eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ | مردم عصبانی‌اند ☝ بیانات روز گذشته رهبر انقلاب درباره جنایت رژیم صهیونیستی در غزه و عصبانیت مردم از این جنایات 👈 اگر چنانچه این جنایت ادامه پیدا کند، مسلمانها بی‌تاب میشوند، نیروهای مقاومت بی‌تاب میشوند، دیگر کسی جلوی اینها را نمیتواند بگیرد؛ این را بدانند. - بعد،- از کسانی توقّع نکنند که «نگذارید فلان گروه، فلان کار را بکند»؛ کسی نمیتواند جلوی اینها را بگیرد. سایت | آپارات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥عین مرغ پرکنده میچرخه و میگه بچه هام بدون غذا مردن.... ▪️این چند ثانیه شبیه به چند ساعت روضه اس...😭😭😭😭😭 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
14.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اگر آمریکا کوچکترین غلطی مرتکب شود.. 🔹 شمارش معکوس سقوط و زوال اسرائیل به سرعت پیش می رود و آمریکا تماشاچی و هذیانگو باقی خواهد ماند بدون اینکه بتواند هیچ کاری انجام دهد ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
✅حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره: 🔷اگر به راستی شیعیان کسانی هستند که: «یفْرَحُونَ لِفَرَحِنا وَ یحْزَنُونَ لِحُزْنِنا؛ برای شادی ما شاد، و برای ناراحتی ما محزون می‌شوند»، آیا ما این‌طور هستیم، آیا در شادی و غم با ائمه علیهم‌السلام شریکیم؟! ⁉️آیا می‌شود شیعه باشیم و یک شب بگذرد و برای نابودی دشمنان اسلام و اهل‌بیت علیهم‌السلام دعا نکنیم؟! 📚کتاب حضرت حجت(عج)، ص٢١٧ مجموعه فرمایشات آیت‌اللّٰه بهجت پیرامون حضرت حجت ، امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فصل سوم:هستم ز هست تو،عشقم برای تو 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 چون هوا کم کم داشت سرد می شد ژاکت بافتنی هم خریدیم تا نزدیک ساعت سه و نیم بازار بودیم، خیلی دیر شده بود،حميد من را به خانه رساند تا من به همراه خانواده خودم بیایم و دنبال پدر و مادرش خودش هم برود.جلوی در خانه که رسیدیم از روی عجله ای که داشت ماشین را دقیقاً کنار جدول پارک کرد داشتم با حمید صحبت می کردم غافل از همه جا موقع پیاده شدن یکراست داخل جوی آب افتادم، صدای خنده اش بلند شد و :گفت ای ول دست فرمون،حال کردی عجب راننده ای هستم برات شوماخری پارک کردم هیچ وقت کم نمی آورد، یکجوری اوضاع را با حرفها و رفتارش جمع وجور می کرد. با پدر و مادرم سر ساعت چهار به محضر رسیدیم، خیابان فلسطین محضرخانه ۱۲۵ روبروی مسجد محمد رسول الله (ص) بعد از نیم ساعت پدر و مادر حمید و سعید آقا رسیدند، با آنها احوال پرسی کردم و نگاهم به در بود که حمید هم بیاید ولی از او خبری نشد، خشکم زده بود این همه آدم آمده بودیم ولی اصل کار آقای داماد نیامده بود! جویا که شدم دیدم ،بله ،داستان سری قبل باز تکرار شده است آقا وسط راه متوجه شده شناسنامه همراهش نیست تا حمید برسد ساعت از پنج هم گذشته بود. چون پدر من نظامی بود روی وقت حساس بود ساعت چهار با ساعت چهار و پنج دقیقه برایش فرق داشت ما هم به همین شکل بزرگ شده بودیم از این دیر آمدن ناراحت شده بودم کارد میزدی خونم در نمی آمد. حمید با پدر و مادرش یک طرف اتاق نشسته بودند، من هم با پدر و مادرم دقیقاً روبروی آنها بودیم عاقد گفت چون به موقع نرسیدیم و بقیه از قبل نوبت گرفته اند باید صبر کنیم تا کار همه انجام بشود و نفر آخر عقد ما را بخواند عروسها و دامادها یکی یکی می آمدند و برای خطبه عقد داخل میرفتند ما هم که شده بودیم تماشاچی! حميد وقتی دید من ناراحتم پیام داد دارلینگ من ناراحت نباش حتماً حکمتیه که من شناسنامه رو ۲ بار جا گذاشتم وقتهایی که میدانست من ناراحتم به من میگفت دارلینگ» به زبان انگلیسی دارلینگ یعنی «همسر عزیز من، آن موقعها وقت خالی داشت کلاس زبان می رفت، خیلی دوست داشت زبان انگلیسی را یاد بگیرد، می گفت برای بچه شیعه لازم است یک روزی به دردمان می خورد، گاه و بیگاه از این كلمات استفاده میکرد پیام را خواندم ولی جواب ندادم واقعاً ناراحت شده بودم، دوباره صدای پیامک گوشی من بلند شد وقتی نگاه کردم دیدم این بار برایم جوک فرستاده بود نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم حمید تا خنده من را دید لبخند زد همین طوری خیلی راحت از دل هم در می آوردیم اگر هم بحثی یا ناراحتی پیش میآمد ساده میگذشتیم، گاهی ساده بودن و ساده گذشتن قشنگ است .حميد كت قهوه ای روشن با شلوار قهوه ای تیره و لباسی که خریده بودیم را پوشیده بود پرسیدم پیراهن اندازه شد؟ خوب بود؟». عمه تا این سؤال من را شنيد به حمید نگاهی کرد و خندید مادرم پرسید: «آبجی میخندی؟ چیزی شده؟» عمه گفت: حمید که خونه رسید بهش گفتم بیا این پیراهنت رو اتو کردم آماده است، بپوش تا دیر سمت محضر، آخه الآن چه وقت خرید بود؟ اما زیر بار نرفت گفت همین پیراهنی که تازه خریدیم رو میخوام بپوشم هر چی گفتم این پیراهن اتو شده آماده است به خرجش نرفت، کلی هم وقت گذاشتیم این پیراهن رو اتو کردیم از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم که سلیقه من تا این اندازه برای حمید مهم هفت عروس و داماد قبل ما عقدشان خوانده شد محضر زیبایی بود با پرده های کرم قهوه ای که دو طرف عروس و داماد صندلی چیده شده بود بالای سر سفره عقد هم حجله ای با پارچه های نباتی رنگ درست شده بود. نوبت ما که شد داخل رفتیم و کنار سفره عقد نشستیم عاقد پرسید: عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟ هر هفت عروسی که قبل از ما داخل رفته بودند مهریه عقد موقت را بخشیده بودند به حمید نگاه کردم گفتم: «نه من نمی بخشم». نگاه همه با تعجب به سمت من برگشت ماتشان برده بود پدرم پرسید:دخترم مهریه رو میگیری؟» رُک و راست گفتم: «بله» می گیرم»، حمید 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل سوم:هستم ز هست تو،عشقم برای تو 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 خندید و گفت چشم مهریه رو ،میدم همین الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم. عاقد لبخندی زد و گفت: پس مهریه طلب عروس خانوم حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه بعد از فسخ صیغه مقدمات را خواند، میخواستم قرآن را با استخاره باز کنم ولی حمید پیشنهاد داد سوره یاسین را بیاورم. لحظه ای که خطبه خوانده میشد :گفت فرزانه دعا کن از خدا بخواه دعایی که من دارم مستجاب بشه، نگاهی به چهره حمید انداختم نمی دانستم دعایش چیست دوست داشتم بدانم در چنین لحظه ای به چه دعایی فکر میکند از ته دل خواستم هر چیزی که از خدا خواسته اگر به صلاح و خیر است همانطور بشود. حاج آقا . سه بار اجازه خواست که وکیل عقد ما باشد، گل را چیدم گلاب را آوردم بعد :گفتم «اعوذ بالله من الشيطان الرجيم، بسم الله الرحمن الرحيم، با اجازه امام زمان (عج) و پدر و مادرم و بزرگترها بله»، حميد هم دقیقاً همین جمله را .گفت عاقد خیلی خوشش آمده بود، گفت: «خیلی ها اومدن اینجا عقد کردن ولی نه بسم الله گفتن نه از امام زمان(عج) اجازه گرفتن لحظه عقد این بار هم تا بله را گفتم اذان مغرب شد، حمید خندید دست من را گرفت و گفت دیدی حکمت داشته، قسمت این بوده تو بله ها رو به من موقع اذان بگی. با عمه و مادرم روبوسی کردیم برای زیر لفظی یک النگو خریده بودند که آن هم کوچک درآمد قرار شد ببرند عوض کنند دستبند بخرند. یک چمدان پر از وسیله هم آورده بودند ،قرآن چادر نماز، اسپند، مسواک به همراه یک ادکلن خیلی خوشبو که همه را حمید با سلیقه خودش انتخاب کرده میرفت، خیلی کم پیش میآمد که قزوین باشد، حتی روزی که صیغه کردیم و همه فامیل مهمان ما بودند آقا سعید زاهدان بود. حمید گفت: «نه داداش شما تازه از مأموریت اومدی با خانمت برو بیرون ما پای پیاده رفتنمون بدنیست از بقیه خداحافظی کردیم و بعد از خواندن نماز در مسجد به سمت بازار راه افتادیم به خاطر رانندگی شوماخری حمید و نحوه پارک کردن ماشین و افتادن در جوی آب فرصت نکرده بودم دنبال جوراب بگردم با عجله یک جفت جوراب سفید.با این جورابهای سفید من خیلی معذبم اولین مغازه ای که دیدیم بریم جوراب مشکی بخریم پای پیاده نبش چهارراه عدل به خرازی رسیدیم، فروشنده گفت: جوراب نازک بدم بهتون یا ضخیم؟» گفتم مهم نیست فقط رنگ مشکی که توی چشم نباشه حمید بلافاصله گفت: «نه خانم ضخیم باشه بهتره خنده ام گرفته بود این رفتارهایش خیلی تو دل برو بود، این که احساس میکردم همه جا حواسش به من هست. سبزه میدان که رسیدیم به رستوران ،رفتیم حمید طبق معمول کوبیده سفارش داد تا غذا حاضر بشود پانزده هزار تومان شمرد، به دستم و گفت: «این هم مهریه شما خانوم!». پول را گرفتم و گفتم: اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه!»، حمید خندید و گفت: «هزار تومن هم بیشتر گیر شما اومده پول را نشمرده دور سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم: نذر سلامتی آقای من!». 0000 دوران شیرین نامزدی ما به روزهای سرد پاییز و زمستان خورده بود لحظات دلنشینی ،بود تنها اشکالش این بود که روزها خیلی کوتاه بود سرمای هوا هم باعث میشد بیشتر خانه باشیم تا اینکه بخواهیم بیرون برویم. فردای روز عقدمان حمید را برای شام دعوت کرده بودیم، تازه شروع 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل سوم:هستم ز هست تو،عشقم برای تو 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 کرده بودم به سرخ کردن کوکوها که زنگ خانه به صدا درآمد حدس میزدم که امروز هم مثل روزهای قبل حمید خیلی زود به خانه ما بیاید از روزی که محرم شده بودیم هر بار ناهار یا شام دعوت کرده بودیم زودتر می آمد، دوست داشت دستی برساند این طور نبود که دقیقاً وقت ناهار یا شام بیاید. حمید بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه همراه من به آشپزخانه آمد، گفت: «به به ببین چه کرده سر آشپز» گفتم «نه» بابا زحمت کوکوها رو مامان کشیده من فقط میخوام سرخشون کنم روغن که حسابی داغ شد شروع کردم به سرخ کردن کوکوها. حمید گفت: «اگه کمکی از دست من برمیاد «بگو» به حمید گفتم: «پاک کردن مرغ بلدی؟ بابا چند تا مرغ گرفته می خوام پاک کنم کمی روی صندلی جابجا شد و گفت: دوست دارم یاد بگیرم و کمک حالت باشم خندیدم و گفتم معلومه» تو خونه ای که کدبانویی مثل عمه من باشه و دختر عمه ها همه کارها رو انجام بدن شما پسرها نباید عملا از کار خونه داری سر رشته ای داشته باشید گفت: «این طورها هم نیست فرزانه خانوم باز من پیش بقیه آقایون به پا آشپز حساب میشم چون وقتایی که میریم سنبل آباد من آشپزی میکنم برادرام به شوخی بهم میگن یانگوم صحبت با حمید حواسم را پرت کرده بود موقع سرخ کردن کوکوها روغن روی دستم ،پاچید تا حمید دید دستم سوخته گفت: «بیا بشین 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل سوم:هستم ز هست تو،عشقم برای تو 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 روی صندلی من بقيه رو سرخ میکنم باید سری بعد برات دستکش ساق بلند بخرم که روغن روی دستت نریزه روی صندلی نشستم و گفتم پس تا تو حواست به کوکوها هست من مرغها رو پاک کنم تو هم نگاه کن یاد بگیر، از این به بعد خونه خودمون رفتیم توی پاک کردن مرغ ها کمکم کن»، به خاطر این که علاقه داشت در امورات خانه کمک حال من باشد سریع صندلی گذاشت و کنار من نشست دوربین موبایلش را هم روشن کرد و گفت: «فیلم برداری میکنم چون میخوام دقیق یاد بگیرم و چیزی از قلم نیفته» گفتم: «از دست تو حمید!». شروع کردم به پاک کردن مرغ ها وسط کار توضیح میدادم: «اول اینجا رو برش میدیم، حواسمون باشه که پوست مرغ رو این طوری باید جدا کنیم این قسمت به درد بال کبابی میخوره و... درست مثل یک کلیپ آموزشی بیش از سی بار آن فیلم را نگاه کرد طوری که کامل چم و خم کار را یاد گرفت بقیه مرغها را حتی خیلی حرفه ای تر و سریع تر از من پاک کرد. شام را که خوردیم حمید طبق معمول نگذاشت مادرم ظرفها را بشورد گفت من و فرزانه میشوریم کنار ظرف شستن حرفامونم میزنیم من ظرفها را می شستم و حمید آنها را آب می کشید، این وسط گاهی از اوقات شیطنت میکرد و روی سر و صورت من آب می پاچید به حمید گفتم: «می دونی آرزوی دوره نامزدی من چیه؟» 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._