eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
6.7هزار ویدیو
641 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 ابن ملجم مرادی از مقربان عمر بن الصهاک بود!! پژوهش و کاوش در آثار عمریه و امامیه ما را به این واقعیت رهنمون می‌کند که عبدالرحمن بن ملجم مرادی لعنة الله علیه از اصحاب امیرالمؤمنین علیه‌السلام نبود که بعدها صرفاً به خاطر یک قضیه تاریخی (حکمیت و پیدایش خوارج و یا یک درام عاشقانه با قطام از دختران خوارج) به اشقى الاشقيائی دچار شود بلکه یک فرد تربیت شده مکتب سقیفه و از مقربّان خاص درگاه خلیفه دوم عمر ابن خطاب لعنت الله علیه بوده است که عُمَر بن خطاب زنازاده او را به عنوان عنصر تبلیغی نزد کارگزار خود عمروعاص روانه کرد و سفارش های لازم را درباره ابن ملجم به وی نمود. عمر به کارگزارش عَمرو نوشت که خانه عبدالرحمان بن ملجم را نزدیک مسجد بسازد تا به مردم قرآن و فقه تعلیم دهد. عمرو نیز خانه او را توسعه داد. از این رو خانه عبدالرحمن در کنار خانه عدیس بود 📚 لسان المیزان، ج۳ ص۴۴۰ درطول زندگی مبارک امیرالمؤمنین علیه السلام چندین بار ابابکر، عمر، عثمان و خالدبن ولید لعنةالله علیهم قصد ترور حضرت را داشتند ولی موفق نشدند. اما اشقی الاشقیاء ابن ملجم ملعون در سال ۴۰ هجری امیرالمؤمنین علیه السلام را به شهادت رسانید. بعداز آنکه درجنگ صفین با خدعه حکمیتِ عمروعاص، معاویه جان سالم به در برد، امیرالمؤمنین علیه السلام برای بیرون کردن معاویه از شام دوباره قصد جنگیدن با او را داشتند و لشکر و سلاح و امکانات لازم را فراهم کردند. معاویه که می‌دانست این بار دیگر شکست سختی خواهد خورد، به فکر ترور آن حضرت افتاد. عمروعاص به ابن ملجم که در لشکرشان بود مال کثیری داد و برای کشتن حضرت به کوفه فرستاد. وی در کوفه نزد اشعث رفت. اشعث نیز او را همراه شبیب بن بجر به خانه فاحشه کوفه قطامه برد. آن زن به آنها شراب داد خوردند و لباس حریر که بر مرد حرام است بر تن آنها کرد و ابن ملجم تا صبح کنار او بود و قطام مهریه عقدش را قتل امیرالمؤمنین علیه السلام قرار داد و ابن ملجم، صبح با شبیب و وردان و اشعث اقدام به قتل امیرالمؤمنین علیه السلام کردند. حال اگر چنین فردی که از دید خلیفه دوم اهل سنت عمری، فقیه و قاری با اخلاص قرآن است! بشود قاتل امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام، آن هم به نیّت قربة الی الله! چیز عجیبی نیست! هر چند که از خوارج هم بشود و کابین نکاح با قطام را هم قتل امیرالمؤمنین علیه‌السلام قرار دهد، ولی علت اصلی انگیزه او بر این جنایت عظیم، همان روحیه‌ی تفقّه سقیفه ای است! چرا که عموم مسلمین که بعد از شهادت رسول الله صلی‌الله‌علیه‌وآله به عَقَبه جاهلی خود برگشته و مستعد تربیت در مکتب سقیفه شدند چه خونها که به دل امیرالمؤمنین علیه السلام نکردند! و چه رنجهای طاقت فرسا که با جهالتشان، بر امیرالمؤمنین علیه السلام نرساندند! چون عمروعاص از خوانخواهی وانتقام اصحاب حضرت می‌ترسید، روایات دروغینی جعل کرد به این مضمون که سه نفر از خوارج هم قسم شدند که یکی امیرالمؤمنین صلوات الله علیه را و دو نفر دیگر عمروعاص و معاویه را بکشند. که نقشه آن دو ناکام و فقط ابن ملجم موفق شد. و این دروغی بود که عمروعاص آن زمان شایعه کرد وإلا چطور می‌شود آن دو کشته نمی‌شوند و فقط امیرالمؤمنین علیه السلام به شهادت می‌رسند؟ و ابن ملجم هیچ اشاره‌ای به اجتماع ۳ نفره نمی‌کند؟ اقتباس از کتاب صحابه قتلوا انبیاء واوصیاء 📚بحارالأنوار، ج۶ ص۴۵۳ 📚سفینة البحار، ج۲ ص۵۸۳ خوب است بدانیم: شعاری که ابن ملجم لعنة الله علیه به دفاع از آن، جنایتی بزرگ را مرتکب شد(لا حکم الا لله). عبداللّه بن محمّد ازدی گوید: در شب نوزدهم من در مسجد جامع کوفه بودم با گروهی از اهل مصر، در آن شب به عبادت احیا می‌کردم. دیدم جماعتی نزدیک در مسجد که سمت خانه حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام است جمع شده اند، ناگاه دیدم حضرت داخل مسجد شد و مردم را ندای نماز داد و فرمود: الصّلاة الصّلاة. تا صدای حضرت را شنیدم، برق شمشیرها را دیدم و صدایی شنیدم که کسی می‌گفت: حکم از ناحیه خداست نه از ناحیه تو ای علی! (لا حکم الا لِله_ شعارِ خوارج) 📚 جلاء العیون، ص ٣٢٣
حرم
* 💞﷽💞 💗رمان‌ کابوس رویایی 💗 قسمت92 حرف هایش برخلاف آنچه است که من حس می کنم. لب می چینم و بی هوا
* 💞﷽💞 💗رمان‌ کابوس رویایی 💗 قسمت93 صبحانه‌ی مختصری می خورم و بعد از کلی وقت گذراندن در کنار ساک به یک بلوز سفید و شلوار گشاد لی رضایت می دهم. همه اش منتظرم که زنگ به صدا در آید که خیلی زود زنگ به گوشم می خورد. هین می کشم و کیفم را برمی دارم و به طرف حیاط می دوم. با باز شدن در و دیدن چهره‌ی خندان پیمان قوت می گیرم. این بار بار دوم است که خنده اش را می بینم. _سلام، خوبی؟ با خوشحالی سر تکان می دهم و جوابش را به طرفش سوق می دهم. به ماشین اشاره می کند. رویم نمی شود حرفی بزنم یا چیزی بپرسم. قطار زمان مرا سفر خود کرده و بی وقفه بر روی ریل زندگانی سفر می کند. جلوی خانه ای می ایستد و هم زمان با او من هم پیاده می شوم. زنگ در را نزده باز می کنند. از پله های تنگ بالا می رویم. در خانه نیمه باز است. با دیدن پری در لباس روشن خوشحال می شوم. مرا محکم به آغوشش می فشارد و زیر لب می گوید: _یه خواهر شوهر تیموری بشم که بفهمی تو دنیا چه خبره. الکی می خندم و وارد نشیمن کوچک خانه می شویم. با دیدن کیوان کپ می کنم. او بر عکس من با خنده نگاهم می کند. اثری از یار دیرینه اش، هاشم نیست! دوست داشتم اینجا می بود و ازدواج ما را می دید. یک مرد هم گوشه‌ی اتاق نشسته است و با دیدن ما بلند می شود. پری به همه می گوید بنشینند. کیوان زودتر از همه به حرف می آید: _اول از همه یه سری چیزا رو باید بهتون بگم. ازدواج شما ازدواج تشکیلاتی خواهد بود. ازدواجی که نفعش برای سازمانه. اینم بگم که ازدواج عاطفی نداریم. احساساتتون رو کنترل کنین تا مانع مبارزه تون نشه. ازدواج تون نباید به فعالیت هاتون ضربه ای بزنه و ازونجایی که سازمانی هستش داشتن بچه ممنوعه! من پیمان تمام این مدت یا سر به عنوان تایید تکان می دهیم و یا بله می گوییم. هر دو قبول می کنیم و در آخر برایمان ارزو می کند این پیوند بیشتر ما را به عقایدمان برساند. همان مرد غریبه چیزهایی از مرتضی می پرسد که می توانم حدس بزنم در مورد من است اما چون هر دفعه بیایم بشنوم با من حرف می افتد. آن غریبه با سرفه ای صدا صاف می کند. چیزهایی به عربی می گوید و بعد میخواهد مهریه را بگوید. پیمان نگاهم می کند و می پرسد: _مهریه چی باشه؟ کمی فکر می کنم. در وضعیت من سکه و طلا به درد نمی خورد. لب می چینم و آهسته می گویم: _مهریه من این که همیشه در کنا هم باشیم. همه متعجب نگاهم می کنند. کیوان کنج لبش لبخندی می زند. مرد بله ای می گوید و ادامه اش را می گوید. رو به من می کند تا بله را بگیرد. اندکی سکوت جاری می شود و صدایم را در گلو جمع می کنم. تردید پس افکارم را کنار می زنم و قاطعانه می گویم: _بله! پری کل می کشد و وقتی میبیند کسی شادی نمی کند ساکت می شود. بعد هم پیمان بله را می گوید. و به همین سادگی به هم محرم می شویم و فصل دیگری از زندگی ام گره می خورد. کیوان دوباره شرطش را ذکر می کند و موقع رفتن تبریک خشک و خالی می گوید. من، پیمان و پری از خانه بیرون می آییم. پیمان شیرینی عقد را می گیرد. حلقه ای از توی جیبش در می آورد و روی جعبه‌ی شیرینی می گذارد. _دیگه باید ببخشی. وضعیت عادی نداریم که مثل بقیه آزادانه خرید کنیم. و من از همه‌ی این ها می گذرم و با یک لبخند می گویم: _نه همین کافیه! من که توقعی ازت ندارم. قرار ما رسیدن به چیزهای پیش پا افتاده نیست. ما باهم میخوایم برای آزادی مردم مون تلاش کنیم. پری از میان دو صندلی جلو سرش را می آورد. _میشه این تعارفاتو بزارین کنار؟ باشه بابا! خوش و خوشبخت باشین. الان راه بیوفتین دیگه! بعد هم دست می برد و شیرینی ها را از من می قاپد. _بده رویا جون فکر کنم تو دوست نداریا! من و پیمان به رفتار های بچگانه اش می خندیم. انگشتر نقره را توی انگشتم می برم. دستم را جلو می آورم و انگشتر به دستم خوب نشسته است‌. پیوند عشق مان خلاصه می شود در حلقه و تک تک نگین هایش. جلوی خانه ای می ایستیم. دستم را روی آجرهای خانه می کشم. پری مرا زیر نظر دارد و زیر گوشم می خواند: _چیه؟ تو فکر رفتی؟ _فکر؟ _آره. آهی می کشم و یادی از پدر و مادر می کنم. با این که حالا تصورات و عقایدم فرق کرده و دیدگاه پدر را بهتر می توانم زیر و رو کنم اما باز هم برایم قابل احترام است. آرزوی هر دختری بودن و دیدن سلامت پدر و مادرش است. شاید متوجه بودن شان نباشد اما حالا که نیستند خیلی ناراحتم. _داشتم به پدر و مادرم فکر می کردم. نبودنشون خیلی آزار دهنده است. دستش را روی شانه ام می زند. _من و پیمان داریم، چی شد؟ تو راحتی کسی نیست که مزاحمت بشه. ⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه)
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی 💗 قسمت94 او احساسات مرا درک نمی کند. آهی می کشم:" نه اینطور نیست. بازم به این امیدواری که یه جایی زنده هستن." شانه بالا می اندازد. وارد خانه می شویم. خانه‌ی ویلایی است با حوض آبی که درونش پر شده از برگ های خشک و خاک. خش خش برگ های زیر پاهایم حسی به من می دهد. دور ایوان چشم می چرخانم. پله هایی توجه ام را جلب می کند. از پیمان که دارد از کنارم رد می شود می پرسم: _اونجا کجاست؟ _اون یه اتاق برای پری. منو تو پایین هستیم. آهانی می گویم. وارد خانه می شوم. وسایل اندکی در خانه است. توی نشیمن فرش کوچک و چند پشتی است. آشپزخانه هم جز چند بشقاب و قابلمه چیز دیگری ندارد. تا به حال همچین خانه ای ندیده بودم. نگران هستم می توانم با چنین زندگی ساده ای کنار بیایم. با صدای گذاشتن چیزی برمی گردم و قاب پیمان را در چشمانم می بینم. پری بی سر و صدا برای خودش به اتاق بالا رفته. سراغ هوشنگ و سمیه را می گیرم و او می گوید سازمان آنها را از ما جدا کرده است. امیدوارم هر جا هستند باهم بمانند. چرخی توی تک اتاق خانه می زنم. جز فرش و یک چوب لباس چیز دیگری ندارد. پیمان چند تقه ای به در می زند و بر می گردم. چشم تنگ می کند و می پرسد: _خوبی؟ سر تکان می دهم. _بل... یعنی آره! چطور؟ _آخه فکر کنم تو فکری. نکنه از اینجا خوشت نمیاد؟ سریع میان حرفش می پرم و با لبخند می گویم:" چی؟ نه!... خیلیم خوبه. منکه شرایط رو درک می کنم." لبخندش پهن می شود. _میدونستم درک می کنی. چشمک می زند و بلافاصله می گوید:" میرم برای ناهار یه چیزی بخرم." قبل از این که قدم از قدم بردارد فوری صدایم کمی بالا می رود و ناخودآگاه صدایش می کنم:" پیمان!" نمی دانم از صدا زدنم بدون پیشوند آقا متعجب است یا هر سریع و تن بالایم! هر چه هست نمی توانم تشخیص دهم. دندان های سفیدش از پس قلوه لب هایش کنار می رود. _جانم؟ از خجالت گونه هایم گل می اندازد. با خودم می گویم الان است که با خودش فکر کند من چه دختر هولی هستم! نمیتوانم نگاهش کنم و پیشنهاد می دهم: _نمیخواد چیزی بخری. من خودم ناهارو یه کاریش می کنم. _آخه این جای شام عروسی مون حساب میشه. نمیشه که نخرم. از فردا قناعتو شروع کن! _نمیخوام. دوست دارم من آشپزی کنم. آب دهانش را قورت می دهد و بعد مکث کوتاهی می گوید: _ا...اگه دوست داری که من حرفی ندارم. حالا بعدا میریم بیرون که غذا بخوریم. با خودم در دل به این تردید می خندم. می گویم چون فکر می کند من نازپرورده هستم؛ از پس غذا برنمی آیم. اما نمیدانم چرا شوق آشپزی مرا گرفته! پس با اعتماد به نفس وارد آشپزخانه می شوم. توی یخچال جز دو کنسرو تن چیزی پیدا نمی شود. توی سبد هم سیب زمینی می بینم. خدا را شکر می کنم که از پس سیب زمینی ها برمی آیم. درست نکردن غذای آن چنانی را به بهانه ی بی امکاناتی توجیه می کنم! تن ها را داخل آب می قلانم. بعد با سیب زمینی ها در یک ظرف مخلوط می کنم. به پیمان می گویم پری را صدا کند. پیمان روزنامه را تا می کند و از روی ایوان صدایش می کند. گوجه را هم از توی یکی از کابینت ها پیدا می کنم و حلقه حلقه خورد می کنم. پری چشمکی می زند و می گوید: _اوه اوه! نیومده چیکارا که نکردی رویا. لبخندی می زنم و توی سه بشقاب غذا می ریزم. پیمان در کنار من می نشیند. حرارت بدنش را احساس می کنم. اندکی از این که خیلی بهم نزدیک هستیم احساس معذبی می کنم. پری ظرف ها را می شوید و دوباره به بالا می رود. پیمان هم دوباره سراغ روزنامه می رود. من می مانم و ندانم کاری! آهسته مقابل پیمان می نشینم و میپرسم: _پیمان مامان و بابات توی کدوم روستا زندگی میکنن؟ یکهو سرش را بالا می آورد و با حس غریبی به من نگاه می کند. فکر می کنم حرف بدی زدم و او با بی میلی جواب می دهد: _روستای سولقان. چطور؟ _میگم بهتره یه سر بهشون بزنی. نمیگن چرا پسرمون بهمون نگفت یا مثلا عروس باهامون بده که یه سر بهمون نزد. سرش را به بالا تکان می دهد. _نه! نمیگن. _آخه من دوست دارم ببینم شون. _دیدنشون برات خوب نیست. لب کج می کنم. _هر چی باشه اونا پدر و مادرت هستن! ما باید بهشون بگیم. _مگه بقیه کارام رو میدونن که اینو هم بدونن؟ بهم برمی خورد. ازدواج از نظر او خیلی ساده است. چطور می تواند همچین چیزی را مخفی کند. _ولی من میگم نباید مخفی کرد. تن صدایش بالا می رود: _من مخفی نمی کنم! فقط بهشون نمیگم که دلیل داره. کپ می کنم و آهسته با باشه ای از کنارش رد می شوم. ⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌎🌺🍃 🌺 ❇️ تقویم نجومی 🗓 جمعه 🔹 ۱۷ فروردین / حمل ۱۴۰۳ 🔹 ۲۵ رمضان ۱۴۴۵ 🔹 ۵ آوریل ۲۰۲۴ 💠 مناسبت‌های اسلامی 🇯🇴 روز جهانی قدس 🌎🔭👀 👶 زایمان مناسب و نوزاد عالم و دانشمند و دانا گردد. ان شاءالله 🚖 مسافرت سودی ندارد و در صورت ضرورت بعد از ظهر و همراه صدقه باشد. 💑 انعقاد نطفه 🔹 امشب (شب جمعه) مباشرت پس از فضیلت نماز عشاء، امید است فرزند حاصل از آن، از ابدال و یاران امام زمان علیه‌السلام گردد. 🌎🔭👀 🌓 امروز قمر در برج دلو است. ✔️ برای امور زیر مناسب است: درختکاری تعمیر خانه آغاز بنایی و خشت بنا نهادن امور کشاورزی ختنه نوزاد امور خیریه ⛔️ ممنوعات امور ازدواجی نقل و انتقال و جابجایی قسم خوردن 🌎🔭👀 💇 اصلاح سر و صورت خوب است. 🩸 حجامت،خون‌دادن،فصد و زالوانداختن خوب نیست. ✂️ ناخن گرفتن بسیار خوب و مستحب نیز هست. روزی را زیاد، فقر را برطرف، عمر را زیاد و سلامتی آورد. 👕 بریدن پارچه روز بسیار مبارکی است. باعث برکت در زندگی و طول عمر می‌شود. 🌎🔭👀 😴 تعبیر خواب رویایی که امشب (شب جمعه) دیده شود تعبیرش از آیه ۲۵ سوره مبارکه «فرقان» است. ﴿ ﷽ یوم تشقق السماء بالغمام و نزل الملائکه ﴾ خواب بیننده را خصومت یا گفتگویی ناشایست پیش آید صدقه بدهد تا رفع گردد. مطلب خود را بر آن قیاس کنید. 🌎🔭👀 📿 وقت استخاره از اذان صبح تا طلوع آفتاب از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ 📿 ذکر روز جمعه «اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم» ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه «یا نور» موجب عزیز شدن در چشم خلایق می‌گردد. 🌎🔭👀 ☀️ ️روز جمعه متعلق است به: 💞 علیه‌السلام اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌺 🌎🌺🍃
‌ ‌ ‌ سحر بیست و پنجم... ✍ هفته آخر رمضان است..... و غریبی ات.... هزار سال است که به غریبی علی اضافه شده...است... و ما..... همچنان هزار سال است که آواره دردهای ناتمام شماییم... یوسف اما.. این آوارگی را به هزار عافیت دیگر نمی دهیم!! ❄️فرزند شما بودن.... هزینه میخواهد... و ما ... برای چنین عظمتی... هر هزینه ای را به جان می خریم.... ❄️تمام عزت مان این است که، ... شریک درد شماییم... اینکه؛ ما را در جامه مشکی تان شریک میکنید... اینکه ؛ جرعه ای از دردتان را به جانمان میندازید... اینکه؛ از غربتتان،، به ما نیز سهمی داده اید... اینکه؛ بی شما زیستن برایمان محااال است..... اینکه؛ بی شما مردن برایمان محااااال است... اینکه ؛ وقتی دستمان از لابلای انگشتانتان رها میشود... دیگر اثری از شادی در رخسارمان نمی ماند!!!! ❄️اینکه؛ درد خانواده شما، جانمان را به آتش کشیده است! و این؛ شرح حال یک درد مبارک است... *درد عااااااشقی* ❄️هزاااار الحمدلله... که عاشقمان کرده اید!!!! هزار الحمدلله که در دل سیاهمان تجلی کرده اید!!! و اینگونه بود که ما قیمت گرفته ام!!! و اینگونه بود که ما عزت گرفته ایم.. ❄️الحمدلله که چشمان ما را برای چشم انتظاری ،، برگزیده اید... الحمدلله که دل ما را، برای خون جگری، انتخاب کرده اید... الحمدلله که دستان ما را، برای التماس حضورت، فراخوان کرده اید... الحمدلله یوسف... که هنوز زلیخا نشده... ازدردتان به ما خورانده اید... ❄️هزااار سال دیگر هم که طول بکشد.... ما منتظرت میمانیم.... اصلا...کار دیگری در زمین نداریم،، یوسف.... منتظر ملاقات چشمان دلبرت میمانیم... منتظر لمس حرارت آغوشت... منتظر شنیدن صدای عاشق کش ات... ❣ماااااا.... منتظرت میمانیم! التماس دعای فرج و شهادت سید پیمان موسوی طباطبایی @haram110
🌷🌙🌷🌙🌷🌙🌷🌙🌷 🌸✨ 🔅بسم الله الرحمن الرحیم 🌸✨ اللهمّ اجْعَلْنی فیهِ محبّاً لأوْلیائِكَ ومُعادیاً لأعْدائِكَ مُسْتَنّاً بِسُنّةِ خاتَمِ انْبیائِكَ یا عاصِمَ قُلوبِ النّبییّن. 🌼✨ خدایا قرار بده در این روز دوست دوستانت ودشمن دشمنانت و پیرو راه و روش خاتم پیغمبرانت اى نگهدار دلهاى پیامبران. 🌱التماس_دعا 📚منبع: مفاتيح الجنان 🌷🌙🌷🌙🌷🌙🌷🌙🌷
4_5857330605619937483.mp3
4.01M
تحدیر(تندخوانی)جز بیست و پنجم 🦋✨🦋✨🦋
4_5936049444825859521.mp3
12.63M
‍ 🌼ترتیل🌼 🌹 استاد پرهیزگار
🔺روزگاری غلام خانهٔ امام زین‌العابدین علی بن الحسین -سلام‌الله‌علیه- بودم. روزهایی که بهترین لحظات عمرم بود. ▪️حضرت حساب‌ شده و با ملایمت با ما رفتار می‌کرد، آنقدر که گاهی یادمان می‌رفت غلامیم و فکر می‌کردیم در خانۀ پدری‌مان زندگی می‌کنیم. من اما مدت کمی در خانۀ حضرت بودم؛ نزدیک به یک سال‌. البته همهٔ غلام‌ها و کنیزها این‌طور بودند‌. 🔹حضرت امام سیدالساجدین علی بن الحسین -سلام‌الله‌‌علیه- هیچ‌ وقت خدمتکاری را بیشتر از یک سال استخدام نمی‌کرد. چه اول سال آمده بودند چه وسط سال، همه را شب عید فطر آزاد می‌کرد و به قدری که دیگر نیازمند نباشند، به آن‌ها هدیه‌هایی می‌بخشید. و بعد دوباره سال بعد افراد جدیدی می‌آمدند و در خانۀ پربرکت امام، مهمان می‌شدند. حضرت در روزهای ماه رمضان، بیشتر از همیشه مراقبمان بود. آنقدر که حتی اگر خطایی داشتیم به رویمان نمی‌آورد. گوشه‌ای یادداشت می‌کرد و بعد، شب آخر رمضان، بهمان تذکر می‌داد و روش درست را می‌گفت. حضرت سیدالساجدین علیه السلام می‌فرمود: «خدای متعال در هر شب از ماه رمضان، در وقت افطار، هفتاد میلیون نفر را از آتش آزاد می‌کند‌. افرادی که همه مستحق آتش بوده‌اند! و وقتی شب آخر ماه می‌رسد، به اندازهٔ کل ماه رمضان آزاد می‌کند. دوست دارم خدا ببیند من خدمتکارانم را در دنیا آزاد کردم، به امید آنکه خدا هم ما را از آتش آزاد کند...» حالا که این‌ها را می‌گویم، می‌فهمم چقدر دلم برایشان تنگ شده ‌است... ‌ ‌ 📚 بر اساس روایتی در بحارالانوار، جلد ۴۳، صفحهٔ ۱۰۳ ‌ ‌ 🌑ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌑 ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻 ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️ ید الله فـــــوق ایدیهم یــــــد الله است.. بمیرد دشمن حیــــــدر ولــــــی الله است..