فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🆕 سلسله جلسات کوتاه 🔺#معارف_مهدوی
🖼إعرف امامك !!
امام زمانت را بشناس !!
▫️در بیان استاد #دکتر_فریدونی
🔸قسمت • اول :
وجوب و لزوم شناخت حضرت حجت بن الحسن العسکری عجل الله تعالی فرجه الشریف 💚
#مرگ_جاهلی
🌐..نشر حداکثری در دیگر کانال ها با اسم و نام کانال خود شما دوستان بلامانع است و باعث خوشحالی جناب استاد و ما می گردد
••••
🟡 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🟡
┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄
چرا به «علی بن یقطین» دستور رسید مانند عمریه وضو بگیرد؟!
◀️«علی بن یقطین» از یاران حضرت امام صادق و حضرت امام کاظم علیهماالسلام بود، که در دستگاه عباسیان نفوذ کرده و چنان پیش رفته بود که به مقام وزارت هارونالرشید لعنةاللهعلیه رسیده بود. حضرت امام موسی الکاظم علیهالسلام او را دوست داشتند و بهشت را بر او بشارت داده بودند. وی که چهار سال از امام علیه السلام بزرگتر بود، در سن 58سالگی و یک سال پیش از شهادت امام علیه السلام، از دنیا رفت. علی بن یقطین، چنان مورد اعتماد عباسیان بود که امین، ولیعهدِ هارون، بر جنازهاش نماز خواند.▶️
🔸از محمد بن فضل نقل شده است که گفت:
میان شیعیان اختلاف شد که آیا مسح پا از انگشتان تا برآمدگی پاست، یا از برآمدگی پا تا انگشتان؟
🔸به همین خاطر علی بن یقطین (در نامهای) خطاب به حضرت امام کاظم علیهالسلام نوشت:
📜«فدایتان شود! شیعیان در مورد مسح پا دچار اختلاف شدهاند. پس اگر صلاح میدانید، به خطِ خودتان برایم بنویسید که تکلیفم در مورد آن چیست؟ تا إنشاءالله، انجام دهم.»
🍃(در پاسخ) حضرت امام کاظم علیهالسلام نوشتند:
📜« آنچه را که در مورد اختلاف در وضو ذکر کردی، فهمیدم، و آنچه را که تو را به آن امر میکنم، این است که آب را سه بار مضمضه کنی (در دهان بگردانی)، و سه بار استنشاق کنی (در بینی بکشی)، سه بار صورت خود را بشویی و دست در موی ریشت کنی، و دستت را (از انگشتان) تا آرنج بشویی، و تمام سرت را مسح کنی، و بیرون و داخلِ گوشَت را مسح کنی، و سه بار پایت را تا برآمدگی پا بشویی، و از این (روشِ وضو گرفتن) تخلف نکنی.»
🔸وقتی نامه به علی بن یقطین رسید، از آنچه در مورد مسئله، برایش مرقوم شده بود، تعجب کرد، چراکه دقیقاً مطابق فتوای اهل سنت بود!
🔸آنگاه گفت: «مولایم بهتر میداند که چه گفته و من مطیعِ امر او هستم.»
🔸پس (علی بن یقطین، از آن پس) بهخلاف تمامِ شیعیان، طبق آن دستورالعمل وضو میگرفت، تا از دستور حضرت امام موسی الکاظم علیهالسلام اطاعت کردهباشد.
🔺(از طرفی) عدهای نزد هارونالرشید لعین، از علی بن یقطین سعایت (بدگویی و سخنچینی) کردند و گفتند که او شیعه است و از مخالفین شماست.
🔺هارونالرشید لعین به برخی از نزدیکانش گفت: «گزارشهای زیادی در مورد علی بن یقطین به من رسیده و او را متهم میکنند که مخالف ماست و به تشیّع گرایش دارد، اما من تا به حال کوتاهیای از او ندیدهام. او را بارها آزمودهام، اما چیزی از آن اتهامات برایم ثابت نشدهاست. دوست دارم به صورتی که متوجه نشود مذهبش را بیازمایم و بیگناهیاش بر من ثابت شود.»
🔺اطرافیان گفتند: «ای امیرالمؤمنین! شیعیان در وضو گرفتن، خلاف دیگران عمل میکنند و آن را خلاصه میکنند؛ چنانکه نمیبینید پاهاشان را (مانند غیرشیعیان) بشویند (بلکه تنها مسح میکنند.) پس به نحوی که متوجه نشود، در گوشهای وضویش را نظاره کنید و او را بیازمایید.»
🔺هارونالرشید لعین گفت: «بله، این کار مذهبش را مشخص میکند.»
🔺مدتی او را رها کردند و (بعد) برای کاری به خانهای فرستادند، تا اینکه وقت نماز شد - و علی بن یقطین چنین بود که همواره در اتاقی به تنهایی وضو میگرفت و نماز میخواند - پس زمانی که وقت نماز شد، هارونالرشید لعین از پشت پردهی اتاق، طوری که علی بن یقطین او را نبیند، به نظاره ایستاد.
🔹علی، مقداری آب خواست تا وضو بگیرد. آنگاه (مانند عمریه) سه بار مضمضه کرد و صورتش را شست و دست در ریش برد و دستانش را به سمت آرنج سه بار شست و سر و گوشش را مسح کرد و پاهایش را شست، در حالی که هارونالرشید او را میدید.
🔹هارون لعین، وقتی این صحنه را دید، اختیارش را از دست داد و از پشت پرده بیرون آمد و به او گفت: «هر که گمان کند تو از شیعیان هستی، دروغ گفتهاست، ای علی بن یقطین!»
🔹بعد از آنکه رابطهی میانشان خوب شد، نامهای از حضرت امام موسی الکاظم علیهالسلام به او رسید که (در آن نوشته شدهبود):
📜«ای علی بن یقطین! از این لحظه، چنانکه خداوند امر فرمودهاست، وضو بگیر؛ صورتت را کامل بشوی، و دستانت را نیز از آرنج بشوی، و جلوی سر و روی پاهایت را با آب باقی ماندهی وضویت مسح کن. دیگر از اینجهت بر تو هراسی نیست. والسلام.»
📚 الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد (للشیخ المفید)، ج2، ص227
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📝 پانوشت: در مورد رابطهی علی بن یقطین با امام علیه السلام و خدماتش به شیعیان، ماجراهای جالب دیگری نیز نقل شدهاست، که با اندکی جستجو در اینترنت، قابل مشاهده است.
⚪️ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است⚪️
الهی بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸بنا به دستور دکتر شیخ سلطان القاسمی امیر شیخ نشین شارجه امارات از روز جمعه ۱۱ ماه مبارک #رمضان سال جاری ۲۰۲۴میلادی ، مساجد شيعه در این امارت مجاز هستند که #اذان نمازهای سه گانه واجب را براساس فقه و آداب و رسوم مذهب تشیع با ذکر
«اشهد ان علی ولی الله» و «حی علی خیر العمل»
، جاری و بکار ببرند؛
←قابل ذکراست که دکتر شیخ سلطان القاسمی سنی مذهب و ایرانی الاصل از بندر لنگه از استان هرمزگان میباشد و
رساله دکتری خود را با تفسیر #نهج_البلاغه امیرالمؤمنين علیهالسلام اخذ كرده است
که حائز اهمیت است.
🟡 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🟡
حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان کابوس رویایی💗 قسمت102 پیمان مرا دم در خانه پیاده می کند و خودش می رود.
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوسࢪرویایی💗
قسمت103
بیشتر از آنی که فکرش را بکند خریدارش هستم.
در جواب تمام حرف هایش می گویم:
_هیچ وقت فکرشو نکردم که سرنوشت این مسیر رو چید تا از پاریس و هنری که عاشقانه دوستش داشتم دل بکنم و بیام توی سازمانی که بودن توش حکمش اعدامه!
انگار عجله دارد که گفته هایم را به پایان برسانم.
سوالش را خیلی رک می پرسد:" پس چی غیر از سرنوشت باعثش شد؟"
قاشق در دستم را در ماهیتابه رها می کنم.
نگاهم به زمین است و لب می زنم:
_دِل... همهی اینا کار دلم بود.
اون گفت که برگرد اون گفت که آرتیست شدن رو به بودن باهاش بفروش.
مَ... من رهاش کردم تا تو رو بدست بیارم.
نگاهش جوری می شود.
رنگ تعجبی درون شان لمس نمی کنم.
دستش را آهسته روی دستم می گذارد.
_پشیمونی؟
سریع سرم را به طرفش برمی گردانم.
_نه! اصلا!
تو چی؟ پشیمونی؟
لبخند ملیحی به قاب چهره اش اضافه می کند:" منم اصلا!"
اشتهایم با مزهی عشق کور شده. دوباره لقمه ای را به دستم می دهد.
نگاهم به لقمه می افتد و خنده و اشکم در هم قاطی می شود.
پیمان هم با خندهی من می خندد.
بشقابی را برای پری غذا می کشم و روی سینی با نان برایش می برم.
با چشمم پله ها را می پایم تا به بالا برسم.
_اجازه هست؟
با گفتن حتما وارد می شوم.
مثل همیشه اتاقش پر شده از کاغذ و روزنامه! کاغذ ها را با عجله جمع می کند تا بتوانم پایم را جایی بگذارم.
لبخندی می زند و به میز گوشه ای اتاق اشاره می کند و سینی را رویش می گذارم.
بعد هم کناری می نشینم و می پرسم:
_چیکارا میکنی؟ ظاهراً سرت شلوغه!
خنده میان صحبتش می دود و سپس می گوید:
_کار؟ کارای اصلی رو که شما میکنین.
_نه بابا!
به املت ها اشاره می کنم و لب می زنم:" پیمان درست کرده. حتما بخوری!"
چشمانش از تعجب گرد می شود.
_پیمان؟ اوه!
خدا رحم کنه. معلوم نیس چی شده!
یاد خاطرهی اولین دیدار مان می افتم.
_به ماکارونی های شما نمیرسه!
منظورم را خوب می فهمد و تنها به خنده قانعت می کند.
سکوت در میان مان مواج می شود و با قدرت خودش را به دهان مان می کوبد.
کمی در اتاق سر می چرخانم.
وقتی حرفی نمی ماند بلند می شوم.
پری وقتی می بیند بلند شده ام برمی خیزد و انگشت اشاره اش را بالا می آورد و می گوید:
_یه.. یکم صبر کن!
به دست هایش نگاه می کنم که در حال زیر و رو کردن برگه هاست.
یک مشت برگه را به طرفم می گیرد و توضیح می دهد:" برای تبلیغات سازمانه. فردا ببر تو کوچه و خیابون پخشش کن."
به همراه باشه ای برگه ها را از او می گیرم.
لبخند می زنم و شب بخیر می گویم.
در اتاقش را که می بندم آهسته پله ها را پایین می آیم.
پیمان از خستگی کنار رادیو خوابش برده.
رادیو را خاموش می کنم و پتو می آورم و رویش می کشم.
در زیر نور زرد رنگ اتاق به برگه ها نگاه می اندازم.
بالای صفحه نوشته شده شهدای مجاهدین خلق:" محمد حنیف نژاد، علی اصغر بدیع زادگان و..."
در پایان برگه هم شعاری را در حمایت از طبقات ضعیف جامعه گفته.
خمیازه ای می کشم و برگه ها را کنار جا لباسی می گذارم.
جایم را پهن می کنم و بی معطلی پلک هایم را می بندم.
صبح با خوردن باد ملایمی به صورتم بلند می شوم.
پنجرهی اتاق باز شده و باد بهاری از آن به داخل می آید.
مثل اکثر اوقات خبری از پیمان نیست.
با یک حساب سر انگشتی می فهمم امروز پنجشنبه است.
یاد دلتنگی ام برای پدر می افتم اما می ترسم با رفتنم به آن جا گیر بیافتم.
در آخر که تصمیمم را می گیرم با چادر خوب صورتم را می پوشانم و از خانه با آن برگه ها خارج می شود.
تاکسی به قبرستان می رسد و کرایه اش را می دهم.
یادم نیست کدام قطعه و با اشارات چشمی به آنجا نزدیک می شوم.
از جلو رفتن به پیش قبر خودداری می کنم.
کنار قبری دیگر می نشینم و دستم را روی سنگش می گذارم.
در دل از پدر عذر میخواهم که بر خلاف تمام آرزو هایش حرکت می کنم.
گلی که خریده ام را سر همان قبر می گذارم و به طرف قطعه ای که مادر در آنجا دفن شده می روم.
قبرستان حال عجیبی دارد. خاک قبرستان آدم را به خودش می گیرد و ترس مرگ را در می کارد.
با خودم فکر می کنم می شود من هم روزی از سیانور استفاده کنم؟
من دل و جرئت کشتن خودم را دارم؟
با همهی این فکر ها راه برایم کوتاه می شود وقتی می ایستم که قبر مادر پیش پایم است.
با عجله به سمت دیگری می روم و روی قبر دیگری دست می گذارم.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی💗
قسمت104
به همین قدر اکتفا می کنم و از قبرستان خارج می شوم.
قدم ها در اینجا آهسته برداشته می شوند و آنچه بیشتر جای تامل دارد سرنوشت آدمی است.
یعنی در مارکسیسم چگونه مرگ یاد می شود؟
در اسلام چه؟
جواب هیچ کدامش را نمی دانم و همین ندانستن کلافه ام می کند.
وقتی توی تاکسی می نشینم از تنها بودنم استفاده می کنم و به آرامی دست می برم به کیفم.
صدای خش خش برگه ها زیر انگشتانم مرا حرص می دهند.
بالاخره یک برگه را در می آورم و با پا به زیر صندلی می برم.
همان موقع راننده صدایم می زند و از ترس قالب تهی می کنم.
_بله؟
_نگفتین کجا میرید!
نمی دانم کجا بروم اما یک فکری به ذهنم می رسد.
_برین بازار.
سری تکان می دهد و سرعتش را بالا می برد.
با صدای هیاهوی مردم و بوق ماشین ها سر بالا می آورم.
کرایه را می دهم و از ماشین بیرون می آیم.
در زیر چادر از گرما در حال هلاکت شدن هستم.
گوشه ای می روم و چادر را از سرم باز می کنم و توی کیف می گذارم.
به مغازه های شلوغ سر می زنم و گاهی کاغذ را در جایی جاسازی می کنم.
با در آوردن هر کاغذ قلبم از کار می افتد و با در آمدن از مغازه دوباره به تپش در می آید.
بی اختیار به مغازه ای می رسم که لباس مردانه دارد.
خوشحال وارد آن می شوم و پیراهن ها را از نگاه می گذرانم.
مرد فروشنده کنارم می آید و با صدایش مرا از حس و حالم خارج می کند.
_چه رنگی می پسندین؟
به پیراهن دو جیب که راه راه آبی و سفید است اشاره می کنم.
روی شانه هایش هم با تکه پارچه و دکمه کار شده بود.
مرد فروشنده قدش را بلند می کند و از روی قفسه برمی دارد.
بعد هم روی میزش می گذارد و برایم باز می کند.
نگاهم به وسط بازار می افتد.
چند مرد دور هم جمع شده اند وقتی به دست شان نگاه می کنم کپ می کنم.
برگه ها را در دست داشتن و به مردم نگاه می کنند.
از ترس سریع نگاهم را از آنان می گیرم.
حرف های فروشنده و تعریف هایش از جنس و طرح پیراهن برایم کم رنگ می شود.
مدام با دست با روسری ام ور می روم تا نتوانند چهره ام را ببنند.
مطمئنم از این حجم ترسی که درون صورتم جمع شده همه چیز را با یک نگاه می فهمند.
کمی به طرف در مایل می شوم و می بینم یکی از آن مرد ها به طرف مغازه ای می آید که من هستم.
حس می کنم الان است که از پا بیافتم.
سرش را داخل می آورد و به مرد فروشنده می گوید:
_آق یحیی توی مغازهی شما هم ازین برگه ها انداختن خرابکارا؟
مرد به او نگاه می کند و می گوید که نه.
باشه ای می گوید و اندک نگاهی به من می اندازد.
از نگاه طولانی اش نفسم بند می آید. صدایی از بیرون بلند می شود که بگیریدش! بگیریدش!
همهی توجه ها به بیرون است و آن مرد هم می دود.
پسرکی از لای جمعیت دوان دوان گذر می کند.
بقیه هم در فکر این که او مسئول این کار است به دنبالش می افتند.
فرصت را غنیمت می شمارم. پول پیراهن را حساب می کنم و با گام های بلند از بازار خارج می شوم.
باقی برگه ها که کمتر از شش عدد است را در مغازه های اطراف بازار پخش می کنم و فوری با اتوبوس تا یک جاهایی به خانه برمی گردم.
با بسته شدن در نفس راحتی می کشم.
کیف را همان دم در رها می کنم.
پارچ را از توی یخچال بیرون می آورم و کمی در لیوان خالی می کنم.
بعد از سر کشیدن آب چادر را از توی کیف در می آورم.
آن را باز می کنم و چند باری تکان می دهم.
چروک هایش با تکان نمی رود و بیخیال همانطور روی جا لباسی آویز می کنم.
به روی گاز که خالی است نگاه می کنم.
بعد از در آوردن لباس هایم پای گاز می ایستم و شروع می کنم به پختن ماکارونی.
جز این غذا چیز زیادی دیگری یاد ندارم.
به خودم یادآوری می کنم حتما یک کتاب آشپزی بخرم.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
✴️ یکشنبه 👈26 فروردین/ حمل 1403
👈5 شوال 1445👈14 آوریل 2024
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
🐪 حرکت سپاه امیرالمومنین علیه السلام به سوی صفین "36 هجری."
😭 ورود مسلم بن عقیل به کوفه "60 هجری"
⭐️ احکام دینی و اسلامی.
✅صدقه صبحگاهی مطلوب و رفع اثر نحوست کند.
📛امروز برای امور زیر مناسب نیست:
📛از قسم خوردن.
📛و دیدار با روساء اجتناب شود.
👼 مناسب زایمان و نوزاد حالش خوب است.
🚘مسافرت همراه صدقه باشد.
🔭 احکام نجوم.
🌓 امروز قمر در برج سرطان است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است :
✳️امور زراعی و کشاورزی.
✳️کندن چاه و کانال.
✳️خرید و فروش کالا و املاک.
✳️بذر افشانی و کاشت.
✳️درختکاری.
✳️و استحمام نیک است.
🔵امور نگارش ادعیه و حرز و نماز آن خوب نیست.
⚫️ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات ، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث سرور و شادی می شود.
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن #خون_دادن یا #حجامت #فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری، باعث زردی رنگ می شود.
😴😴تعبیر خواب.
خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق آیه ی 6 سوره مبارکه "انعام" است.
الم یروا کم اهلکنا من قبلهم...
و چنین استفاده میشود که خواب بیننده اندک ازردگی ببیند صدقه بدهد تا رفع شود و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود( این حکم شامل خرید لباس نیست)
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه.
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد.
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸بامید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
45.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به بچه شیعه های ما گفتند عمر به اسلام خدمت کرده.😳 عمر ملعون نه فقط به اسلام بلکه به دنیا لطمه وارد کرده. او با دانش مخالفت میکرده . بعضی از نفهم ها میگویند او آشنا به روح اسلام بود. عمر ملعون اگر آشنا به روح اسلام بود با امیرالمومنین مخالفت نمیکرد . غصب خلافت نمیکرد. غصب خلافت او اسلام را نابود کرد. به چه جراتی میگویند او آشنا به روح اسلام بود😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡
@haram110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 واجبتر از نان شب
عبارت "واجبتر از نان شب" را بسیار شنیدهایم.
از این عبارت وقتی استفاده میکنیم که میخواهیم اهمّیت بسیار بالای مطلبی را بیان کنیم.
واجبتر از نان شب برای ما آدما مختلف و متفاوته؛ ولی برای ما شیعیان در این زمانه آنچه واجبتر از نان شب بهنظر میرسد این است که .....
#امام_زمان_علیه_السلام
#تبلیغ
#دعا
#یاد_امام_زمان_علیه_السلام
🎙 حجتالاسلام والمسلمین سيد علیرضا هاشمی
اینستاگرام | تلگرام
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام عليكم
با توجه به این منبع عظیم آرامش در توقيع امام زمان صلوات الله علیه👇
اِنّا غَیْرُ مُهْمِلینَ لِمُراعاتِکُمْ، وَلا ناسینَ لِذَکْرِکُمْ، وَلَوْلا ذلِکَ لَنَزَلَ بِکُمُ الَّلاْواءُ وَاصْطَلَمَکُمُ الاَْعْداءُ
ما در رسیدگی و سرپرستی شما کوتاهی و اهمال نکرده و یاد شما را از خاطر نبردهایم که اگر جز این بود، دشواریها و مصیبتها بر شما فرود میآمد و دشمنان، شما را ریشه کن مینمودند.
❗️تقاضای تأملی بیشتر👇
۱. فرازی از زیارت آل یس علیهم السّلام:
وَأَنَّ رَجْعَتَکُمْ حَقٌّ لَارَیْبَ فِیها یَوْمَ ﴿لَایَنْفَعُ نَفْساً إِیمانُها لَمْ تَکُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ کَسَبَتْ فِی إِیمانِها خَیْراً﴾
۲. آیهی ۱۵۸ سوره انعام:
هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ تَأْتِيَهُمُ الْمَلَائِكَةُ أَوْ يَأْتِيَ رَبُّكَ أَوْ يَأْتِيَ بَعْضُ آيَاتِ رَبِّكَ ۗ يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ آيَاتِ رَبِّكَ لَا يَنْفَعُ نَفْسًا إِيمَانُهَا لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمَانِهَا خَيْرًا ۗ قُلِ انْتَظِرُوا إِنَّا مُنْتَظِرُونَ.
بهجا و ضروريست
فرصتی متفاوت
برای
شناخت امام زمان صلوات الله علیه
و حال و وظیفه ما نسبت به ایشان
گذاشته شود
شاید چندان فرصتی نباشد
وَلِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ ۖ فَإِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ لَا يَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً ۖ وَلَا يَسْتَقْدِمُونَ
🤲 اللهم عجل لولیک الفرج والعافية والنصر
🍃🌹🍃🌹🍃
یاعلی 🤚🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ما گدای امام حسین نیستیم،
غلام امام حسینیم
💥 البته گدایی نیز اشکال ندارد
ولی کمالش و زیباترش غلامی است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎
تا حالا ورودی بهشت رو دیدی؟😍😍😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹قبله نما
🤚 صلی الله علیک یا مولای یا أمیرالمؤمنین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دســـت ظـلـم میــشود قَلَــم
نمیافتــد بر زمــیـن عَــلَــم✌🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#طوفان_الاحرار #تنبیه_متجاوز #انتقام_سخت
@haram110
اِنّا مِنَ المُجرِمینَ مُنتَقِمون
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#طوفان_الاحرار #تنبیه_متجاوز #انتقام_سخت
@haram110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_زمان ارواحنافداه
💠خوشا به حال #شیعیان_در_زمان_غیبت،شیخ احمد کافی رحمة الله عليه
حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان کابوس رویایی💗 قسمت104 به همین قدر اکتفا می کنم و از قبرستان خارج می شوم.
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی 💗
قسمت105
سر قابلمه را که برمی دارم بخار به میان صورتم می دود.
سرم را به عقب می رانم و با کفگیر ماکارونی ها را جا به جا می کنم.
بوی خوشش مشامم را گرسنه می کند.
آن روز بر خلاف تصورم پیمان خیلی زود برمی گردد.
پارچ دوغ و سالاد را وسط سفره می گذارم.
با مزه کردن اولین قاشق زبان به تحسین می چرخاند.
_به به زحمت کشیدی رویا. ممنون!
اوج احساساتش در کنج لانه ام خانه می کند.
لبخندی می زنم و بعد از خالی شدن بشقابش دوباره کفگیری برایش می ریزم.
سر تکان می دهد و به به و چه چه کنان می خورد.
بعد از جمع کردن سفره او به طبقهی بالا می رود.
کنجکاوی نمی کنم و مشغول شستن ظرف ها هستم.
با گذاشتن آخرین بشقاب صدای در هم بلند می شود.
پری سلام می دهد و سرکی به داخل می کشد.
لبخندم را پر رنگ تر می کنم و می پرسم:
_خوبی؟ چه خبرا؟
شانه بالا می اندازم و تنها جواب می دهم آن برگه ها را پخش کرده ام.
در حال انگول زدن به ماکارونی ها است که اخم می کنم و دستش را دور می کنم.
بشقاب و کفگیر به دستش می دهم و می گویم:
_برا خودت بکش!
پقی می زند زیر خنده. قیافه ام کاملا جدی است و نمی فهمم چرا این کار را می کند!
اخمم عمیق تر می شود و می پرسم:
_واسه چی میخندی؟
اندکی به حال خودش هر هر می خندد.
بعد دستش را از روی دهانش برمی دارد و جواب می دهد:" مثل مامانا شدی!
چیه؟ کدبانو شدی رویا خانم؟"
نمی دانم از کدبانو گفتنش کینهی کنایه اش را به دل نگیرم یا نه؟
سالاد و دوغ را به دستش می دهم و او هم به بالا می رود.
روزها دست به دست هم می دهد اردیبهشت جامهی سال را از تن به در می کند و به خرداد می دهد.
در هوای گرم اواسط خرداد که درختان و گل ها بیش از پیش تشنه اند به حیاط می روم.
شلینگ را برمی دارم و شیرآب را باز می کنم.
مثل اکثراوقات می نشینم و با گل ها حرف می زنم.
پیمان این روزها کمتر به خانه می آید و سرگرم مبارزه شده.
دلخوش به این هستم که هر کجا باشد هر از گاهی سری به من می زند و لالایی عاشقانه در گوشم نجوا می کند.
با صدای شنیدن در خوشحال می دوم ولی با دیدن پری دیوار شادی ام به تلی آوار مبدل می شود.
وارد خانه می شود. بنر لوله شدهای در دستش است.
بهم می گوید پشت سرش به داخل بروم.
بنر را وسط نشیمن پهن می کند عکس شهدای مجاهدین خلق است که بارها و بارها عکس های شان را بیشتر در تبلیغات دیده ام.
در همان نگاه اول شناختم شان.
زیر عکس آن پنج نفر نوشته شده است:" پهلوی باید نابود گردد."
پری چند قدم به عقب می آید و با دیدن آن حظ می برد.
بیشتر از آن که نچ نچ کند و از یاد کسانی بگوید که کشته شده اند برایم از طراحی بنر و ترکیب رنگ نوشته هایش می گوید!
مثل همیشه تحسینش می کنم.
ماجرای بنر را براین تعریف می کند.
نگاه گاهی به گل قالیچه می افتد و به روی آن دست می کشد.
_این بنرو باید فردا ببریم برای راهپیمایی سالگرد ۱۵ خرداد.
ما از طرف خواهرای مجاهد موظفیم با این بنر طی راه حرکت کنیم.
_گیرمون نمیندازن؟
_نه، اونجا خیلی شلوغ پلوِ میشه وقتی ما با مردم باشیم مشکلی نیست.
برای لحظه ای پرسشی در ذهنم لانه می کند و می پرسم:
_اگه با مردم باشیم مشکلی پیش نمیاد پس چرا از مردم دوری می کنیم؟
چرا از آیت الله خمینی پیروی نمیکنیم؟
پری از سوالاتم جا می خورد.
افکارش را مزه مزه می کند و می گوید:
_خب... اونا از مردم به عنوان سپر بلا استفاده میکنن تا خودشون آسیب نبینن.
ما شاید از مردم دوریم و اونا مستقیم با ما نیستن اما خودمون پای کاریم.
_اگه اینجور که تو میگی باشه پس چرا آقای خمینی که مردمو سپر خودش کرده تو نجف تبعیده؟
پری برای این که بحث را خاتمه بدهد می گوید:" ببین ما نمیگین اونا بدن اما ما خوب تریم.
این روشها به جایی بند نیست!
باید اسلحه گرفت و کشت تا نکشنت!
همین؟ پاسخ من در همین خلاصه می شود؟
اگر استفاده از مردم بد است پس چرا ما باید در هنگامی با این بنر تبلیغ کنیم که در میان مردم باشیم؟
مگر ما آن ها را سپر خودمان نمی کنیم؟
اگر می گوییم کار آقای خمینی به جایی نمی رسد پس چرا قدرت مردم را بزرگ می کنیم؟
حرف های پری پر از تناقض است.
مطمئنم این حرف های خودش نیست او هم حرف های آقابالا سری هایش را بازگو می کند.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی💗
قسمت106
به هر حال قبول می کنم.
فردا صبح زود به خیابان های محل تجمع می رسیم.
جمعیت کثیری با هم هم قدم می شوند.
شعار هایی در مورد ۱۵ خرداد می دهند و حکومت را محکوم می کنند.
پری با شعار های آن ها هماهنگ می شود اما من نمیتوانم خودم را از آن ها بدانم.
آنها با ما فرق دارند؛ دیوار جدایی که سازمان در افکارم ساخته باعث می شود نتوانم غیر از این فکر کنم.
گروه دیگری از بچه های سازمان هم جلو تر از ما حرکت می کردند.
صدای شلیک های هوایی قلب کوچکم را به ترس وا می دارد.
بر عکس من زنان و مردانی که حرکت می کنند ذره ای ترس در چهره شان دیده نمی شود.
صدای خشکی از توی بلندگوها می آید که به مردم هشدار می دهد متفرق شوند.
مردم هم بی توجه به او شعارهای شان را با صدایی رسا تر از سر می گیرند.
مشت های گره شده شان هر لحظه بالا می آید و هنگام گفتن مرگ بر شاه به جلو و عقب می رود.
همه چیز به هم در یک زمان گره خورده. صدای بلند مردم از یک طرف و صدای بلندگو و آن مرد یک طرف.
صدای شلیک های هوایی بیشتر می شود و من بیشتر می ترسم.
یکهو چیزی در جمعیت پرتاب می شود و بلافاصله ماموران گازهای اشک آور را بر دیدگان مردم می ریزند.
پری بنر را از دستم می گیرد و به دو تا از خانم های دیگر که با ما آمده بودند می گوید بریم.
تشویشی به میان مردم افتاده.
زن و مرد، پیر و جوان را می بینم که بخاطر گاز اشک آور چشمانشان رنگ خون گرفته.
گاهی نگاهم همپای پری است و گاهی کم می آورم.
نگاهی به جمعیت پشت سرم می اندازم که پایم به کاغذهای پیش رویم سُر می خورد و پخش زمین می شوم.
آرنج و فک ام سوز وحشتناکی می گیرد.
پری متوجه نبود من نمی شود. هر چه صدایش می کنم فایده ندارد.
گاهی دست و پایم در زیر کفش ها له می شود.
_کمک! کمک!
وقتی از پری نا امید می شوم از مردم کمک می خواهم.
امکان ندارد سرم را بلند کنم و نزدیک است له شوم.
یکهو دستی دور مچم می پیچد و با حرکتی قوی دستم را می کشد.
مچم از فشار دستش به درد می آید.
با دیدن زنی تعجب می کنم.
چهرهی گرد و سفیدی دارد و به نظر جوان سی ساله ای است.
بعد از چند سرفه از من میپرسد:
_حالت خوبه؟
سرم را به علامت مثبت تکان می دهم.
_مَ... ممنون.
دستم را می گیرد و از جمعیت دور می کند.
بطری آب را در می آورد و جلویم می گیرد.
تشکر می کنم و چند قلوپ آب می نوشم.
_دفعهی اولته میای؟
گنگ نگاهش می کنم انگار فکر می کند نفهمیده ام که چه گفته پس دوباره تکرار می کند:
_میگم دفعه اولته که میای تظاهرات؟
چند باری سر تکان می دهم و بله می گویم.
لبخند زیبایی می زند و دستش را روی شانه ام محکم می کند.
_مراقب خودت باش. دفعه دیگه خواستی بیای یکم بیشتر احتیاط کن.
انگار لال شده ام. نمی دانم چرا عجیب چهره اش به دلم نشست.
نمیتوانم کلامی حرف بزنم و بدون تشکر و خداحافظی به رفتنش نگاه می کنم.
بعد از این که سیاهی چادرش با باقی چادری ها مخلوط می شود تازه یادم می آید چه گندی زده ام.
با دست دیگرم آرنجم را می گیرم و می بینم خراشیده شده.
سوزشش در برابر دلهوره ام به چشم نمی آید.
به اطرافم خیره می شوم تا بتوانم پری را پیدا کنم اما گویا خبری از او نیست!
پریشان و خاکی به راه می افتم.
هر کسی نگاهش به من بیافتد گمان می کند از گور برخواسته ام!
هر چه با دست مانتو و شلوارم را می تکانم فایده ندارد.
دست آخر هم خسته و بال شکسته به تنهایی راه خانه را در پیش می گیرم.
به خاطر سر و وضعم راننده ای برایم نمی ایستد.
مجبور می شوم مسافت زیادی را طی کنم تا به ایستگاه اتوبوس برسم.
نگاه ها همه حول من و سر و وضعم می چرخد.
خودم را به آن راه می زنم و در حالی که حرص می خورم به بیرون نگاه می کنم.
هی لب می گزم و خودم را نفرین می کنم.
"حقته! دختر آقای توللی باید به این روز و حال بیوفته.
کسی که از لباس ابریشم و خز کمتر نمی پوشید حالا باید جور این خفتو بکشه!
خودت این راهو انتخاب کردی پس تحمل کن!"
عزت نفس و غرورم را خوب لگدکوب می کنم.
نزدیک است بغضم بترکد و اشکم روان شود.
آخر هر چه بیاید حقم است. آن همه عزت و غرور را ول کرده ای که چه؟
دلم که زیر این نهیب ها دارد له می شود به لبش رسیده و می گوید:" ول کرده تا به عشقش برسه!
عشق اگه گذشت توش نباشه که اسمش عشق نیست! حالا هم تحمل میکنه."
همین غرور دل است که سرشکستگی را در برابر عقل جبران می کند.
دیگر فکرش را نمی کنم. پیمان برایم بت از جنس عشق است که دوست دارم در وادی او بتازم و بتازم...
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)