هدایت شده از حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای افطار🔰
بِسْمِ اللَّهِ اللَّهُمَّ لَكَ صُمْنَا وَ عَلَى رِزْقِكَ أَفْطَرْنَا فَتَقَبَّلْ [فَتَقَبَّلْهُ] مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ
التماس دعا
قبول حق
@haram110
🌹امام حسنی ها فیض ببرند...🌹
🔅معجزه پسر همچون پدر ▫️🔺
✍🏻علامه مجلسی رحمه الله از کتاب مولد النبی صلی الله علیه و آله و مولد الاصفیاء علیهم السلام تألیف مرحوم شیخ مفید به اسناد او تا جابر، به نقل از امام محمّد باقر علیه السلام حکایت نماید:
روزی عدّه ای از مردم حضور حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام آمده و به حضرت گفتند: یا ابن رسول الله! شما نیز همچون پدرت حضرت امیرالمؤمنین علیّ بن ابی طالب علیه السلام معجزه ای - که بسیار مهمّ باشد - برایمان آشکار ساز.
حضرت کریم آل الله امام حسن مجتبی علیه السلام فرمود: آیا پس از دیدن معجزه به امامت من مطمئن خواهید شد؟ و آیا ایمان خواهید آورد؟
گفتند: بلی، اعتقاد و ایمان می آوریم؛ و دیگر هیچ شکّ و شبهه ای وجود نخواهد داشت.
حضرت فرمود: آیا پدرم را می شناسید؟ همگی گفتند: بلی.
در این هنگام، حضرت پرده ای را که آویزان بود کنار زد؛ پس ناگهان تمام افراد مشاهده کردند که حضرت امیرالمؤمنین علیّ بن ابی طالب علیه السلام نشسته بود.
سپس حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام خطاب به جمعیّت کرد و فرمود: آیا او را می شناسید؟
گفتند: بلی، این مولای ما حضرت امیرالمؤمنین علیّ بن ابی طالب علیه السلام است؛ و ما ایمان آوردیم و شهادت می دهیم که تو ولیّ و حجّت بر حقّ خداوند هستی؛ و امام و جانشین پدرت خواهی بود.
و پس از آن اظهار داشتند: ما شاهد و گواه هستیم که جنابعالی، پدرت حضرت امیرالمؤمنین علیّ بن ابی طالب علیه السلام را پس از مرگش به ما نشان دادی، همان طوری که آن حضرت، رسول الله صلی الله علیه وآله را پس از رحلتش در مسجد قُبا به ابوبکر و عمر نمایاند.
▫️حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام فرمود: وای بر حال شما! مگر این آیه شریفه قرآن را نخوانده و نشنیده اید که خداوند متعال می فرماید:
«وَلا تَقُولُوا لِمَنْ یُقْتَلُ فی سَبیلِ الله أمْواتا بَلْ أحْیاءُ وَلکِنْ لا تَشْعُرُون».
[سوره بقره،آیه۱۵۴].
آن هائی را که در راه خدا به شهادت رسیدند، مپندارید که مرده اند؛ بلکه آنان زنده و جاوید می باشند ولی شما درک نمی کنید.
البتّه این حالت مختصّ کشته شدگان فی سبیل الله است، که در همه جا حاضر و ناظر خواهند بود.
سپس در پایان افزود: شماها درباره ما اهل بیت رسالت و نبوّت چه تصوّراتی دارید و چه می اندیشید؟
گفتند: یا ابن رسول الله! ما به تو ایمان آوردیم و مطمئن شدیم که تو امام و خلیفه بر حقّ رسول الله صلی الله علیه وآله هستی.
📚بحارالانوار،جلد۴٣،صفحه٣٢٨، روایت٨.
الخرائج و الجرایح،شیخ راوندی، جلد٢،صفحه٨۱۰، روایت۱٨.
اثبات الهداه،جلد۵،صفحه۱۵۱، روایت۱۴.
الإيقاظ من الهجعة بالبرهان على الرجعة،صفحه٢۱٨، روایت۱٨.
فرج المهموم في تاريخ علماء النجوم-معرفة نهج الحلال من علم النجوم،السید ابن طاووس،صفحه ٢٢۴.
🌟ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌟
بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
ید الله فـــــوق ایدیهم
#علـــــی یــــــد الله است..
بمیرد دشمن حیــــــدر
#علــــــی ولــــــی الله است..
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت134
✍ #میم_مشکات
#فصل_سی_و_سوم:
دیدار غیر منتظره
محوطه پر شده بود. از همه رشته ها بودند. سیاوش، پدرش، راحله و سودابه دور هم حلقه زده بودند و همان طور که پذیرایی های مختصر قبل از شروع مراسم را میخوردند گپ میزدند. صادق هنوز نیامده بود. شیفت داشت اما قرار بود قبل از شروع مراسم خودش را برساند. سودابه پرسید:
-مراسم کی شروع میشه? خیلی زود اومدیم، نه?
سیاوش در حالی که سعی میکرد دلخوری اش را بابت آن شب پنهان کند که پدرش بو نبرد با سردی جواب داد:
-نمیدونم! قرار بود ساعت هفت شروع بشه
پدر دستی به شانه سیاوش زد:
-خب آقای دکتر، دیگه درست هم تموم شد. انگار دیروز بود که رفتی کلاس اول
راحله نگاهی به سیاوش کرد. تصور سیاوش با دندان های افتاده و سر تراشیده در لباس فرم مدرسه خنده ای روی لبهایش آورد. لابد از آن پسر بچه های سرتق و حرف گوش نکن بوده است! نگاهش که هنوز همان شیطنت را داشت. یکدفعه هیجان زده شد و دلش خواست لپ های سیاوش را بگیرد و تا میتواند بکشد! البته سیاوش شانس آورد که دور و برش شلوغ بود و راحله نتوانست نقشه اش را عملی کند. یکدفعه سیاوش با لحنی گرفته که راحله را از فکر و خیال خودش بیرون آورد گفت:
-آره... یادمه چقد سر کوتاه کردن موهام گریه کردم و مامان گفت اگ گریه نکنم برای تابستون برام اتاری میخره! کاش الان هم بود
سیاوش این را گفت و نگاه مغمومش در نگاه پدر گره خورد. راحله رو به سیاوش لبخند تسلی بخشی زد و بدون هیچ حرفی دستش را فشار داد. سودابه که هنوز هم، مثل بچگی، سیاوش را دوست داشت، توان دیدن نگاه ناراحتش را نداشت سعی کرد بحث را عوض کند:
-آخی، راست میگی! من یادمه دبستان میرفتی کچل میکردی و کیا سر به سرت میذاشت... کلا کیا همه رو اذیت میکرد. حتی گریه منم در میاورد. اما تو همیشه طرفداری منو میکردی
سیاوش با شیطنت گفت:
-البته کیا حق داشت تورو اذیت کنه. همیشه خوراکی هایی که مامانت براش میذاشت رو کش میرفتی
راحله که دوست نداشت بخاطر آن شب کدورتی باقی بمان ترجیح داد با صحبت کردن و دوری نکردن از جمع حساسیت ایجاد شده را از بین ببرد و همه چیز را عادی نشان دهد، برای همین پرسید:
-خب پس چرا طرفداری سودابه رو میکردی?
سیاوش خنده کنان گفت:
-آخه خوراکی هارو میاورد میداد به من
همه خندیدند و سیاوش ادامه داد:
-البته من کلا آدم دل رحمی بودم. طاقت گریه کسی رو نداشتم برا همین با وجودی که گاهی از کیا که ازم بزرگتر بود، کتک میخوردم بازم طرف سودابه رو میگرفتم
پدر خنده کنان گفت:
-شایدم بخاطر اینکه بازم اون خوردنی ها گیرت بیاد حاضر بودی کتک بخوری
راحله که در دلش قند اب میشد از این سوپر من بازی های سیاوش کوچولو نیشگون دیگری را هم به لیست اضافه کرد تا در موقعیتی مناسب نقشه شومش را عملی کند و حساب لپ های سیاوس را برسد! بعد گفت:
-خب پس فقط نسبت به من سنگدل بودی که فرستادیم جلوی همه ازت معذرت خواهی کنم?
سیاوش خندید و سودابه همانطور که با حسرت قهقهه های سیاوش را نگاه میکرد گفت:
-البته وقتی بچه بودی! الان که دیگه خیلی این چیزا برات مهم نیست!
سیاوش برای لحظه ای احساس کرد اشک در چشمان سودابه حلقه زده است. یعنی سودابه هنوز هم دوستش داشت? لابد جریان ان شب هم من باب همین علاقه بود. دلش سوخت. هرچند او هرگز کاری نکرده بود که سودابه خیالاتی به سرش بزند و چند سال قبل هم اب پاکی را روی دست سودابه ریخته بود. سودابه را دوست داشت اما تنها مثل یک دختر عمه، نه بیشتر. اما حالا احساس کرد با همه ناراحتی که از سودابه دارد دلش نمیخواهد اینطور ازرده و اشفته ببینتش. راحله هم همین حس را داشت. نگاه سودابه همه چیز را فاش میکرد و راحله نیز همچون سیاوش دلش به درد امد. میدانست اینکه عاشق کسی باشی که نخواهدت یعنی چه! با خودش فکر کرد شاید اگر او هم جای سودابه بود و اینقدر عاشق سیاوش همین حال را داشت از دیدن مردی که دوستش دارد ولی در کنار زنی دیگر راه میرود برای همین کمی از سیاوش فاصله گرفت. دوست نداشت نمک روی زخم سودابه بپاشد. پدر که از سر پا ایستادن خسته شده بود گفت:
-بریم یه جایی که بشه نشست. شما جوونین، فکر ما پیر و پاتال ها هم باشین
میخواستند به سمت صندلی ها بروند که صادق از راه رسید. البته تنها نبود. دختری چشم و ابرو مشکی، که کامل و سفت و سخت رویش را گرفته بود همراهش بود!!
#ادامه_دارد...
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت135
✍ #میم_مشکات
سیاوش با ابروهایی که از دیدن صادق و هیات همراهش، متعجبانه به پیشانی اش چسبیده بود گفت:
-به سلام پرفسور فتحی! چه به موقع اومدی. فکر کنم دیگه مراسم شروع بشه
صادق سلام علیکی با بقیه کرد با پدر دست داد و رو به سیاوش گفت:
- پس فکر کردی بدون من مراسم رو شروع میکنن?
بعد سرچرخاند به عقب و رو به دختری که همراهش آمده بود گفت:
- بفرمایید خانم صبوری!
و رو به جمع ادامه داد:
-ایشون خانم صبوری یکی از همکلاسی های بنده هستن
خانم صبوری با همه سلام و احوالپرسی کرد. دختری با چشمانی شفاف و گیرا، پوستی صاف، بینی ظریف و لب هایی کشیده. دختری که زیبایی خدادادی اش حتی از پس آن رو گرفتن کامل هم پیدا بود. اصلا میشود گفت آن قاب مشکی، زیبایی اش را بیشتر کرده بود. مهری در چهره اش بود که به دل مینشست و تواضع و شخصیتی که هرکسی را ناخواسته به احترام وامیداشت.
چه کسی فکرش را میکرد صادق اینقدر خوش سلیقه باشد?!!
سودابه کمی اخم هایش را در هم کشید. با خودش فکر کرد:" یکی ش کم بود شدن دو تا! لابد باید مجلس روضه بگیریم"
و عنق رویش را برگرداند.
سیاوش سلام علیکی با خانم صبوری کرد و جوری که بقیه نبینند چشمکی به سید زد و اشاره ای به خانم صبوری کرد که یعنی چه خبره? و با لبخندی موذیانه زیر گوش سید پچ پچ کرد:
-کلک! نکنه شما هم افتادی تو کوزه?
صادق با ان چشم های قهوه ای روشن و نافذش، نگاهی عاقل اندر سفیه به سیاوش انداخت و گفت:
-حدس میزدم به مغز کپک زده ت نرسه که خانمت میون ما تنهایی معذب میشه، گفتم یکی رو بیارم که روحیاتشون به هم بخوره وگرنه با دختر عمه تو که نمیتونه سرش گرم بشه! تو که این چیزا حالیت نمیشه!
سیاوش لب هایش را به هم فشار داد:
-هممم، خب این که درست ولی اون وقت این خانم محض رضای خدا با شما اومدن دیگه? اونم یه همچین خانمی! نکنه حالا باید من کت و دامن بپوشم!
و خندید. رفیقش را می شناخت. میدانست سید اهل چنین در خواست هایی از کسی که صرفا همکلاسی اش باشد نیست. لابد این وسط خبرهایی بود. سید لبخندی زد:
- نمیخواد کت و دامن بپوشی جناب هرکول*، نه که هیکلت خیلی ظریفه! زیادی شکیل و دلبر میشی پسرای مردم پشت سرت هی غش میکنن! نگاش کن، چه به خودش هم رسیده!
و همانطور که دست هایش را به رسم ادا اطوار های تئاتری تکان میداد و سعی میکرد ادای سبک (به قول خودش لوس) حرف زدن فرانسوی هارا در بیاورد، لب هایش را غنچه کرد و همانطور که این ادا اطوارها اصلا به آن همه ریش و پشم نمی آمد، ادامه داد:
- پس "لو نو پاپیو" نت کو?
و دوباره به لحن جدی و تمسخر امیز خودش برگشت و اضافه کرد:
- استایل بلک تای* تون ناقصه که!
سیاوش سرخوش از کشف راز دوستش گفت:
-به فرموده جناب علیا مخدره، گفتیم غربی ماب لباس نپوشیم
و رو به سایرین ادامه داد:
-شما که از این درس های زن ذلیلی خودت بهتر بلدی!
این را گفت و نگاهش را چرخاند روی خانم صبوری. سیاوش تیز بود و صورت برافروخته خانم صبوری همه چیز را لو میداد. با خودش فکر کرد:" خب پس جناب صادق خان هم بیکار ننشسته و در فکر دست و پا کردن منزلی بوده برای خودش! ای صادق اب زیر کاه!"
حالا که اینطور شد امشب باید از ته و توی قضیه سر در میاورد. اما قبل از اینکه سیاوش بتواند شرلوک هلمز بازی در بیاورد بلند گو اعلام کرد که موقع اغاز مراسم شده و از مهمانها خواست تا با نشستن روی صندلی ها نظم را برقرار کنند.
پ.ن:
* هرکول، قهرمان غول پیکر یونانی که به جرم اهانت به خدایان محکوم شد، اومفال، ملکه لیدیه، او را به عنوان برده خرید و مجبورش کرد لباس زنانه بپوشد...
*به فرانسه: پاپیون
Le noeud papillon
*بلک تای( black tie): اشاره به تیپی که در آن از کت و شلوار رسمی( اسموکینگ) و پاپیون مشکی استفاده می شود
#ادامه_دارد...
✴️ یکشنبه👈28 فروردین /حمل 1401
👈15رمضان 1443👈 17 آوریل 2022
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌹میلاد با سعادت سبط اکبر رسول اکرم علیه السلام امام مجتبی علیه السلام " 3 ه.ق " .
🐪 حرکت مسلم بن عقیل به سمت کوفه " 60 ه"
⭐️ احکام دینی و اسلامی.
📛 امروز : ساعت 4:55 قمر وارد برج عقرب می شود.
📛 و سه شنبه ساعت 6:48 دقیقه قمر از برج خارج می گردد.
👼 مناسب زایمان نیست.
❎نماز نافله در شب های ماه مبارک رمضان:
🔵نماز مستحبی شب شانزدهم.
(دوازده رکعت) در قالب شش نماز دو رکعتی و در هر رکعت بعد از سوره حمد ۱۲ مرتبه تکاثر خوانده میشود.
♥️ثواب: امیرالمومنین علیه السلام می فرماید: هر کس این نماز را بخواند قیامت با خوشحالی از قبر خارج گردد و وارد بهشت گردد.
🔭 احکام نجوم.
🌓 امروز : قمر در برج عقرب است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است:
✳️ استعمال دارو.
✳️استحمام.
✳️مسهل خوردن.
✳️ جراحی چشم.
✳️کشیدن دندان.
✳️ خارج ساختن خال و زگیل.
✳️ خرید باغ و زمین زراعی.
✳️ از شیر گرفتن کودک.
✳️ امور باغداری.
✳️ کندن چاه و ابراه.
✳️ امور زراعی و کشاورزی.
✳️ و آبیاری خوب است.
📛 ولی امور اساسی و زیر بنایی مانند ازدواج و سفر خوب نیست.
💑 مباشرت و مجامعت: قمر در عقرب است.
⚫️ طبق روایات ، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، سبب سرور و شادی می شود.
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن #خون_دادن یا #حجامت #فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری، سلامت آفرین است.
😴😴تعبیر خواب
خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق آیه ی 16سوره مبارکه " نحل" است.
و علامات و بالنجم هم یهتدون...
و چنین استفاده میشود که برای خواب بیننده حالتی غیر از حالتی که داشت پیش آید و از جانب شخص بزرگی به عظمت و بزرگی برسد .ان شاءالله
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود( این حکم شامل خرید لباس نیست)
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸بامید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
#دلنوشته_رمضان
سحر پانزدهم....
✍ و..... وعده دیدار رسید....
❄️سلام مادر....
برای عرض تبریک آمده ام....
قدم نو رسیده ات... مبارک....
❄️همه این سحرها، دلم را، به امید سرزدن به خانه تو... لنگ لنگان، تا پانزدهمین سحر، کشانده ام....
چقدر دلم، تنگ آغوشت، بود....
و اولین دردانه تو... اولین بهانه من، برای کوفتن در خانه ات....
❄️هلال رمضان... به قرص ماه، بدل گشته...تا زمین آماده رونمايي فرزند تو شود....
ماه زاده را، جز قرص قمر، چه کسی رونمايي تواند کرد؟؟
❣صدای نوزدات... خواب را از چشمان مان ربوده است...
نوازش های تو بر قنداقه مجتبی... قند در دلمان، آب می کند....
کمی آهسته تر، نوزادت را بنواز... مادر
دلمان شیشه ترک خورده ایست، که در حسرت آغوش تو، سالهاست، بر چادر مشکی ات، بوسه می زند...
❄️آغوشت... مامن بی همتای دربدری های من است...
کاش، ... لحظه تولدم به آسمان، مرا نیز، چون دردانه ات، در آغوش بکشی....
و هزاار بار، عاشقانه بنوازی ام...مادر
❄️پشت قنوت امشبم، گرم است به آغوش تو ....
من به دنبال لمس حرارت بوسه هايت، سجاده گرد سحر پانزدهم، شده ام...
آنقدر به تکرار نامت، مست ، میکنم... تا تمام آرامش نفس تو را ، به یک جرعه سر بکشم...
❣مادر....
چون دردانه ات....مرا نیز...بوسه باران می کنی؟؟؟....
#جامانده
سید پیمان موسوی طباطبایی
@haram110
هدایت شده از حرم
4_538225570454962326.mp3
4.49M
🙏مناجات و صوت بسیار زیبا و تاثیر گذار حضرت امیرالمومنین در مسجد کوفه
🌹
😔الهم انی اسئلک الاماااان
التماس دعا
▪️ @haram110
هدایت شده از حرم
4_5843930535289685707.mp3
22.86M
#دعای_مجیر_سماواتی⬆️
┏━━━🍃═♥️━━━┓
@haram110
┗━━━♥️═🍃━━━┛
🌷🌙🌷🌙🌷🌙🌷🌙🌷
🌸✨ #دعای_روز_پانزدهم
🔅بسم الله الرحمن الرحیم
✨🌸 ﺍﻟﻠﻬﻢّ ﺍﺭْﺯُﻗْﻨﯽ ﻓﯿﻪِ ﻃﺎﻋَﺔَ ﺍﻟﺨﺎﺷِﻌﯿﻦ ﻭﺍﺷْﺮَﺡْ ﻓﯿﻪِ ﺻَﺪْﺭﯼ ﺑﺈﻧﺎﺑَﺔِ ﺍﻟﻤُﺨْﺒﺘﯿﻦَ ﺑﺄﻣﺎﻧِﻚَ ﯾﺎ ﺃﻣﺎﻥَ ﺍﻟﺨﺎﺋِﻔﯿﻦ.
✨🌼 ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺭﻭﺯﻯ ﻛﻦ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻓﺮﻣﺎﻧﺒﺮﺩﺍﺭﻯ ﻓﺮﻭﺗﻨﺎﻥ ﻭﺑﮕﺸﺎ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﻡ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺩﻟﺪﺍﺩﮔﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩﻧﺖ ﺍﻯ ﺍﻣﺎﻥ ﺗﺮﺳﻨﺎﻛﺎﻥ.
🌱التماس_دعا
📚منبع: مفاتيح الجنان
🌷🌙🌷🌙🌷🌙🌷🌙🌷
15 ماه رمضان
1 ـ ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
شب نیمه ی ماه رمضان سال سوّم هـ دوّمین امام شیعیان، حضرت ابو محمّد حسن بن علی بن ابی طالب علیه السلام در شهر مدینه به دنیا آمدند. (1)
القاب آن حضرت :
سیّد، سبط، امین، حجّت، برّ، نقی، زکیّ، مجتبی، زاهد.
رنگ مبارکش سرخ و سفید، دیدگان مبارکش گشاده و چشمانش مشکی بود. گونه ی مبارکش هموار و محاسنش انبوه و موی سرش مجعد بود.
گردن مبارک در نور و صفا مانند نقره ی صیقل زده، میانه بالا و شانه هایی گشاده داشت و از همه ی مردم خوشروتر بود. خضاب بسیار می کرد و بدن شریفش در نهایت لطافت بود. (2)
در روز هفتم ولادت آن حضرت، مادرش فاطمه زهرا علیها السلام آن مولود مبارک را در پارچه ی حریری که جبرئیل علیه السلام آن را برای پیامبر صلّی الله علیه و آله از بهشت آورده بود، پیچید و خدمت رسول گرامی اسلام صلّی الله علیه و آله آورد، و آن حضرت نام مبارکش را «حسن» نهاد و گوسفندی برای حضرتش عقیقه نمود. (3)
📚 منابع :
1. دلائل الأمامة : ص 159. و ... .
2. بحار الأنوار : ج 43، ص 255، 303. و ... .
3. ارشاد : ج 2، ص 5. و ... .
15 ماه رمضان
2 ـ حرکت حضرت مُسلم علیه السلام به سمت کوفه
در این روز در سال 60 هـ حضرت ابا عبد الله الحسین علیه السلام جناب مسلم بن عقیل علیه السلام را به کوفه روانه کرد.
همراه او پاسخ نامه های کوفیان را داده بود که مضمون آن چنین بود :
«به سوی شما برادر و پسر عمویم، موثق اهل بیت خویش، مسلم بن عقیل را فرستادم. اگر او بنویسد برای من که رأی دانایان و بزرگان و شما متّفق شده و بر آنچه در نامه ها درج کرده اید، به زودی به سوی شما خواهم آمد، ان شاء الله ...» (4)
📚 منابع :
4. مقتل الحسین علیه السلام (ابی مخنف) : ص 16. و ...
🙌🌟وظیفه امام زمان علیه السلام، وظیفه دشوار و عجيبي است
مرحوم آیت الله تولایی خراسانی در سخنرانی خود در مسجد سیّد عزیزالله تهران، در سال 1396 قمری می فرمود:
شغل امام زمان يك شغل عجيبي است. در دعاي ندبه مي خوانيد: «بِنَفْسِي أَنْتَ مِنْ عَقِيدِ عِزٍّ لَا يُسَامَى» جانم قربان تو، ای کسیكه خداوند يك پرچم و لوای عزّتي براي تو برافراشته كه از آن بالاتر نداريم. پرچم عزّ امام زمان افراشتهتر از هر پرچم ديگري است و بلندتر از هر پرچمي است. يك پرچمي است كه در آن نقوشي است: نقش اول، آدم صفي الله علیه السلام، نقش دوم، نوح نجيّ الله علیه السلام؛ نقش سوم، ابراهيم خليل الله علیه السلام؛ نقش چهارم، موسي كليم الله علیه السلام؛ نقش پنجم، عيسي روح الله علیه السلام؛ نقش ششم، محمد حبيب الله صلّی الله علیه و آله بيا تا امام حسن عسكري علیه السلام. معنويات همه این انبياء و رسل و اين اوصياء و حجج، به نقش لاهوتي و ملكوتي در لواي ولايت اين بزرگوار متنقّش است. او يكچنين كسي است. او كسي است كه بايد چهار ميليارد جمعيت روي زمين را آدم كند، اين افسار گسيخته ها را به راه بياورد.
مسلمان تربيت كردنِ بشر بسيار دشوار است، كار آساني نيست. شما همان بچه خودت را نمي تواني مؤدب به آداب صحيحه كني. اگر ناصحيح شد جانتان به لبتان مي آيد. ده پانزده سال بخواهید بچه خودتان را آدم كنيد، نمي توانيد، تا چه رسد كه بخواهي بچه های قوم و خويشانت را منظم و مرتب و آدم و مؤدّب كني؛ تا چه رسد كه بخواهي بچه های اهل محلّت را هم مؤدب كني. تا چه برسد که بخواهی اهل شهر، اهل استان، اهل مملكت، اهل يك قاره، اهل پنج قاره را مؤدب کنی. مگر كار آساني است؟
عدل عمومي و همگاني را در سرتاسر شرق و غرب دنيا گستراندن، شوخي نيست. بر عهده هيچ كس از اين دوازده معصومی كه آمدند، نبود. شرايط و امكانات براي آنها طوري حاصل نبود كه اين كار را بكنند، اگر مي بود به آنها محوّل مي شد. اين، وظيفه امام زمان است و در صحيفه او اين دستور آمده و اين وظيفه نوشته شده است. هر كاري استعداد خاصي مي خواهد. هر كاري نيروي متناسبي لازم دارد.
امام زمان به نسبت يازده امام ديگر ممتاز است و آن خدمت عظيم بر عهده او نهاده شده است. آن خدمت عظيم چيست؟ رسمي شدن مذهب شيعه در دنيا، نه اسلام. اسلام واقعي، مذهب شيعه است. باقي اسلام ها پوك است، باقي اسلام ها مغز ندارد، گوي ميان خالي است. آن اسلامي كه گوي ميان پر است، شيعه جعفري اثناعشری است. اين اسلام بايد در پنج قاره دنيا رسمي بشود. اين کار، كار آساني نيست. تمام قدرت شيعه فعلي جمع شود، نمي تواند عربستان را شيعه كند. مگر مي شود؟ با گاز انبر هم نميتوان عمر و ابابكر را از توي شكم اين سنيها بيرون آورد. آنچنان رفته و جايگزين شده كه پيغمبر آنطوري نرفته است! در سنه بيست و يك خورشيدي كه اوّل حج من و حجّةالاسلام من بود، در حرم پیغمبر يك عربي را ديدم که با يك دست پنجره را گرفته و با دست ديگر اشك مي ريخت. خوشم آمد که پهلوي او بروم تا وقتی دعا مي كند، من هم آمين بگويم، و بركاتي كه بر او نازل مي شود من را هم در بر بگيرد. حُسن جوار، اين اثر را دارد. ديدم پدر نامرد دستش را گرفته و خدا را به حق عمر قسم مي دهد! آخر مردك! وقتی آفتاب اينجا هست، كبريت مي زني؟ اي كاش كبريت باشد! با حضور آفتابِ به اين بزرگي و به اين روشنایي، بنده بردارم يك كبريت بزنم و زير كبريت بخواهم بخوانم، کار احمقانه ایست. مردک! وقتی اينجا پيغمبر است، ابوبكر كيست؟ عمر كيست؟
يك درويشي را در همان سفر در مسجدالحرام ديدم، تسبيح هزار دانهاي داشت و مشغول ذكر بود. ديدم ذكر «لا اله الا الله» ميگويد، چهارده هزار تا «لا اله الا الله» گاهي هم بيشتر. خوشم آمد زیرا که من در آن وادي هم بيسر و سِرّ نيستم. طوافها را تمام كردم، گفتم بروم پهلوي او بنشينم. فقير مولا که دعا ميكند، ما هم آمين مي گویيم تا ته پيالهاي از باده هایي كه به او مي چشانند، بلکه به ما هم برسد. وقتي ذكر «لا اله الا الله» او تمام شد و خانه كعبه را بغل گرفت، در آنجا خدا را به ابوبكر و عمر قسم مي داد و از خدا مي خواست كه با ابوبكر و عمر محشور شود. من هم گفتم الهي آمين! «اللهم احشره مع ابوبكر». بعد گفتم: اين چهارده هزار تا «لا اله الا الله» تو مال من ميشود به بركت اين آميني كه گفتم!
اينها اینطور در مغز قلم سنيها رفته اند. پيغمبر را مي شود از قلب اينها بيرون آورد، ولي عمر و ابوبكر را نمي شود بيرون آورد. آدم، يك سني را شيعه کند، جانش به لب ميرسد. امام زمان علیه السلام مي آيد عمر و ابوبكر را از قلب اینها بيرون ميكشد. اين کار، كار بزرگي است. قدرت بيانش، منطق علمي اش، شكننده هر طلسم و جهلي است، هر طلسم جهالتي را قدرت علمي امام زمان مي شكند. (سخنرانی های مسجد سیّد عزیزالله تهران، پنجشنبه، 28 رمضان 1396 قمری، 1 مهرماه 1355ش)
🙏🏼نماز شب شانزدهم ماه رمضان
قالَ امیرالمؤمنین علیه السلام: مَنْ صَلَّى لَيْلَةَ سِتَّ عَشْرَةَ مِنْ شَهْرِ رَمَضَانَ اثْنَتَيْ عَشْرَةَ رَكْعَةً، يَقْرَأُ فِي كُلِّ رَكْعَةٍ الْحَمْدَ مَرَّةً وَ أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ اثْنَتَيْ عَشْرَةَ مَرَّةً، خَرَجَ مِنْ قَبْرِهِ وَ هُوَ رَيَّانُ يُنَادِي بِشَهَادَةِ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ حَتَّى يَرِدَ الْقِيَامَةَ فَيُؤْمَرَ بِهِ إِلَى الْجَنَّةِ بِغَيْرِ حِسَاب. (بحارالأنوار، ج97، ص383 به نقل از اربعین شهید)
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: هرکس در شب شانزدهم ماه رمضان 12 رکعت نماز بخواند، در هر رکعت یک حمد و دوازده بار سوره تکاثر، از قبرش خارج می شود، درحالیکه سیراب است و به لااله الا انت شهادت می دهد ، و در قیامت به او امر می شود که بی حساب به بهشت برود.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🙏 دعای شب شانزدهم ماه رمضان منقول از رسول خدا صلّی الله علیه و آله
دعای پیامبر صلّی الله علیه وآله در شب شانزدهم ماه رمضان عبارت است از:
هفت بار بگو: يَا اللَّهُ، هفت بار بگو: يَا رَحْمَانُ، هفت بار بگو: يَا رَحِيمُ، هفت بار بگو: يَا غَفُورُ، هفت بار بگو: يَا رَءُوفُ، هفت بار بگو: يَا جَبَّارُ، هفت بار بگو: يَا عَلِيُّ، پس بگو: صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اغْفِرْ لِي إنَّكَ أَنْتَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ. (بحارالأنوار، ج98، ص78 به نقل از البلدالامین)
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🚿🌤برو پاك شو، آنوقت ببين هست يا نيست
مرحوم آیت الله تولایی خراسانی در سخنرانی های مسجد سیّد عزیزالله تهران در ماه رمضان 1396 قمری می فرمود:
يك نكته بگويم. آقا! بدني كه بردهاند و در چاه انداخته اند، بدني كه از موي سرش تا ناخن پايش غرق نجاست است، او را با اين حال جلوي شاه نمي برند. سر تا پاي روح ما نجس است. غيبت مي كنيم، دروغ مي گویيم، افترا مي بنديم، به زن مردم، به ناموس مردم نگاه مي كنيم، خيانت مالی مي كنيم، دزدي مي كنيم، بندگي خدا نمي كنيم، خيلي عبادات را ترك مي كنيم، وجوهات لازمه را نمي دهيم، سر تا پاي ما نجس است، آن وقت مي خواهيم خدمت امام زمان علیه السلام برسيم؟!
رو مجرّد شو مجرّد را ببين
ديدن هر چیز را شرط است اين
اول خودت را پاك بكن. گند و بوي روحاني بالاتر و بدتر از گند و بوي جسماني است. گند و بوي جسماني را با يك مقدار صابون، با يك مقدار از عطر قمصر كاشان برطرف مي كنند، امّا گند و بوي روح با اين طور چيزها برطرف نمي شود. گند و بوي روح، به بندگي خدا، به توبه، به انابه، به شب زنده داري، به گريه كردن، به تضرّع كردن به درگاه خدا برطرف می شود. كدام يك از شما شب از خوف خدا غش كرده ايد؟ بلند شويد خودتان را به من نشان دهيد تا از گردنِ كلفتتان ثابت كنم که دروغ مي گویيد. من خودم از همه شما بدتر هستم. نه خيال كنيد که حالا بنده مقدس اردبيلي یا شيخ انصاري هستم، نخير. من از همه شما بدتر هستم، همه شما از من بهتر هستيد، ولي شما هم سلمان نيستيد، شما هم مقدس اردبيلي نيستند. ای بچه سر تا پا نجس در معاصي! تو كه امام زمان علیه السلام را نديده اي، این دليل بر اين است كه امام زمان علیه السلام نيست؟ «عدم الوجدان لايَدُلُّ علي عدم الوجود». برو پاك شو، آنوقت ببين هست يا نيست. برو راه را پيدا كن، صراط مستقيم محبّت را جلو بیانداز، ببين هست يا نيست؟
خدايا! به روح ولايت حضرت علیّ بن ابیطالب علیه السلام و يازده فرزندش، روح ولايت جوان هاي ما را نسبت به امام زمان خود قوي فرما. قلبشان را از عشق و شوق و مهر و محبت و ولايت امام زمان خود مملوّ و سرشار بفرما. به زودي دستشان را به دامن آقای خود و چشمشان را به جمال آقاي خود برسان.
(سخنرانی های مسجد سیّد عزیزالله تهران، 30 ماه رمضان 1396 قمری)
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلوات بر حضرت حسن بن علیّ المجتبی علیه السلام- استاد مهدی صدقی
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مروارید شوق- محمود کریمی
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت136
✍ #میم_مشکات
مراسم خوبی بود. نمایش کوتاهی که خود دانشجو ها راه انداخته بودند. قسمت کمدی نمایش مربوط میشد به در اوردن ادای هر یک از دانشجوها و استادهایشان. به این صورت که یک نفر حرکتی را انجام میداد و بقیه باید حدس میزدند که این حرکت، تکه کلام یا برخورد، عادت و خصیصه کدام یکی از دانشجو ها یا اساتید است. از انجایی که صادق به عنوان دوست صمیمی سیاوش در بسیاری از جمع های دوستانه حضور داشت و بقیه هم اورا میشناختند او نیز از این ادا بازی بی بهره نماند و قطعا برجسته ترین خصوصیتش همان خونسردی محضش بود. یکی از پسر ها روی سن آمد. پسری چهار شانه و متوسط القامه، با هیکلی ورزیده، متناسب و پر که آدم را یاد کشتی گیر ها می انداخت. شلوار پارچه ای راسته ای به پا و پیرهنی با آستین های تا زده در بر که با دقتی وافر پایینش را توی شلوار کرده بود. تسبیحی در دست،کیفی در دست دیگر و گوشی پزشکی بر گردن. در یک کلام: یک عدد حزب اللهی آراسته!
با حرکتی بسیار آهسته که آدم را یاد حرکت تنبل* می انداخت به وسط صحنه رسید. یکی از دست هایش را به صورت اسلوموشن بالا آورد، روی قلبش گذاشت و شروع کرد به خواندن قسم نامه پزشکی بقراط.
البته آنقدر آرام که حرف هایش کشدار میشدند و آدم را یاد اسباب بازی های سخنگویی می انداخت که باطری شان در حال اتمام است و صدایشان کش می آید. پسر ها یک صدا زدند زیر خنده و قبل از اینکه مجری بپرسد این شخصیت کیست با هم فریاد زدند " سید صااااادق"، " دوست سیا"، " پرفسور فتحی"
سیاوش حواسش به رفیق جانش بود و خانم صبوری و نگاهی که بینشان رد و بدل شد. جناب صادق بدجوری گلویش گیر کرده بود و به روی مبارک هم نمی آورد. سوژه خوبی برای سیاوش که رفیق پاستوریزه اش را دست بیاندازد.
نفر بعد خیلی شق و رق در صحنه ظاهر شد، با لباسی رسمی، هیبتی با وقار، نگاهی نافذ و مصمم و سری که با غرور بالا گرفته بود. کمی قدم زد، بعد عینک دودی خیالی اش را برداشت، روی موهایش گذاشت و تعظیمی به سمت تماشاگران کرد. دو طرف پاپیون گردنش را کمی کشید و شروع کرد به حرف زدن. البته به جای تمام "ر" ها "غ" میگذاشت که مثلا ادای فرانسوی حرف زدن را در بیاورد:
- امشب شب فارغ التحصیلی ماست و اگه شما در این شب ...
هنوز جمله اش تمام نشده بود که چند نفری داد زدند سیاوش و بعد کم کم صدای بقیه هم بلند شد : " سیاوش"، "دکتر پارسا"، "سیا"
جمع کوچکشان از خنده روده بر شده بود.
بعد از اینکه چند نفری با شجاعت تمام ادای یکی دو تا از استاد های خودمانی تر را در اوردند، جشن رسید به قسمت مسابقه... بعد از مسابقه سخنرانی بود. در بین مراسم و بعد از سخنرانی زنگ تنفسی زده شد تا هم مهمانها پذیرایی شوند و هم نماز جماعت برپا شود. صادق، خانم صبوری که راحله فهمیده بود اسمش زینب است، و راحله به سمت محل نماز خانه رفتند. پدر داشت در گوشه ای، با کسی که گویا یکی از دوستان قدیمی اش بود و اتفاقی پیدایش کرده بود، گپ میزند. دوستی که مال زمانی بود که در شیراز زندگی میکردند و پدر یکی از دانشجوها از آب در امده بود. سودابه با بادبزن دستی اش کمی خودش را باد زد و گفت:
- حالا وقت نماز خوندن بود? میذاشتن بعد مراسم... این بچه مذهبی ها همیشه باید خودنمایی کنن... نمیفهمم، تو چطوری بر خوردی وسط اینا ...
و رویش را به طرف سیاوش برگرداند تال سوالی بپرسد که با اخم های در هم سیاوش روبرو شد! تعجب کرد:
-چی شد?
سیاوش کمی نزدیک تر آمد جوری که سودابه از این نزدیک شدن خشمناک ترسید، انگشتش را به نشانه تهدید به سمت سودابه گرفت و با همان ابروهای مشکی در هم با لحنی جدی و خشک گفت:
-گوش کن ببین چی میگم سودابه، دفعه آخرت باشه به همسر من بی احترامی میکنی و تیکه میندازی! اون هرچی هست زن منه و من خوشم نمیاد کسی راجع بهش حرفی بزنه. فک نکن من نفهمیدم تو مهمونی چکار کردی، اگ حرفی نزدم بخاطر حرمت فامیلی بود. اما دفعه بعد از این خبرا نیست....
این را گفت و بی توجه به پدر که داشت بهشان نزدیک میشد با اخم هایی در هم دور شد. دوست نداشت بماند چون نمیتوانست عصبانیتش را بروز ندهد و از طرفی دلش نمیخواست پدر بویی از ماجرا ببرد. پدر تعجب کرد و از سودابه پرسید چش شده? سودابه با لبخند شانه ای بالا انداخت، خودش را به بیخیالی زد و سعی کرد حفظ ظاهر کند اما بیشتر از پیش کینه راحله را به دل گرفت. دختری که باعث شده بود سیاوش اینطور به رویش تندی کند.
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت137
✍ #میم_مشکات
خودش هم نمیدانست کجا برود. احساس کرد الان به راحله احتیاج دارد. نگاهش کشیده شد سمت نماز خانه. راحله آنجا بود. دوست صمیمی اش هم. بهترین جا همانجا بود. یعنی برود نماز بخواند? بعد از چندین سال? هر از گاهی، یکی در میان نماز میخواند اما حالا، با این تیپ و قیافه، وضو گرفتن سخت بود. موهای تافت خورده،لباس شق و رق و آن سر آستین های کذایی. کمی فکر کرد. شانه ای بالا انداخت. رفت سمت دستشویی ها. همیشه تصمیم هایی که سر بزنگاه گرفته میشوند تاثیر مهمی در سرنوشت ادمی دارند. کافی ست یک لحظه، قید دلت را بزنی و کار درست را انجام دهی، انوقت است که خدا به پاداش این یک لحظه و ان یک نیت، به پاداش این پا روی دل گذاشتن در لحظه حساس چنان خیری نصیبت می کند که بی پایان است.
بعد از وضو، خودش را به نماز خانه رساند. نماز اول تمام شده بود. چشم چرخاند. پدرش را پیدا نکرد، اما صادق طبق معمول در اولین صف خودش را جا داده بود. سید معتقد بود صف اول ثواب بیشتری دارد پس چرا این ثواب مفت و مجانی را از دست بدهد?
همانجا در اخرین صف ایستاد. نماز که تمام شد نماز دومش را هم خواند و از نماز خانه بیرون زد. به سمت جایی که قبل نماز بودند رفت. نگاه راحله با دیدن بیرون امدن سیاوش از نماز خانه چنان برقی به خود گرفت که از همان فاصله هم پیدا بود. از خوشحالی دیدن سیاوش با ان استین های بالا زده برای وضو و کتی که دست گرفته بود کله قندی کامل در دلش اب شد و بیچاره سیاوش که داشت شمار نیشگون هایش بالا میرفت!!
به جمع که رسید با همه خوش و بشی کرد و کنار راحله ایستاد. راحله دم گوشش زمزمه کرد:
- قبول باشه آقامون ... امشب خوب دلبری میکنیا
سیاوش نگاهش کرد. لبخند پر معنایی زد:
- شدم یه حاج اقای کامل یا نه?
راحله با بدجنسی گفت:
-چه جورم! فقط یه ریش میخوای و یه تسبیح
و ریز خندید. سیاوش هم در حالیکه کیف راحله را میگرفت تا راحله چادرش را درست کند گفت:
-از تو هرچی بگی برمیاد وروجک
و همراه جمع راه افتادند به سمت میز پذیرایی. صادق آهسته گفت:
- میبینم که تو زن ذلیلی از استادت هم پیش افتادی! مگه اینکه زنت تورو ادم کنه... من که نتونستم چیزی تو اون کله پوکت کنم!
سیاوش نیشخندی زد و با همان حاضر جوابی همیشگی اش گفت:
- لابد خودت ادم نبودی که بتونی کسی رو ادم کنی!
-هه هه! بپا به وقت بجای خوراکیا نخورنت اقای با مزه!
-تو نمیخواد نگران بلع و هضم من باشی، برو ببین منزل آیندت کم و کسری نداشته باشه! مارمولک آب زیر کاه! حالا دیگه برا من زیر آبی میری? یک حالی ازت بگیرم امشب!
صادق خودش را از تک و تا نینداخت:
- من نبودم چیز میز زدی? همیشه خدا کله پوکت چرت و پرت میبافه!
راحله سیاوش را صدا زد و سیاوش نتوانست جواب صادق را بدهد.
هرکس خوراکی را که دوست داشت از روی میز برداشت و به سمت درخت های نارنج رفتند تا پدر و خانم ها بنشینند. صادق که داشت محوطه و دانشجو ها را نگاه میکرد یکدفعه نگاهش گوشه ای مات ماند و اخمی بین پیشانی اش نشست. سقلمه ای به سیاوش زد و با چشم و ابرو آن طرف را نشانش داد. سیاوش هم با دیدن آنچه صادق دیده بود اخم هایش را در هم کشید. کمی جابجا شد و جوری جلوی راحله ایستاد تا آن نقطه خاص در تیر رس نگاهش نباشد. اما این اخم و تخم ها، از نگاه سودابه دور نماند.
#ادامه_دارد...