#معرفی_شهدا
🥀شهید حمید سیاهکالی🥀
نام پدر : حشمت الله
محل تولد : قزوین
تاریخ ولادت: ۱۳۶۸/۲/۴
تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۹/۴
محل شهادت: سوریه،جنوب غرب حلب
مدت عمر: ۲۶ سال
محل مزار : گلزار شهدای قزوین
نحوه شهادت: در دفاع از حرم حضرت زینب(س) و نبرد با تروریست های تکفیری داعش به شهادت رسید.
🌸صلوات هدیه به این شهید🌸
#الهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
دوستان گرامی
سلام علیکم ورحمة الله وبركاته
شبتون بخیر
از امشب داستان زندگی شهید حمید سیاهکالی رو براتون بارگزاری میکنم
امیدوارم با خواندن زندگینامه شون
بیشتر وبهتر شهدا رو بشناسیم
وازشون درس بگیریم
الهی عاقبت همه ما ختم به سعادت و شهادت بشه.
🌺🌺🌺🌺
کتاب یادت باشد، کتابی زیبا دربارهی زندگی یکی از شهیدان مدافع حرم، حمید سیاهکلی مرادی است که در سن ۲۶ سالگی شهید شد. همسر او، فرزانه روایتی جذاب و خواندنی از زندگیشان ارائه داده است. فرزانه کتاب را از کمی پیش از آغاز زندگی مشترکشان نوشته است. یعنی زمانی که برای کنکور درس میخوانده و اصلا به فکر ازدواج کردن با هیچکس نبوده است. اما ماجراهای جالب خواستگاری حمید و فرزانه و اتفاقات بعد از آن است که دل فرزانه را میبرد و جواب مثبتش را اعلام میکند. محمدرسول ملاحسنی تمام خاطرات، اتفاقات و بینش آنها در یک کتاب گردآوری کرده است و نام آن را یادت باشد، گذاشته است.
🌕#قسمت_اول
فصل اول: یڪ تبسم، یڪ ڪرشمه، یڪ خیال
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
✨زمستان سرد سال نود، چند روز مانده به تحویل سال، آفتاب گاهی میتابد گاهی نمیتابد.
از برف و باران خبری نیست، آفتاب و ابرها باهم قایم باشک بازی میکنند. سوز سرمای تابستانی قزوین کم کم جای خودش را به هوای بهار داده است، شب های طولانی آدم دلش میخواهد بیشتر بخوابد یا نه شب ها کنار بزرگتر ها بنشیند و قصه های کودکی را در شب نشینی های صمیمی مرور کند.
✨چقدر لذت بخش است تو سرپا گوش باشی، دوباره مثل نخستین باری که آن خاطرات را شنیدهای از تجسم آن روز ها حس دل نشینی زیر پوستت بدود؛ مادرت برایت تعریف کند:"تو داشتی بدنیا می اومدی همه فکر میکردیم پسر هستی، تمام وسایل و لباساتو پسرونه خریدیم، بعد از دنیا اومدنت اسمت رو گذاشتیم فرزانه، چون فکر میکردیم در آینده یه دختر درس خون و باهوش میشی".
✨همانطور هم شد، دختری آرام و ساکت، به شدت درس خوان و منظم که از تابستان فکر و ذکرش کنکور شده بود.
درس عربی برایم سختتر از هر درس دیگری بود، بین جواب سه و چهار مردد بودم، یک نگاهم به ساعت بود یک نگاهم به متن سوال، عادت داشتم زمان بگیرم و تست بزنم، همین باعث شد استرس داشته باشم، به حدی که دستم عرق کرده بود، همهٔ فامیل خبر داشتند کنکور دارم، چند ماه بیشتر وقت نداشتم، چسبیده بودم به کتاب و تست زدن و تمام وقت داشتم کتابهایم را مرور میکردم، حساب تاریخ از دستم در آمده بود و فقط به روز کنکور فکر می کردم.
✨نصف حواسم به اتاق پیش مهمان ها بود و نصف دیگرش به تست و جزوی هایم، عمه آمنه و شوهر عمه به خانهٔ ما آمده بودند، آخرین تست را که زدم درصد گرفتم شد هفتاد درست جواب درست. با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود ولی به نظرم خوب زدی بودم
✨ در همین حال و احوال بودم که آبجی فاطمه بدون در زدن، پرید وسط اتاق و با هیجان و در حالی که در را به آرامی پشت سرش می بست، گقت:"فرزانه خبر جدید!"، من که حسابی درگیر تست ها بودم متعجب نگاهش کردم و سعی گردم از حرف های نصف و نیمه اش پی به اصل مطلب ببرم. گفتم:"چی شده فاطمه؟"
با نگاه شیطنت آمیزی گفت:"خبر به این مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت!"
🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
#قسمت_دوم
فصل اول: یڪ تبسم، یڪ ڪرشمه، یڪ خیال
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
می دانستم آبجی طاقت نمی آورد که خبر را نگوید، خودم را بیتفاوت نشان دادم و در حالی که کتابم را ورق میزدم گفتم:"نمی خواد اصلاً چیزی بگی، می خوام درسمو بخونم، موقع رفتن درم ببند."
آبجی گفت:"ای بابا همش شد درس و کنکور، پاشو از این اتاق بیا بیرون ببین چه خبری! عمه داره تو رو از بابا برای حمید آقا خواستگاری میکنه".
توقعش را نداشتم، مخصوصاً در چنین موقعیتی که همه می دانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم و چقدر این موضوع برایم مهم است. جالب بود خود حمید نیامده بود، فقط پدر و مادرش آمده بودند. هول شده بودم، نمی دانستم باید چکار کنم، هنوز از شک شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که پدرم وارد اتاقم شد و بی مقدمه پرسید:"فرزانه جان تو قصد ازدواج داری؟" با خجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم:"نه کی گفته؟ بابا من کنکور دارم، اصلاً به ازدواج فکر نمی کنم، شما که خودتون بهتر میدونین."
بابا که رفت، پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت:"دخترم، آبجی آمنه از ما می خواد،خودت که می دونی چند سال پیش این بحث مطرح شده، نظرت چیه؟ بهشون چی بگیم؟" جوابم همان بود، به مادرم گفتم:"طوری که عمه ناراحت نشه بهش بگین میخواد درس بخونه."
عمه یازده سال از پدرم بزرگتر بود، قدیم تر ها خانهٔ پدری مادرم با خانهٔ آنها در یک محله بود، عمه واسطهٔ ازدواج پدر و مادرم شده بود، برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا میکرد. روابطشان شبیه زن داداش و خواهر شوهر نبود، بیشتر با هم دوست بودند و خیلی با احترام با هم رفتار میکردند.
اولین باری که موضوع خواستگاری مطرح شد سال هشتادوهفت بود، آن موقع من دوم دبیرستان بودم، بعد از عروسی حسن آقا برادر بزرگتر حمید، عمه به مادرم گفته بود:"زن داداش الوعده وفا، خودت وقتی اینها بچه بودن گفتی حمید باید داماد من بشه، منیره خانم ما فرزانه رو می خوایم"، حالا از آن روز چهار سال گذشته بود، این بار عقد آقا سعید برادر دوقلوی حمید بهانه شده بود که عمه بحث خواستگاری را دوباره پیش بکشد.
حمید شش تا برادر و خواهر دارد، فاصله سنی ما چهار سال است، بیست و سهٔ بهمن آن سال آقا سعید با محبوبه خانوم عقد کرده و حالا بعد از بیست و پنج روز عمه رسماً به خواستگاری من آمده بود. پدر حمید می گفت:"سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده، مافکر کردیم الان وقتشه که برای حمید هم قدم پیش بذاریم، چه جایی بهتر از اینجا."
البته قبل تر هم عمه به عمو ها و زن عموهای من سپرده بود که واسطه بشوند، ولی کسی جرئت نی کرد مستقیم مطرح کند، پدرم روی دختر هایش خیلی حساس بود و به شدت به من وابسته بود، همهٔ فامیل می گفتند:"فرزانه فعلاً درگیر درس شده، اجازه بدید تکلیف کنکور و دانشگاهش روشن بشه بعد اقدام کنید."
نمی دانستم با مطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهد افتاد در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که عمه داخل اتاق آمد زیرچشمی به چهره دلخور عمه نگاه کردم نمیتوانستم از جلو چشم عمه فرار کنم با جدیت گفت:"
🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🌕#قسمت_سوم
فصل اول: یڪ تبسم، یڪ ڪرشمه، یڪ خیال
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕✨ببین فرزانه تو دختر برادرمی یه چیزی میگم یادت باشه،نه تو بهتر از حمید پیدا میکنی،نه حمید میتونه دختری بهتر از تو پیدا کنه؛الان میرم ولی خیلی زود برمیگردیم ما دست بردار نیستیم." وقتی دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده، جلو رفتم و بغلش کردم از یک طرف شرم و حیا باعث میشد نتوانم راحت حرف بزنم و از طرف دیگر نمیخواستم باعث اختلاف بین خانوادهها باشم.دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید
✨گفتم:" عمه جون قربونت برم چیزی نشده که،این همه عجله برای چیه؟یکم مهلت بدین من کنکورم و بدم،اصلاً سری بعد خود حمید آقا هم بیاد ما با هم حرف بزنیم؛بعد با فراغ بال تصمیم بگیریم توی این هاگیر واگیر و درس و کنکور نمیشه کاری کرد!" خودم هم نمیدانستم چه میگفتم احساس میکردم با صحبتهایم،عمه را الکی دلخوش میکنم؛
✨چارهای نبود دوست نداشتم با ناراحتی از خانه ما بروند.تلاش من فایده نداشت وقتی عمه خانه رسیده بود سر صحبت و گلایه را با ننه فیروزه باز کرده بود و با ناراحتی تمام به ننه گفته بود:" دیدی چی شد مادر،برادرم دخترش رو به ما نداد،دست رد به سینه ما زدند، سنگ روی یخ شدیم،من یه عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم ولی الان میگن نه دل منو شکستن."
✨ ننه فیروزه مادربزرگ مشترک من و حمید که ننه صدایش میکنیم،از آن مادربزرگهای مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم میخورند؛ننه همیشه موهای سفیدش را حنا میگذارد،هر وقت دور هم جمع میشویم،بقچه خاطرات و قصههایش را باز میکند تا برای ما داستان های قدیمی تعریف کند.
✨ قیافهٔ من به ننه شباهت دارد، ننه خیلی در زندگی سختی کشیده است، زنی سی ساله بود که پدر بزرگم به خاطر رعدوبرق گرفتگی فوت شد، ننه ماند و چهار بچهٔ قدونیم قد، عمه آمنه، عمو محمد، پدرم و عمو نقی. بچه هارا با سختی و به تنهایی با هزار خون دل بزرگ کرد، برای همین همهٔ فامیل احترام خاصی برایش قائلند.
🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🌹شهیدانه‹.🌱.›
تسبیحات حضرت زهرا سلام الله رو بدون تسبیح بگید
با بند بندهای انگشت که بگی روز قیامت همینا به حرف میان شهادت میدن که باهاشون ذکر گفتی...!!🙂🌷
شهید حمید سیاهکالی مرادی🥀🕊
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
✨بســــــم الّله الرّحمن الرّحــــــیم✨
❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز میکنیـم
🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَاَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَمُوسَـیاَلرِضَـا اَلمُرتَضـی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان
وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ
🌴اللّـــهُـمَّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪَ_اَلْفَــــــــــرَجْ
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
1_1082963901.mp3
1.25M
☘زیارتـنامـه ی شـهـــــــداء☘
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
∞♥∞بسمالله الرّحمن الرّحيم
💚✋هر روز یک سلام به مولا جان امام زمان ارواحنا له الفداء
🌹✋اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا بابَ اللَّهِ و َدَیّانَ دینِهِ
🌹✋اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ اللَّهِ
❣ #سلام_امام_زمانم❣
✨✨#ایهاالعـزیز°💚💚💚
هر روز...
روز ِتوست
هر ثانیه وُ دقیقه ...
بهِ بهانهی نام وُ یادت
نان بر سفرهمان است و
دلِمان ...
قُرصِ قرص است
از اینکه امام زمان داریم!
از پدر مهربانتَر...
از مادر دلسوزتَر...
و رفیقی شَفیق ؛
خوش بحال ما
که |تو| را داریم.❤️❤️❤️❤️
#اللهم_عجّل_لولیّک_الفرج_و_العافیّة #و_النّصر
❣#لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک ❣
🌼سلام وقت شما خوبان بخیر
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷