* 💞﷽💞
🖤♥️ #مشکین6
لیوانهای حاوی شربت سکنجبین رو درون سینی گذاشته و راهی اتاقهای آنسوی حیاط شدم.
زهرا، همسر علی، هم همراهشون اومده بود تا فرخنده سادات رو عیادت کنه. سلام و احوالپرسی کردم و سینی رو به زهرا سپرده و خودم کنار حاج بابا نشستم. مریم روی پاهای علی نشسته بود و به حرفهای عموش گوش میداد و ریز میخندید. محبت علی به مریم ورای عمو و برادرزاده بود و البته مریم هم با تموم کودکیش این رو درک میکرد.
رو به علی پرسیدم:
_ داداش علی! شما خبری از عماد نداری؟ نمیدونم ماشینش درست شد؟
نگاهش رو از مریم گرفت و لبخندی که پخش صورتش بود، به یکباره جمع و کمی هم در هم شد.
_ کارش حل شده، حالا دیگه باید پیداش بشه زنداداش.
نمیدونم چرا از صدا و صورت گرفتهی علی ترسیدم و دلم مثل دیوار کاهگلی ترک خورده، آوار شد و هری پایین ریخت. حس میکردم خبری هست و من بیخبرم. نکنه براش اتفاقی افتاده؟ وای! اگر حرفهای گلاندام درست میبود چه میکردم؟ مطمئنم که چیزی هست و من بیخبرم.
صدای باز و بسته شدن در نشون از اومدن شخصی میداد که همه کسم بود و البته مامن و پناهگاهی که تموم احساس ناامنیم با بودنش تموم میشد و هر چه بود آسودگی خیال بود و امنیت و باز هم امنیت.
برخاستم و به سمت ورودی اتاق رفتم.
از چارچوب در به بیرون سر کشیدم. عماد با شونههایی افتاده که نشون از خستگی و حال دمغش میداد، وارد شده و به سمت اتاق خودمون میرفت.
چرا اینقدر شکسته بود این مرد؟ پس کو اون قدمهای پر از جذبه و غرورش که دل میلرزوند و منِ شیفته رو هر روز و هر ساعت شیفتهتر میکرد؟
صداش زدم و گفتم:
_ عمادجان، بیا اینجا.
تکونی خورد، معلوم بود که اصلا حواسش به اطرافش نیست.
برگشت و نگاهم کرد و پرسشگرا به سمتم اومد و چه موجی از نگرانی توی اون نگاه روان بود.
_چیزی شده معصوم؟
مریم رو بغل میگرفت که گفتم:
_ سلام! خسته نباشی، فرخنده سادات سرما خورده. راستی ماشینت درست شد؟
_ آره درست شد.
وارد شد و سلام داد و دور از چشمم نموند سنگینی نگاه حاجبابا و البته کلام علی در برابرش و لحظهیی دلم سوخت براش.
کنار بستر مادرش نشست، پیشونیش رو بوسید و گفت:
_پاشو بریم درمونگاه عزیز!
فرخندهسادات اشک گوشهی چشمش رو که میرفت تا از کنار گونهش شیار بزنه، با گوشهی چارقدش گرفت و چرا این زن تا این حد به هم ریخته بود؟
_ نه مادر خوبم، الان یه کم بهترم. بیچاره معصوم با این اوضاع بهم رسیدگی کرده.
عماد نگاه مهربونی مهمونم کرد بین اونهمه حرفی که توی نگاهش بود و من یکیش رو هم نمیفهمیدم و جواب داد:
- دستش درد نکنه.
لیوان شربت خودم رو که لب نزده بودم براش گذاشتم و برای سرکشی به آشپزخونه رفتم.
با صدای علی و زهرا که قصد رفتن داشتند بیرون رفتم و گفتم:
_بمونید نهار رو با هم بخوریم.
_ نه معصوم جان بچه ها خونه تنهان علی هم جایی کار داره، خداحافظ.
_ در پناه خدا.
علی در جواب عماد، خداحافظی زیر لب گفت و از کنارش گذشت و بیرون رفت.
به آشپزخونه برگشتم و چادر از سر گرفته مشغول مهیا کردن وسایل سفره شدم. فکرم مشغول تموم چراهای توی سرم بود و برای هیچکدوم هم جواب قانعکنندهیی نبود. حضور کسی رو پشت سرم احساس کردم، سریع برگشتم. عماد بود که به ستون کنار در تکیه زده و دستهاش رو پشت کمرش قفل کرده بود.
میون اونهمه چون و چرای در همپیچیدهی ذهن و دلنگرانیهام لبخند کمجونی زدم و گفتم:
_ ترسوندیم عماد! از کِی اینجایی؟
حتما خیلی گرسنته، نه؟
تا دست و روت رو بشوری، سفره رو انداختم.
✍🏻 #مژگان_گ