eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
8هزار ویدیو
732 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 🖤♥️ لیوانهای حاوی شربت سکنجبین رو درون سینی گذاشته و راهی اتاقهای آن‌سوی حیاط شدم. زهرا، همسر علی، هم همراهشون اومده بود تا فرخنده سادات رو عیادت کنه. سلام و احوالپرسی کردم و سینی رو به زهرا سپرده و خودم کنار حاج بابا نشستم. مریم روی پاهای علی نشسته بود و به حرفهای عموش گوش می‌داد و ریز می‌خندید. محبت علی به مریم ورای عمو و برادرزاده بود و البته مریم هم با تموم کودکیش این رو درک می‌کرد. رو به علی پرسیدم: _ داداش علی! شما خبری از عماد نداری؟ نمی‌دونم ماشینش درست شد؟ نگاهش رو از مریم گرفت و لبخندی که پخش صورتش بود، به یکباره جمع و کمی هم در هم شد. _ کارش حل شده، حالا دیگه باید پیداش بشه زنداداش. نمی‌دونم چرا از صدا و صورت گرفته‌ی علی ترسیدم و دلم مثل دیوار کاهگلی ترک خورده، آوار شد و هری پایین ریخت. حس می‌کردم خبری هست و من بی‌خبرم. نکنه براش اتفاقی افتاده؟ وای! اگر حرفهای گل‌اندام درست می‌بود چه می‌کردم؟ مطمئنم که چیزی هست و من بی‌خبرم. صدای باز و بسته شدن در نشون از اومدن شخصی می‌داد که همه کسم بود و البته مامن و پناهگاهی که تموم احساس ناامنی‌م با بودنش تموم میشد و هر چه بود آسودگی خیال بود و امنیت و باز هم امنیت. برخاستم و به سمت ورودی اتاق رفتم. از چارچوب در به بیرون سر کشیدم. عماد با شونه‌هایی افتاده که نشون از خستگی و حال دمغش می‌داد، وارد شده و به سمت اتاق خودمون می‌رفت. چرا اینقدر شکسته بود این مرد؟ پس کو اون قدمهای پر از جذبه و غرورش که دل می‌لرزوند و منِ شیفته رو هر روز و هر ساعت شیفته‌تر می‌کرد؟ صداش زدم و گفتم: _ عمادجان، بیا اینجا. تکونی خورد، معلوم بود که اصلا حواسش به اطرافش نیست. برگشت و نگاهم کرد و پرسشگرا به سمتم اومد و چه موجی از نگرانی توی اون نگاه روان بود. _چیزی شده معصوم؟ مریم رو بغل می‌گرفت که گفتم: _ سلام! خسته نباشی، فرخنده سادات سرما خورده. راستی ماشینت درست شد؟ _ آره درست شد. وارد شد و سلام داد و دور از چشمم نموند سنگینی نگاه حاج‌بابا و البته کلام علی در برابرش و لحظه‌یی دلم سوخت براش. کنار بستر مادرش نشست، پیشونی‌ش رو بوسید و گفت: _پاشو بریم درمونگاه عزیز! فرخنده‌سادات اشک گوشه‌ی چشمش رو که می‌رفت تا از کنار گونه‌ش شیار بزنه، با گوشه‌ی چارقدش گرفت و چرا این زن تا این حد به هم ریخته بود؟ _ نه مادر خوبم، الان یه کم بهترم. بیچاره معصوم با این اوضاع بهم رسیدگی کرده. عماد نگاه مهربونی مهمونم‌ کرد بین اون‌همه حرفی که توی نگاهش بود و من یکیش رو هم نمی‌فهمیدم و جواب داد: - دستش درد نکنه. لیوان شربت خودم رو که لب نزده بودم براش گذاشتم و برای سرکشی به آشپزخونه رفتم. با صدای علی و زهرا که قصد رفتن داشتند بیرون رفتم و گفتم: _بمونید نهار رو با هم بخوریم. _ نه معصوم جان بچه ها خونه تنهان علی هم جایی کار داره، خداحافظ. _ در پناه خدا. علی در جواب عماد، خداحافظی زیر لب گفت و از کنارش گذشت و بیرون رفت. به آشپزخونه برگشتم و چادر از سر گرفته مشغول مهیا کردن وسایل سفره شدم. فکرم مشغول تموم چراهای توی سرم بود و برای هیچ‌کدوم هم جواب قانع‌کننده‌یی نبود. حضور کسی رو پشت سرم احساس کردم، سریع برگشتم. عماد بود که به ستون کنار در تکیه زده و دستهاش رو پشت کمرش قفل کرده بود. میون اون‌همه چون و چرای در هم‌پیچیده‌ی ذهن و دل‌نگرانیهام لبخند کم‌جونی زدم و گفتم: _ ترسوندیم عماد! از کِی اینجایی؟ حتما خیلی گرسنته، نه؟ تا دست و روت رو بشوری، سفره رو انداختم. ✍🏻