*همه بخونن*
زنی که از صبح تا شب در خانه تنها بوده و بیشتر وقت خود را در آشپزخانه گذرانده است، حوصله اش از تنهایی سر می رود و نیاز بیشتر به روابط و مصاحبت دارد. لذا وقتی شوهرش شب به خانه می آید و یک راست پای تلویزیون می نشیند، زن شروع می کند به صحبت (یا از نظر شوهر "وراجی") کردن از شهین خانوم زن همسایه و دیگر وقایع... اما این مطالب گاه از نظر شوهر پیش پا افتاده می آید و او حوصله شنیدنش را ندارد. چرا؟ عموما بدین علت که شوهر در طول روز بیش از حد با مردم سر و کله زده و روابط زیاد داشته است. نیاز او ارضا شده است، اما زن احساس کمبود می کند و این یکی از منابع مهم اختلاف ها و تضادها در زندگی خانوادگی است.
#مجردان_بدانند
💚یکی از #موضوعاتی که ذهن بسیاری از دختران را به خود مشغول کرده این است که آیا می شود با مرد #غیر متدین ازدواج کرد در صورتی که خود دختر خانم متدین است؟
💛پاسخ بسیاری از #کارشناسان در این مورد این است که چنین ازدواجی را توصیه نمی کنند زیرا این دو نفر از نظر #سبک زندگی شباهتی به هم ندارند .
💢مثلا #شوهر خیلی بد دهن است یا تقیدی به انجام تکالیف دینی ندارد
حال سوالی که پیش می آید این است که#دختر خانم ها می گویند ما توان اصلاح طرف مقابل را داریم و می توانیم او را عوض کنیم...
💢باید در جواب بگوییم که این کار شما #ریسک بسیار بزرگی دارد.اگر بعد از ازدواج با چنین فردی شما نتوانستید او را تغییر دهید چه کار خواهید کرد؟
💚البته شما می توانید در #دوران عقد تلاش خود را بکنید و ببینید که مرد تغییر می کند یا نه اما ممکن است مرد در این دوران برای اینکه دل شما را به دست بیاورد خودش را اصلاح کند.
💚از طرفی #تجربه های مشاوره نشان داده است که بیشتر عکس این ماجرا اتفاق می افتد یعنی مرد اصلاح نمی شود.
#انتخاب_همسر
🔴هشدار🔴
🛁مسئولیت حمام کردن فرزندتان را
به هیچکس واگذار نکنید ⛔️
دستشویی بردن،
حمام کردن،
تعویض پوشک،
تعویض لباس فرزندتان را
به کسی محول نکنید. ⛔️
اینگونه نیازهای کودک حتماً باید توسط والدین انجام گیرد. با رعایت این نکات
به فرزندمان میآموزیم که بدن او حریم خصوصی اوست.
#آهوی_گردن_دراز :
یه دشتی بود پر از چشمه های پر آب و علفهای سبز . توی این دشت آهوهای زیادی زندگی میکردند . کنار هر چشمه ای یه گله آهو اطراق کرده بودند و روزگار میگذروندند . اونها همگی خیلی خوب و ... 👇
4_5837079023070480881.mp3
12.76M
❤️ #دین_زیباست
❤️ #امام_شناسی
قسمت 5۳
مقایسه علمای اسلام
با امام معصوم
#قیاس_با_معصوم [11]
#علمای_صالح
مخصوص نوجوانان 👉
مخصوص معلمین 👉
✅ مخاطب اصلی مجموعه #دین_زیباست نوجوانان هستند؛ شما معلم اعتقاد یک نوجوان باشید و این فایلها را به او برسانید!
4_5906943705591319628.mp3
12.47M
"❁"
#کارگاه_انصاف 6⃣2⃣
#استاد_شجاعی 🎤
▪️بیخیالی و بیتفاوتی دربرابر ظلمهایی که به انسانهای دیگر در گوشه گوشهی دنیا میشود،
آژیر خطریست که نشان میدهد؛
💥فاصله این فرد تا انصاف بسیار زیاد است.
5_6106899833656705396.m4a
20.7M
🔹 سخنان دکتر امیر اشرفی
پاتولوژیست و متخصص آسیب شناسی، مدیر گروه آناتومیکال پاتولوژی سیدنی استرالیا
استادیار دانشگاه سیدنی
حرم
"رمان #از_روزی_که_رفتی #قسمت_شصت سه ماه گذشته بود. سه ماه از حرفهای ارمیا با حاج علی و آیه گذشته ب
"رمان #از_روزی_که_رفتی
#قسمت_شصت_و_یک
ارمیا: همه برای چی میرن؟
صدرا: باورم نمیشه!
ارمیا: راهیه که سید مهدی و زنش جلوم گذاشتن!
صدرا: اونجا چه خبر بود؟
ارمیا: میخوای چه خبری باشه؟ جنگ و مرگ و خاک و خون! راستی...
آیه خانم کسی رو ندارن؟ هیچوقت ندیدم کسی دور و برشون باشه جز
رها خانم!
صدرا: منم تو این سه چهار ماه کسی رو جز پدرش و مادرشوهرش و سیدمحمد ندیدم، یه روز از رها پرسیدم! این دختر عجیب تنهاست ارمیا!
رها میگفت آیه خانم مادرشو چند سال پیش از دست داد، یه برادر داشته که چهار ساله بوده تو یه تصادف عجیب میمیره! مثل اینکه میخواستن برن مسافرت،آیه خانم و برادرش تو کوچه کنار ماشین بودن که مادرشون صداش میزنه. همون لحظه حاج علی میخواسته ماشین رو جابه جا کنه. ماشین که روشن میشه برادرش میدوئه بره پیش پدرش،
حاج علی که داشته دنده عقب میرفته، نمیبینه و برادر آیه خانم تو اون حادثه میمیره! همسر حاج علی هم که افسرده میشه و مجبور به عوض کردن خونه میشن! بعد از فوت همسرش هم خونه رو فروخته و یه خونه کوچیکتر گرفته و باقی پولشو داد به دامادش که بتونه خونه ی بهتری کرایه کنه!
ارمیا: روز اولی که خونه شون رو دیدم فکر کردم بچه پولدار بوده، همه ش اشتباه فکر کردم!
صدرا: همه اشتباه میکنن.
ارمیا: تو که زندگینامه ی خانوادهش رو درآوردی، نفهمیدی عمویی، عمه ای، خاله ای، داییای چیزی نداره؟
صدرا ابرو بالا انداخت:
_نکنه قصد ازدواج داری؟
لحنش شوخ بود و لبخند بدجنسی روی لبانش بود.
ارمیا هم ادامه داد:
_قصد ازدواج دارم، مورد خوبی داری؟
صدرا: متاسفانه مادر آیه خانم یه دونه دختر بوده و دخترخالهای در کار نیست! از طرف پدر هم که دوتا عمو داشته که تو جنگ شهید شدن و اصلا زن نداشتن که دختری داشته باشن، روی فامیلای آیه خانم حساب نکن!
ارمیا: رو فامیلای تو چی؟
صدرا آه کشید. هنوز زخمی که معصومه زد، درد داشت:
_فامیل من لیاقت نداره!
ارمیا: چرا پکر شدی؟
صدرا: زن داداشم با برادر رها ازدواج کرد!
ارمیا ابرو در هم کشید. مقداری حساب کتاب کرد و گفت:
_متاسفم!
ِ من، پای شریک و رفیق رو به خونه
صدرا: هزار بار بهش گفتم برادرزندگیت باز نکن! رفت و آمد حدی داره، لااقل طرف رو بشناس و زندگیت رو بپا! با کسی رفت و آمد کن که چشمش پاک باشه و پی ناموست نباشه، هرچی رها پاک و نجیب و بی آلایش و با ایمانه، رامین بویی از آدمیت نبرده! گاهی نمیتونم باور کنم خواهر برادرن!
ارمیا: شاید چون رها خانم کسی مثل آیه خانم رو کنارش داشت.
صدرا: آره! دوست میتونه زندگیها رو زیر و رو کنه!
ارمیا به دوستی خود با مردی اندیشید که بعد از مرگش سر دوستی را با او باز کرده بود. چقدر دوست خوبی بود سید مهدی! چیزی مثل آیه و رها! ارمیا را از مرداب زندگی گذشته اش بیرون کشید و دریا را به همه وسعت و عظمتش پیش رویش گشود.
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
حرم
"رمان #از_روزی_که_رفتی #قسمت_شصت_و_یک ارمیا: همه برای چی میرن؟ صدرا: باورم نمیشه! ارمیا: راهیه
"رمان #از_روزی_که_رفتی
#قسمت_شصت_و_دو
آیه به سختی چشم باز کرد. به سختی لب زد: مهدی!
صدای رها را شنید:
_آیه... آیه جان! خوبی عزیزم؟
آیه پلک زد تا تاری دیدش کم شود:
_بچه؟
لبخنِد رها زیبا بود:
ِ _یه دختر کوچولوی جیغ جیغو داری! یه کم از پسر من یاد نگرفت که...
پسر دارم آروم، متین! دختر توجغجغهست؛ اصلا برای پسرم نمیگیرمش!
آیه: کی میارنش؟
رها: منتظرن تو بیدار بشی که جغجغه رو تحویلت بدن، دخترت رو نخ همه رفته!
صدای در آمد. حاج علی و فخرالسادات، محمد، صدرا، ارمیا وارد شدند. با گل و شیرینی! سخت جای تو خالیست مرد... چرا نیستی!
آیه که تازه به سختی نشسته بود و رها چادر گلدارش را روی سرش گذاشته بود. با بیحالی جواب تبریکها را میداد. مادر شوهرش گریه میکرد، جایت خالیست مرد... خیلی خالیست.
صدای گریه ی نوزادی آمد و دقایقی بعد پرستار با دخترِک آیه آمد.
رها: دیدید گفتم جغجغهست؟ صداش قبل از خودش میاد وروجک! همه سعی داشتند جو را عوض کنند!
صدرا: رها جان قول پسر ما رو ندیا! بچه بیچارهم دو روزه کَر میشه!
حاج علی: حالا کی به تو دختر میده؟ همین دختر بیچاره حیف شد، بسه دیگه!
صدرا: داشتیم حاجی؟
حاج علی: فعلا که داریم!
سیدمحمد: ای قربون دهنت حاجی! حالا فکر میکنه پسر خودش چیه، خوبه همین یک ماه پیش دیدمش! پسرهی تنبل همهش یا خوابه یاخمار خوابشه هی خمیازه میکشه... انگار معتاده!
صدای خنده در اتاق پیچید. طولی نکشید که خندهها جمع شد و آیه لب
زد:
_بابا...
حاج علی: جان بابا؟
آیه بغض کرد:
_زیر گوش دخترکم اذان میگی؟ دخترکم بابا نداره!
فخرالسادات هقهقش بلند شد. رها رو برگرداند که آیه اشکش را نبیند.
چیزی میان گلوی ارمیا بالا و پایین میشد.
حاج علی زیر گوش دخترک اذان گفت و ارمیا نگاهش را به صورتش دوخت
"چقدر شیرینی دختر سید مهدی!" نتوانست تحمل کند، بغض گلویش را گرفته بود. از اتاق آرام و بیصدا خارج شد.
وقتی اذان را گفت، صدرا سعی کرد جو را عوض کند:
_حالا اسم این جغجغه خانم چی هست؟
آیه: به دخترم نگید جغجغه، گناه داره! اسمش زینبه!
فخرالسادات: عاشق دخترش بود. اینقدر دوستش داشت که انگار سالها با این بچه زندگی کرده، چه آرزوها داشت برای دخترش!
فخرالسادات نگاهی به افراد اتاق کرد و گفت:
_شبیه مادرشه، مهدی همهش میگفت دخترم باید شبیه مادرش باشه!
وقت ملاقات تمام شد و همه رفتند، قرار بود رها پیش آیه بماند. رها برای بدرقهشان رفت و وقتی برگشت، نفس نفس میزد.
آیه: چی شده چرا دویدی؟
رها: باورت نمیشه چی شنیدم!
آیه: مگه چی شنیدی؟
رها: داشتم میرفتم که دیدم حاج خانم، آقا ارمیا رو کشید کنار و یه چیزی بهش گفت.
نشنیدم چی گفت اما آخرش که داشت میرفت گفت تو مثل مهدی منی! ارمیا هم رو زانو نشست و چادر حاج خانم رو بوسید!
آیه: گوش وایستادی؟
رها: نه... داشتم از کنارشون رد میشدم! اونا هم بلند حرف میزدن!
همهی حرفاشونو که نشنیدم!
آیه: حالا کی مرخص میشم؟
رها: حالا استراحت کن، تا فردا
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
حرم
"رمان #از_روزی_که_رفتی #قسمت_شصت_و_دو آیه به سختی چشم باز کرد. به سختی لب زد: مهدی! صدای رها را شن
"رمان #از_روزی_که_رفتی
#قسمت_شصت_و_سه
یک هفته از آن روز گذشته بود. دوستان و همکارانش به دیدنش آمدند و رفتند. سیدمحمد دلش برای کسی لرزیده بود. سایه را چندباری دیده بود و دلش از دستش سُر خورده بود!
آیه را واسطه کرد، وقتی فخرالسادات ر
فهمید لبخند زد. مهیای خواستگاری شده بودند؛ شاید برکت قدمهای کوچک زینب بود که خانه رنگ زندگی گرفت. حاج علی هم شاد بود. بعد از مرگ همسرش، این دلخوشی کوچک برایش خیلی بزرگ بود؛ انگار این دختر جان دوباره به تمام خانوادهاش داده است"
ساعاتی از اذان مغرب گذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد. حاج علی در را گشود و از ارمیا استقبال کرد:
_خوش اومدی پسرم!
ارمیا: مزاحم شدم حاج آقا، شرمنده!
صدای فخر السادات بلند شد:
_بالخره تصمیم گرفتی بیای؟
ارمیا: امروز رفتم قم سرخاک سید مهدی ، من جرات چنین جسارتی رو
نداشتم!
حاج علی به داخل تعارفش کرد. صدرا و رها هم بودند.
همه که نشستند، فخر السادات گفت:
_یه پسر از دست دادم و خدا یه پسر دیگه به من داد تا براش خواستگاری برم!
حاج علی: مبارکه انشاءالله، امشب قراره برای سیدمحمد برید خواستگاری؟
فخرالسادات: نه؛ قراره برای ارمیا برم خواستگاری!
حاج علی: به سلامتی... خیلی هم عالی! دیگه دیر شده بود، حالا کی هست؟
آیه از اتاق بیرون آمد و بعد از سلام و خیر مقدم کنار رها نشست.
ِ فخرالسادات: یه روزی اومدم خونهتون با دسته گل و شیرینی برای پسر بزرگم. حالا اومدم برای ارمیا، که جای مهدی رو برام گرفته از آیه خواستگاری کنم!
آیه از جا برخاست:
_مادر! این چه حرفیه؟ هنوز حتی سال مهدی هم نشده، سال هم بگذره من هرگز ازدواج نمیکنم!
حاج علی: آیه جان بابا... بشین!
آیه سر به زیر انداخت و نشست.
فخرالسادات: چند شب پیش خواب مهدی رو دیدم! دست این پسر رو گذاشت تو دستم و گفت:
"بیا مادر، اینم پسرت! خدا یکی رو ازت گرفت و یکی دیگه رو به جاش بهت داد. بعد نگاهشو به تو دوخت و گفت مامان
مواظب امانتم نیستید، امانتم تو غربت داره دق میکنه!"
دخترم، تنهایی از آن خداست، خودتو حروم نکن!
آیه: پس چرا شما تنها زندگی میکنید؟
فخرالسادات: از من سنی گذشته بود. به من نگاه کن... تنها، بی هم زبون!
این ده سال که همسرم فوت کرده، به عشق پسرام و بچه هاشون زندگی کردم، اما الان میبینم کسی دور و برم نیست! تنها موندم گوشهی اون خونه و هرکسی دنبال زندگی خودشه،
یه روزی دخترت میره پی سرنوشتش و تو تنها میمونی، تو حامی میخوای، پشت و پناه میخوای!
آیه: بعد از مهدی نمیتونم!
حاج علی: اول با ارمیا صحبت کن، بعد تصمیم بگیر، عجله نکن!
آیه: اما... بابا!
حاج علی: اما نداره دختر! این خواستهی شوهرت بوده، پس مطمئن باش بهش بی احترامی نمیشه!
آیه: بهم فرصت بدید، هنوز شش ماه هم از شهادت مهدی نگذشته!
ارمیا: تا هر زمان که بخواید فرصت دارید، حتی شده سالها!
اگه امروز اومدم به خاطر اینه که فردا دارم برای ماموریت میرم سوریه و معلوم نیست کی برگردم، فقط نمیخواستم اگه برگشتم شما رو از دست داده باشم! حقیقت اینه که من اصلا جرات چنین جسارتی رو نداشتم! حاج
خانم گفتن، رفتم سر خاک سید مهدی تا اجازه بگیرم! الانم رفع زحمت میکنم، هر وقت اراده کنید من در خدمتم! جسارتم رو ببخشید!
فخرالسادات با لبخند ارمیا را بدرقه کرد. آیه ماند و حرفهای ارمیا... آیه ماند و حرفهای فخرالسادات... آیه ماند و حرف مردش... آیه ماند و بیتابی های زینبش...
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای برای فرج امام زمان علیه السلام یک وظیفه است- حجةالاسلام بندانی نیشابوری
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»