درست کردم و بعد در یادداشتی برایش نوشتم: «حمید عزیزم سلام، امروز می رم تهران برای غروب بر می گردم وقتی داری غذا رو گرم می کنی مراقب خودت باش، سلام منوحسابی به خودت برسون!»
یادداشت را روی در یخچال چسباندم و از خانه بیرون زدم، دوره زودتر از زمان بندی اعلام شده تمام شد ساعت حوالی شش بود که داخل کوچه ،بودم بچه ها داخل کوچه فوتبال بازی می کردند پیرمرد مسن همسایه هم مثل همیشه، صندلی گذاشته بود و جلوی در نشسته بود ،از کنارش که می خواستم رد بشوم یاد حرف حمید افتادم و با او سلام و احوال پرسی کردم پیش خودم گفتم:« حتماً الآن حميد خوابیده »،برای همین زنگ در را نزدم، کلید انداختم و آمدم بالا، در را که باز کردم عینهو دودکش کارخانه دود بود که زد توی صورتم ،داشتم خفه می شدم ،چشم چشم را نمی دید ،چون پاییز بود هوا زود تاریک می شد، تنها چیزی که می دیدم نور کامپیوتر داخل اتاق بود.
وقتی داخل اتاق شدم حمید را دیدم که بی هوا پشت کامپیوتر نشسته بود، من را که دید سرش را بلند کرد و تازه متوجه این همه دود شد
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_شش
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
گفتم:« حمید اینجا چه خبره؟ حواست کجاست آقا؟ این دود برای چیه؟ غذا خوردی؟»،گفت :«نه غذا نخوردم»،بعد یکهو با گفتن اینکه وای غذا سوخت دوید سمت آشپزخانه از ساعت دو و نیم که حمید آمده بود اجاق گاز را روشن کرده بود تا غذا گرم بشود، بعد رفته بود سر کامپیوتر و پروژه دانشگاهش آن قدر غرق کار شده بود که فراموش کرده بود اجاق گاز را روشن کرده است، غذا که جزغاله شده بود هیچ قابلمه هم سوخته بود شانس آورده بودیم خانه آتش نگرفته بود، می دانستم چون غذا لوبیاپلو بود فراموش کرده وگرنه اگر فسنجان بود مهلت نمی داد غذاگرم بشود، همان جا سر اجاق گاز میخورد!
پاییز سال ۹۳ هر دو دانشگاه می رفتیم معمولاً عصرها حمید پشت کامپیوتر می نشست و دنبال مقاله و تحقیق و کارهای دانشگاهش بود نیم ساعتی بود که حمید پشت سیستم نشسته بود داخل اتاق رفتم و کمی اذیتش کردم نیم ساعت بعد دوباره رفتم داخل اتاق و این بار چشمهایش را بستم گفتم :«کافیه حمید بیا بشین پیش من این طوری ادامه بدی خسته میشی»، می خواستم با شوخی و خنده درس خواندن را برایش آسان کنم. من هم که پشت کامپیوتر می نشستم همین ماجرا تکرار می شد حمید هر نیم ساعت از داخل پذیرایی صدایم می کرد:«عزیزم بیا میوه بخوریم دلم برات تنگ شده»، کمی که معطل می کردم می آمد کامپیوتر
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._