* 💞﷽💞
#مُشکین45
نگاهش رو معطوف چشمهام کرد و خسته و گرفته جواب داد:
_ سلام، خوبی معصوم؟ بچهها خوابن؟
_ شکر، میگذرونم، آره خوابیدن.
قدمی به عقب برداشتم و ادامه دادم:
- بیا این وسایلت رو بردار ببر.
صداش ناباور بود و پر از خواهش.
- سرت رو بالا بیار معصوم و توی چشمهام نگاه کن و بگو که داری بیرونم میکنی، بگو که دیگه تو دلت جایی ندارم و افتادم از چشمت.
جوابش رو ندادم و فقط نگاهش کردم. غمگین نگاهم کرد و گرفته و البته عجزوارانه ادامه داد:
_ یعنی جدی جدی برم معصوم؟ بدون تو سخته، تو تموم زندگی منی...
وسط حرفش پریدم و عصبی پوزخندی زدم و گفتم:
- من نصف که هیچی ثلث زندگی تو هم نبودم عماد! عمری فکر میکردم که هستم ولی باورهام همه غلط از آب دراومد. بردار و برو بیشتر از این عذابم نده.
بغضم رو به سختی فرو خوردم و آخرین تیر رو زدم و گفتم:
- خوشبخت باشی.
و از پشت پردهی اشک حلقهی شفاف توی چشمهاش رو دیدم و عضلات صورتی که بینهایت منقبض بود. مرد مغرور پیش روم اشک به دیده آورده بود و تیر نهایی کاری بود انگار!
اشکم سرازیر شده بود. اعتراف این موضوع سخت بود ولی بیقرار بودم و دلم برای آغوش و نوازشهاش پر میکشید. چنان حالت صورت و نگاهش مظلوم و غریب بود که دلم داشت از جا کنده میشد. نگاه از نگاهش گرفتم و سریع رو برگردوندم و همونطور که پشتم بهش بود با بغض گفتم:
_ برو عماد وسیله هات رو بردار و برو، دلم نمیاد و نمیخواد که نفرینت کنم اما... امیدوارم خدا هر طور که شایسته عدل خدایی خودشه جوابت رو بده.
بیصدا وسایل رو بیرون برد و لحظاتی ایستاد و انگار با خودش کلنجار میرفت که چیزی بگه و گفتم:
- شببخیر.
نفسی عمیق کشید و بیحرف بیرون رفت.
✍🏻 #مژگان_گ