▫️◽️#تبری_نشانه_کمال_دین – قسمت 🔖 بیستم ✔️
💠 اقرار به برائت در دعای مباهله
🔅فرازی از دعای روز مباهله از حضرت امام جعفرالصادق (علیه السلام ):
بار الها! بر محمد و آل محمد درود فرست، و مرا محشور فرما بر ایمان به تو و تصدیق پیامبرت و ولایت علی بن ابی طالب و پیروی امامان از آل محمد و برائت و👈 بیزاری از دشمنانشان 👉 که من به این {اعتقاد} راضی هستم ای پروردگار من!
سلام و صلوات خداوند بر محمد و آل پاکش
📚مصباح المتهجد، فی یوم المباهلة و دعائه، ص ٥٣١
• 🔝لطفا در نشر آن کوشا باشیم ✔️
⭕اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج⭕
📢پس از من فتنه ای تاریک خواهد بود که..
🔰[کشف الیقین] مُحَمَّدُ بْنُ أَحْمَدَ بْنِ الْحَسَنِ بْنِ شَاذَانَ عَنْ قَاضِی الْقُضَاةِ الْحُسَیْنِ بْنِ مَرْوَانَ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ عَلِیِّ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ أَبِیهِ عَنْ جَدِّهِ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی عَنْ أَبِیهِ عَنْ جَدِّهِ جَعْفَرِ بْنِ
مُحَمَّدٍ عَنْ أَبِیهِ عَنْ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ عَنْ أَبِیهِ علیه السلام قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله: سَیَکُونُ بَعْدِی فِتْنَةٌ مُظْلِمَةٌ النَّاجِی فِیهَا مَنْ تَمَسَّکَ بِعُرْوَةِ اللَّهِ الْوُثْقَی فَقِیلَ یَا رَسُولَ اللَّهِ وَ مَا الْعُرْوَةُ الْوُثْقَی قَالَ وَلَایَةُ سَیِّدِ الْوَصِیِّینَ قِیلَ یَا رَسُولَ اللَّهِ وَ مَنْ سَیِّدُ الْوَصِیِّینَ قَالَ أَمِیرُ
الْمُؤْمِنِینَ قِیلَ وَ مَنْ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ قَالَ مَوْلَی الْمُسْلِمِینَ وَ إِمَامُهُمْ بَعْدِی قِیلَ وَ مَنَ مَوْلَی الْمُسْلِمِینَ قَالَ أَخِی عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ علیه السلام
💠حضرت علی بن حسین علیهما السّلام از پدر بزرگوار خود علیه السّلام آورده است:
رسول خدا صَلی الله علیهِ و آله فرمودند: پس از من فتنه ای تاریک خواهد بود که هر کس به ریسمان خدا چنگ زند از آن نجات مییابد. عرض شد: یا رسول الله، ریسمان محکم خدا چیست؟
فرمودند: ولایت سیّد اوصیا
عرض شد: سیّد اوصیا کیست؟
فرمودند: امیرالمؤمنین.
عرض شد: امیرالمؤمنین کیست؟
فرمودند: مولای مسلمانان و امام ایشان پس از من.
عرض شد: مولای مسلمانان کیست؟
فرمودند: برادرم علی بن ابی طالب علیه السّلام.
📚کشف الیقین: ۶۳-۶۲
بحارالانوار ج ۳۷ ص ۳۰۸
🔅ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است🔅
الهی بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
ید الله فـــــوق ایدیهم
#علـــــی یــــــد الله است..
بمیرد دشمن حیــــــدر
#علــــــی ولــــــی الله است..
📢 اگر تمایلات متفاوت و آرا متفرّق گشت..
💠عبدالرحمان بن سمره گوید: عرض کردم: یا رسول الله، مرا به سوی رستگاری هدایت فرما! فرمودند: ای پسر سمره، اگر تمایلات متفاوت و آرا متفرّق گشت، علی بن ابی طالب را دریاب که امام اُمّت و جانشینم بعد از من بر ایشان، اوست. او تمیز دهنده حق از باطل است؛ هر که از او بپرسد پاسخش میگوید، هرکه از وی راهنمایی جوید راهنماییش کند، آنکه حق را از وی طلب کند آن را خواهد یافت، کسی که طالب هدایت باشد و نزد او رود، بدان میرسد. هرکس به او پناه برد امانش میبخشد. آنکه به او تمسّک جوید رستگارش میکند و هرکس از او پیروی نماید هدایتش میکند. ای پسر سمره، هر که با وی در صلح باشد و ولایتش را بپذیرد، جان سالم به در میبرد و هر که در مقابل وی ایستاده و با او دشمنی کند، هلاک گردد؛ ای پسر سمره، علی از من است، جانش از جان من و سرشت او از سرشت من است. او برادر من است و من برادر او؛ او همسر دخت من فاطمه سرور زنان جهان از اولین تا آخرین است و دو امام اُمّت من از اوست و دو سرور اهل بهشت، حسن و حسین و نُه امام از نسل حسین از اوست که نهمین آنها قائم اُمّت من است، جهان را پر از عدل و داد میکند بعد از اینکه آکنده از ظلم و ستم شده باشد.
📚أمالی صدوق: ۱۷
بحارالانوار ج ۳۶ ص ۲۲۷
🔅ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است🔅
الهی بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
ید الله فـــــوق ایدیهم
#علـــــی یــــــد الله است..
بمیرد دشمن حیــــــدر
#علــــــی ولــــــی الله است..
🔰حضرت سلطان علی بن موسی الرضا علیه السلام فرمودند: «گویی شیعیان را به هنگامی که چهارمی از فرزندان مرا از دست میدهند، میبینم که دشت و دمن را میگردند و او را نمی یابند. » عرض کردم: «یابن رسول اللَّه! چرا چنین میشود؟
فرمودند: «برای اینکه امام آنها از نظرشان غایب میگردد. عرض کردم: «چرا غایب میشود؟ فرمودند: «برای اینکه وقتی با شمشیر قیام کرد، بیعت هیچ کس در گردن وی نباشد. »
📚کمال الدین: ۴۳۶
بحارالانوار ج ۵۲ ص ۹۶ ح ۱۴
• 🔝لطفا در نشر آن کوشا باشیم ✔️
⭕اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج⭕
#دهه_کرامت
آقا جانم یاعلی بن موسی الرضا (ع)
دهه کرامت است
دست به دامن شما و خواهر کریمهتون هستیم مثل همیشه ....
الهی بحق علی بن موسی الرضا علیهالسلام و اخت الرضا سلاماللهعلیها برسان امام ما را💚
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
* 💞﷽💞
#مُشکین44
ساعتی گذشته بود و سبک شده بودیم. هم من هم فرخنده سادات. کلی با هم دیگه درد دل کرده بودیم . دست سر زانوش گذاشت و یا علی گویان کمر راست کرد و گفت:
- نمیدونم این بلا از کجا و چهجور رو سر این زندگی آوار شد ولی خدا بدخواه زندگیتون رو به زمینگرم بزنه، من برم که حالا دیگه حاجمصباح پیداش میشه.
آفتاب اولین روز زندگی بدون عماد، بعد اون اتفاقات غروب کرد و سخت بود که دیگه نباید منتظر میبودم تا از شهر بیاد.
اولین سفرهی شام بدون عماد رو انداختم و در جواب مریم باید چی میگفتم وقتی که پرسید:
- پس چرا بابا عماد نیومده؟
و من سربالاترین جواب دنیا رو دادم وقتی که گفتم:
- نمیدونم.
درموندهی این مطلب بودم که با چه زبونی به این دختربچهی سه و نیم ساله بفهمونم، چرا پدرش سر سفره نیست؟
من باید که هم پدر میبودم و هم مادر و چه طاقتفرساست ایفای این هر دو نقش با هم!
حوالی ساعت ده بود که صدای قدمهای عماد از راهرو ورودی به گوشم رسید، بچهها خوابیده بودند و خودم چمباتمه زده جلوی تلوزیون سیاه و سفید، منتظر نشسته بودم تا وسیلههاش رو تحویلش بدم.
چند ضربه به در خورد و آروم صدا زد:
_ معصوم بیداری؟
بیهوا به سمت در رفتم و بازش کردم.
نگاهش پر از تمنا روی موها و صورتم بالا وپایبن میشد و انگار غرق خودش بود.
سنگین سلام کردم.
✍🏻 #مژگان_گ
* 💞﷽💞
#مُشکین45
نگاهش رو معطوف چشمهام کرد و خسته و گرفته جواب داد:
_ سلام، خوبی معصوم؟ بچهها خوابن؟
_ شکر، میگذرونم، آره خوابیدن.
قدمی به عقب برداشتم و ادامه دادم:
- بیا این وسایلت رو بردار ببر.
صداش ناباور بود و پر از خواهش.
- سرت رو بالا بیار معصوم و توی چشمهام نگاه کن و بگو که داری بیرونم میکنی، بگو که دیگه تو دلت جایی ندارم و افتادم از چشمت.
جوابش رو ندادم و فقط نگاهش کردم. غمگین نگاهم کرد و گرفته و البته عجزوارانه ادامه داد:
_ یعنی جدی جدی برم معصوم؟ بدون تو سخته، تو تموم زندگی منی...
وسط حرفش پریدم و عصبی پوزخندی زدم و گفتم:
- من نصف که هیچی ثلث زندگی تو هم نبودم عماد! عمری فکر میکردم که هستم ولی باورهام همه غلط از آب دراومد. بردار و برو بیشتر از این عذابم نده.
بغضم رو به سختی فرو خوردم و آخرین تیر رو زدم و گفتم:
- خوشبخت باشی.
و از پشت پردهی اشک حلقهی شفاف توی چشمهاش رو دیدم و عضلات صورتی که بینهایت منقبض بود. مرد مغرور پیش روم اشک به دیده آورده بود و تیر نهایی کاری بود انگار!
اشکم سرازیر شده بود. اعتراف این موضوع سخت بود ولی بیقرار بودم و دلم برای آغوش و نوازشهاش پر میکشید. چنان حالت صورت و نگاهش مظلوم و غریب بود که دلم داشت از جا کنده میشد. نگاه از نگاهش گرفتم و سریع رو برگردوندم و همونطور که پشتم بهش بود با بغض گفتم:
_ برو عماد وسیله هات رو بردار و برو، دلم نمیاد و نمیخواد که نفرینت کنم اما... امیدوارم خدا هر طور که شایسته عدل خدایی خودشه جوابت رو بده.
بیصدا وسایل رو بیرون برد و لحظاتی ایستاد و انگار با خودش کلنجار میرفت که چیزی بگه و گفتم:
- شببخیر.
نفسی عمیق کشید و بیحرف بیرون رفت.
✍🏻 #مژگان_گ
* 💞﷽💞
#مُشکین46
عصرهنگام بود و با بچهها مشغول بودم که علی به همراه زهرا مهمونم شدند و چقدر خوشحال بودم از اینکه تنها نیستم.
از زهرا شنیدم که کار اتاقهای بالا تموم شده و جهیزیهی مرجان رو فردا میارند.
علی که با مریم مشغول بود گفت:
- زنداداش، فردا صبح آماده شو بیام دنبالت، بریم خونهی ما.
دلگرفته بودم از خبری که شنیده بودم و دروغ چرا، حتی با وجود اینکه فرخندهسادات بهم گفته بود اما باور نمیکردم عماد این کار رو بکنه و مرجان رو هم به اونخونه بیاره.
- نه، میمونم خونه راحتترم، ولی مریم رو ببرید با خودتون.
نگرانی علی توی نگاه و کلامش مشهود بود.
- اینجا نمون زنداداش، پس برو خونهی حاجابراهیم.
صدای خش گرفته از بغضم رو صاف کردم و گفتم:
- نه، میمونم خونه، روزی که قبول کردم برگردم خونه باید فکر این روزها رو هم میکردم. فعلا دور افتاده دست عماد ببینم تا کجا میخواد بتازونه.
زهرا دستم رو توی دستش فشرد و گفت:
- داداش به من سپرده تو رو ببرم خونهی خودمون تا کمتر اذیت بشی.
سری از تاسف تکون دادم و گفتم:
- اونقدر گفت بیا خونه به دایی خرم قول داد که خطای غیرقابل جبرانش رو جبران کنه این بود؟ فردا میام خونهی شما پس فردا میرم خونهی بابا روزهای دیگه چی؟ نقل یک عمره زهرا!
- داداش اشتباه کرده نمیدونم چرا داره پشت سر هم تکرار میکنه اشتباهاتش رو.
پنجشنبه از صبح توی خونهی حاجبابا تکاپو بود. مریم رو همون شب قبل به زهرا و علی سپردم.
در اتاق رو قفل کردم و پرده ها رو هم کامل کشیدم. حتی برای وضو هم به حیاط نرفتم و همون داخل روشویی کنار راهرو وضو گرفتم. سجاده رو پهن کردم، دلم بینهایت گرفته بود، لحظات و ساعتهای سختی رو میگذروندم. نمازم رو با بغض خوندم و همونجا روی سجاده نشستم و زار زدم، هق زدم و اشک ریختم. اونقدر گریه کردم که دیگه اشکی نموند. محمدرضا بیدار شده بود و شیر میخواست. فرزندم رو در آغوش کشیدم، چشمهاش رو باز کرده بود و همانطور که تند تند شیر میخورد نگاهش رو مستقیم به چشمهام دوخته بود. رنگ چشمهاش مخلوطی از سبز و طوسی بود. چقد انگار محکم نگاهم میکرد. شاید میخواست با زبونِ نگاه، بیکسی و تنهاییم رو پس بزنه و اعلام کنه که تنها نیستم!
از صدای ضربههایی که آروم به در میخورد از اون حس و حال بیرون کشیده شدم و محمدرضا رو که سیراب شده بود، داخل ننو گذاشتم و پشت در رفتم.
_ باز کن معصوم منم!
کلید رو توی قفل چرخوندم و در رو باز کردم و خودم کنار ایستادم.
فاطمه همراه با سینی حاوی غذا وارد شد و غمگین گفت:
_ اومدم با همدیگه نهار بخوریم. تو هم تنها نباشی.
✍🏻 #مژگان_گ