eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
6.7هزار ویدیو
641 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
مداحی آنلاین - مهمان امام رضا - حجت الاسلام عالی.mp3
6.23M
🏴 (ع) ♨️مهمان امام رضا(ع) 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
مداحی_آنلاین_ای_بیزیم_مملکتین_شاهی_رضا_مهدی_رسولی.mp3
3.26M
🔳 (ع) 🌴ای بیزیم مملکتین شاهی رضا 🌴آسمان شرفین ماهی رضا 🎤 👌بسیار دلنشین
4_5787417355608918632.mp3
3.2M
🔳 (ع) 🌴با حال بد بر سر کشید تا عبایت را 🌴زهرا محیا کرده خرمای عزایت را 🎤 👌بسیار دلنشین
🌹🍃 با نام رضا به سینه ها گل بزنید با اشک به بارگاه او پل بزنید فرمود كه هر زمان گرفتار شدید بر دامن ما دست توسل بزنید (ع)🍂🖤 🥀
مداحی آنلاین - ضامن آهو رضا .mp3
1.86M
🔳 (ع) 🌴ضامن آهو رضا 🌴لاله ی خوشبو رضا 🎙 👌بسیار دلنشین
"رمان با صدای فریاد بعد کمیل به خودش آمد: ــ برگردتو ماشین سریع اما سمانه نمیتوانست در این شرایط کمیل را تنها بزارد. یکی از آن سه نفر از غفلت کمیل استفاده کرد وبا چاقو بازویش را زخمی کرد ،کمیل با وجود درد سریع اسلحه را به سمتش گرفت و چند تیر به جلوی پایش زد که سریع عقب رفت، با صدای ماشینی که به سرعت به سمتشان امد،کمیل گفت: ــ برای آخرین بار دارم میگم تسلیم بشید امیرعلی با دیدن سمانه که گریون و با وحشت به کمیل خیره شده بود ،نگران به سمت کمیل رفت بقیه نیروها هم پشت سرش دویدند. کمیل با دیدن امیرعلی اسلحه اش را پایین آورد و بقیه چیزها را به آن ها سپرد،او فقط میخواست کمی حواسشان را پرت کند که نه به پیرمرد آسیبی برسانند و نیرو برسد. کمیل با یادآوری سمانه سریع به عقب برگشت و به سمت سمانه که زیر باران لرزان با ترس و چشمانی سرخ از اشک به او خیره شده بود قدم برداشت. کمیل روبه روی سمانه ایستاد،سمانه نگاه گریانش را به چشمان به رنگ شب کمیل دوخت و با بغض گفت: ــ کمیل کمیل فرصتی به ادامه صحبتش نداد و سر سمانه را در آغوش گرفت ،و همین بهانه ای شد برای سمانه که صدای هق هق اش قلب کمیل را برای هزارمین بار به درد بیاورد. کمیل سعی می کرد او را آرام کند ،زیر گوشش آرام زمزمه کرد: ــ آروم باش عزیز دلم ،همه چیز تموم شد،آروم باش سمانه از اوفاصله گرفت و گفت: ــ کمیل بازوت زخمی شد کمیل نگاه کوتاهی به بازوی زخمی اش انداخت و گفت: ــ نگران نباش چیزی نیست، زخمش سطحیه،الانم برو تو ماشین همه لباسات خیس شدند سمانه دستانش را محکم در دست گرفت و گفت: ــ نه نه من نمیرم ــ سمانه خانمی اتفاقی نمیفته من فقط به امیرعلی گزارش بدم بعد میریم خونه او را به سمت ماشین برد و بعد از اینکه سمانه سوار شد لبخندی به نگاه نگرانش زد و به سمت امیرعلی رفت. ــ شرمنده داداش دیر اومدیم بارون ترافیکچ سنگین کرده بود الانم از فرعیا اومدیم که رسیدیم ــ اشکال نداره،فقط من باید برم خونه تنها نیستم،گزارشو برات میفرستم،پروندشونو اماده کردی بفرست برای سرگرد حمیدی،یه چک هم بکن چرا این محله گشت نداره ــ باشه داداش خیالت راحت برو ــ خداحافظ ــ بسلامت امیرعلی به کمیل که سریع به سمت ماشین رفت نگاهی انداخت،می دانست کمیل نگران حضور همسرش هست،خوشحال بود از این وصلت چون می دید که کمیل این مدت سرحال تر شده بود ،و بعضی وقت ها مشغول صحبت با تلفن بود و هر از گاهی بلند میخندید،خوشحال بود کسی وارد زندگی کمیل شده است که کمی این مسئول مغرور و با جذبه را خوشحال کند.
پروند را بست و دستی به صورتش کشید،گوشی اش را برداشت و شماره سمانه را گرفت ،از دیشب که سمانه را به خانه رسانده بود ،دیگر خبری از او نداشت. ــ شماره ی مورد نظر خاموش می باشد لطفا.... تماس را قطع کرد و اینبار شماره ی فرحناز خانم را گرفت،بعد از چندتا بوق آزاد بلاخره جواب داد. ــ سلام خاله ــ سلام پسرم،خوبی؟؟ ــ خوبم شکر،شما خوب هستید؟ ــ خداروشکر عزیزم ببخشید مزاحم شدم،سمانه هستش؟چون هر چقدر بهش زنگ میزنم گوشیش خاموشه ــ چی بگم خاله جان،سرما خورده هم تب کرده،الانم تو اتاقشه،فک کنم گوشی اش شارژ نداشته باشه ــ پس چرا به من چیزی نگفت؟ ــ نمیدونم خاله جان،صبح محمود بردش دکتر کلی دارو و امپول نوشت براش کمیل کلافه و عصبی دستی در موهایش کشید و گفت: ــ باشه خاله جان،من یکم دیگه مزاحمتون میشم ــ مراحمی پسرم،خوش اومدی کمیل بعد از خداحافظی،از جایش بلند شد و کتش را برداشت و از اتاق خارج شد،با برخورد هوای سرد به صورتش لبه های کتش را بیشتر بهم نزدیک کرد،سوار ماشین شد و به سمت خانه ی آقا محمود رفت. ادامه دارد... "نویسنده :
"رمان با صدای تیکی در باز شد و کمیل وارد حیاط خانه شد،زمین از بارش باران خیس شده بود،سریع مسافت کم را طی کرد و وارد خانه شد،با برخورد هوای گرم داخل خانه به صورتش لبخندی بر روی لبانش نشست،فرحناز خانم با خوشحالی به استقبال خواهرزاده اش آمد. ــ سالم عزیزم ،خوش اومدی ــ سالم خاله،ببخشید این موقع مزاحم شدم فرحناز خانم اخمی کرد و گفت: ــ نشنوم یه بار دیگه از این حرفا بزنی ها کمیل آرام خندید و کیسه های خرید را به طرف فرحناز خانم گرفت. ــ برا چی زحمت کشیدی خاله جان ــ این چه حرفیه خاله،وظیفه است فرحناز خانم خریدها را به داخل آشپزخانه برد و وقتی متوجه نگاه نگران کمیل به اتاق سمانه شد آرام خندید و گفت: ــ پسرم سمانه تو اتاقشه کمیل شرم زده سرش را پایین انداخت و به سمت اتاق رفت،آرام تقه ای به در زد و در را باز کرد،وارد اتاق شد،با دیدن سمانه که با صورت سرخی روی تخت دراز کشیده بود و کلی پتو روی آن بود و حدس اینکه این کار فرحناز خانم باشه سخت نیست. کمیل آرام خندید که سمانه اعتراضگونه گفت: ــ کمیل ــ جانِ کمیل سمانه آرامتر گفت: ــ بهم نخند از حالت مظلومانه و بچگانه ای که به خود گرفت خنده ی بلند کمیل در اتاق پیچید،کنارش نشست و بوسه ای بر پیشانی اش کاشت. ــ اِ کمیل سرما میخوری برو عقب ــ من راحتم تو نگران نباش ــ مریض میشی خب ــ فدای سرت،شرمندتم سمانه سمانه با تعجب گفت: ــ برای چی؟ ــ حال الانت تقصیر من بود،من نمیخواستم دیشب با همچین صحنه ای روبه رو بشی،دقیقا من از این اتفاقات میترسیدم که زودتر پیش قدم نشدم سمانه اخمی کرد و مشت محکمی به بازوی کمیل زد و غر زد: ــ آروم آروم،برا خودت گازشو گرفتی رفت،اصال تقصیر تو نیست،اتفاقا الان من بهت افتخار میکنم که دیشب جون یک انسانو نجات دادی بدون اینکه بزاری ترس یا چیزی به تو غلبه کنه. چشمکی زد و بالحن با مزه ای گفت: ــ شوهر من قهرمانه ،حالا تو چشم اینو نداری خوشبختی منو ببینی به خودت ربط داره کمیل در سکوت به چشمان سمانه خیره شده بود،باورش نمی شد که این دختر توانست با چند جمله همه ی عذاب وجدان و آتشی که به جانش رخنه زده بود را از بین ببرد،و با خود فکر کرد که سمانه پادادش کدام کار خوبش بوده اما به نتیجه ای نرسید جز اینکه سمانه حاصل دعاهای خیر مادرش است.
فرحناز خانم سینی میوه و آبمیوه را آورد و بعد از بهانه کردن نهار از اتاق بیرون رفت. کمیل نگاهی به پنجره باز اتاق انداخت و گفت: ــ سمانه چرا پنجره بازه؟ سمانه اشاره ای به پتوها انداخت و گفت: ــ با وجود این همه پتو دارم از گرما میسوزم،بلاخره هوای بیرن یکم خنکم کنه کمیل سری به علامت تاسف تکان داد و گفت: ــ پس این دانشگاه چی یادتون میده؟؟ سه پتویی که فرحناد خانم انداخته بود را از روی سمانه برداشت، و پتوی نازکی برداشت و دوباره روی سمانه انداخت. ــ با این پتوها تا الان نپختی خودش معجزه است سمانه آرام خندید و میوه ای که کمیل برایش پوست کنده بود را گرفت و در دهانش گذاشت. ــ سمانه ــ جانم ــ چرا به من زنگ نزدی که ببرمت دکتر؟ سمانه روی تخت نشست و دست کمیل را در دست گرفت،متوجه ناراحتی اش شده بود. ــ اول میخواستم بهت زنگ بزنم اما بعد گفتم حتما کار داری دیگه مزاحمت نشم کمیل جدی گفت: ــ حرفات اصلا قانع کننده نیست،من اگه هر کاری داشته باشم تو برای من تو اولویت هستی،تو همسر منی،تو الان همه زندگی من هستی، حال تو برام مهمتر از همه ی مشغله هام هستش،پس فکر نکن که مزاحم من یا کارم میشی،متوجه هستی سمانه؟ ــ چشم ،از این به بعد دیگه اولین نفر به تو میگم کمیل لبخندی زد و زمزمه کرد: ــ چشمت روشن خانومی،الانم این میوه ها رو بخور به طرف پنجره رفت و آن را بست. ــ اِ کمیل بزار باز باشه ــ نه دیگه کافیه،فقط میخواستم هوای اتاق عوض بشه. نگاهی به ساعت انداخت عقربه ها ساعت۱۱:۳۰ظهر را نشان می دادند. سمانه با دیدن کمیل به ساعت گفت: ــ میخوای بری؟ ــ چطور؟ ــ میدونم کار داری،اما میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟ ــ بفرمایید خانم ــ برای نهار بمون،دوست دارم باهم نهار بخوریم کمیا با شنیدن حرف های سمانه از خوشحالی دست سمانه را فشرد و گفت: ــ به روی چشم خانمی ،نهارم پیش شماییم سمانه با ذوق گفت: ــ واقعا؟؟ کمیل سری تکان داد که سمانه از هیجان دستانش را بهم کوبید. بعد از آمدن آقا محمود هر چهار نفر روی میز غذاخوری نشستند و قورمه سبزی خوش بو و خوش طعم فرحناز خانم را نوش جان کردند. سمانه که گوشت های خورشتش را جدا می کرد،با اخم کمیل دست از کارش برداشت کمیل با قاشق گوشت ها را برداشت و در بشقابش براش تیکه تیکه کرد و آرام گفت: ــ همشونو میخوری ــ دوس ندارم ــ سمانه همه‌ی گوشتارو میخوری ــ زورگو کمیل آرام خندیدو به گوشت ها اشاره کرد. آقا محمود به کمیل که مشغول تیکه تیکه کردن گوشت برای سمانه بو نگاهی انداخت،از این توجه کمیل به سمانه خوشش می امد،نگاهی به دخترش انداخت نسبت به صبح سرحال تر و خوشحال تر بود. زیر لب خدا را شکر کرد و به خوردن غذایش ادامه داد. ادامه دارد... "نویسنده :
✴️ پنجشنبه 👈 15 مهر / میزان 1400 👈 30 صفر 1443 👈 7 اکتبر ۲۰۲۱ 🕋 مناسب های دینی و اسلامی . 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🏴 شهادت سلطان سریر ارتضاء حضرت علی بن موسی الرضا علیهما السلام " 203 ه.ق " . 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🎇 امور دینی و اسلامی . 📛 امروز ساعت 17:53 قمر وارد برج عقرب می شود . 📛 شنبه 17 مهر ساعت 18:55 قمر از برج عقرب خارج می شود . 🤒 مریض امروز زود خوب می شود . 👶 زایمان خوب و نوزادش خوش قدم و شایسته و راستگو و خوب تربیت خواهد شد .ان شاءالله 🚘 مسافرت : خوب نیست و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد . 🔭احکام نجوم . 🌗 امروز قمر در برج عقرب و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است : ✳️ درختکاری و جابجایی درخت. ✳️ از شیر گرفتن کودک . ✳️ التیام زخم . ✳️کشیدن دندان. ✳️ جراحی چشم . ✳️ خرید باغ و زمین . ✳️ آبیاری . ✳️ حمام رفتن . ✳️ کندن چاه و کانال . ✳️ بذرافشانی . ✳️ و استعمال دارو خوب است . 📛 ولی امور زیربنایی مثل ازدواج خوب نیست . 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت : طبق روایات، (سر و صورت) در این روز ماه قمری ، باعث ایمنی از بلیات است . 💉💉حجامت فصد خون دادن . یا و فصد حکمی ندارد . 🙄 تعبیر خواب خوابی که (شب جمعه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 1 سوره مبارکه " حمد " است . بسم الله الرحمن الرحیم ..الحمد لله رب العالمین .... و مفهوم آن این است که نامه یا حکمی از بزرگی به خواب بیننده می رسد و سبب خوشحالی او گردد . ان شاءالله و شما مطلب خود را دراین مضامین قیاس کنید . 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد . ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد . 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸 زندگیتون مهدوی 🌸
📢 مسمومیت شدیدِ امام رضا علیه السلام، به روایت علی بن حسین کاتب و ابوصلت هروی. 🏴 امام از فرط زهر، بالا و پایین میکرد. ▪️ابن بابويه و شيخ مفيد به اسانيد مختلفه روايت كرده اند از على بن الحسين كاتب كه امام رضا عليه السلام را در مسمومیت تبى عارض شد. مأمون پيشتر يكى از غلامان خود را گفته بود كه ناخنهاى خود را دراز بگذارد و به روايت شيخ مفيد، عبداللّه بن بشير را گفت چنين كند و كسى را بر اين امر مطلع نگردانِد. و زهرى مانند تمرِهندى بيرون آورد و به غلام خود داد كه اين را ريزه كن و دست خود را به آن آلوده گردان و ميان ناخنهاى خود را از اين پر كن و دست خود را مشوى و با من بيا. پس مأمون سوار شد و به عيادت آن جناب آمد و نشست و در خانه اى كه حضرت مى بود بوستانى بود كه درختهاى انار در آن بود. همان غلام را گفت كه چند انار از باغ بچين. چون آورد گفت: اينها را براى علی بن موسی در جامى دانه كن و جام را به دست خود گرفت و نزد آن امام مظلوم گذاشت و گفت: از اين انار تناول نماييد كه براى ضعف شما نيكو است. حضرت فرمود كه باشد ساعتى ديگر. مأمون گفت: نه به خدا سوگند! بايد كه البته در حضور من تناول نماييد و اگر نبود رطوبتى در معده من هر آينه در خوردن موافقت مى كردم. پس به جبرِ مأمون، حضرت چند قاشق از آن انار تناول نمود. مأمون بيرون رفت و حضرت در همان ساعت به قضاى حاجت بيرون شتافت و هنوز نماز عصر نكرده بوديم که در همین فاصله کوتاه، پنجاه مرتبه آن حضرت را حركت داد و از آن زهر قاتل ملعون، آن جناب به زير آمد. چون خبر به مأمون رسيد پيغام فرستاد كه اين ماده اى است که دفعش براى شما نافع است. شب که شد، حال امام رضا علیه السلام دگرگون شد و در صبح به رياض رضوان انتقال نمود به انبیاء و اولیاء و صديقان ملحق گرديد. 📚منتهی الامال ۲/۱۷۶۶ 🌟ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌟 الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻 ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️ ید الله فـــــوق ایدیهم یــــــد الله است.. بمیرد دشمن حیــــــدر ولــــــی الله است..