eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
6.8هزار ویدیو
651 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حرم
حرم: 👌دوستان و سروران گرامی! شب جمعه است. با ثبت نام در دو آدرس زیر، حضرت سیدالشهدا علیه السلام و حضرت اباالفضل علیه السلام را در این شب جمعه به نیابت از مولایمان حضرت ولی عصر علیه السلام زیارت کنیم. زیارت حضرت سیدالشهدا علیه السلام: http://www.imamhussain.org/arabic/enaba/ زیارت حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام: http://alkafeel.net/zyara/ توجه: از طرف سایت، یک نفر زیارت می کند و نماز می خواند و سپس برای کسانی که ثبت نام کرده اند، اتمام زیارت اعلام می شود. ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
هدایت شده از حرم
🕯پنجشنبه است و دلم برای آنهایی که دیگر ندارمشان تنگ است... 🕯پنجشنبه است و جای خالی عزیزان را دوباره احساس میکنیم ... 🕯پنجشنبه است و بوی حلوایی خیرات یاد آدم های رفته ... 🕯پنجشنبه است و ثانیه هایم بوی دلگرفتگی میدهد ... 🕯چه مهمانان بی دردسری هستند رفتگان نه به دستی ظرفی را آلوده میکنند و نه به حرفی دلی را, تنها به فاتحه ای قانعند 🌸روزپنجشنبه اموات چشم به راهند🌸 🍁🚩زیارت اهل قبور🚩🍁 ✨بسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ✨ السَّلامُ عَلي اَهْلِ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ مِنْ اَهْلِ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ يا اَهْلَ لا اِلهَ اللهُ بِحَقَّ لااِلهَ اِلَّا اللهُ كَيْفَ وَجَدْتُمْ قَوْلَ لا اِلهَ الَّا اللهُ مِنْ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ يا لااِلهَ اِلَّا الله بِحَقَّ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ اِغْفِرْلِمَنْ قالَ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ وَاحْشُرْنا في زُمْرَهِ منَ قالَ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ مُحَمَّدا رَسُولُ اللهِ عَليٌّ وَلِيُّ الله.🌟 🕊نثار اروح مطهراهل البیت(علیهم السلام) اولیاءالله،رجال الغیب،مراجع تقلید بخوانیم الفاتحه مع الاخلاص والصلوات🕯🌹
13.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نکات تکمیلی اینجاس👇 🔸یکی از بهترین گرمی‌هایی که توی ایام پریودی برات عالیه کاچی هست👌 ــــــــــــــــــــــــــــــ چطور کاچی بپزیم❓ موادلازم: آرد ۱پیمانه پودر نبات ۱ پیمانه گلاب ۱پیمانه آب ۴/۵پیمانه هل ۱قاشق مرباخوری پر زعفران غلیظ به مقدار لازم چهار زیره ۲ق غذاخوری(زیره سبز و زیره سیاه. بادیان. تخم شوید،به نسبت مساوی) کره حیوانی یا روغن به مقدار لازم ⬅️ طرز تهیه: آرد را با کره و روغن تفت می دهیم تا به رنگ دلخواه برسد. آب و زعفران و شکر و هل را جداگانه روی حرارت گذاشته تا شکر حل شود . وقتی آرد تفت خورد آن را از روی حرارت بردارید شربت را اضافه کنید.بعد باقی مواد را هم اضافه کنید در آخر گلاب را هم اضافه کنید. سپس روی حرارت گذاشته زیر شعله را کم کرده تا خوب جا بیافتد. 😉نوش جان. امیدوارم شما هم درست کنید و لذت ببرید. ⚠️آداب استفاده از نوره و حنا رو توی پست »پاکسازی کل بدن با نسخه ضد سرطان« داخل پیجم برات کامل توضیح دادم حتما ببینش 👇 https://instagram.com/shahrenore110?igshid=YmMyMTA2M2Y= ارتباط با ادمین جهت ثبت سفارشات:👇 🆔@meshkat120 📱09100100908 🌍@shahrenore
✅ نکته جانبی : ♦️ باتوجه به سوالات مکرر مردم در مورد دهک بندی 🔸 شما میتوانید آخرین سابقه تامین اجتماعی و حقوق ماهیانه ثبت شده خود در بیمه را از طریق شماره گیری *۴*۳# گزینه دو استعلام بگیرید ♦️ توجه داشته باشید حتما باید سیم کارت بنام شما باشد و درصورتی که چند سیم کارت بنام شما هست ، در موقع اخطار ، با خط دیگری وارد شوید
•عمریه﷼ ▫️قسمت 🔖 سوم 💠 حضرت پدر امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام , باب خانهء حکمت است …"از منابع عامه"(عمریه) ♦♦➖➖♦♦ 🔺حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: ❇ أنا دارُ الحِكمَةِ و عَليٌ بابُها . •———••———••———••———••———• ✴ من خانهء حکمت هستم و علی درِ آن خانه است . ✊🏻 …صحیح ترمذی ۲۹۹/۲ …حلیة الأولياء ٦٤/١ … تاريخ بغدادي ٢٠٤/١١ … كنزالعمال ٤٠١/٦ 🔅ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است🔅 الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻 ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️ ید الله فـــــوق ایدیهم یــــــد الله است.. بمیرد دشمن حیــــــدر ولــــــی الله است..
▫️قسمت 🔖 دوم • 🔝لطفا در نشر آن کوشا باشیم ✔️ ⭕اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج⭕
* 💞﷽💞 🖤♥️ سکوت کردم تا حرفهاش رو بشنوم حرفهایی که لابد اونقدر مهم بود که توی چنین موقعیتی مطرح می‌شد. - توی خونه برای من زن باش و فرشته اما بیرون که رفتی مردِ کارِخودت باش. کما اینکه تا الان هم تو رو اینطور دیدم و اخبارت بهم می‌رسید که نه زن و نه مرد جرات نداشت بهت حرف ناحسابی بزنه. نبینم بری بیرون و خبر به گوشم برسه که زنت نتونست گلیمش رو از آب بکشه! که در اون صورت وای به حالت. میری رختشور خونه بالادست بشین و درگیر حرفهای خاله‌زنکی نشو. حموم خواستی بری سعی کن اول صبح بری که هم خلوته و هم تمیز. اون هم تنها نرو، یا با فاطمه یا با عزیز؛ بیرون اومدی هم چادرت رو محکم بکش توی صورتت مبادا چشم نامحرم بهت بیفته. - چشم. دوباره نگاهش پر از شیطنت شد و مستقیم و پرحرارت به چشمهام چشم دوخت و ادامه داد: - از حموم که میزنی بیرون، میشی عینهو سیب لبنان و عجیب دل می‌بری. چه اعترافات زیبایی رو شاهد بودم و لبهایی که تموم سعیم بر این بود تا کش نیاد و البته که ناموفق بودم. مکثی کرد و با چشمانی که نگاهش دوباره مهربون شده بود تمام اجزای صورتم رو نوازش داد و آرومتر ادامه داد: _ دیگه هم هیچ وقت نرو پیش این عفت بند اندازِ غرغرویِ پر‌افاده. از شرط آخر هیچ خوشم نیومد و دلخور و ناراحت لب برچیدم و گفتم: _ یعنی چی آقا عماد؟ یعنی صورتم همونجور بمونه؟ خنده‌‌ش رو مهار کرد و نگاهش عجیب می‌خندید. - حیف این ابروهای کمونی نیست می‌بری زیر دست اون پیرزن حراف؟ اونروز هم که رفتی فاطمه گفت که چقدر درد کشیدی و اشکت رو دراورده. با ناز جواب دادم: - اوهوم، خیلی اذیت شدم آخه. - پس دیگه نرو، در ضمن، خیلیها اونجا رفت و ‌اومد دارن، دلم نمی‌خواد چشم ناپاک بهت بیفته معصوم. - یعنی شما می‌ترسی من‌چشم بخورم؟ من اونقدرها هم تحفه نیستما. خندید و دستش رو دور شونه‌هام حلقه کرد و جواب داد: - آره، هم می‌ترسم هم دلم نمی‌خواد تو درد بکشی. اصلا... اصلا خودم برات عفت میشم، خوبه؟ چقدر اون شب از این طرز حرف زدنش خندیده بودم. قانونگذاریش رو توی ذهنم با خاطره‌یی خوش موندگار کرده بود. شرطهاش هنوز هم بعد چهار سال همونطور محکم مونده و البته که من هم سر از قوانینش ‌نپیچیدم و دائم سعی ‌کردم که قدمهام رو توی همون مسیری بگذارم که اون تعیین کرده بود. روزهامون اگر چه تمامش شیرین‌نبود و گاهی تلخیهاش هم مذاق رو میزد اما، در کل زندگی آرومی داشتیم و با تولد مریم انگار منسجم‌تر از قبل شدیم و حالا اولین لرزشهای خفیف پایه‌های زندگیم رو حس می‌کنم. سر در گمم و می‌ترسم از اینکه فردا روزی به این یقین برسم که تمام حرفهای دور و برم حقیقت داشته و کاخ آرزوهام رو آوار شده ببینم. نمی‌دونم چرا امشب حرفهای مجید، برادر بزرگم، توی گوشم زنگ می‌خوره. اون که از روز اول با این وصلت مخالف بود و بعد از شنیدن خبر خواستگاری گفت: - حکایت ما و این خونواده، حکایت قالیچه ابریشمی و گلیم پاره ست. این بچه رو بدبخت نکنید. من از الان روزی رو می‌بینم که با دو تا بچه برمی‌گرده همین‌جا. ما وصله‌ی تن هم نیستیم، مبادا پشیمونی گریبانتون رو بگیره. چقدر از حرفهاش حرص می‌خوردم و خدا خدا می‌کردم که پدر و مادرم به حرفهاش گوش نگیرند. _ معصوم! بیداری بابا؟ با صدای حاج بابا رشته افکارم از هم گسست و آروم با دست روی کمر برخاستم و در رو باز کردم. صبح شده بود و گنجشکها روی درختهای انار وسط باغچه آواز دسته جمعی سر داده بودند. _ سلام، صبح بخیر حاج بابا، بیدارم کاری داشتین؟ _ فرخنده سادات ناخوش احواله بابا، من با علی می‌رم سرکشی گندمزار، بعد یه سری بزن کاری داشت براش انجام بده. _ چشم، خاطرتون جمع باشه. راستی داداش علی امروز نرفته شهر؟ _ نه باباجان! مونده کمک دست من. کارگرها دارن درو می‌کنن، عماد هم اومد بفرستش بیاد سر زمین. _ به روی چشم حاج بابا! اومد می‌گم بیاد اونطرف. ساعتی از رفتن حاج بابا گذشته بود که لیوان جوشونده رو درون سینی گذاشتم تا برای فرخنده سادات ببرم. مریم هنوز خواب بود. بی صدا وارد اتاق شده و کنار بسترش نشستم. آروم پیشونیش رو لمس کردم، کمی تب داشت. حضورم رو حس کرده بود. چشمان عسلی‌ش رو باز کرد و لبخندی کم جون زد و گفت: _فکر کنم چاییده باشم. مهربون و مشفق نگاهش کردم و جواب دادم: _ جوشونده رو بخورید و استراحت کنید من می‌رم کمی سوپ بذارم براتون. _ دستت درد نکنه مادر، راستی عماد نیومده هنوز؟ _ نه، ولی حتما پیداش می‌شه کم کم. حالت نگاهش بی‌قرار بود اما گذاشتم پای دلواپسی مادرونه‌ش. به آشپزخونه رفتم و دست به کار شدم. با صدای مریم که از خواب بیدار شده بود به سمتش رفتم. صبحانه‌ش رو دادم و به حیاط فرستادم تا با سه چرخه‌ی کوچکش سرگرم باشه. حوالی ظهر بود که حاج بابا و علی از گندمزار برگشتند. ✍🏻
* 💞﷽💞 🖤♥️ لیوانهای حاوی شربت سکنجبین رو درون سینی گذاشته و راهی اتاقهای آن‌سوی حیاط شدم. زهرا، همسر علی، هم همراهشون اومده بود تا فرخنده سادات رو عیادت کنه. سلام و احوالپرسی کردم و سینی رو به زهرا سپرده و خودم کنار حاج بابا نشستم. مریم روی پاهای علی نشسته بود و به حرفهای عموش گوش می‌داد و ریز می‌خندید. محبت علی به مریم ورای عمو و برادرزاده بود و البته مریم هم با تموم کودکیش این رو درک می‌کرد. رو به علی پرسیدم: _ داداش علی! شما خبری از عماد نداری؟ نمی‌دونم ماشینش درست شد؟ نگاهش رو از مریم گرفت و لبخندی که پخش صورتش بود، به یکباره جمع و کمی هم در هم شد. _ کارش حل شده، حالا دیگه باید پیداش بشه زنداداش. نمی‌دونم چرا از صدا و صورت گرفته‌ی علی ترسیدم و دلم مثل دیوار کاهگلی ترک خورده، آوار شد و هری پایین ریخت. حس می‌کردم خبری هست و من بی‌خبرم. نکنه براش اتفاقی افتاده؟ وای! اگر حرفهای گل‌اندام درست می‌بود چه می‌کردم؟ مطمئنم که چیزی هست و من بی‌خبرم. صدای باز و بسته شدن در نشون از اومدن شخصی می‌داد که همه کسم بود و البته مامن و پناهگاهی که تموم احساس ناامنی‌م با بودنش تموم میشد و هر چه بود آسودگی خیال بود و امنیت و باز هم امنیت. برخاستم و به سمت ورودی اتاق رفتم. از چارچوب در به بیرون سر کشیدم. عماد با شونه‌هایی افتاده که نشون از خستگی و حال دمغش می‌داد، وارد شده و به سمت اتاق خودمون می‌رفت. چرا اینقدر شکسته بود این مرد؟ پس کو اون قدمهای پر از جذبه و غرورش که دل می‌لرزوند و منِ شیفته رو هر روز و هر ساعت شیفته‌تر می‌کرد؟ صداش زدم و گفتم: _ عمادجان، بیا اینجا. تکونی خورد، معلوم بود که اصلا حواسش به اطرافش نیست. برگشت و نگاهم کرد و پرسشگرا به سمتم اومد و چه موجی از نگرانی توی اون نگاه روان بود. _چیزی شده معصوم؟ مریم رو بغل می‌گرفت که گفتم: _ سلام! خسته نباشی، فرخنده سادات سرما خورده. راستی ماشینت درست شد؟ _ آره درست شد. وارد شد و سلام داد و دور از چشمم نموند سنگینی نگاه حاج‌بابا و البته کلام علی در برابرش و لحظه‌یی دلم سوخت براش. کنار بستر مادرش نشست، پیشونی‌ش رو بوسید و گفت: _پاشو بریم درمونگاه عزیز! فرخنده‌سادات اشک گوشه‌ی چشمش رو که می‌رفت تا از کنار گونه‌ش شیار بزنه، با گوشه‌ی چارقدش گرفت و چرا این زن تا این حد به هم ریخته بود؟ _ نه مادر خوبم، الان یه کم بهترم. بیچاره معصوم با این اوضاع بهم رسیدگی کرده. عماد نگاه مهربونی مهمونم‌ کرد بین اون‌همه حرفی که توی نگاهش بود و من یکیش رو هم نمی‌فهمیدم و جواب داد: - دستش درد نکنه. لیوان شربت خودم رو که لب نزده بودم براش گذاشتم و برای سرکشی به آشپزخونه رفتم. با صدای علی و زهرا که قصد رفتن داشتند بیرون رفتم و گفتم: _بمونید نهار رو با هم بخوریم. _ نه معصوم جان بچه ها خونه تنهان علی هم جایی کار داره، خداحافظ. _ در پناه خدا. علی در جواب عماد، خداحافظی زیر لب گفت و از کنارش گذشت و بیرون رفت. به آشپزخونه برگشتم و چادر از سر گرفته مشغول مهیا کردن وسایل سفره شدم. فکرم مشغول تموم چراهای توی سرم بود و برای هیچ‌کدوم هم جواب قانع‌کننده‌یی نبود. حضور کسی رو پشت سرم احساس کردم، سریع برگشتم. عماد بود که به ستون کنار در تکیه زده و دستهاش رو پشت کمرش قفل کرده بود. میون اون‌همه چون و چرای در هم‌پیچیده‌ی ذهن و دل‌نگرانیهام لبخند کم‌جونی زدم و گفتم: _ ترسوندیم عماد! از کِی اینجایی؟ حتما خیلی گرسنته، نه؟ تا دست و روت رو بشوری، سفره رو انداختم. ✍🏻